رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاهم

عفت خانوم یهو حالت چهرش تغییر کرد و آب دهنش و قورت داد...رد نگاهش و که دنبال کردم، رسیدم به عمو مازیار. عمو گفت:

ـ فعلا به این چیزا فکر نکن پوریا! اون دختر جاش امنه!

اما خیالم راحت نبود! یه چیزی درونم، آزارم می‌داد. با اینکه می‌دونم از قصد بهم شلیک نکرد اما همینکه قصدشو داشت، ناراحتم می‌کرد ولی بازم دوست نداشتم، هیچ اتفاقی برایش بیفته و کسی اینجا اذیتش کنه! با اینکه برام سخت بود، یکم نیم خیز شدم و رو به عمو گفتم:

ـ می‌خوام...می‌خوام باهاتون تنها صحبت کنم!

عمو یه اشاره به بقیه کرد تا از اتاق برن بیرون. وقتی که رفتن بیرون، رو بهش گفتم:

ـ عمو...اون...اون اینکارو با من نکرد! اسلحه...اتفاقی شلیک شد.

عمو پوزخندی زد و رو بهم گفت:

ـ ببینم نکنه هنوزم تحت تاثیر داروهای بیهوشی هستی پوریا؟! داری هزیون میگی!

با جدیت گفتم:

ـ نه عمو! دارم راستشو میگم. اسلحه رو از دور کمرم برداشت تا خواستم از دستش بردارم، انگشتم خورد به ماشه و شلیک شد!

عمو گفت:

ـ شلیک تصادفی؟! اونم از یه تیرانداز ماهر مثل تو واقعا بعیده!

آروم خندیدم و گفتم:

ـ عمو بالاخره آدمای ماهر هم اشتباه می‌کنند!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و یکم

عمو مازیار یهو جدی شد و دستاش و تو هم قفل کرد و گفت:

ـ چرا داری دروغ میگی پوریا؟! هدفت چیه؟!

خیلی عادی نگاش کردم و گفتم:

ـ چه هدفی عمو؟!

تو چشمای عمو، عصبانیت نشست و گفت:

ـ تو داری بی‌خود و بی‌جهت از اون دختر دفاع می‌کنی و بازم مغلوب قلبت میشی! چرا؟!

حرفایی عمو برام خیلی سنگین بود چون من داشتم واقعیت و می‌گفتم اما ته دلمم اصلا نمی‌خواست اتفاقی براش بیفته. عمو بیش از حد داشت سر این قضیه اسلحه اغراق می‌کرد...گفتم:

ـ عمو من مغلوب قلبم نشدم! واقعیت و بهتون گفتم. اون اسلحه اتفاقی شلیک شد. خودشم انتظارش و نداشت و داشت فرار می‌کرد که تو باغ پشتی پیداش کردم. 

عمو گفت:

ـ فیلمای دوربین مدار بسته باغ و دیدم! بازم خواست فرار کنه...

به اینجا که رسید، ساکت شد و پرسیدم:

ـ بچها گرفتنش،درسته؟!

عمو گفت:

ـ نه اتفاقا؛ خودش بعد از اینکه تو افتادی رو زمین، خواست فرار کنه اما نمی‌دونم چی شد که دوباره برگشت سمتت و با صدای بلند کمک خواست.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و دوم

نمی‌دونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم:

ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، می‌تونست بره. 

عمو زل زد به چشمای من و می‌تونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت:

ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف می‌زنیم!

اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل می‌کردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد:

ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟

گفتم:

ـ عفت خانوم، میشه بی‌زحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟!

ـ حتما، الان میام!

بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و سوم

لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت:

ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری!

با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم:

ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش می‌خوام یه چیزی ازتون بپرسم!

عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم:

ـ می‌خوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟

عفت خانوم گفت:

ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من...

برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم:

ـ اصلا نگران نباش، نمی‌فهمه که تو به من چیزی گفتی!

عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت:

ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! 

منم نگران شدم و دوباره پرسیدم:

ـ چرا؟!

عفت خانوم گفت:

ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. 

یکم مکث کرد و ادامه داد:

ـ بعدش نمی‌دونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.

 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و چهارم

برق از کله‌ام پرید...با استرس پرسیدم:

ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟!

عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت:

ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست.

آروم زیر لب گفتم:

ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟!

وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی می‌شدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت:

ـ پوریا داری چیکار می‌کنی؟!

گفتم:

ـ نمی‌تونم بیشتر از این وقت تلف کنم! 

سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم  در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!! 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و پنجم

تو راه پایین اومدن از پله‌ها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت:

ـ داداش داری چیکار می‌کنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده!

با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم:

ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟!

شاهین سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ اما داداش، آقا گفته بودن که...

یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم:

ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟!

شاهین گفت:

ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه!

مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ!

شاهین با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟!

گفتم:

ـ نه تو رانندگی می‌کنی!

بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت می‌کردم اما الان حال بتوان برام مهم‌تر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمی‌خواست حتی یه مو از سرش کم بشه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و ششم

بعد از بیرون رفتن از در ویلا، شاهین بهم گفت:

ـ داداش نمی‌دونم گفتن این موضوع چقدر درست باشه...

نگاش کردم و گفتم:

ـ باز چیشده؟! نکنه آرون پیدا شده؟!

گفت:

ـ نه داداش، خیلی دنبالش گشتیم اما فکر می‌کنم با پاسپورت جعلی به احتمال خیلی زیاد از کشور خارج شده!

با عصبانیت زدم به داشبورد ماشین و گفتم:

ـ گندش بزنن! اما شما بازم بگردین شاید یک درصد تو یه سوراخ موش قایم شده باشه!

ـ چشم داداش، اما چیزی که من می‌خوام بگم راجب اون دخترست!

گوشام تیز شد و رو بهش گفتم:

ـ چیشده؟!

گفت:

ـ راستش زمانی که تو بیهوش بودی؛ من یه سر رفتم خونه‌ایی که با آرون توش زندگی می‌کردن. نامزد نقش یه شوهر خوب و براش بازی می‌کرد و هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم. جز یه دفترچه خاطرات که مال دخترست! و اینکه...

گفتم:

ـ چی؟!

گفت:

ـ داشتم میومدم بیرون، پست یه بسته بیرون واحدشون گذاشته بود، باز کردم...دیدم عکسای دونفرشونه!

ـ عکسارو‌گرفتی؟

ـ تو داشبورده، هم دفترچه و هم عکسا!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و هفتم

داشبورد و باز کردم و عکسا رو دیدم! چقدر تو عکسا چشماش خندون بود و از ته دل شاد بود اما کاش می‌فهمید درگیر دوست داشتن چه حرومزاده‌ایی شده و وقتی باهاش بود، همزمان با دخترای دیگه هم لاس میزد. نمی‌دونم چرا از دیدن عکساشون، ناراحت میشدم! از اینکه تو عکسا آرون بغلش کرده، اعصابم خورد می‌شد! عکسا رو پرت کردم جلوی ماشین و دفترچه خاطرات و برداشتم. نمی‌دونم چقدر کارم درست بود! خوندن حریم شخصی دیگران اصلا در شأن من نبود اما بخاطر اینکه یه سرنخی پیدا کنم تا بیگناهیشو پیش عمو ثابت کنم، چاره دیگه‌ایی نداشتم. صفحه اولش و باز کردم، نوشته بود:

ـ خدایا ممنونم که مرد به این خوبی رو تو مسیر زندگیم قرار دادی! یه زندگی با دلخوشی های کوچیک داریم که بی‌نهایت بهمون احساس خوشبختی میده. اونقدر مهربونه که جای محبت پدر و مادری که هیچوقت نداشتم و برام پُر می‌کنه! فقط...فقط ای کاش مادرش هم منو بعنوان عروسشون قبول کنه تا بالاخره خوشبختیمون تکمیل بشه! امروز آرون مدیر فروش نمایشگاه خودرو شده بود و قراره با همدیگه بریم و این مراسم و جشن بگیریم و بعدش بریم خونه مورد علاقمونو بخریم، امیدوارم آقای فراموشکار اینم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش نکنه! 

گفتم:

ـ این دختر...داره راست میگه! 

شاهین گفت:

ـ چی داداش؟!

گفتم:

ـ باوان واقعا از چیزی خبر نداره! اونم گول زده. به تاریخ این نوشته نگاه کن! مال یکسال پیشه! 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و هشتم

شاهین گفت:

ـ پس یعنی ولش میکنیم؟!

گفتم:

ـ نه؛ نمی‌تونیم ولش کنیم چون هنوز امکانش هست بره پیش پلیس و برامون دردسر درست کنه! اما این یه مدرکه تا به عمو ثابت کنم این دختر از هیچ چی خبر نداره.

یکم خیالم راحت شده بود. این حس عذاب وجدانی که نسبت بهش داشتم، داشت خفه‌ام می‌کرد! البته نمی‌دونم اسم این حس عذاب وجدان بود یا چیزه دیگه! اما هر چی که بود، خودمو در قبالش خیلی مسئول احساس می‌کردم. حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا برسیم به سورتینگ! وسایل غیر نیاز شرکت و چیزایی که سفارش می‌دادیم و اونجا نگهداری می‌کردیم و حتی توی اوج تابستون و گرما هم اونجا سرد بود، چه برسه به الان! 

وقتی پیاده شدیم از شاهین خواستم تا سریعتر دزدگیر و بزنه و اونم گفت:

ـ داداش دزدگیر من دست مش قربونه! آقا ازش خواست تا مراقبش باشه!

با صدای بلند صداش زدم:

ـ مش قربون...مش قربون، کجایی؟!

با شلنگ توی دستش از پشت باغ اومد بیرون و با لهجه محلی گیلانی گفت:

ـ اِ! آقا شما اومدین؟! رییس نگفت که شما قراره..

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ سریعتر در سورتینگ و باز کن!

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و نهم

مش قربون که گیج شده بود، یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به شاهین و بعدش رفت درو باز کرد. فضا خیلی بزرگ بود و باید دنبالش می‌گشتم! از همون اول با صدای بلند صداش زدم:

ـ باوان...باوان...صدای منو میشنوی؟!

صدام اکو می‌شد و بجز صدای خودم هیچ چی نمی‌شنیدم. یهو با صدای شاهین به خودم اومدم:

ـ داداش پوریا، اینجاست!

رفتم تو اون نقطه کوری که پوریا وایستاده بود، دقیقا پشت جعبه‌ها. از استرس، قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمیاد. درد زخم خودمو فراموش کرده بودم و فقط به فکر باوان بودم. تا رسیدم بهش دیدم که روی صندلی که افتاده پایین، دست و پاهاش بسته شده و روی دهنش هم چسب زده. معلوم نیست چقدر جیغ و داد کرده بود و کسی هم به دادش نرسید! از اینکه توی اون وضعیت دیدمش، واقعا دلم درد گرفت. نوک بینیش و گونه‌هاش از سرما قرمز شده بود. رفتم کنارش نشستم و چسب و از رو دهنش باز کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد. رو به شاهین گفتم:

ـ چرا وایستادی؟! دستاشو وا کن!

شاهین هم همزمان با من مشغول باز کردن طناب دور دست و پاهاش شد. چند دور زدن به صورتش و با استرس صداش زدم:

ـ باوان، باوان...چشماتو وا کن!

فایده‌ایی نداشت. اصلا تو حال خودش نبود. سریع نبضش و گرفتم. شاهین پرسید:

ـ زندست؟!

گفتم:

ـ آره ولی نبضش ضعیف میزنه!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت شصتم

دیگه نتونستم منتظر بمونم، بغلش کردم تا ببرمش بیمارستان. شاهین بهم گفت:

ـ داداش...از زخمت داره خون میاد!

درد داشتم اما واقعا برام مهم نبود. رو به شاهین گفتم:

ـ سریعتر ماشینو آماده‌کن!

شاهین گفت:

ـ داداش اگه آقا مازیار بفهمه...

با عصبانیت رو بهش گفتم:

ـ شاهین، کاری که بهت گفتم و بکن!

شاهین دیگه چیزی نپرسید و با حالت فرار رفت سمت در سورتینگ. مش قربون با تعجب نزدیک در به من و باوان که تو بغلم بود نگاه می کرد. بعد اومد جلومو گرفت و گفت:

ـ ببخشید آقا ولی نمی‌تونم بذارم برید! رییس بهم گفت تا زمانی که خودشون بیان، این دختر باید اینجا باشه.

فریاد زدم و گفتم:

ـ برو کنار مش قربون! کاری نکن اینجارو روی سرت خراب کنم.

مش قربون که از فریاد من خیلی ترسید، چیزی نگفت و رفت کنار. شاهین با سرعت با ماشین اومد و جلوی پاهام ترمز زد. باوان و آروم روی صندلی عقب گذاشتم و خودمم نشستم کنارش و سرشو گذاشتم رو پاهام.

  • نویسنده اختصاصی

پارت شصت و یکم

بعد اینکه تو ماشین نشستیم، دیدم که تمام آستین لباسم خونی شده و بخیه‌ام باز شده اما واقعا برام مهم نبود. به صورتش دست میزدم، خیلی سرد بود! ترسیده بودم. واقعا دلیلش چی بود؟! چرا برای کسی که  ازم متنفر بود، اینقدر استرس داشتم؟! نباید طوریش می‌شد! اون گناهی نداشت. فقط بدشانسیش این بود عاشق آدم اشتباهی شده بود و نمی‌تونست هضم کنه، طرف بهش دروغ گفته...شاهین بهم گفت:

ـ داداش، بیمارستان میریم؟!

گفتم:

ـ نه بیمارستان نمیشه! داستان میشه برامون. بریم خونه. برای دکتر کیارش زنگ بزن و بگو فورا بیاد ویلا.

شاهین سری تکون داد و گوشیش و درآورد تا به دکتر زنگ بزنه...الان مشکل اصلی عمو بود. اگه می‌فهمید بدون اجازه اش، باوان و از سورتینگ درآوردم حتما خیلی عصبانی میشد. اما قانعش می‌کردم. باید می‌فهمید که این دختر دروغ نمیگه و واقعا از چیزی خبر نداره...بعد یه زمان طولانی رسیدیم ویلا و دوباره بغلش کردم و داشتم می‌رفتم داخل که عمو منو از تو حیاط دید...با عصبانیت اومد سمتم و گفت:

ـ پوریا، هیچ معلومه داری چیکار می‌کنی؟ کی بهت گفته بدون اینکه از من بپرسی این دختر و از اونجا خارجی کنی!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ عمو بذار ببرمش تو اتاق، میام و بهتون توضیح میدم.

بعدش منتظر حرفش نموندم و بردمش تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت...دکتر همزمان با ما رسیده بود و بهش گفتم بره بالا و باوان و معاینه کنه.

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...