مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 31 فروردین مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین (ویرایش شده) < جآنجآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه، تو که میدونی دکتر من حالم خوبه!بیخودی مشتمشت قرص میریزی تو این شیکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، میخندم، غذا میخورم دیگه چی میخای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم میکنن؛ بعد وقتی میپرسم چرا؟! میان میگن تو دیوونهای، خو من یه پرنده آزادم، باید برم باید پرواز کنم! اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی ، پرواز کردنمو یادم میره ها بعد نگی بهم برو که رفتنو بلد نیستم. یعنی دست خودم نیست، به جایی عادت کنم رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیره جونمو ذرهذره میگیرن... دکتر یه چیزی بپرسم راستشو میگی جون ننهت؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر سرعت رفته بودم با ماشین کوبیده بودم به تیر برق، چشامو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد هعی از همه میپرسم، از آدمهایی که اینجا هستنا میگن منو اینجا ول کردن رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بیوفتم بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان منو ببین که خوبم یا اصلا زندهم یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا اینایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم میخندن میگن توهم زدی. من کجا توهم میزنم اخه؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگشو که واسم میزد؟! میدونی دکتر، تو جان جانان رو نمیشناسی، یه بار وسط پائیز دست منو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست خیلی قشنگه... پلههای چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگوله قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میکنه، یه صاحب پیرمرد مهربونی هم داره که مارو میشناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم میبارید شهر خیلی قشنگ تر دیده میشد، انگار هرچی بدی و تیرهگی توی دل مردم بود رو میشست و میبرد. اون روز بارون اونقدری بیرحمانه بود که حس میکردم الانه از ضربههای قطرهها شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچههای دارچینی خیلی خوشمزه بود که آدم حس میکرد وسط بهشته با ترکیب این دوتا خوراکی. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا گفت دوسم داره گفت هیچ وقت نمیتونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد روبهروم نشست و دستشو اروم گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس میکردم الانه که قفسه سینمو بشکافه و بیاد بیرون؛ سرشو کمی بلند کردکه بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشمهاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندی گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاظر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لبهاش خندون باشه، چشمهاشو آروم بسته و باز کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه میکرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما؛ تظاهر میکنی که نیستی... مقایسه تورو از پا درخواهد آورد، من میدانم که به کجای قلبت شلیک کردهام! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! 'هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد.' نگارنده؟! <-سحر تقیزاده> ویرایش شده 2 اردیبهشت توسط Khakestar 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/454-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-98ia/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت <جآن جانان> قسمت دوم: دکتر، میدونی بعضی شبا که میای تو اتاقم؛ مثل همین امشب، از من میپرسی چرا نمیخوابی و از پنجره به آسمون تیره که چیزی جز تاریکی نصیبت نمیشه زل میزنی خیلی حرفا دارم بگما، ولی خب کلمهای برای بیانش پیدا نمیکنم... تو که دیگه غریبه نیستی، بعد شیش ماه شدی جزوی از ما، راستش رو بخوای بعضی وقتها زورم به غمی که تو دلم هست نمیرسه... یه شبهایی خیلی تیره و تاریکه، خیلی سنگینی میکنه روی قلبی که به هزاران قطعهی ریز تبدیل شده، ولی من میترسم بخوابم، اگه دلیلش رو هم بپرسی تنها چیزی که دارم بگم واست اینه که من میترسم بخوابم و توی خواب بمیرم و نتونم دیگه جان جانان رو ببینم. میدونی دکتر این غمدل هم دلیل های خاص خودش رو دارهها مثلا مجبوری از چیز هایی که دوست داری دست بکشی و برای همیشه رهاشون کنی مثل عروسک محبوب بچگیمون، که از بس دوسش داشتیم و روش حساس بودیم، حتی دست کسی نمیدادیمش که کثیف یا دستمالی نشه و فقط برای خودمون بمونه، اما وقتی بزرگ شدیم همون عروسک محبوب هم روی طاقچهی خاطرات قدیمی رفت . جان جانان هم شد یکی از این غم های بزرگ دلم، دکتر نبین دیوونهام، میگم، میخندم ولی خب همش رُل قویای که یاد گرفتم بازی کنم تا کسی غم چشامو نبینه... جانجانان با اینکه دوسم داشت ولی زخم کاریهای بدی رو روی روح و تنم حک میکرد، هیچ وقت نشد برای یک بار هم شده من رو نسبت به بقیه افراد و آشناهاش ترجیح بده، همیشه بقیه رو ترجیح داد. من هربار بخشیدمش دکتر، ولی با هربار بخششم، ذرهذره حسم کشته و نابود شد، ولی جان جانان متوجه نشدا. من همیشه سعی کردم بجنگم، چیزی که دوست دارم رو نگه دارم اما زورم به جنگیکه کسی جز من جنگنده نبود، نرسید... اره من دوسش داشتم، اتفاقا هنوزم دوسش دارم، میدونم هر حرفی بگه، حتی تظاهر کنه که بی من میتونه دروغه! دکتر من جان جانان رو میشناسم، اون بی من نمیتونه. دکتر میزاری برم ببینمش؟! دلم قد قلب کوچیک گنجشک، واسش تنگ شده، ولی باید برم لباس بخرمها، یهو برنداره بگه با لباس های بیریخت تیمارستان اومدی دیدنم بقیه دیدنت و حیثیتم رفت! باید برم خوشگل موشگل کنم، عطر همیشگی جان جانان رو از روی طاقچه بردارم بزنم به مچ دستام که تنم بوی تنش رو بده، اخه اون همیشه جفت دستامو میگیره و میبوسه... راستی دکتر، دیروز اون پرستار بداخلاقه هستا، اومد با زور بهم ارامبخش زد که جان جانان رو صدا نزنم انقد نگم: ' جان جانان و جهانم، بیا دیگه دلم برای دیدن صورت ماهت یه ذره شده، لامروت! یکمی رحم داشته باش این قلب بیمار و ضعیف من طاقت دوری از تورو نداره ها؟ بیا واس من ناز نکن که نازکِش خوبی نیستم، نه اینکه ناز قشنگ تورو نکشما، نه فقط بیا که حتی راضیام به یه نگاه از دور که آروم بگیرم' نه دکتر، نه نکن، نکن... باز این آرامبخش های لامصب رو روانه رَگ های من نکن، بزار تنها امیدی که واسه زندگی دارم یادم بمونه، بزار یادم بمونه جان جانان تنها کسیه که دوسم داره، که یادم بمونه عین بچهایام که اگه وسط شلوغی دستهامو ول کنه گم میشم و میمیرم! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزار و چهار و صد و سوم روز سیزدهم ماه یازدهم زمستانی ساعت دو و بیست و چهار دقیقه بامداد. نگارنده؟! < سحر تقیزاده > 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/454-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-98ia/#findComment-5012 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت <جان جانان> قسمت سوم: سلام دکتر، خوبی؟ خوشی؟ روبهراهی؟ من باز اومدم تو این اتاق بی درو پیکر و حوصله سر بر تو، خدایی چرا برنمیداری یه رنگو لعابی به این اتاق بدی؟! میدونی، اگه الان جان جانان اینجا بود این اتاق رو بهشت کرده بود. اون حتی با اومدنش تو زندگی من، بهشت ساخت چه برسه به یه اتاق چند متری. میدونی دکتر، جان جانان شبیه این ادمها نبود، دوست داشتنش شبیه این آدما نبود؛ الان با خودت میگی مگه دوست داشتن آدما چه شکلیه که این حرفو میگم، نه؟! بزار واست بگم... آدمای دیگه دوست داشتنشون الکیه، از روی هوس هست ولی دوست داشتن جان جانان این شکلی نبود؛ اون مثل باباها مراقبم بود که چیزیم نشه، که اگه زمین خوردم کمکم کنه بلند شم، اگه زخمی شدم، خودش زخمم رو باند پیچی کنه و مرهمی بشه روی دردام ولی... نمیدونم چرا ولی یه شب دلش با دلم بد شد، انگاری یه طوفانی به پا شد و حسودا چشممون زدن. بهش خیلی گفتمها! گفتننکن گفتم این ادمهایی که اسمشونو گذاشتی رفیق و اینارو به من ترجیح دادی یه روزی یه جایی تورو به گریه میندازن، اونوقت با خودت میگی اون بود این کارو نمیکرد، اون بود بغلم میکرد، درکم میکرد. ولی خب گوش نکرد، گفت من میخوام از آدمها دورش کنم، منم کمکم چیزینگفتم و گذاشتم خودش بفهمه ولی خب؛ نفهمید... بهش گفتم یا اونهارو بزار کنار و دورشونو خط بکش یا میرم، و اون رفتن منو از گذشتن بقیه راحتر دید! به خواستهاش احترام گذاشتم دکتر؛ با اینکه میدونستم بعد رفتنش دیگه هیچ وقت خوب نمیشم... با اینکه میدونستم نباشه غم دلم هیچ وقت تموم نمیشه، ولی رفتم؛ رفتمکه ثابت کنم کسی که ترسید اون بود کسی که جا زد اون بود، که حتی من حاضر بودم جدا از عشق خودم؛ عشق بیشتری بزارم روی میز که فقط کنار هم دیگه باشیم. نگاهش نکن الان دوسم نداره ها یادمه یه روزِ سرد پاییزی، که بارون شدیدی داشت میبارید؛ هوا رو کلا مه گرفته بود و بوی چوب و خاک بارون خورده همه جارو فرا گرفته بود؛ دست تو دست هم داشتیم زیر بارون میرقصیدیم. اون هعی غر میزد که من بدنم ضعیفه؛ مریض میشم اما نمیتونستم از بودن باهاش؛ از عطر تنش؛ از گرمای دستاش؛ از اخمیکه بابت نگرانی از سلامتی من بود بگذرم. اون شب منمریض شدم و چقدر جان جانان حرص میخورد؛ هی غر میزد و میگفت: '- دِ آخه جوجه؛ مگه بهت نگفتم نریم زیر بارون خیس بشی مریض میشی، ها؟! اگه تو یه چیزیت بشه من میخوام چه خاکی توی سرمبریزم؟ چرا آدم نمیشی تو اخه، شبیه دختر بچه های کوچولویی هستی که باید عین باباها مراقبت باشم که کار دست خودت ندی دختر خوب' اصلا دوست داشتن جان جانان خیلی خاص بود؛ دوست داشتن جان جانان وطنی بود برای منی که غربت زدگیم از دور پیدا بود. جان جانان تمام تار و پود من برای ادامه این زندگی بود دکتر؛ هنوز هم هست! فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <یک هزار و سیصد و سوم برج یازدهم روز چهاردهم ساعت دو و بیست و دو دقیقه بامداد.> نگارنده؟! < سحر تقیزاده > 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/454-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-98ia/#findComment-5054 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت <جان جانان> قسمت چهارم: دکتر، باز اومدی؟! توعم خوب یادگرفتی بیای بشینی ور دلم و هر چی میگم رو روی کاغد بنویسی بعد بدون هیچ حرفی بری، نکنه عاشقم شدی و خبر ندارم؟! گفته باشما من فقط یدونا قلب داشتم که صاحبش برداشت و برد، دیگه عشق و احساس، هرچیزی ک بخواد برای یه رابطه بشه رو ندارم. دکتر، از بس میای میشینی کنارم و به حرفام گوش میدی احساس میکنم به جز جان جانان تو هم منو دوس داری ولی خب من میدونم که اون منو بیشتر دوس داره. بیا، بیا ببین ستاره های آسمونو، شبیه چشمای قشنگش برق میزنن. میدونی دکتر فکر میکردم اگه یه روزی هر کسی هم بخواد تنهام بزاره، جان جانان همیشه پیشم میمونه ... ولی هیچوقت فکر نمیکردم اون کسی که تنهام میزاره جان جانان باشه، فکرشو نمیکردم یه روزی بره و قلب من مثل یه نخِ نازک به دکمهی پیرهنش گیر کنه و نخ کش شه، رفتهرفته با دور شدن اون قلب منم نخهاش تموم و نابود شه. من همیشه فکر میکردم من و جان جانان یه روز از دست همه فرار میکنیم و به یدونه جنگل توی گیلان میریم. آخه اونجارو خیلی دوست داشتم، همیشه هم بهش میگفتم، میگفتم بیا بریم داخل جنگل یدونه کلبهی کوچیک چوبی بگیریم، هیزم جمع کنیم و توی هوای مه آلودِ رو به بارونی، آتیش روشن کنیم. یدونه چای مشتی بزاریم روش و بشینیم تو ایوون کلبمون و به جنگل نگاه کنیم. به صدای قطرههای بارون که زمین رو خیس میکنه نگاه کنیم و از بوی مست کنندهی خاک بارون خورده، مدهوش شیم. جوری که حتی موبایلامونو هم خاموش کنیم و فقط دوتامون باشیم. موهای بلندم رو که هیج وقت اجازه ندادس کوتاهشون کنمو گوجهای ببندم و با یدونه آهنگ نوستالژیِ قر دار برات آشپزی کنم، با ملاقه چوبی واست آهنگ بخونم و بخندیم. دیدی دکتر؟! من فقط آرامش و بودن جان جانان رو میخواستم، اما تهش چیشد؟! تهش اون از دوست داشتن ترسید، نمیدونم شاید هم خسته شد، نه؟ آخه ما که از دل آدما که خبر نداریم. ولی خودمونیما، شبا که اون قرص های خواب آور رو به زور، اون پرستار بد اخلاقه به خوردم میده، فقط یه خوبی دارن... وقتی خوابم میبره، خواب جان جانان رو میبینم که برگشته، اومده و داره بغلم میکنه جوری که تموم استخونهام در حال انفجاره، شاید بگی نمیشه، ولی دکتر حتی توی خواب هم من عطر تنشو بو میکنم و میشناسم... به قول شاعر که میگه: ' مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد.' ادامه دارد... فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن > تاریخ؟! <یک هزارو سی و صدو سوم برج یازدهم روز شانزدهم بهمن> به وقتِ؟! < سه بامداد و سی و هشت دقیقه ساعت> نگارنده؟! < سحر تقیزاده> نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/454-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-98ia/#findComment-5273 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت جان جانان قسمت پنجم: اقا ولم کن؛ ولم کن... دکتر، دکتر... برید اون دکتر لامذهب رو بیارید بگید که همش دروغه، بیاد بگه جان جانان هیچ وقت بد نشد، بگه جان جانان توهم نبود، خواب نبود، واقعی بود... بیا دکتر، بیا جون مادرت راستشو بگو، من که میدونم داری دروغ میگی که منو روانی کنیی، که فقط مشتمشت قرص بریزی تو شکم واموندهی من که هرکی اومد از توچیزی بپرسه مدرکی علیه من داشته باشی که ثابت کنی دیوونم، نه؟! بابا ولم کن، حتی شده برای یک بار تو منو درک کن دکتر! اون ضربه های روحی که جان جانان به من زد، حتی اگه بمیرمم یادمنمیره، ولی... ولی میدونی چیه؟! از خودممتنفرم! میفهمی؟ متنفر. از خودممتنفرمکه با هرکاری که کرد، بازم دوسش داشتم. از خودممتنفرمکه اون هربار بیشتر و بیشتر قلبم رو سوزوند و من، کاری از دستم برنمیومد! از خودممتنفرم که پیش همه خُردم کرد، ولی منِ خر پیش همه بالا بردمش... اره، مشکل از منه، تو راست میگی دکتر! من دیوونم... دیوونه نبودما، دیوونم کردن! ولی میدونی بیشتر از اینا از چی میسوزم؟! اینکه حتی اگه یه شب بمیرم و بردارن خاکم کنن، صدای قدم هاشو که از ورودی قبرستون بشنوم، باز زنده شم! از خودم بدم میاد که پیش همه کسایی که گفتم بودم جان جانان دوسم داره، شرمندم کرد! که میگفتم جان جانان هیچ وقت ترکم نمیکنه هیچ وقت ولم نمیکنه؛ ولی چی شد؟! الان کجاست؟! اصلا من کجام؟! روحم کجاست؟! چرا آروم نمیگیرم دکتر؟ چرا هرکاری میکنی و هرکاری خودم میکنم خوب نمیشم؟! ها؟ چرااا؟ دِ آخه لعنتی مگه یه آدم چقد کشش داره؟ها؟ تو بگو دکتر تو که غریبهای از شنیدن حرفام اشک تو چشات جمع میشه و با ترهمنگاهم میکنی! حتی تویی ک دکتری دلت واسه من میسوزه، پس چرا دل بقیه نسوخت؟ چرا دل اون نسوخت؟ آخ اگه بدونی چقد خستمه دکتر، آخ اگه بدونی چقد بریدم که ولمکنی همینجا رو کاشی های سرد این اتاق لعنتی جون میدم و میمیرم! دکتر یه چیزی میگم ولی نخند، خب؟! دلم حال و هوای جان جانان رو داره، دلمتنگشه دکتر... کاش همه پل های پشت سرش رو خراب نمیکرد. یا شاید هم من دیوونم و توهم میزنمکه جان جانان رفته و دوسم نداره؟ نه؟ ولی اگه نرفته، الان کجاست؟ چرا نمیاد منو از اینجا ببره؟ چرا نمیاد که به همتون ثابت شه توهم نمیزنم؟ مگه همیشه بهم نمیگفت دختر کوچولوم، عشقم، زندگیم، دورت بگردم؟ مگه همیشه بهم نمیگفت من بدون تو نمیتونم؟ من بدون تو میمیرم پس چرا الان خودش نیست؟ دکتر یه آهنگی بگمبراممیزاری گوش بدمش؟! همون آهنگی که میگه: ' آخ جانا بعد صد سال اگر بر سر قبرم گذری ای شوق دیدار تو آید، ای کفن خود پاره کنم' ادامه دارد... فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <هزار و سی و صد و سوم ماه بهمن سرد زمستانی روز هفدهم> زمان نگارش؟! <دو بامداد و هفده دقیقه نیمه شب> نگارنده؟! <سحر تقیزاده > نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/454-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-98ia/#findComment-5382 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده