رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

 
spacer.png
 
نام اثر:  واکنش شاذ
نویسنده : کهکشان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
در میان هیاهوی یک اجتماع بسته، تصمیمی شکل می‌گیرد که آرامش ظاهری را به چالش می‌کشد. خطوطی از عشق، اجبار و مقاومت در سکوتی سنگین ترسیم می‌شود، اما هیچ‌چیز آن‌گونه که به نظر می‌رسد نیست. لحظه‌ای کوتاه اما سرنوشت‌ساز، همه چیز را دگرگون می‌کند. در این میان، حقیقتی پنهان و سرکشی بی‌صدا در انتظار پرده‌برداری است.

پ.ن: به معنای واکنش و عکس‌العمل نادر و کمیاب
 
ویرایش شده توسط Kahkeshan
مقدمه:
در میان پستو‌های پیچ و تاب سنت و رسوم تبارش، دلش پرواز به سوی آزادی می‌خواست تا هوای نفسش را از زمزمه‌های عاشقانه مملو کند و از هم بدرد زنجیرهای تقدیری که از اجبار و الزامات اجتماع بر اراده‌اش سایه انداخته بودند و میان خطوط موازی عشق و فشار کشمکش‌ها به سوی خواسته‌ی قلبی‌اش خطوط را بشکند و برای رسیدن به عشق سرود دیگری سر دهد.
 
بازارچه‌ی روستا در گرگ‌ومیش عصر، پر از صدا و بوهای آشنا بود؛ بوی تند سبزی‌های تازه، عطر نان داغ و صدای چانه زدن زنان با فروشنده‌ها. سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند، اما من، سرم را پایین انداخته و قدم‌هایم را تندتر می‌کردم. نمی‌خواستم چشمم به قاسم بیفتد.
«نکند دوباره نامه‌ای توی راهم بیندازد؟» این فکر مثل باری سنگین روی ذهنم سنگینی می‌کرد. هنوز طعم تلخ چند روز پیش در جانم مانده بود؛ وقتی اقدس فضول، زبانش را به حرف چرخاند و کار را به ننه رساند:
- چشم‌های دخترت سفید شده، داره با پسرای روستا نامه‌بازی می‌کنه!
ننه هم که همیشه گوشش به حرف مردم بدهکار بود، دست به چوب شد و تا جایی که توان داشت، پوست سفید بدنم را نوازش کرد. جای کبودی‌ها هنوز می‌سوخت، انگار زخم‌هایی کهنه روی پوستم جا خوش کرده باشند.
وقتی به خانه رسیدم، کلید را با عجله در قفل انداختم. در آهنی قرمز که پاینش به شدت زنگ زده بود مثل همیشه لج کرد؛ باید با شانه‌ام فشار می‌دادم تا راضی به باز شدن شود. در را آرام با دستم هل دادم که از لوله‌های زنگ زده‌اش صدای قیژی به گوش خورد، حیاط کوچک خانه، با همان سادگی دلنشینش، به استقبالم آمد. مثل هر روز چشم چرخاندم و حیاط خانه را با لذت نگاه کردم. حیاط‌ خانه زمینی از خاک نرم، با چند سنگِ پَرت که از جایشان کنده شده بودند، زیر نور کمرنگ آفتاب برق می‌زد. گوشه‌ای از حیاط، درخت انجیری قدیمی سر به آسمان کشیده بود؛ شاخه‌هایش پر از برگ‌های سبز تیره که انگار می‌خواستند سایه‌ای بر سر تمام دنیا بیندازند. زیر سایه‌اش، گلدانی شکسته که حالا لانه‌ی چند مورچه بود، جا خوش کرده بود. کنار دیوار کاهگلی، کوزه‌ی آبی کهنه‌ای ایستاده بود، با دهانه‌ای ترک‌خورده که انگار داستان سال‌های دور را زمزمه می‌کرد. دیوارها، با رنگی که دیگر فقط نامی از سفیدی داشت، زخم‌هایی از گذر زمان بر خود داشتند؛ جایی ترک خورده، جایی رنگ‌پریده. بوی نم، خاک و برگ‌های خیس، فضای حیاط را پر کرده بود، عطری که برای من یادآور تمام کودکی‌ام بود. در این میان چشمم به ملوس، گربه‌ی سفید کوچکم، کنار یک آفتاب‌گیر قدیمی افتاد که در حال چرت زدن بود. با دیدنش آب‌های صورتی گوشتیم به لبخندی باز شد و آرام با صدای نازک دخترانه‌ام نام را صدا زدم.
- ملوس!
وقتی صدایم را شنید، با چشم‌هایی سبز خواب‌آلودش و کششی تنبلانه، به سمتم آمد. او را در آغوش گرفتم و به تنه‌ی زبر درخت تکیه دادم. برگ‌های درخت بالا سر با هر نسیم آرامی که می‌وزید، خش‌خش می‌کردند؛ صدایی که مثل لالاییِ طبیعت در گوشم زمزمه می‌شد. وقتی از بازی با ملوس فارغ شدم، وارد خانه شدم. چشمانم را دور تا اتاق دوازده‌متری که حکم همه‌چیز را داشت چرخاندم. سقف چوبی ترق‌ترق بالای سرم صدا می‌داد، هر بار که باد می‌آمد، می‌لرزید و صدایی عجیب ایجاد می‌کرد. کنار دیوار، یک طاقچه‌ی کوچک بود که رویش قرآنِ مادربزرگ و چند قاب عکس کهنه جا گرفته بودند. کف خانه با حصیر پوشیده شده بود و گوشه‌ای، یک تکه فرش قدیمی پهن شده بود. صدای قار‌و‌قور شکمم باعث شد رهم را به سمت آشپزخانه که کنار سالن بود کج کنم، آشپزخانه کوچک‌تر از آن بود که بتوانی در آن راحت بایستی؛ فقط یک اجاق زغالی داشت و چند قابلمه‌ی زنگ‌زده. گوشه‌ی آشپزخانه، یک قفسۀ چوبی بود که نان خشک و کاسه‌ها در آن جا خوش کرده بودند. سکوت خانه مثل همیشه سنگین بود، مثل جعبه‌ای بسته که صدای هیچ‌ک.س در آن نمی‌پیچید، جز نفس‌های من و خاطرات گذشته.
این خانه، انگار زندانی بود، اما با دیوارهایی که به جای آهن، از خاطره ساخته شده بودند.
 
چی می‌تونستم پیدا کنم بریزم تو این شکم خالی؟ آشپزخانه با آن فضای کوچک و قفسه‌های نیمه‌خالی‌اش، مثل همیشه ناامیدکننده بود. تنها چیزی که یافتم، چند تکه نان خشک بود، گوشه‌ی قفسه چیده شده، انگار خودشان هم از این‌که قرار است خورده شوند خجالت می‌کشیدند. با اکراه، نانی برداشتم و بیرون آمدم. نفسی سنگین کشیدم و با حرص، همان‌طور که پایم را محکم روی زمین می‌کوبیدم، با صدای بلند گفتم:
- اینجا که کوفتم پیدا نمی‌شه! حالا چی‌کار کنم...؟
هنوز کلماتم در هوا معلق بود که صدای زنگارگرفته‌ی لولای در حیاط بلند شد. سرم را چرخاندم. ننه بود، قابلمه ‌به‌دست، که با قدم‌هایی آرام وارد حیاط شد. چشمم که به قابلمه افتاد، انگار یک لحظه تمام گرسنگی‌ام را فراموش کردم. قابلمه در دستان ننه مثل گنجی درخشان بود. دویدم سمتش و قابلمه را از دستش گرفتم. با اشتیاق گفتم:
- چی آوردی، ننه؟!
اما ننه، به جای جواب، اخمی کرد و با صدایی که انگار لبه‌ی تیز شمشیر داشت، گفت:
- دختره‌ی چشم‌سفید، کو سلامت؟!
لبخندم کمرنگ شد و سرم را پایین انداختم.
- ببخشید خب، حالا سلام! ولی گشنمه، از صبح هیچی نخوردم!
ننه سری تکان داد و قابلمه را کمی جلوتر گرفت.
- بیا، اعظم برات آش فرستاده.
چشم‌هایم برق زد. قابلمه را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
- دستش درد نکنه! اگه اون به فکرم باشه، تو که اصلاً انگار نه انگار یه دختر داری.
حرفم که تمام شد، ننه همان‌طورکه روسری‌اش را عقب می‌کشید، نگاهی تند به من انداخت.
- فاطمه، زبونت دراز شده، جمعش کن تا خودم کوتاهش نکردم!
لب‌هایم را با بغض گزیدم. پاهایم سنگین شد و با خشم، پایی به زمین کوبیدم.
«همیشه همین‌طوره... هیچ‌وقت نمی‌فهمه چی می‌گم.»
به آشپزخانه برگشتم. قابلمه را باز کردم و بخار معطر آش، برای لحظه‌ای تمام خشمم را شست. دست به کار شدم و با ولع، آش خوشمزه‌ی اعظم را خوردم. بعد، بشقاب و قاشق را شستم و به اتاق رفتم.
ننه مثل همیشه تکیه داده به پشتی، بافتنی‌اش را در سکوت جلو می‌برد. به آرامی کنارش نشستم و نگاهش کردم. کمی مکث کردم تا جرأت پیدا کنم. بعد، با صدایی آرام و خجالتی گفتم:
- ننه؟
چشمانش از روی بافتنی لحظه‌ای به من لغزید.
- چیه؟
لب‌هایم را تر کردم و گفتم:
- می‌شه من فردا با دخترا برم حموم؟
ننه کارش را متوقف کرد. چشمانش را تنگ کرد و به صورتم خیره شد.
- نه، لازم نکرده. با خودم میری.
احساس کردم تمام ذوقم فرو ریخت. اخم‌هایم در هم رفت و با صدایی که از بغض و حرص پر بود، گفتم:
- برای چی نمی‌ذاری برم؟! همه‌ی دخترای روستا میرن!
ننه با لحنی بی‌اعتنا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- همه میرن؟ خب همه دختر من نیستن!
 
- گفتم نه، یعنی نه! رو اعصاب من یورتمه نرو.
صدایش مثل پتکی بر سرم فرود آمد. دوباره بغض کردم. این بار حرفی نزدم. بدون خداحافظی از خانه بیرون زدم، پا تند کردم تا به خیاطی برسم. جایی که تا شب سوزنک زدن، دست‌هایم را مشغول نگه می‌داشت و شاید فکرم را هم کمی آرام‌تر می‌کرد.
همیشه همین‌طور است. همیشه باید با پیرزن‌های روستا بروم حمام، بنشینم و غیبت‌های بی‌پایانشان را بشنوم. از دخترها، از پسرها، از زندگی‌هایی که هیچ ربطی به من ندارند. چرا نمی‌گذارد مثل بقیه‌ی دخترها باشم؟ چرا باید همه چیز برای من فرق داشته باشد؟ قدم‌هایم روی خاک نرم کوچه بی‌هوا تندتر شد. شیطانی در گوشم زمزمه کرد:
- یک بار بدون اجازه برو. فقط یک بار. شاید بفهمد نمی‌شود همیشه زندانیت کرد.
اما همین‌که یاد کتک‌های احتمالی‌اش افتادم، همان شیطان هم ساکت شد.
حواسم نبود. در افکار خودم غرق شده بودم که یک‌دفعه با سر رفتم توی در خیاطی. صدای برخورد سرم با چوب کهنه‌ی در، انگار صدای شکستن غرورم بود. جیغی کشیدم که کوچه‌ی باریک را پر کرد. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شد. با حرص، لگدی به در کوبیدم. در ناله‌ای کرد، اما پای خودم انگار بیشتر آسیب دید. درد مثل خاری در جانم فرو رفت و من همان‌جا، روی خاک نشستم و گریه‌ام را رها کردم.
صدای باز شدن در آمد. زهرا، دختر مریم خیاط، با عجله بیرون پرید. چهره‌اش نگران بود. وقتی مرا دید، خودش را به من رساند و پرسید:
- چی شده، دختر؟ دزد دنبالت کرده؟!
بیشتر گریه کردم و چیزی نگفتم. زهرا کنارم زانو زد و با چشمانی که میان تعجب و خنده گیر کرده بود، گفت:
- ای بابا، حالا چرا گریه می‌کنی؟!
میان اشک‌هایم، با بغضی که انگار صدایم را خفه می‌کرد، گفتم:
- این درِ ذلیل‌شده پام رو له کرد. به ننه‌ات بگو یه نازک‌ترش رو بذاره خب!
زهرا یک لحظه مکث کرد. بعد، انگار که جوک سال را شنیده باشد، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. قهقهه‌اش در کوچه پیچید و مرا بیشتر حرصی کرد.
- خدا نکشتت دختر، مُردم از خنده! مگه درِ نازکم داریم؟!
سرم را بالا آوردم و با چهره‌ای که هنوز از بغض خیس بود، گفتم:
- چه می‌دونم خب، شاید داشته باشیم.
زهرا، هنوز خندان، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- پاشو دختر، بلند شو که بریم تو. خیلی کار هست، تا شب باید تموم کنیم.
دستم را گرفت و با هم بلند شدیم. وارد خیاطی شدیم. بوی پارچه و نخ تازه در هوا پیچیده بود. مریم نبود؛ حتماً رفته بود شهر تا جنس بیاورد. چند دختر دیگر از روستا هم آنجا بودند، همه مشغول کار. زهرا کنارم نشست و زیر لب گفت:
- دختر، تو آدم نمی‌شی.
و من با لبخندی که به سختی از اشک‌هایم عبور کرده بود، به کار مشغول شدم.
 
 مریم تنها خیاطی روستا بود، جایی که مثل یک پناهگاه برای دخترهای جوان بود؛ از جمله من. فضایی چهل‌متری با سقف کوتاه و دیوارهای کاهگلی که هنوز بوی رطوبت روزهای بارانی را در خود نگه داشته بود. دور تا دور خیاطی، چرخ‌های خیاطی قدیمی چیده شده بود؛ بعضی سیاه‌رنگ و براق، بعضی دیگر رنگ‌ورورفته با دستگیره‌هایی که ساییده شده بودند. انتهای خیاطی یک میز اتو بود که پارچه‌های سفید و رنگی روی آن تلمبار شده بود. بوی پارچه تازه و کمی سوختگی، مثل امضای اینجا بود. وسط اتاق، میز بُرش قرار داشت؛ یک میز چوبی بزرگ که جای چاقوها و قیچی‌ها روی سطحش مثل نقش‌های کهنه حک شده بود. گاهی، صدای خش‌خش قیچی‌ها و زمزمه‌های دخترها، همراه با کوبش پدال‌ها، تمام فضا را پر می‌کرد.
پایم را از روی پدال چرخ برداشتم و با دندان نخ اضافی را بریدم. پیراهن عروس، در دستانم، مثل یک اثر هنری به نظر می‌رسید. نگاهی به دوخت‌های ریز و چین‌های ظریفش انداختم. بالاخره تمام هنرم را برای این کار گذاشته بودم. دختر سکینه، عروس کوچک روستا، فقط ده سالش بود. توی روستای ما، ده سالگی سن ازدواج بود. دومادش، پسر کبری آرایشگر، بیست ساله بود. کنار پدرش مغازه‌داری می‌کرد و کبری امسال برایش آستین بالا زده بود. قرار بود این پیراهن عروس را من بدوزم. با شوق، زهرا را صدا زدم:
- زهرا! بیا ببین پیراهن ملکه چطور شده؟
زهرا که کنار یکی از چرخ‌ها مشغول دوختن بود، به سمتم آمد. چشم‌هایش که به پیراهن افتاد، برق زد و با صدای بلندی سوت زد.
- وای دختر، عالی شده! خیلی قشنگه! حتماً کبری برای این پیراهن پول خوبی بهت می‌ده.
یکی از دخترهای روستا، که حرف زهرا را شنیده بود، سرش را از پشت چرخ بلند کرد و خندید.
- زهرا، یه چیزی بگو شدنی باشه! کبری این‌قدر خسیسه که اگه بخواد پول بده، دلش خون می‌شه. حالا تو توقع پول خوب داری؟
چشمانم را ریز کردم و لبخندی خبیث زدم.
- فاطمه، دختر رقیه نباشم اگه پولم رو از حلقومش نکشم بیرون!
دخترها خندیدند و فضای خیاطی، برای لحظه‌ای، پر از شوخی و خنده شد.
 
پیراهن را با احتیاط تا کردم، گذاشتم توی بقچه‌ی گلداری که همیشه برای این کار استفاده می‌کردم و از خیاطی بیرون زدم. هوای عصرگاهی بازارچه پر بود از صدای چرخ‌دستی‌ها، چانه‌زدن‌های مشتری‌ها و گهگاه خنده‌های بلند زنانی که از مغازه به مغازه می‌رفتند. مثل همیشه، سرم را پایین انداختم و تندتند قدم برداشتم که ناگهان صدای سوت آشنایی بلند شد.
قاسم، همان ذلیل‌مُرده‌ی همیشه، از آن طرف بازارچه دستی تکان داد و نامه‌ای را جلویم انداخت. داغ شدم. گونه‌هایم مثل لاله گل کرد. تند خم شدم، نامه را از روی زمین برداشتم و مثل برق از بازارچه زدم بیرون. قلبم توی سی*ن*ه‌ام کوبیده می‌شد. همین‌طور که کوچه را رد می‌کردم، هزار بار زیر لب دعا خواندم:
- خدایا! فقط کسی منو ندیده باشه، فقط کسی ندیده باشه... .
اما اگر دیده باشند؟ اگر کسی این صحنه را برای ننه‌ام تعریف کند؟ همین‌که به این فکر افتادم، تنم لرزید. ننه‌ام اهل بخشش نبود. این بار دیگر مطمئنم مرا توی تنور خانه می‌انداخت و خاکسترم را باد می‌داد.
- قیمه‌قیمه بشی قاسم! لعنت به دلت که این‌جوری دلبری نکنی واسم!
به فکر خودم، لبخندی زیر لب زدم. چند بار کلمه‌ی (دلبری) را با خودم تکرار کردم. اما همان لحظه، بی‌هوا پایم پیچ خورد و با تمام قدرت روی زمین افتادم. درد از کف دستم به بالا دوید. خراش برداشته بود و می‌سوخت. بغضم را قورت دادم و آرام با خودم زمزمه کردم:
- خاک تو سرت فاطمه! نگاه کن چه بلایی سر کف دست خوشگلت آوردی.
لباسم را تکاندم و دوباره به راه افتادم. هر قدمی که برمی‌داشتم، دعا می‌کردم به خانه که رسیدم، ننه توی حال خوبی باشد. اما همین‌که پا به سر کوچه گذاشتم، خشکم زد.
ماشین‌های لوکس و رنگارنگ، یکی پشت دیگری، توی کوچه ایستاده بودند. ماشین‌هایی که برقشان چشم را می‌زد و من حتی اسمشان را هم نمی‌دانستم. انگار زمان برایم ایستاده بود. زیر لب زمزمه کردم:
- یا حسین! اینجا چه خبره؟ این همه ماشین واسه کیه؟!
از ترس و کنجکاوی، دویدم طرف خانه. در حیاط نیمه‌باز بود. از همان دم در، چشمم به سینی‌های چیده‌شده افتاد؛ سینی‌هایی که پر از میوه‌های رنگارنگ، خرماهای براق، شیرینی‌های دست‌ساز و ظرف‌هایی پر از آجیل بود. نفس‌نفس‌زنان ایستادم و نگاهشان کردم.
- ننه‌ام عروس شده؟
با این فکر، بلند خندیدم. خنده‌ام به قهقهه کشید. زیر لب با خودم گفتم:
- فاطمه، اگر ننه بفهمه همچین فکری کردی، فردا موهات رو مثل پسرا کوتاه می‌کنه.
هنوز وسط حیاط ایستاده بودم که صدای پاهای ننه بلند شد. با لبخندی که از صورتش محو نمی‌شد، از اتاق بیرون آمد. لبخندش را که دیدم، نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. توی دلم فاتحه‌ای برای خودم خواندم.
 
اما بر خلاف تصورم، ننه رو‌به‌رویم ایستاد و با ذوق چادری به دستم داد. چادر سفید گل‌دوزی‌شده‌ای با نقش‌های بنفش و صورتی روی دستم سنگینی می‌کرد. ننه با چهره‌ای برافروخته و لبخندی عجیب که تا به حال روی صورتش ندیده بودم، ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.
- فاطمه، شانس در خونت رو زده. یه خواستگار پولدار اومده خواستگاریت!
صدایش مثل پتکی بود که روی سرم فرود آمد. دنیا دور سرم چرخید. سرم را بالا آوردم، دهانم باز بود اما انگار هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست راهش را از میان بغض گلویم پیدا کند. تنها توانستم زیر لب و با صدایی لرزان زمزمه کنم:
- چی؟
ننه، بی‌تفاوت به نگاه مات و بهت‌زده‌ام، با اشتیاق ادامه داد:
- آره، مرده خیلی پولداره! الان همه تو خونه نشستن منتظر جواب تو. بیا، چادر رو سرت کن، سلام کن و وقتی پرسیدن، بگو بله. فهمیدی؟
احساس می‌کردم قلبم دارد زیر پایم له می‌شود. از خشم، صورتم داغ شده بود. یعنی این‌قدر بی‌اهمیت بودم که ننه می‌خواست مثل یک کالا مرا از خانه بیرون کند؟ دستی لرزان به چادر کشیدم. گل‌های بنفش و صورتی به نظرم یک سیاه‌چال سرد و بی‌روح آمد.
نفسی گرفتم. به شیر آب گوشه‌ی حیاط رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم. قطرات آب با اشک‌های بی‌صدایم قاطی شدند و روی زمین ریختند. با گوشه‌ی دامنم صورتم را خشک کردم، چادر را روی سرم انداختم و به سمت در رفتم. حیاط حالا غریبه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. ننه هنوز با همان نگاه پر از انتظار ایستاده بود. پاهایم مثل سنگ شده بودند. انگار می‌خواستند هر قدم مرا به زنجیری نامرئی ببندند. وقتی وارد خانه شدم، سرم پایین بود. نگاه‌های سنگین مهمانان روی من حس می‌شد، اما جرات نداشتم چشمانم را از زمین بردارم. سلامی کوتاه زیر لب زمزمه کردم و به طرف آشپزخانه قدم برداشتم. سکوت جمع تمام وجودم را می‌لرزاند. صدای نفس‌ها، خنده‌های آهسته و زمزمه‌های درگوشی همه مثل طنابی بر گردنم سفت می‌شد. احساس می‌کردم در میانه‌ی راهی هستم که هیچ انتهایی برایش پیدا نیست.
 

هنوز به آستانه‌ی آشپزخانه نرسیده بودم که صدای زنی، مثل ضربه‌ای ناگهانی، مرا سر جایم میخکوب کرد:
- کجا می‌ری، عروس خانم؟ بیا پیش خواهرشوهرت بشین!
کلمه‌ی (خواهرشوهر) مثل پتکی بر سرم فرود آمد. یک لحظه احساس کردم خون توی رگ‌هایم به جوش آمد. تمام وجودم از خشم داغ شد. به‌آرامی چرخیدم و با چشمانی که انگار شراره می‌ریخت، صاحب صدا را نگاه کردم. زن، با لبخندی مصنوعی و چشمانی پر از غرور، از جایش بلند شد.
وقتی نگاه خشمگینم را دید، اخم‌هایش را در هم کشید و با لحنی سرد گفت:
- خب دیگه، رقیه خانم، ما بریم. انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند!
برای لحظه‌ای، شادی از لابه‌لای خشمم سرک کشید. لبخند کوچکی، آن‌هم پنهان، روی لبم نشست. خوشحال بودم که برخوردم پیامی واضح داده است. اما هنوز این خوشی دوام نیاورده بود که صدای مردی غریبه، عمیق و پرطنین، سکوت را شکست:
- خواهر جان، اجازه بدید من با فاطمه خانم صحبت کنم.
سرم را بلند کردم تا صاحب صدا را ببینم. مردی با چهره‌ای جدی و موقر، حدود چهل‌ساله، روبه‌رویم ایستاده بود. چشم‌هایم به‌اندازه‌ی دو بشقاب گِلی بزرگ شدند. دست‌هایم بی‌اختیار چادر سفید را محکم‌تر گرفتند.«این کی بود؟!»
هرچه زیر لب دعا بلد بودم، تکرار کردم. دلم نمی‌خواست این همان کسی باشد که فکرش را می‌کردم. اگر او بود... نه، نمی‌شد! اگر او بود، همین‌جا در حضور همه، به ننه نشان می‌دادم فاطمه‌ای که او می‌شناسد، چه آتشی به پا می‌کند. ننه، مثل همیشه، با لبخندی مصنوعی که دندان‌های سفیدش را عیان می‌کرد، به مرد جواب داد:
- چرا که نه! فاطمه، با حاج فتح‌الله بروید توی حیاط.
حاج فتح‌الله؟! اسم مثل میخ در ذهنم نشست. نگاه پر از اعتراضم را به ننه دوختم. اما او، با یک چشم‌غره‌ی پرمعنا، تکلیفم را روشن کرد. حتی تهدید را هم از نگاهش می‌خواندم.
چاره‌ای نداشتم. دندان‌هایم را روی هم فشردم و بدون حرف، به سمت در سالن راه افتادم. چادر سفید را محکم‌تر گرفتم.
از در آهنی آبی که قیژ‌قیژ صدا می‌داد بیرون رفتم، در را با خشم به عقب هل دادم. اما صدای بلند «آخ» پشت سرم، همه چیز را خراب کرد. با ناباوری به عقب برگشتم. مرد سرش را گرفته بود و زنی از داخل سالن جیغ زد:
- یا خدا، حاج فتح‌الله چی شدی؟!
برای لحظه‌ای، در برابر نگاه خشم‌آلود مرد و جیغ‌های زنی که از اضطراب، سرش را می‌چرخاند، ایستادم. تنها فکری که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود:
« فاطمه، دیگه تموم شد! حالا دیگه باید قید آبرو رو بزنی!»

ویرایش شده توسط Kahkeshan

لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم نشست و برگشتم تا ببینم حاج فتح‌الله چه بلایی سرش آمده. اما صحنه‌ای که دیدم، به‌جای خنده، نفس را در سی*ن*ه‌ام حبس کرد. از دماغ حاجی مثل شیلنگ، خون می‌آمد و رنگ صورتش زردچوبه‌ای شده بود؛ انگار وسط مرگ و زندگی گیر کرده باشد. بی‌اختیار، با ترس آب دهانم را قورت دادم و سرم را به سمت ننه چرخاندم. اما ننه‌ی ما؟ خدا نکند از آبرویش بگذرد! همان‌جا، بی‌هیچ مکثی، یک لنگه کفش از کنار پایش قاپید و پرت کرد سمت من.
- دختره‌ی بی‌آبرو!
خواستم جاخالی بدهم، اما پایم به لبه‌ی باغچه گیر کرد و با کله افتادم روی همان حاجیِ بدبخت. دیگر چه معجونی شده بودیم! من، خاک باغچه، خون حاجی که مثل آبشار جاری بود، و صدای ناله‌های جان‌سوزش که بلند شده بود.
- آخ... آخ... .
خنده‌ام گرفته بود. دلم می‌خواست همان‌جا قاه‌قاه بخندم، ولی خب، انصافاً زشت بود. توی آن وضعیت، یکی از زن‌ها سریع چند دستمال از جیبش درآورد و جلوی دماغ حاجی گذاشت. دیگری هم که انگار از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید، یک مشت قند ریخت توی استکان و هم زد تا بدهد حاج فتح‌الله جان بگیرد.
وقتی بالاخره خون‌دماغش بند آمد و آن لیوان آب‌قند را که کوفتش بشود، نوشید، از جایش بلند شد. زن‌های دوروبر، مثل پروانه دور شمع، چادرهایشان را زیر گلویشان محکم کرده بودند و با چشم‌های برق‌زده، منتظر حرف حاجی بودند.
او با صدایی آرام و بغض‌دار گفت:
- خواهر رقیه، خیلی عذر می‌خواهم، اما انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند. اجازه بدهید ما رفع زحمت کنیم و یک وقت دیگر مزاحم شویم.
ننه که حالا رنگ‌به‌رنگ شده بود، با لبخند زورکی و صدای لرزان، سعی کرد اوضاع را جمع‌وجور کند:
- اِوا، حاج آقا! این چه حرفیه؟ قدم‌تون روی چشم ماست!
اما حاج فتح‌الله دیگر گوشش بدهکار نبود. بعد از کلی تعارف بی‌حاصل، او و همراهانش سوار ماشین شدند و از کوچه بیرون رفتند.
همین‌که صدای ماشین در کوچه گم شد، تمام وجودم از ترس و استرس لرزید. می‌دانستم این آرامش قبل از طوفان است. تا ننه دستش به من می‌رسید، با دمپایی داغ می‌شدم!
بی‌هیچ معطلی، دویدم سمت تنور. پریدم داخل و درش را روی خودم بستم.
زیر لب با بغض گفتم:
- خدایا، یا مرگ بده یا ننه رو خسته کن!


از ترس، انگار هر دقیقه یک‌بار نفس می‌کشیدم. قلبم مثل طبل می‌کوبید و گوش‌هایم به کوچک‌ترین صدایی حساس شده بودند. صدای در حیاط که آمد، گوش‌هایم را تیز کردم و شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن. ناگهان، صدای جیغ ننه بلند شد. جوری که خون در رگ‌هایم یخ زد و رنگ از رخسارم پرید.
- دختره‌ی خیره‌سر، چشم‌سفید! خجالت نکشیدی؟! آبروی چندین سالم رو با این کارات بردی. کدوم گوری قایم شدی؟ بیا بیرون تا نشونت بدم در بستن یعنی چی!
از صدایش معلوم بود که دیگر فرصتی برای فرار نمانده. تنور، سنگرم شده بود و خوب می‌دانستم اگر پیدایم کند، روزگارم سیاه است. بیشتر خودم را جمع کردم و اشک‌هایم مثل دانه‌های مروارید، بی‌وقفه روی گونه‌هایم غلتیدند.
بین هق‌هق، زیر لب به قاسم شروع کردم بد و بیراه گفتن:
- خدا لعنتت کنه قاسم! هرچی می‌کشم تقصیر تو بی‌لیاقته. اگه واقعاً گلوت پیشم گیر کرده، خب چرا ننه‌ات رو نمی‌فرستی خواستگاری؟ هم من راحت بشم، هم خودت!
غرغرهایم هنوز تمام نشده بود که ناگهان درِ تنور با صدای بلندی باز شد. با دیدن چهره‌ی خشمگین ننه، جیغی از ته دل کشیدم:
- یا ابوالفضل!
اما ننه بی‌توجه، مثل عقاب، موهای بلندم را چنگ زد و دور دستش پیچاند.
- خجالت نمی‌کشی، نمک‌نشناس؟ بیا بیرون ببینم!
قبل از این‌که بتوانم حرفی بزنم، با یک حرکت کشان‌کشان از تنور بیرونم آورد. صدای ناله‌ام بلند شده بود:
- آخ ننه، موهامو نکش! درد داره!
اما ننه که انگار گوشش نمی‌شنید، همچنان با خشم غرید:
- شیرم حلالت نباشه اگه امروز تو چشم‌سفید رو آدم نکنم! خجالت نمی‌کشی خودت رو مثل چلاق‌ها انداختی روی حاج فتح‌الله؟
میان گریه و فریاد گفتم:
- آی ننه، موهام کنده شد! ول کن این بی‌صاحابا رو!
ننه با تهدید چپ‌چپ نگاهم کرد:
- واسه من زبون‌درازی نکن، فاطمه! که خودم با همین قیچی کوتاهش می‌کنم!
در همان حال که زیر دستش تقلا می‌کردم، زیر لب گفتم:
- خدا از حاج فتح‌الله هم نگذره! با این دماغ شانس‌آورش...

با صدای بلند زدم زیر گریه. اشک‌هایم مثل سیل از چشم‌هایم جاری می‌شد و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود، گفتم:
- ننه، یه کلمه! من زن اون پیرمرد نمی‌شم!
حالا اگر کارد می‌زدی، خون از ننه درنمی‌آمد. چشم‌هایش سرخ شد و خودش را روی من انداخت. با یک حرکت، موهایم را پیچید دور دستش و مثل گوسفند کشان‌کشان برد توی خانه. از کنار جالباسی، مگس‌کش دسته‌چوبیِ معروفش را که سرش چرمی بود، برداشت. لحظه‌ای مکث نکرد و افتاد به جانم. صدای ضربه‌های مگس‌کش با گریه‌هایم قاطی شده بود.
- نمی‌خوامش، ننه! نمی‌خوامش! من با کسی که هم‌سن بابامه، عروسی نمی‌کنم!
آن‌قدر زد که نفسش بند آمد و مجبور شد مگس‌کش را روی زمین بیندازد. نفس‌نفس می‌زد و با خشم نگاهم می‌کرد. من اما هنوز گریه می‌کردم، اما کوتاه نیامدم.
- فاطمه! خیال عروسی با قاسم رو از سرت بیرون کن، فهمیدی؟!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. چیزی نگفتم. آرام از جایم بلند شدم. پاهایم از شدت ضربه‌ها بی‌جان شده بود، اما خودم را کشان‌کشان به سمت در حیاط رساندم. کفش‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.
ننه چیزی نگفت، شاید چون می‌دانست جز خیاطی جایی ندارم بروم. اما این بار حتی خیاطی هم نمی‌خواستم بروم. حوصله‌ی نگاه‌های دخترهای خیاطی را نداشتم، همان‌هایی که همیشه از جای کبودی‌هایم سوال می‌پرسیدند.
پاهایم خودبه‌خود مرا به سمت رودخانه‌ی روستا برد. درد در تمام بدنم پیچیده بود، اما بی‌اعتنا راه می‌رفتم. از وسط بازارچه که می‌گذشتم، صدای سوت قاسم در گوشم پیچید. چشم‌هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. دلم می‌خواست رد شوم و به هیچ‌چیز نگاه نکنم. اما همین که خواستم قدم بردارم، چشمم به نامه‌ای افتاد که قاسم انداخته بود جلوی راهم. برای لحظه‌ای مکث کردم. می‌توانستم رد شوم، اما یک حسی در دلم گفت که برش دارم. انگار دستی نامرئی هلم می‌داد. نامه را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم. بعد از ده دقیقه به رودخانه رسیدم. روی سنگی بزرگ نشستم. موج‌های آب با آرامشی عجیب می‌غلتیدند و می‌رفتند، اما دل من مثل آب رودخانه طوفانی بود.
نامه را باز کردم. دست‌خط قاسم همیشه خرچنگ‌قورباغه بود، اما حالا انگار بیشتر از همیشه عجله کرده بود:
- سلام بر فاطمه‌ی خودم.
دختر، تو چرا این‌قدر ناز می‌کنی؟ به ما یه گوشه‌ی چشم نشون نمی‌دی!
از تو دلخورم، خیلی.
برات نامه می‌فرستم. یا برنمی‌داری، یا اگه برمی‌داری، جواب نمی‌دی.
به خداوندی خدا که دلم پیش دلت حبسه و اسیره. وگرنه که توی مرام من چشم‌چرونی نیست. تازه فهمیدم... .
نامه اینجا تمام شده بود، انگار جا کم آورده بود و در صفحه‌ی دیگر ادامه داده بود... باد آرامی وزید و انگشتانم را روی کاغذ لغزاند. نمی‌دانستم باید بخندم یا گریه کنم.

نامه را محکم‌تر توی دستم گرفتم و دوباره خواندم:
- از بالا شر خواستگار داری می‌خواستم بیام دل و روده‌ی اون بچه ژیگول رو یکی کنم که حیف، اوستا محکم گرفت و نذاشت بیام. صدای عربده‌هام تا روستای بغلی می‌رفت.
ببین فاطمه، می‌دونم ننه‌ات می‌خواد به زور عروست کنه. برای همین می‌گم، اگه تو هم همون اندازه که دل من با تو هست، دلت به من دچاره، بیا تا فرار کنیم.
رسم روستا که می‌دونی؛ فرار می‌کنیم، بعد که عقد کردیم دوباره برمی‌گردیم. بزرگای روستا، ننه و بابامون رو راضی می‌کنن. اگه با حرفام موافقی، فردا شب بیا رودخونه پشت روستا تا از همون‌جا فرار کنیم و بریم پی بخت و روزمون.
نفسم سنگین شد. با حرص نامه را مچاله کردم و زیر لب غریدم:
- خاک بر سرت قاسم! آره جون خودت، عربده‌هات روستای بغلی هم می‌رفت؟! ببین دروغاشو!
نگاهی به تکه‌های نامه انداختم و ادامه دادم:
- عرضه نداری مردونه پای عشقت وایستی، اومدی می‌گی فرار کنیم؟ مردم عاشق می‌شن، سی*ن*ه چاک می‌دن، دنیا رو به هم می‌ریزن. اون‌وقت تو عاشق شدی، نه آستین جر می‌دی، نه کاری می‌کنی، فقط نامه می‌نویسی!
یک نفس عمیق کشیدم و با بغض گفتم:
- لیاقت نداری، قاسم خان! من به خاطر توی چوب‌خشک این همه کتک بخورم، بعد تو بگی بیا فرار کنیم؟ خوبت بشه! برم زن اون پیری پولدار بشم، تا بفهمی عشق یعنی چی!
اما لعنت به این دل بی‌صاحب! حرف‌های خشمگینانه‌ام با واقعیت دلم همخوانی نداشت. چشم‌هایم را بستم و لب زدم:
- حیف که دلم بند دلت شده، قاسم... لعنت به من!
نامه را که حالا به هزار تکه پاره شده بود، توی رودخانه انداختم. نگاه کردم به تکه‌هایی که با جریان آب می‌رفتند، انگار داشتند با خودشان دلخوری‌های من را هم می‌بردند.
حالم کمی بهتر شده بود. باید برمی‌گشتم خانه. اگر دیر می‌کردم، ننه با همان مگس‌کش، دق‌دلی چهار سال پیشش را سرم خالی می‌کرد. آرام از روی سنگ بلند شدم. پاهایم از ضربه‌های مگس‌کش هنوز درد می‌کرد، اما بی‌اعتنا راه افتادم. وسط بازارچه که رسیدم، چشمم به قاسم افتاد. با نگاهش کنجکاوانه مرا زیر نظر داشت. چشم‌هایم را تنگ کردم و نگاه آتشینی به او انداختم. چهره‌اش در هم رفت. فهمید که دیگر دل خوشی از او ندارم.

به خانه که رسیدم، در زدم. انگار ننه پشت در نشسته بود، چون همان لحظه در را باز کرد و با اخم‌های درهم پرسید:
- کدوم گوری بودی؟!
لب‌های خشکم را تر کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- کجا رو دارم برم؟!
چشم‌هایش را ریز کرد و نگاهی از بالا تا پایینم انداخت. بعد با دست به سمت تنور اشاره کرد و گفت:
- گوش کن فاطمه، حاج فتح‌الله فردا با خواهراش میاد. وای به حالت اگه بخوای باز آبروریزی کنی! به خدا می‌ندازمت تو همین تنور، جزغاله‌ات می‌کنم!
دست‌هایم را مشت کردم، اخم‌هایم را درهم کشیدم، و سرم را بالا گرفتم که مثلاً نشان بدهم هیچ ترسی ندارم. اما تا از کنارش رد شدم، یک تُو‌سری جانانه نثار پسِ کله‌ام کرد. سرم طوری داغ شد که فکر کردم یک لحظه از بدنم جدا شد و دوباره برگشت سر جایش!
برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- ننه شوخیت گرفته یا دستت سبکه؟!
هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که خیز برداشت سمت من. بی‌معطلی پا به فرار گذاشتم. ننه‌ی من اصلاً اعصاب ندارد! به خدا قسم مانده‌ام آقام چطور دلش آمده با این زن ازدواج کند؟ شاید تهدیدش کرده بوده که اگر با او ازدواج نکند، می‌اندازتش توی تنور!
آن شب تا آخر، گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و به بدبختی‌هایم فکر می‌کردم. داشتم نقشه می‌کشیدم که فردا چطور از دست این پیری پولدار خلاص شوم.
- مرتیکه خجالت نمی‌کشه! آخه به چه امیدی پاشدی اومدی خواستگاری دختری که شاید هم‌سنِ دختر خودت باشه؟!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب ادامه دادم:
- فاطمه نباشم، اگه فردا کاری نکنم که از ترس تا هفت پشتش دیگه پا تو این خونه نذاره! وایسا پیرمرد، فردا یه آشی برات بپزم که روغنش رو فقط بخوری!

صبح که هوا هنوز گرگ‌ومیش بود، تو دلم نقشه کشیده بودم. به ننه گفتم می‌روم سر تنور، اما نقشه‌ی اصلی‌ام چیز دیگری بود. آخه کی دلش می‌آید نان بپزد وقتی مردی با تصوراتی دور و دراز خیال کرده عروس خانه‌اش می‌شوم؟ رفتم بیرون، کنار تنور نشستم و به شعله‌های زرد و نارنجی خیره شدم. حرارتشان داغ بود، ولی نه به اندازه‌ی خشم و حرصی که در دلم شعله می‌کشید. کمی خاکستر برداشتم و به صورتم مالیدم، طوری که قیافه‌ام شبیه کارگرانی بشود که از صبح تا شب زیر آفتاب کار کرده‌اند. توی ذهنم صحنه‌سازی می‌کردم: حاج فتح‌الله با کت و شلوار اتوشده و آن دستمال ابریشمی وارد می‌شود. ننه، با همان لبخند افتخارآمیزش، می‌گوید:
- فاطمه! بیا حاج فتح‌الله اومده.
هنوز در خیالات خودم بودم که صدای در آمد. ننه با شتاب به حیاط دوید، چادرش را محکم‌تر دور خودش پیچید و با صدایی پرحرارت گفت:
- بفرما حاج آقا، خوش اومدی.
از گوشه‌ی تنور نیم‌خیز شدم و نگاه کردم. حاج فتح‌الله وارد شد. مردی چهل ساله با موهایی که هنوز مشکی بود، اما خط موی جلوی سرش کمی عقب‌تر رفته بود. ته‌ریش کوتاهی داشت که انگار برای رسمی‌تر نشان دادن خودش گذاشته بود. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت و کفش‌های چرمی قهوه‌ای‌اش آن‌قدر براق بود که تصویر خودش را می‌توانستی تویش ببینی. بوی عطر تلخش، ترکیبی از چوب و ادویه، فضای حیاط را پر کرده بود.

او با یک جعبه شیرینی و یک گل رز قرمز وارد شد. سبیل نازک و باریکی بالای لبش دیده می‌شد، از همان‌هایی که مد روز بود. نگاهش جدی بود، اما سعی داشت با لبخندی ملایم به ننه نشان دهد که مردی آرام و خانواده‌دار است. عصایش را هم به دست گرفته بود؛ البته نه از سر نیاز، بیشتر برای اینکه بگوید: «من آدم متشخصی‌ام.»
نشست روی تخت چوبی کنار حیاط، از جیب کت بیرون آورد و روی پیشانی‌اش کشید. بعد با صدایی مطمئن، اما پر از انتظار گفت:
- خب، خواهر جان، فاطمه جان نیستن؟
ننه که انگار در پوست خودش نمی‌گنجید، داد زد:
- فاطمه! بیا خودت رو نشون بده!
نفس عمیقی کشیدم. دست‌هایم را به آرد مالیدم و کمی خمیر روی سرم گذاشتم که شبیه کلاه کارگرها شود. بعد خمیده و لنگان‌لنگان به طرف حاج فتح‌الله رفتم. توی دلم گفتم: «منتظر باش حاجی، کاری کنم که با دو تا عصا هم نتونی از اینجا بلند شی!»

تا چشمش به من افتاد، انگار آب توی دهانش خشکید. چشمانش گرد شده بود و ابروهایش بالا رفته بود. معلوم بود چنین منظره‌ای را انتظار نداشت. با صدایی آرام و خفه گفتم:
- سلام حاج آقا، شرمنده دستم بنده، وقت نکردم خودم رو تمیز کنم.
ننه با چشم‌هایی که انگار از جا درمی‌آمد، نگاه غضبناکی به من انداخت. بعد، با لحن خشنی گفت:
- این چه قیافه‌ایه، فاطمه؟ برو خودت رو درست کن!
لبخند ملایمی زدم، دستم را به خمیر روی سرم کشیدم و گفتم:
- ننه جان، مرد زندگی باید زحمت دختر رو بفهمه. حاج فتح‌الله، شما حاضری با یه زن زحمتکش زندگی کنی؟
رنگ از صورت حاج فتح‌الله پرید. مردد نگاهم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت:
- البته... ولی... .
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- حاج آقا، من یه شرط دارم.
چشم‌هایش از تعجب گرد شد. ننه که معلوم بود چیزی نمانده منفجر شود، لبش را گاز گرفت و فقط نگاهش را از من برنداشت. بی‌اعتنا ادامه دادم:
- باید با همین قیافه و همین بوی دود تنور قبولم کنی. اگه نه، برو سراغ یکی دیگه.
حاج فتح‌الله عرق پیشانی‌اش را با دستمالش پاک کرد. رنگ‌پریده‌تر از همیشه به ننه نگاه کرد و زیر لب گفت:
- والله... آدم زحمتکش خوبه، ولی... ولی خب... خداحافظ! من بعداً با خواهرام مزاحم می‌شم.
به محض اینکه از جا بلند شد، عصایش را برداشت و با قدم‌هایی شتاب‌زده رفت طرف در. من، با خونسردی تمام، دست‌هایم را به خمیر روی سرم زدم و همان‌جا ایستادم.
به محض اینکه در پشت سر حاج فتح‌الله بسته شد، خنده‌ام را نتوانستم کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. ننه که انگار دیگر طاقتش تمام شده بود، خیز برداشت طرفم.
- خدا مرگت بده، دختر! آبروی منو بردی!
تا آمد نزدیکم، مثل برق از جا پریدم و دویدم طرف کوچه. صدای ننه که تهدید می‌کرد و ناسزا می‌گفت، پشت سرم بلند بود، اما مهم نبود. فقط به این فکر می‌کردم که امروز چطور حاج فتح‌الله را فراری دادم. خدا می‌داند چند بار توی دلم به خودم آفرین گفتم!

ننه که دستش به من نرسید، از همان سر کوچه با چادر گل‌گلی‌اش که باد لبه‌هایش را تاب می‌داد، ایستاد و دست به کمر، مثل کوهی از خشم، داد زد:
- فاطمه! اگه برگردی خونه، همین نون داغ تنور رو می‌زنم وسط سرت!
صداش توی کوچه پیچید و تا ته محله رفت. من پشت درختی پنهان شدم و از خنده روده‌بُر شدم. قیافه‌ی ننه که شبیه ابرهای سیاه قبل از باران شده بود، برایم از هر طنزی بامزه‌تر بود. البته راستش ته دلم کمی عذاب وجدان هم داشتم. ولی هر بار که قیافه‌ی حاج فتح‌الله، آن مرد چهل ساله‌ی با شکم کمی جلوآمده و دستمال مخملی، جلوی چشمانم می‌آمد که چطور بهانه می‌آورد و از خانه بیرون رفت، این عذاب وجدان دود می‌شد و می‌رفت هوا.
ننه که دید هیچ خبری از من نیست، با اخم و خستگی به خانه برگشت. وقتی مطمئن شدم او داخل شده، آرام‌آرام، با حواس‌جمع، پاورچین‌پاورچین به سمت خانه رفتم. ننه هنوز پای تنور نشسته بود. چادر گل‌گلی‌اش را به گوشه‌ای انداخته بود و آردها را روی تخته خمیرگیری پخش می‌کرد. صورتش پر از چین و چروک بود و لب‌هایش مدام در حال غرولند.
وقتی من را دید، انگار آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید. آرد از دستش افتاد، دست به کمر ایستاد و با صدای بلند گفت:
- فاطمه، خدا ازت نگذره! همه‌ی آبروی منو جلوی حاج فتح‌الله بردی. حالا کی میاد تو رو بگیره؟
خونسردتر از چیزی که ننه انتظار داشت، به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ننه، حاج فتح‌الله رو برای خودت نگه دار. من شوهر نمی‌خوام که فقط پول داشته باشه و نصف عمرش رفته باشه.
ننه از حرص نان را با تمام زورش روی تخته کوبید و با خشم گفت:
- آره، آره! لابد می‌خوای زن اون قاسم ننه‌مرده بشی، ها؟ فکر کردی اون بی‌پدر می‌تونه تو رو خوشبخت کنه؟
اخم‌هام توی هم رفت. قدمی به سمتش برداشتم و محکم گفتم:
- اون قاسم ننه‌مرده می‌ارزه به صد تا از این پیری‌های پولداری که دخترای مردم رو به خاطر هوس خودشون بدبخت می‌کنن.
چشمان ننه از خشم تنگ شد. به من زل زد، سرش را به نشانه‌ی تهدید تکان داد و گفت:
- ببینیم و تعریف کنیم.
چند لحظه دیگر سکوت میانمان حکمفرما بود. من که دیدم اگر بیشتر بمانم، ننه نان داغ را از تنور بیرون می‌آورد و محکم توی سرم می‌کوبد، چادرم را از گوشه‌ی حیاط برداشتم، سرم کردم و فلنگ را بستم.
از خانه که بیرون رفتم، نفس راحتی کشیدم. یادم افتاد که لباس عروس کبرا هنوز دست من است. نیشم باز شد. فکر کردم: «اول برم این لباس رو برسونم، بعد برای خودم یه فکری می‌کنم.»

چادر را کشیدم سرم و از در زدم بیرون. هوای صبح کمی سرد بود و بوی خاک نم‌خورده در کوچه پیچیده بود. اما از فکری که در ذهنم چرخ می‌زد، تنم گرم‌تر از آفتاب وسط تابستان شده بود. ننه حتماً داشت توی خانه نقشه‌ای تازه برای سر به راه کردن من می‌کشید، اما خیال نداشت بفهمد که فاطمه با این کارها سر خم نمی‌کند. کوچه‌ها خلوت بود. چند بچه قد و نیم‌قد با لباس‌های خاکی در حال بازی بودند. صدای خنده و جیغشان، کوچه را پر کرده بود. مادرهایشان هم، از پشت درخت‌های چنار کنار کوچه، با چشم‌هایی مراقب، نگاهشان می‌کردند. من اما سرم را انداختم پایین و راه افتادم سمت خیاطی.
لباس عروس مهدیه، دختر سکینه، که توی پارچه سفید پیچیده بودم، زیر بغلم محکم گرفتم و رفتم سمت خانه‌شان. در چوبی کوچک خانه را که زدم، مهدیه خودش آمد دم در. صورتش از خوشحالی می‌درخشید، انگار خورشید را قاب کرده بودند توی صورتش. معلوم بود تمام فکر و ذکرش، عروسی‌اش است.
- فاطمه! خدا خیرت بده. بیا تو.
لبخند زدم و گفتم:
- نمیام، مهدیه. همینجا بگیرش. کار دارم.
مهدیه با عجله دستش را دراز کرد و لباس را گرفت. همان‌طور که پارچه را کنار می‌زد تا لباس را نگاه کند، با صدای نرم و مهربانی گفت:
- وا، چه کار داری که اینقدر عجله داری؟
لبخندم عمیق‌تر شد و با شیطنت گفتم:
- میرم دنبال بخت خودم، شاید از یه جایی افتاد تو کوچه!
مهدیه بلند خندید و گفت:
- ای فاطمه! تو اگه زبونت رو یه کم کوتاه‌تر کنی، خودت یه هفته نشده عروس می‌شی.
سرم را تکان دادم و با لحنی که بیشتر شبیه شوخی بود گفتم:
- من اگه زبونم کوتاه بشه، دیگه کی قراره حال حاج فتح‌الله‌ها رو بگیره؟
مهدیه همان‌طور که ریسه می‌رفت، لباس را بغل کرد و به داخل رفت. من هم با خیال راحت راهم را کج کردم سمت خیاطی.
وقتی رسیدم دم در خیاطی، چندبار با پشت دست به در زدم. صدای زهرا آمد که از پشت در پرسید:
- تویی، فاطمه؟ بیا تو، چرا اینقدر دیر کردی؟!
درب را باز کردم و پا گذاشتم داخل. زهرا با ابرویی بالا داده و دست به سی*ن*ه، وسط حیاط ایستاده بود. گفتم:
- لباس مهدیه رو بردم، یکم دیر شد. چیزی شده؟!
زهرا پوزخند زد و شانه‌ای بالا انداخت:
- نه، می‌خواد چی بشه؟ اما اگه دیرترمی‌اومدی، ننه‌ی من می‌اومد سراغت!
خندیدم و چادرم را انداختم روی چوب‌لباسی گوشه اتاق.

داخل خیاطی شلوغ‌تر از همیشه بود. زن‌های محل هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند و مشغول کاری بودند. یکی پارچه‌ای را با دقت تا می‌کرد، یکی لباس تازه‌دوخته‌ای را دست گرفته بود و به دوخت‌هایش نگاه می‌کرد، و دیگری خودش را در آینه‌ی قدی برانداز می‌کرد تا ببیند لباس به تنش می‌آید یا نه. همهمه‌ی آرامی فضای اتاق را پر کرده بود، صدای خنده‌های ریز و گپ‌های بی‌پایان.
زهرا از کنار چرخ خیاطی، با دست اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین، فاطمه. یه پارچه‌ی تازه آورده‌ن، باید نگاهش بندازی.
به سمتش رفتم و روی چهارپایه‌ی کنار دستش نشستم. پارچه‌ای سرمه‌ای‌رنگ با برق ملایمی دستش بود. وقتی آن را به من داد، انگار ستاره‌ها توی تار و پودش می‌درخشیدند. دستم را روی بافت لطیفش کشیدم و گفتم:
- این برای کیه؟ خیلی خوش‌رنگه.
زهرا اخم کوچکی کرد و گفت:
- این سفارش زن حاج نصرالله. گویا می‌خواد برای عروسی پسرش آماده بشه.
تا اسم حاج نصرالله را شنیدم، ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست. این یکی هم دست‌کمی از حاج فتح‌الله نداشت. همین پارسال، با آن شکم گنده و ریش مرتبش، رفته بود خواستگاری دختری که هم‌سن دختر خودش بود و با او عقد کرده بود. زن اولش، نسرین، از آن زن‌های آرام و مهربان بود که خانه و زندگی‌اش همیشه تمیز و مرتب بود، اما حاج نصرالله گفته بود: «من آدم سرشناسی هستم و تو مهمونی‌های زیادی شرکت می‌کنم. نسرین باعث می‌شه خجالت بکشم.»
زهرا نخ را دور انگشتش پیچید و با لبخند تلخی گفت:
- حاج نصرالله همونیه که هست، فاطمه. همه‌ش ادا و افاده‌س. ولی خب، پولش رو همه جا خرج می‌کنه. واسه همین کسی چیزی نمی‌گه.
پارچه را تا کردم و کنار دستم گذاشتم. گفتم:
- زن اولش، نسرین، چی؟ اون حالا چی‌کار می‌کنه؟
زهرا آهی کشید و گفت:
- چی‌کار می‌کنه؟ تو خونه‌ی پسر بزرگش زندگی می‌کنه. شنیدم حتی خرج خودش رو هم از اون می‌گیره. حاج نصرالله حتی نذاشته نصف جهیزیه‌اش رو با خودش بیاره.
صورتم داغ شد. همیشه از این‌جور مردها بدم می‌آمد؛ مردهایی که فکر می‌کنند زن‌ها مثل اشیایی هستند که می‌شود آن‌ها را عوض کرد. لبم را گزیدم و با صدای آرام، اما پر از حرص گفتم:
- زهرا، حاج فتح‌الله هم فردا قراره باز با خواهراش بیاد.
زهرا لبخند محوی زد و زیر لب گفت:
- حاج فتح‌الله که دست‌کمی از حاج نصرالله نداره. فقط پولدارتره!
چشم‌هایم را ریز کردم و گفتم:
- فردا یه کاری می‌کنم که دیگه راه اینجا رو پیدا نکنه.
زهرا سرش را تکان داد و گفت:
- فاطمه، حواست باشه ننه‌ات کلافه‌تر نشه. اونم طاقت این چیزا رو نداره.
پوزخندی زدم و بلند شدم. گفتم:
- ننه طاقت داره، زهرا. ننه قویه. ولی من از این حاج فتح‌الله‌ها بدم می‌آد. اینا که عاشق نمی‌شن، فقط دنبال بازی هستن.

از خیاطی که بیرون اومدم، خورشید انگار می‌خواست آرام‌آرام خودش را پشت کوه‌ها قایم کند. نور کم‌جانش روی دیوارهای کاه‌گلی کوچه سایه‌های کش‌داری انداخته بود. باد سردی که از سمت باغ‌های بالای روستا می‌آمد، لای چادر پیچید و تنم را لرزاند. چادر را محکم‌تر دورم گرفتم و قدم‌هایم را تندتر کردم. تو راه، ذهنم پر از حرف‌های زهرا بود. حاج فتح‌الله باز قرار بود بیاید، و این‌بار حس می‌کردم ننه جدی‌تر از همیشه است.
توی دلم گفتم:
«اگه این‌بار یه کاری نکنم، دیگه کارم ساخته‌ست. ننه این‌دفعه واقعاً دستمو تو دست اون پیرمرد می‌ذاره. خدایا، یه فکری برسون!»
وقتی رسیدم خانه، بوی خاک نم‌خورده‌ی حیاط توی بینی‌ام پیچید. ننه داشت تکه‌های از لباس‌های شسته‌شده را پهن می‌کرد. صدای برخورد لباس خیس با طناب و غرغرهایش با هم قاطی شده بود:
- فردا حاج فتح‌الله میاد. می‌شنوی، فاطمه؟ این دفعه مثل دفعه‌ی پیش آبروریزی نکنی! اگه باز یه کاری کنی که بره، خودم با همین چوب جارو می‌زنم تو سرت!
نگاهش مثل عقابی بود که منتظر یک حرکت اشتباه باشد تا حمله کند. با خونسردی گفتم:
- صبر کن ننه، بزار اول بیاد. این بار خیالت راحت، خودم آماده‌ام.
ننه چشم‌هایش را تنگ کرد. معلوم بود که به حرفم اعتماد ندارد، اما دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ پهن کردن لباس‌های آخر. منم رفتم توی اتاقم و نشستم روی رختخوابم. چشمم به سقف گِلی اتاق افتاد. نخ‌های عنکبوتی که از گوشه‌های سقف آویزان بودند، انگار داشتند مثل افکارم تاب می‌خوردند و بهم گره می‌خوردند. توی دلم هزار جور نقشه کشیدم. هر کدام را که تصور می‌کردم، یا مسخره به نظر می‌رسید، یا خطرناک. ته دلم اضطراب داشتم، اما بلند گفتم:
- فاطمه، باید باهاش بازی کنی. طوری که خودش فرار کنه، نه اینکه تو رو به زور تو این بازی نگه داره.
صبح که شد، هوا مثل دل من سنگین بود. بلند شدم و یک لباس ساده‌ی خاکستری پوشیدم. ننه از همان اول صبح شروع کرده بود به آب‌وجارو کردن حیاط. صدای پاشیدن آب روی زمین و کشیدن جارو بلند شده بود. زیر لب غر می‌زد که:
- هر چی باشه، نباید پیش خواهراش بگه این‌جا خرابه‌س. همه‌جا باید برق بزنه!
تا ظهر، حیاط و اتاق‌ها تمیز شده بود و ننه لباس‌های نو پوشیده بود. دست‌آخر، با عجله چادر گلدارش را روی سر انداخت و نشست روی پله‌ی ایوان. انگار آماده‌ی استقبال از یک وزیر بود.
وقتی صدای در آمد، ضربان قلبم بالا رفت. ننه با شتاب بلند شد، چادرش را محکم دورش پیچید و در را باز کرد. از گوشه‌ی در، حاج فتح‌الله با خواهراش وارد شد. حاجی، مثل همیشه، یک کت‌وشلوار شق‌ورق قهوه‌ای تنش بود که خط اتویش از دور توی چشم می‌زد. بوی عطر تندش با بوی گل‌های شمعدانی حیاط قاطی شده بود، اما انگار عطرش نمی‌توانست خشکی و سردی نگاهش را پنهان کند. خواهراش،سه زن تقریباً میانسال با لباس‌های رنگارنگ و چادرهای توری، پشت سرش ایستاده بودند. یکی‌شان با نگاهی دقیق، حیاط را ورانداز می‌کرد، و دیگری زیر لب چیزی به حاج فتح‌الله می‌گفت که باعث شد او سرش را به تأیید تکان دهد.
من از پشت در اتاق، نیمه‌پنهان، همه چیز را می‌دیدم. دست‌هایم عرق کرده بود و قلبم تند می‌زد، اما سعی کردم آرام بمانم. صدای ننه بلند شد:
- خوش اومدید حاج آقا! خواهرا، قدمتون روی چشم! بفرمایید تو.
حاج فتح‌الله با همان خونسردی و صدای بم گفت:
- سلامت باشید. خدا خیرتون بده.
صدایش آرام بود، اما انگار هر کلمه را با دقت وزن می‌کرد تا مبادا کلمه‌ای بیشتر از نیاز بگوید. ننه با عجله جلو افتاد و راه را نشان داد. خواهراش پچ‌پچ‌کنان وارد شدند و من هنوز داشتم به این فکر می‌کردم که نقشه‌ام را چطور اجرا کنم.

آن‌ها روی قالی‌های گل‌گلی اتاق نشسته بودند. حاج فتح‌الله درست وسط جمع جا گرفته بود، کت‌وشلوار قهوه‌ای‌اش مثل همیشه اتو کشیده و براق بود. سبیلش را کمی تاب داده بود و نگاهش، آرام اما دقیق، اطراف را می‌کاوید. خواهراش هم هرکدام گوشه‌ای نشسته بودند؛ یکی از آن‌ها، با لباس یشمی و چادری کار شده، سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان می‌داد و دیگری که چادرش لیمویی بود، با دقت انگشت‌های دستکش‌دارش را مرتب می‌کرد و آن یکی هم با غرور مانند عصاقورت داده ها نشسته بود.
ننه با لبخندی که از دور هم می‌شد حس کرد مصنوعی است، به آنها خیره شده بود.
حاجی، او مدام گوشه‌ی چشمش را به در اتاق من می‌دوخت، انگار می‌دانست چیزی در راه است. این مرد با تجربه‌ای که داشت، حتماً حس کرده بود که نباید انتظار یک دیدار عادی را داشته باشد.
ننه بالاخره صدایم زد:
- فاطمه! بیا دختر، خودت رو نشون بده.
نفسی عمیق کشیدم و آهسته وارد شدم. سینی چای را محکم گرفته بودم، اما طوری که انگار سنگین‌ترین بار دنیا را حمل می‌کنم. چشمم به حاج فتح‌الله افتاد. نگاهش سرد بود و نافذ، اما گوشه‌ی لبش مثل کسی که خودش را برای هر احتمالی آماده کرده باشد، به لبخندی محو تکان می‌خورد.
وقتی به میز رسیدم، چای را روی سفره گذاشتم. اما درست در همان لحظه، دستم را به عمد سست کردم و با صدای بلندی گفتم:
- آخ، پام درد گرفت!
ناله‌کنان روی زمین نشستم و با حالتی اغراق‌شده، پایم را گرفتم. نگاه حاج فتح‌الله پر از تعجب شد. اخم کرد، اما ساکت ماند. خواهرانش به هم نگاه کردند و پچ‌پچ‌شان شروع شد. گفتم:
- حاج آقا، شما که می‌خواید منو به‌عنوان زن بگیرید، باید بدونید که این پای من... وای، خیلی اذیت می‌کنه. تازه دستامم خیلی ضعیفه، نمی‌تونم ظرف بشورم.
صدای خنده‌ی ریز یکی از خواهرها به گوشم خورد، اما حاج فتح‌الله خودش را جمع کرد. نگاهش سردتر شد، اما با همان صدای آرام گفت:
- عیبی نداره، خدا روزی می‌رسونه. شما لازم نیست زحمت بکشید.
حس کردم قلبم یخ زد. این مرد انگار آماده بود هر چیزی را تحمل کند. توی دلم گفتم: «نه، هنوز بازی تموم نشده.»
بلند شدم و دستی به زانویم کشیدم، انگار که خیلی سخت از جا برخاسته باشم. گفتم:
- راستی حاج آقا، یه چیزی بگم. من عاشق تلویزیون دیدنم. ساعت‌ها می‌شینم پای سریال، اونم از اون سریالای طولانی. اهل کار کردن نیستم، غذا پختن هم... خب، زیاد دوست ندارم.
ننه چشم‌هایش مثل دو تکه ذغال گُرگرفته بود. دهانش باز شد که چیزی بگوید، اما حرفی نزد. حاج فتح‌الله کمی جا‌به‌جا شد. به نظر می‌رسید عصبانی است، اما وقتی لب‌هایش به لبخندی مصنوعی باز شد، فهمیدم هنوز جا نزده. گفت:
- هر چی شما بخواید، من قبول می‌کنم. مهم اینه که کنار هم باشیم.
آن لحظه انگار دنیا روی سرم خراب شد. بازی را باخته بودم. نفس عمیقی کشیدم، سرم را پایین انداختم و رفتم بیرون. از پشت در شنیدم که حاج فتح‌الله و خواهراش داشتند خداحافظی می‌کردند.
وقتی آن‌ها رفتند، ننه مثل تندری که آماده‌ی باریدن باشد، دست‌به‌کمر ایستاد و گفت:
- خب، دیدی؟ حاجی قبول کرد. دیگه حرفی داری؟
می‌دانستم دیگر جایی برای مقاومت نیست. آهی کشیدم و گفتم:
- باشه ننه، قبول می‌کنم.
اما توی دلم طوفانی به پا بود. نگاه ننه پر از غرور بود، اما او نمی‌دانست که من از همین حالا نقشه‌های تازه‌ای در سرم دارم. حاج فتح‌الله فکر کرده که برنده شده، ولی این بازی هنوز تمام نشده بود.

شب بود و صدای ننه از آشپزخانه می‌آمد؛ زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. لابد داشت خدا را شکر می‌کرد که بالاخره دخترش به سر و سامانی می‌رسد. اما من، در سرم چیزی جز راه فرار نبود.
صبح روز بعد، ننه زودتر از همیشه بیدار شد. خانه را آب‌وجارو می‌کرد و برای چند روز دیگر که قرار بود حاجی بیاید و عقد را رسمی کند، تدارک می‌دید. من هم مجبور بودم لبخندی زورکی به صورتم بزنم و نشان دهم که راضیم. اما در دلم پر از شور و شوق بود؛ چون نقشه‌ای داشتم که حاج فتح‌الله را حسابی پشیمان کند.
نزدیک ظهر، ننه با صدای بلند از توی آشپزخانه داد زد:
- فاطمه! پاشو، امروز خواهرهای حاجی میان که ببرنت خرید.
من، که تازه سرم را روی بالش گذاشته بودم و داشتم خواب و خیال می‌بافتم که چطور می‌توانم حاجی و خواهرهایش را بیشتر حرص بدهم، با صدای ننه چشم‌هایم را باز کردم. زیر لب گفتم:
- خوبه، اینم یه فرصت تازه!
خواهرهای حاجی درست سر وقت رسیدند. هر سه تایشان با چادرهای گل‌گلی و کفش‌های مشکی که انگار تازه واکس خورده بودند، وارد خانه شدند. از همان لحظه اول، هر کدام نظری داشتند.
معصومه: این رنگ برای عروس خوبه، اون رنگ نه.
مهسا: باید حتماً از طلافروشی حاج قاسم خرید کنیم.
مهتاب: نه، اونجا طلاهاش سبک‌تره، می‌ریم جای دیگه!
من، که کنار دیوار نشسته بودم و به ظاهر آرام و ساکت گوش می‌کردم، زیر لب خندیدم و گفتم:
- خوبه، قبل از خرید دارن با هم جنگ می‌کنن.
معصومه، که از همه مسن‌تر بود و انگار خودش را مدیر کل خرید می‌دانست، با صدای بلند گفت:
- فاطمه جان، ما امروز قراره برای تو سنگ تموم بذاریم. تو فقط همراه باش، همه چی رو به ما بسپار.

سرم را تکان دادم و با صدای آرامی گفتم:
- چشم، ولی من فقط یه شرط دارم.
همه به طرفم برگشتند. ننه که ترسیده بود نکند دوباره خرابکاری کنم، با اخم گفت:
شرطت چیه؟!
با معصومیت گفتم:
- من نمی‌خوام چیزی که زیاد گرونه بخرین. حاجی نباید اذیت بشه.
خواهر بزرگ‌تر با خنده گفت:
- وای! عروس قناعت‌کار هم ندیده بودیم. حاجی خدا رو شکر کنه که همچین زنی نصیبش شده.
اما خواهر کوچک‌تر که ظاهراً با خواهر بزرگ‌تر اختلاف دیرینه داشت، زیر لب گفت:
- حاجی که پولش از پارو بالا میره، چرا نگرانش باشیم؟ اگه یه عروس می‌گیره، باید سنگ‌تموم بذاره.
این جمله جرقه‌ی جنگ را زد. دو خواهر شروع کردند به بحث کردن سر اینکه چه چیزی برای من بخرند. مهتاب می‌گفت:
- باید یه چادر مشکی کارشده بگیریم.
مهسا می‌گفت:
- نه، چادر رنگی بهتره، بیشتر بهش میاد.
من هم بی‌صدا نشسته بودم و هر بار که بحثشان بالا می‌گرفت، سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دادم و زیر لب زمزمه می‌کردم:
- همین‌طوری ادامه بدین، عالیه.
وقتی به بازار رسیدیم، خواهرها مثل زنبورهای کارگر دور مغازه‌ها می‌چرخیدند. یکی پارچه می‌آورد، یکی طلا می‌خواست، یکی می‌گفت این کفش قشنگه. اما هیچ‌کدام سر یک چیز به توافق نمی‌رسیدند. من هم هر بار که می‌خواستند نظر من را بپرسند، با خونسردی می‌گفتم:
- هر چی شما بخرین خوبه.
این حرفم کار را خراب‌تر می‌کرد. خواهر بزرگ‌تر با اخم گفت:
- ببین، عروس باید نظر بده. این‌طوری نمی‌شه.
من لبخند زدم و گفتم:
- حاجی گفته شما سلیقه‌تون عالیه، بهتون اعتماد دارم.
خواهر کوچک‌تر که کفرش در آمده بود، زیر لب گفت:
- اگه می‌خوای همه چی رو به ما بسپری، دیگه چرا آوردیمش خرید؟
در دلم خندیدم و گفتم:
- آفرین، همین‌طوری ادامه بده. این خرید برای من تفریح شده.
در نهایت، بعد از چند ساعت بحث و جدل، توانستند یک چادر، یک دست لباس و یک النگو بخرند، اما وقتی برمی‌گشتیم، هنوز با هم قهر بودند. من هم زیر چادرم لبخند می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که همین اختلاف‌ها شاید باعث شود خود حاجی پا پس بکشد.

ویرایش شده توسط Kahkeshan
  • هانیه پروین عنوان را به داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

وقتی از بازار برگشتیم، ننه با چهره‌ای بشاش به استقبالمان آمد. نگاهی به کیسه‌های خرید انداخت و با ذوق گفت:
- به‌به! ببینم چی خریدین؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، چادر را کنار زد، دست دراز کرد و لباس و النگو را بیرون آورد. لبخندی زد و با صدایی که از رضایت پر بود، رو به خواهرهای حاجی گفت:
- ماشالله به سلیقه‌تون! خدا خیرتون بده، معلومه خوب بلدین برای عروس‌تون خرج کنین.
مهسا و مهتاب هر دو مغرورانه سر تکان دادند، انگار تأییدهای  ننه حکم نشان افتخار برایشان داشت. من اما، فقط لبخند ملایمی زدم و در دلم گفتم: «ادامه بدین، عالیه!»
 ننه که حالا حسابی سر ذوق آمده بود، با لحنی گرم و صمیمی گفت:
- ظهر بمونین ناهار. خودم آبگوشت بار گذاشتم، نون تازه هم پختم. یه سفره‌ی اساسی پهن می‌کنم، دور هم باشیم.
خواهرهای حاجی به هم نگاهی انداختند، انگار که دنبال بهانه‌ای برای رد کردن دعوت بودند، اما وسوسه‌ی آبگوشت خانگی و نان داغ آن‌قدر قوی بود که بعد از چند لحظه مکث، مهتاب با لبخند گفت:
- چرا که نه، یه ناهار دورهمی می‌چسبه!
من در دلم به ننه «آفرین» گفتم. هر چه بیشتر این‌ها را دور خودمان نگه می‌داشت، فرصت‌های من برای اجرای نقشه‌ام بیشتر می‌شد.
ظهر که شد، ننه هنرش را در چیدن سفره به رخ کشید. سبزی‌های تازه را با دقت در ظرف‌های کوچک گذاشت، کنار آن کاسه‌های ماست و پارچ دوغ خنک را چید. نان‌های داغ را که خودش با دست‌های زحمت‌کشیده‌اش پخته بود، روی پارچه‌ی سفیدی قرار داد تا گرم بمانند. بعد با لبخند گفت:
- فاطمه، دخترم! کاسه‌های آبگوشت رو ببر سر سفره و این همان لحظه‌ای بود که من منتظرش بودم. کاسه‌ها را یکی‌یکی برداشتم. اول به خواهرهای حاجی تعارف کردم. مهسا که حسابی گرسنه بود، لبخندی زد و گفت:
- ماشالله به دستپخت شما خانم رقیه! فقط بوش منو کشت، دیگه نمی‌تونم صبر کنم!
حاج فتح‌الله هنوز نیامده بود. سفره وسط حیاط پهن شده بود، زیر سایه‌ی درخت توت، و هوا ملایم و دلپذیر بود. همه مشغول خوردن بودند که در حیاط زده شد.
ننه با خوشحالی بلند شد و رفت دم در. چند لحظه بعد، حاج فتح‌الله با همان وقار همیشگی وارد شد. خواهرهایش که حالا حسابی جا خوش کرده بودند، با لبخند به او نگاه کردند.
ننه با احترام گفت:
- حاجی، بیا سر سفره. جای شما خالی بود.
حاجی با نگاه سنگینش نگاهی به سفره انداخت، بعد با لحنی آرام گفت:
- نه خواهر، اومدم دنبال خواهرام کار دارم، باید برگردیم.
ننه که انگار توقع چنین حرفی را نداشت، سریع جواب داد:
- حاجی، غذا رو بخورین، بعد هر جا خواستین برین. دست‌پختم رو امتحان کنین، مطمئنم که خوشتون میاد.
حاجی برای چند لحظه مکث کرد. بعد، همان‌طور که همیشه عادت داشت، آرام سر تکان داد و نشست.
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. وقتش رسیده بود.
کاسه‌ی آخر را برداشتم. حالا نوبت حاج فتح‌الله بود. با یک لبخند شیرین آرام به سمتش رفتم. او سرش پایین بود، انگار در فکر فرو رفته باشد.
وقتی درست کنارش ایستادم، نگاهش را بلند کرد و به من خیره شد. برای چند ثانیه، چشم در چشم شدیم.
و درست همان لحظه‌ای که حواسش پرت شده بود، ناگهان کاسه را برعکس کردم.
همه‌چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. آبگوشت داغ با سرعت روی سرش و کت حاجی ریخت، بعد روی شلوار و کفش‌هایش سر خورد.
مهسا جیغ کشید، مهتاب نفسش را حبس کرد، و ننه… دستش را روی قلبش گذاشت.
حاج فتح‌الله عربده‌ای کشید . چشم‌هایش را بست، بعد نفس عمیقی کشید. اما… چیزی نگفت.
سکوتی مرگبار بین همه افتاد. ننه نفسش را با صدا بیرون داد و با وحشت گفت:
- وای فاطمه! چه کار کردی؟!
اما من، بی‌هیچ اضطرابی، دستمالی از روی سفره برداشتم و آرام جلو رفتم.
لبخندی زدم و با لحن معصومانه‌ای گفتم:
- حاجی، ببخشید… از دستم لیز خورد.
 چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. نگاهی که انگار تا عمق وجودم را می‌سوزاند، درست مثل همان آبگوشت.


 

حاج فتح‌الله حسابی سوخته بود ولی به روی خودش نمی‌آورد. خواهراش دست‌پاچه بلند شدند و به سویش آمدند سه نفری زیر بغلش را گرفتند و او را آرام به سوی شیر آب گوشه حیاط بردند
حاج فتح‌الله چشم‌هایش از خشم برق می‌زد، اما برای حفظ غرور و آبرو، دندان روی جگر گذاشته بود.
ننه با وحشت دستش را محکم روی صورتش کوبید و نالید:
- خدا مرگم بده ان‌شاءالله، از دست تو فاطمه!
مهسا و مهتاب هنوز شوکه بودند، اما سریع به خودشان آمدند. هرکدام زیر بازوی حاجی را گرفتند و به سمت شیر آب گوشه‌ی حیاط بردند. حاجی هیچ حرفی نمی‌زد، فقط نفسش را عمیق و سنگین بیرون می‌داد. چربی آبگوشت بدجور به لباس‌هایش چسبیده بود، هرچقدر که آب می‌ریخت، لکه‌ها پاک نمی‌شدند.
مهسا که حسابی عصبی شده بود، با غیظ گفت:   لباس ندارید بدید حاجی عوض کنه؟
ننه که هنوز گیج بود، با شرمندگی جواب داد:
والا نداریم دخترم…. 
مهتاب که دیگر کلافه شده بود، دست به کمر زد و تند گفت:
- لباس‌های خودتون چی؟!
ننه با چشمانی گرد شده، وحشت‌زده نگاهشان کرد:
- مگه می‌شه؟!
معصومه، خواهر بزرگ‌تر حاجی که از همه منطقی‌تر بود، آهی کشید و محکم گفت:
- چاره‌ای نیست!
فاطمه در تمام این مدت، آرام یک گوشه ایستاده بود، بدون اینکه حرفی بزند. اما در دلش، از خنده منفجر شده بود. با خودش گفت: «عالیه! خیلی عالیه!»
حاجی که همچنان با صابون صورت و دستانش را می‌شست، غرورش را له شده زیر پاهای فاطمه حس می‌کرد. ننه که دیگر چاره‌ای نداشت، رفت و از صندوقچه‌ی چوبی‌اش یک بلوز نارنجی با گل‌های سبز و یک شلوار سیاه با گل‌های سرخ بیرون آورد. کمی این پا و آن پا کرد و بعد با تردید، لباس‌ها را به سمت حاجی گرفت.
حاجی جان… به خدا ببخش، ولی فعلاً فقط همینو دارم…
حاجی با ناباوری به لباس‌ها نگاه کرد. رگ پیشانی‌اش بیرون زده بود، اما چیزی نگفت. فقط نفسش را محکم بیرون داد، لباس‌هایش را درآورد و همان‌ها را پوشید.
اما لحظه‌ای که برگشت…
اول مهسا زد زیر خنده. بعد مهتاب دستش را روی دهانش گذاشت و روی زمین نشست. ننه که سعی داشت خودش را کنترل کند، بالاخره نتوانست و از خنده، خم شد و به دیوار تکیه داد.
- یا حضرت عباس! حاجی، چه‌قدر این رنگ نارنجی بهت میاد!
مهتاب که حالا اشک از چشمانش سرازیر شده بود، نفس‌نفس‌زنان گفت:
- قالیچه‌ی جهیزیه‌ی عروس شدی حاجی!
 دیگر هیچ‌کس نتوانست جلوی خودش را بگیرد. صدای خنده‌ی بلندشان حیاط را پر کرد.
فقط فاطمه، همان‌طور آرام و خونسرد ایستاده بود. لیوان دوغش را سر کشید و با لبخندی محو، به حاجی که از عصبانیت می‌جوشید، نگاه کرد.
او هنوز نقشه‌های زیادی در سر داشت…. 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...