رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر اجرایی

نام اثر: چهار‌صفر
نام نویسنده: سحر تقی‌زاده
مقدمه:
می‌خواهم اگر مُردم بگوییم؛
مرا در گودال های ترقوه‌هایت چال کنند و یا مرا بسوزاند و خاکسترم کنند، داخل عطری که عاشقش هستی بریزند با هر بار استفاده از آن عطر عین حریری بر روی تنت حک شوم و هیچ گاه بوی این عطر از تنت پاک نشود.
یا بگویم اگر‌مردم موهایش را بتراشید و نگذارید جز من دست هیچ دختری بر تار های مویش بخورد و آنهارا بهم بریزد.

  • مدیر اجرایی

قسمت اول"پیچک‌عشق"

 

 

ی چیز هایی هست فقط برای خوده ادمه

فقط فقط‌برای تو ساختنش

نمیشه با کسی قسمتش کرد

انگار قسمتش‌کنی دستمالی میشه

مثل بچه گیمون که یه عروسک رو خیلی دوست داشتیم و با کسی راه نمیومدیم‌که بدیم دستش تا باهاش بازی کنه و یا وقت بگذرونه

مثل دوست داشتن تو

که ه بار‌که می‌بینمت مثل روز اول

قلبم

آخ قلبم‌جوری تو سینه مگبرای تو میتپه که یه صدای گوش نوازی رو ایجاد میکنه

مثل صدای گیتار

مثل نت سُل که بهتره بگیم‌نت سُل قلبم

میدونی

من‌خیلی حسودم

به قدری حسودم‌که

هیچ زاویه ای نمیزارم که بخاد نفر سوم وارد این دوست داشتن بشه

ی چیز هایی فقط برا خوده ادمه نه میشه دست کشید ت میشه بخشید نه میشه بیخیال شد

مثل وجود تو

آخ از‌وجود تو نگم

حتی با اینکه کیلومتر ها از من‌فاصله داشته باشی بازم‌دورترین‌نزدک منی

دورترین‌نزدیکی که حاظرم جونمو براش بدم

میدونی؟!

راستش تو خیلی بدی

اونقدر بدی که حتی خودمم‌نفهمیدم به خاطر عشقت عوض شدم

شدم یه دختر خانوم‌

ی دختری که دیگه چشمام هرکس یو ناکسی رو‌نمی‌دید

فقط قفلی زده بود رو چشای ناز مشکی‌رنگ تو

 

به قول مادر بزرگم:

 

عشق که صدا نمیکنه مادر

یهو میاد عین‌پیچک دور قلبت‌میپیچه

و تو وقتی متوجه میشی که قلبت داره از دوری و دلتنگی یارت خفه میشه

قلبت دستو پا میزنه تا خودشو نجات بده ولی‌متاسفانه تو هوایی‌ک یارت‌نیست‌جان میده.

 

فقط خواستم بگم با تموم اینا خوبم حالم خوبه یه جورایی به قول شاعر

زندگی ترکم‌کرده بود که زندگی اوردی

 

چقدر خوبه که حالمو خوب میکنی چقدر خوبه که هوامو داری

چقدر خوبه که مثل پدر ها غر میزنی مراقب‌خودم باشم‌تا جیزیم‌نشه و یا صدمه ای بهم‌وارد نشه

انگار عقل و قلبم اینبار دست تو دست هم دادنو و میگن

ببین ..

دمت گرم این خودشه ها!

نکنه اینو ول کنی نکنه بری تنهاتر از این بشی

لعنتی این‌خود زندگیته ها

اینبار تا تهش برو با این

من و عقلت هم اینبار ب خاطر این ادم و حس دوش داشتنت تو نسبت ب این ادم

تسلیم شدیم و کم اوردیم ..

نکنه یه وقت دلخورش کنی ها

همینه..

یارت همیشگیت اینه..

آخ که جقدر دوست دارم محکم بغلم بگیرمت و موهایی‌ک‌روشون‌حساسی‌حسابی باهاش ور‌برم‌و بهم‌بریزم‌که عین پسر‌بچه های تخس اخم‌کنی

تهش با ی لبخند عمیقی که‌رو لب هامه و باعثش تویی بگم:

- ببین من خیلی دوستارما!

  • مدیر اجرایی

قسمت دوم: خاطرات‌ناگفته‌ام

وقتی عاشقش شدم فقط چهارده سالم بود‌.

پستچی‌ای که برای اولین بار نامه آورده بود؛ نامه ای که مربوط به داداشم بود که به تازگی ها به سربازی رفته بود.

وقتی صدای زنگ در بلبلی خونه اومد، چادر گل‌گلی و سفید رنگم رو از روی آویز برداشتم و به سرم انداختم.

از مقابل پدر جون که در حال خوردن چایی با عطر و طعم هل بود، به آرومی رد شدم و با پوشیدن کفش‌هام به سمت در قدم برداشتم.

همین که سرم رو بلند کردم جفت چشم سیاهی که عین قهوه قاجاری بود مقابلم نقش بست‌،

اصلا متوجه نبودم که مدت زمانی زیادی هست به چشم‌های قاجاری رنگش خیره‌ شدم.

با خجالت سرم رو پائین انداختم که دستش رو برد سمت کیف کرمی رنگش و زیپش رو باز کرد.

نامه سفید رنگی که با شمع پلمپ شده بود رو سمتم گرفت و آروم لب زد:

_منزل آقای ادیب؟

بدون اینکه چیزی بگم سرم رو به عنوان تأیید حرفش تکان دادم و نامه رو از دستش گرفتم.

هیچ حرفی نزد و تو سکوت خیره منی که از خجالت لپ‌هام به سرخی می‌زد شد.

با صدا زدن پدرجون به خودم اومدم که می‌گفت:

- گندم بابا جان کیه؟

سرم رو به عقب برگردوندم و گفتم:

-پستچی بود پدرجون، نامه اورده از داداش.

دوباره نگاهی به چشم‌هاش کردم‌ که دیدم هنوز خیره من هست، تشکری کردم و اروم در رو هل دادم تا بسته بشه.

برگشتم و با قدم هایی که می‌لرزید نامه رو به دست پدر جون دادم و به سمت اتاقم پا تند کردم.

از اون زمان تا الان بیست سال و خورده‌ای می‌گذره، بیست سالی که همون پست‌چی با یک‌نگاه عاشقشم شده بود و بعد از تموم شدن خدمت داداشم برای امر خیر اومدن و شدم خانوم خونه‌اش؛ که یاد گرفته بود همیشه "خاتون قلبم" صدام می‌زد.

با صدا زدن پدر جون به خودم اومدم و گفتم:

_ چرا عشق تو قلب ادم به وجود میاد پدر جون؟ چجوری؟

تک خنده‌ای کرد‌و گفت:

_ عشق که خبر‌ نمی‌کنه بابا جان، یهو میاد و عین‌پیچک دور قلبت می‌پیچه؛ تو وقتی به خودت میای که می‌بینی ای دل غافل عاشق شدی!

  • مدیر اجرایی

دلدار جان فرسوده:

میخاهم قلمی بر دست گیرم و اندکی نامه‌ عاشقانه‌ای برایت بنویسم؛

از دلدار به گیرنده‌..

دلبری که جان فرسود از من..

یادت نمی‌آید اما..

‌من برای ماندنت همه کار کرده‌ام

راه های نرفته را رفته‌ام

زیر تاریک ترین شهر با فانوس دنبالت گشته‌ام..

تمام قول هارا داده‌ام اما..

دیر شده است..

دل بی‌ایمانم حرف گوش نمی‌دهد که دیر است..

ولیکن.

با تمام وجود؛

با بند بند وجود صدایت می‌زند.

حقاََ که اسمت را گذاشته ام دلبری که جان فرسود از من..

فرسودی جانم را..

ربودی دل و ایمانم را

اما بازهم

اگر کنارم بازگردی

نامرد زمانه هستم اگر با تمام وجود به آغوش خود نکشانمت.

با تمام وجود عطر تنت را به ریه هایم مهمان کنم

و اندکی دور از چشم تو..

لبخندی بر لبانم بیاورم..

هنوز همانم؛ همان عاشق دیرینه که اگر صدایش کنی صد جان هم داشته باشم قربانت می‌کنم.

ای دلبر

نامه‌ام به اخر رسید اما مثل شاعر میگویم:

< فردا به دیارت خواهم آمد

اما اگر باز هم ندیدمت دیگر نخواهم گریست

در را خواهم زد و اگر بازش نکردی

جایم را خواهم انداخت و هزار سال خواهم خوابید

اگر مرگ به سراغم آمد مرا همان جا دفن کنید.>

بوسه ای می‌کارم بر روی ورق تا اگر لای نامه را باز کردی حسش کنی.

دوست دارد: دلدار جان فرسوده.

  • مدیر اجرایی

تماشا می‌کنی ویرانی مرا؟!

می‌بینی که همچون لباسی بر طناب که بند یک گیره فلزی کوچک است مانده‌ام؟!

می‌بینی که اگر رها شوم پرواز می‌کنم و می‌روم؛ آنقدر می‌روم‌که به خدا برسم؟!

تماشا می‌کنی ویرانی مرا که با هر سوسوی باد، به این طرف و آن طرف رانده می‌شوم و کاری ز دستم برنمی‌آید؟!

تماشا می‌کنی ویرانی مرا که باران بر نخ‌به نخم می‌بارد اما نمی‌توانم بروم؟!

آری...

اندکی بنشین و تماشا کن ویرانی مرا، حتی اگر ز دستت برمی‌آید آن‌گیره را بردار و به رقصم میان باد ازادی خیره بمان.

اگر‌ ز دستت بر‌می‌آید نجاتم ده از این طنابی که خفت مرا چسبیده و ذره‌ذره مرا نخ به نخ، این طناب پاره می‌کند.

می‌بینی؟! ویرانم ‌و کاری ز دستم‌برنمی‌آید..

ویرانی‌ام را تماشا مکن ازادم کن.

  • مدیر اجرایی

صدای رعدو و برقِ بارون‌ سکوت تلخ خونه‌ رو می‌شکست، به عقب‌برگشتم و روی صندلی چوبی‌نشستم؛ رو‌به‌روم‌ نشسته بود بود.

ناراحت و عین بچه ها بغض کرده بود؛ کم‌چیز‌ی که‌نبود می‌خواست سالیان سال جایی که زندگی کرده‌رو ترک بکنه...

لبخندی زدم و به قهوه‌اش اشاره کردم‌و گفتم:

_بخور‌ تا سرد نشه جان‌ِ‌دل.

حتی‌تکونی به‌خودش نداد، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم :

_ببخشید که این‌‌همه باعث آزارت شدم، می‌دونی من فقط کمی‌مهربون بودم و این خیلی بد بود؛ زود می‌بخشیدم زود دلخوری رفع می‌کردم، زود با کسی رفیق می‌شدم، هرجا هرکی کمکی داشت به کمکش می‌رفتم...

می‌دونم هیچ وقت بهت اهمیتی ندادم اما میخوام‌که بری و ببخشی...

مطمعن باش این‌رفتن به نفع تو خواهد بود روح عزیزم.

از جاش بلند شد بدون اینکه‌‌نگاهم‌کنه، دسته چمدون رو گرفت و رفت.

بعد رفتن روح از‌تنم حس‌کردم‌جسمم سبکتر شده، انگار دیگه هیچ‌حسی نداشتم...

انگار دیگه قرار نبود اون‌روح طفلی توی جسم‌من‌باقی‌بمونه و عذاب بکشه..

بلند شدم و روی‌کاناپه دراز کشیدم و پاهام رو بغل کردم‌و زیر لب زمزمه کردم:

_دیدم‌کسی برنداشت نعشم از‌زمین

خود نعش خود را برداشتم و گریختم‌.

  • مدیر اجرایی

رنگ‌عشق:

بوی هل و دارچین توی‌هوا پیچیده، رو‌به‌روش‌می‌شنم‌و‌چایی‌که بخار‌ ازش‌بلند میشه‌رو به‌روی‌میز‌مقابلش‌می‌زارم.

چیزی‌نمیگه‌و فقط با چشم‌‌هاش‌نظار‌گره‌کار‌مه، دست‌هامو بهم‌گره‌میزنم‌و میگم:

- ‌از‌کجا مونده بودم؟ آها احساسات؛ می‌دونی،‌راستش احساسات یه خیابونی‌یا بلواری‌نیست که بتونی‌ازش‌رد بشی‌اونم‌چی‌هر ادمی‌نه کسی‌که‌روحت‌رو قلبت‌رو‌ همه‌چیزت‌رو‌بهش باختی!

خودتم‌بخای‌نادیده‌اش بگیری خودت هم بخای‌چشاتو ببندی به قول شاعر‌ ک‌میگه:

چشم خود بستم‌که دیگر‌چشم‌مستش‌‌ننگرم

ناگهان‌دل داد زد دیوانه، من‌می‌بینمش

نمیتونی‌ازش رد بشی...

میدونی‌مثل یه آهنگ‌قفلی می‌مونه که اونقدر گوش‌میدی، ناخوداگاه حفظ می‌کنی‌متن‌آهنگ‌رو حتی‌اگه هزار‌بار هم‌‌گوشش بدی ازش‌سیرنمیشی.

مثل یه آلبوم‌خاطرات‌کهنه‌مادربزرگ می‌مونه که ‌حتی با گذشت سالیان سال؛ عکس های سیاه سفید‌رو نشون‌میده و با دست های‌چروک‌و پیر شده‌اش با گوشه روسری‌ش اشکش‌رو پاک‌میکنه و میگه:

-جونی‌های‌ پدربزرگ خیلی خوشتیب‌بود؛ جور‌یکه همه دنبالش بودن‌ولی اون از اول گفت‌که منو‌میخاد.

مثل بچه‌ای‌می‌مونه که میوفته زمین، به‌بهونه اینکه مادرش محکم‌بغلش کنه الکی می‌زنه زیر‌گریه ک خودش رو لوس‌می‌کنه..

مثل این‌می‌مونه صبح بیدار شی ببینی‌همه جا داره برف می‌باره و تو‌خوشحال از اینکه مدرسه نمی‌ری بگیری بری‌رخت خواب گرم‌و نرمت تا دل ظهر خواب های‌رنگی‌رنگی ببینی..

احساسات رو‌هیچ وقت‌نمیشه کامل‌و دقیق وصف‌ کرد.

مثلا بخایم حتی براشون یک‌ رنگی‌بگیم؛ مشکی‌میشه قدرت؛‌ سفید میشه پاکی؛‌ توسی‌ میشه خیال؛ قرمز‌میشه‌رنگ عشق‌..

به چایی‌ش‌اشاره میکنم‌و میگم:

_سرد شد، راستی به نظر تو احساس تو الان چه رنگیه؟

جرعه‌ای از چایی‌ش می‌خوره‌و میگه:

- قرمزه، قرمز خالش و اونقدری پرنگه‌که پاک‌نمیشه؛ اما فقط‌نسب‌به تو

  • مدیر اجرایی

"محبوب‌دل"

محبوبم‌می‌دانی؟!

وقتی برای بار‌نخست شمارا بر چشم‌ دیدم، همان‌جا همان لحظه دلی که داخل سینه‌ام در حال تکاپو بود را بر چشمان افسونگر مشکی شما باختم.

نمی‌دانم چگونه وصف حال گویم که شما رنجیده خاطر از ما نشوید ولیکن فکر وصال یاری همچون شما مارا از زندگی کنار‌گذاشته است.

دلم خاستار این است که ساعت ها بر روی صندلی چوبی مانندی فرونشسته باشم و عطر چایی با چاشنی هل و دارچین و گل محمدی به استشمام کشیده و حیران شوم از عطر گیسوی شما.

  • مدیر اجرایی

"درمان درد"

 

آمدنتان زخم هایم را که هیچ خود روحم را نیز درمان کرد و اما شما پرسیدی که "چگونه؟!"

یک روز که از همه چیز دست کشیده بودم که دیگر ساکن شهرِ بی‌رحم کشورم نباشم، ناگهان دست به زنگ خانه قلبمان نهادین و دست برنداشتین.

 اوایل گمان‌کردم‌که یک مهمان ناخوانده‌ای بیش نیستین اما با گذر زمان متوجه شدم که شما قلب شکسته مارا با مهربانیتان با مرد بودنتان پیوند زده‌اید.

محبوبم...

من وصال شمارا به اندازه اندوه قلبم که هیچ زمان از بین نرفت به جان سپردم و تا نفسی در سینه دارم هرگز آزاد نخواهم گرد.

بودنتان واجب و ماندتان زندگانی شد، همان صبح هایی که بر عشق شما؛ دستانمان قفل یک‌دیگر بود، در میدان انقلاب قدم می‌زدیم که بنده را مهمان کتابخوانه کهن شهر طهران کردید.

زمانی که از پله‌های چوبی که با هر گامی که برمی‌داشتیم صدایی هز خود ایجاد می‌کردند بر مقابل در رسیدیم، شما در را گشودید‌ که بنده محو صدای جلاجل درب شدم.

وقتی که بنده را سمت صندلی های دونفره عشاق کشاندید وصندلی را برایم کشیدید، هزار بار قربان قامت شما شدم که بابا جان صاحب کتابخوانه نزدیکمان شد و فرمود:

- بابا‌جان همان قهوه های ساده همیشگی‌اتان را برایتان اماده کردم که در محفل راحت وقت بگذرانید.

لبخندی زدم و قهوه را بر دست گرفته و اندکی مزه کردم و از لذت داغی و طعم بی‌نظیر قهوه سهم گرفتم که دوباره فرمود:

-بابا جان نمی‌خواهی برای خانومت اندکی شعر بخانی؟

شما لبخندی بر لب گشودید و شروع به زمزمه بیتی کردید که همانجا برای بارها و بارها دل جانم را بر شما باختم:

هوشم نه موافقان و خویشان بردند

این کج کلهان مو پریشان بردند

گویند چرا تو دل بدیشان دادی

والله که من ندادم ایشان بردند

  • مدیر اجرایی

<نخ‌کش>

به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند.

دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است..

"می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..."

حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت...

اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد.

حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم.

تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است.

به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد...

 

_از دلدار به دلشکن

تاریخ؟!

*یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...