Saram ارسال شده در 5 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل نام رمان: مغلوب نویسنده: سارام | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه رمان: دختربچهای که از دوران کودکی با یک حقیقت پوشیده شده زندگی کرده و وقتی حقیقت رو میفهمه تازه متوجه اتفاقات پیرامون و حقایق پنهان میشه. با سایهی بیجان او زیر نورِ شمعِ کوچک، واهمه از فضای تاریک سرایِ بزرگ به چشم نمیآید. سایهاش هم برای گرم کردن قلب من کافی بود، این مسئله ناعادلانه است، چون من نباید خودم را به او نشان دهم، چرا که وجود من مزاحمت تلقی میشود، چه برای او، چه برای خیلیهای دیگر؛ اصلا چه کسی برایش مهم بود من هستم یا خیر؟ سایهاش با طمأنینه از کنار سرای به سمتی دیگر میلغزد، خدایا! او دارد به سمت پیانو میرود؟ لبخندی که نمیتوانم مهارش کنم با شور رو لبانم نقش میبندد، صدای نوتهای پیانو که بلند میشود، با دست آزادم جلوی دهانم را میگیرم تا جیغی هیجانی از سمت من، دستانش را از حرکت باز ندارد. آخرین بار کِی صدای نواختنش را شنیده بودم؟ شاید همان زمان که اینجا زندگی میکردم. آن هنگام دیر دیر میآمد، از همان اول هم خیلی ناز داشت این عمهزادهی دردانه! صدای پیانو قطع میشود و به خودم میآیم، دامنم را در دست جمع میکنم به خیز بر میدارم به طبقهی دوم، چین و واچینِ دامن در دستانم آنقدر پف داشت که دید درستی نداشتم، تنها پلهها را به رسم عادت یکی دوتا میکردم که ناگهان پایم بین هوا و پله جهید و افتادم. ابتدا صدای پایش آمد و بعد هم صدای خودش که لب زد:« خوبی؟» و من در این فکر بودم که چه طور یک انسان میتواند چنین آوای مطلوبی داشته باشد؟ با اینکه در صدایش ردی از محبت و نگرانی نبود، هیچ برایم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم بود مخاطب او قرار داشتن بود. دامنم را میتکانم و «خوبمی» زیر لب زمزمه میکنم، در حالی که دلم میخواهد شرح احوالِ یک عمر را برایش بازگو کنم، در تعجبم که چگونه تنها به این یک کلمه اکتفا کردم. لحظهای پلک بر میبندد و بعد دوباره همکلامم میشود:« مواظب خودت باش دختردایی... تو تنها دختر این خانوادهای، عزیزی برامون. نمیدانم، مگر نمیگویند هنگام بی خبری از یک عزیز، درد هجر دل آدم را آتش میزند، پس چگونه بعد از این همه سال بی من، خاموش و آرام سر کردهاند؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4081-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%BA%D9%84%D9%88%D8%A8-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Saram ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل لبخندی میزنم تا از ناباوری درونیام بویی نبرد، سری به نشانهی تایید تکان میدهم و در جا میایستم، دستش را به سمتم دراز میکند که خشکم میزند، با لحنی گرم و مهربان میگوید:« میای با هم قدمی بزنیم؟» سعی میکنم جلوی بروز اشتیاقم بر چهرهام را میگیرم و امیدوارم موفق شده باشم. دستم را در دستش میگذارم که لبخندی صمیمی به لبانش مینشیند، چقدر خنده، چشمانش را زیباتر میکند، کم پیش میآید که لبانش به خنده باز شود، نه اینکه اخمو باشد، نه! چهرهای خونسرد و آرام دارد که گویی هیچ احساساتی در آن دیده نمیشود. برای همین خیره شدن به او وقتی حواسش نیست، آرامش خاطر میدهد. به سمت دری که به سوی باغچه باز میشود قدم بر میداریم، از باد خنکی که میوزد، لرزی بر بدنم مینشیند که احساس میکند، کتش را روی شانههایم میاندازد و شروع به صحبت میکند:« این سالها چطور زندگی رو گذروندی؟» بالاخره! بالاخره یک نفر از حال من پرسید، یک نفر کنجکاو آنچه که به من گذشت شد، مهم نیست برای باز کردن رشتهی کلام این حرف را زده باشد یا از سر دلسوزی و دلتنگی، مهم این است که من هم مثل آدمهای دوست داشتنی این چنین حرفهای قشنگی را بشنوم. ـ شاید به خوبیِ زندگیِ تو نگذشته باشه، اما تا حدودی راضی بودم از هر چه که در این مدت اتفاق افتاد. ـ قلبت... راستی قلبت... جواب پرسشی که کامل نکرده را میدانم و پیش دستی میکنم:« نه پسرعمه، هنوز هم مثل قلب آدمیزاده، هنوز هم گوهری ندارم! قلبم فقط یه تیکه ماهیچهاس که دم به دقیقه میتپه» ناامیدی از حالت چشمانش میبارد، سری تکان میدهد و برعکس میل درونیاش جواب میدهد:« اصلا مهم نیست، خیلی هم فرقی هم نداره که یه تیکه گوهر رو داشته باشی یا نه، به هر حال منحصر به فردی!» بیچارهها! امید داشتند وقتی بزرگتر شوم قلبم شبیه پدرم شود، اما انگاری تا آخر دنیا قلب من شبیه مادرم میماند، آخر مگر قلبِ من بچه قورباغه است که با گذشت زمانی تغییر هویت بدهد و دوزیست شود؟ ـ پسرعمه... ـ جوزف! عادت ندارم با نسبت فامیلی صدا زده بشم، میدونی که که خیلی وقته اینجا نبودم. ـ جوزف، تو که توقع نداری باور کنم که برای رفع دلتنگی از خانواده برگشتی؟ آخه مغلوب احساساتت نیستی! ـ درست حدس زدی، اما دلیلش رو نمیتونم بهت بگم، مطمئن نیستم که گفتنش به تو درست باشه. ـ چون غریبه محسوب میشم؟ صرفِ همین... ـ اصلا، فقط چون مربوط به پدرت میشه، شاید درست نباشه ناگهانی در جریانش قرار بگیری، گرچه اگر من هم نگم، چه بسا بقیه بیخبر نگهت دارن که این هم درست نیست، پس باید بهم قول بدی مسئولیت فهمیدنش رو بپذیری. اخمی بین ابروهایم مینشیند، سری تکان میدهم که میگوید:« پدرت، یعنی داییجان مثل پدره دوم منه، میدونی که قبل از فراموشی و حوادثی که براش رخ داد، هزینهی ثبت نام من رو برای عضویت در انجمن کاوشگران عمر پرداخت کرد، حالا باید لطفش رو به جا بیارم، گوهرِ قلبِ پدرت تحلیل رفته، باید برای پدرت زمرد پیدا کنم، از اونجایی که قلب تو گوهری نداره، باید دست بجنبونم، خصوصاً زمرد که... نایاب تره! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4081-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%BA%D9%84%D9%88%D8%A8-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-16228 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.