blue lilium ارسال شده در 2 بهمن ارسال شده در 2 بهمن (ویرایش شده) نام رمان: آلپاکای سرخ نام نویسنده: زهراعاشقی ژانر رمان: عاشقانه،جنایی،مافیایی،طنز خلاصه رمان: وقتی دنیا زیر پای «امیلی» فرو میریزد، یک تصمیم کافی است تا زندگیاش به جهنم یا بهشت تبدیل شود. در میان یک دنیای آشفته، جایی که همه چیز به نظر دروغ است، یک مرد با غروری زخم خورده و زنی با گذشتهای تاریک به هم گره میخورند. اما آیا این عشق میتواند نجاتبخش باشد یا به سقوطی بیپایان ختم میشود؟ "در این دنیای پر از تردید، مرز میان حقیقت و دروغ کجاست؟" ویراستار: @marzii79 https://forum.98ia.net/topic/423-معرفی-و-نقد-رمان-آلپاکای-سرخ-زهراعاشقی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده شنبه در ۱۳:۲۴ توسط blue lilium 7 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 2 بهمن مدیر ارشد ارسال شده در 2 بهمن (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط سادات.۸۲ 3 1 نقل قول
blue lilium ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن (ویرایش شده) #پارت_یک رایان روی زمین زانو زده بود؛ دستهایش را روی صورتش گذاشته بود و نفسهای بریدهاش بهوضوح شنیده میشد. نور کمرمق اتاق زیرزمینی سایهای لرزان از او روی دیوار انداخته بود. صدای زمخت و بیرحمانهی مردی که روبهرویش ایستاده بود، در فضای سنگین اتاق پیچید: «یا کاری که گفتم انجام میدی، یا اون دختر از اینجا زنده بیرون نمیره.» رایان سرش را بلند کرد. چشمانش پر از وحشتی بود که هرگز به کسی نشان نمیداد. - «به من وقت بده... فقط کمی وقت!» مرد پوزخندی زد. از زیر لباسش تفنگی بیرون کشید، آن را محکم روی میز کوبید و گفت: «وقت؟ تو وقت زیادی داشتی پسر! حالا فقط یه شانس داری. محمولهی عتیقهجات رو به من میدی، وگرنه خب، خودت بهتر از هر کسی میدونی چی میشه.» رایان دستانش را مشت کرد. ذهنش پر از تصاویر مبهم شد؛ امیلی با دستان بسته، چهرهی رنگپریدهاش که با نگاه سردی به او خیره شده بود، و آخرین جملهای که گفته بود: - «چرا من؟ چرا به تو اعتماد کردم؟» رایان بهآرامی زمزمه کرد: - «من کاری که گفتی رو میکنم؛ ولی اگر حتی یه تار مو از سرش کم بشه، قسم میخورم که خودم...» صدای مرد حرفش را قطع کرد: - «آروم باش! کسی که تهدید میکنه، باید قدرتش رو هم داشته باشه.» نور اتاق کمی بیشتر شد و سایههای بیشتری روی دیوار افتاد. انگار کسی پشت پرده در حرکت بود. رایان بهسرعت به سمت صدا برگشت، اما چیزی ندید جز تاریکی عمیقی که به نظر میرسید هر لحظه او را میبلعد. تصویر اتاق در مهی از ترس محو شد. رایان ناگهان به زمان حال برگشت. نفسهایش سنگین بود و دستانش میلرزید. چشمانش روی سایهای در گوشهی اتاق خیره ماند، اما چیزی نبود؛ فقط گذشتهای که مثل خنجری در ذهنش فرو میرفت. •|یک سال قبل|• کلاه سوئیشرتش را پایین کشید، دستکشهای کهنهاش را پوشید و وارد انبار بزرگ شرکت شد. صدای دستگاههای بستهبندی و فریاد کارگران در فضا پیچیده بود. رایحهی چوب تازه و گرد و غبار در هوا سنگینی میکرد. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. سرپرست، مردی سنگینوزن با شکمی بزرگ و موهایی کمپشت، او را از دور دید و فریاد زد: - «امیلی! بیا این پالتها رو سریعتر جابهجا کن.» امیلی سری تکان داد و به سمت ردیف جعبههای چوبی که تا سقف روی هم چیده شده بودند، رفت. دستی روی کمرش کشید و زیر ل*ب غر زد: - «باشه، باشه. صبور باش رئیس!» هر بار که جعبهها را بلند میکرد، شانههایش تیر میکشید. حس میکرد ستون فقراتش هر لحظه ممکن است بشکند، اما چیزی نمیگفت. عادت کرده بود. این کار برایش مثل نفس کشیدن شده بود؛ سخت، ولی ضروری. یکی از کارگران جوان که همسن خودش بود، به او نزدیک شد و گفت: - «هی، امروز اینجا خیلی شلوغه. میخوای یه سری از جعبهها رو من جابهجا کنم؟» امیلی لبخندی خسته زد و جواب داد: - «مرسی، ولی خودم انجام میدم. تو هنوز زیادی تازهکاری، پشتت نابود میشه.» پسر جوان چیزی نگفت و دور شد. امیلی جعبهی دیگری را بلند کرد و به گوشهی انبار برد. عرق سردی از شقیقههایش میچکید و پاهایش زیر بار سنگین فشار میآوردند. چند بار حس کرد مچ پایش درد گرفته، اما به روی خودش نیاورد. - «فقط چند ساعت دیگه، فقط چند ساعت دیگه...» این جمله را مثل وردی زیر ل*ب تکرار میکرد. وسط کار، وقتی دیگر نفسش بالا نمیآمد، به گوشهی انبار رفت و روی جعبهای نشست. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. صدای فریاد سرپرست همچنان در گوشش زنگ میزد. «میتونم از همین الان بمیرم ولی نه الان!» در همین فکرها بود که یکی از همکارانش، زنی میانسال و خوشبرخورد، نزدیک شد و یک بطری آب به او داد: - «بیا دخترجون، اگه میخوای زنده بمونی یه چیزی بخور. نمیخوای که وسط کار بیفتی، نه؟» امیلی آب را گرفت و گفت: - «ممنونم، کامری.» کامری لبخندی زد و گفت: - «اگه نصف انرژی که تو داری رو داشتم، الان مدیر بودم، نه کارگر.» امیلی بدون اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید تکان داد. سرانجام عقربههای ساعت روی پنج ایستاد. امیلی دستهایش را به دیوار تکیه داد و ایستاد تا کمرش از خمیدگی صاف شود. با هر قدم، پاهایش بیشتر حس میکردند زیر فشار خالی میشوند. به اتاق استراحت رفت، لباسهایش را عوض کرد و از انبار بیرون آمد. هوای بیرون سرد شده بود، اما باد خنکی که به صورتش میخورد، یک نوع آرامش زودگذر میآورد. با خودش گفت: - «باشگاه. بعدش کافه. شاید آخر شب فرصت کنم یه چیزی بخورم.» هندزفریاش را در گوشش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد. زندگیاش همین بود؛ کاری که همیشه حس میکرد ته ندارد. ویرایش شده 2 بهمن توسط marzii79 6 نقل قول
blue lilium ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن (ویرایش شده) #پارت_دوم امیلی با قدمهایی آهسته و سنگین در خیابانهای شلوغ شهر حرکت میکرد. صدای موسیقی در گوشهایش پیچید، اما افکارش فراتر از ملودیها درگیر بودند. چراغهای خیابان، با نورهای زرد و سفیدشان، سایههایی طولانی از او روی پیادهرو میانداختند. چندبار نگاهش به ویترین مغازهها افتاد، اما چیزی توجهش را جلب نکرد. هوای سرد شب مثل پتویی از یخ روی شانههایش نشسته بود. گاهی دستانش را در جیب فرو میبرد تا از سرمای باد در امان باشد. فکری مبهم در ذهنش چرخ میزد، شبیه باری که هرچند وقت یکبار سنگینتر میشد: - «چقدر میتونم ادامه بدم؟ این راه هیچ پایانی نداره.» از کنار گروهی از جوانان رد شد که در گوشهی خیابان مشغول شوخی و خنده بودند. برای لحظهای ایستاد و به آنها خیره شد؛ تا حالا حتی یک بار هم در زندگیش واقعا خوشگذرانی نکرده بود! سردی هوا مجبورش کرد دوباره به حرکت بیفتد. مقصدش باشگاه بود، تنها جایی که میتوانست خودش را فراموش کند. نفس عمیقی کشید، هندزفری را تنظیم کرد و به خودش گفت: - «فقط باید تمرکز کنم. چند ساعت دیگه، شاید کمی سبکتر بشم.» همینطور که به تقاطع خیابان رسید، نور نئونهای آبی و قرمز باشگاه در میان تاریکی به چشمش آمد. سرعت قدمهایش بیشتر شد؛ انگار این فانوس دریایی، او را از دریای بیپایان اضطراب نجات میداد. امیلی با نفسهای بریده به در شیشهای باشگاه رسید. چراغهای نئون آبی و قرمز، ساختمان را در تاریکی شب شبیه به فانوس دریایی کرده بودند. سردی هوا گونههایش را میسوزاند و بخار نفسهایش در هوا پیچوتاب میخورد. برخلاف بسیاری از روزها، امروز انرژیاش ته نکشیده بود. حتی تماسهای تهدیدآمیز طلبکارها هم محدود به دو مورد شده بود، که در زندگی شلوغ و گرهخوردهاش، بهنوعی حکم یک روز خوش را داشت. با وارد شدن به باشگاه، صدای موسیقی کوبنده و هیاهوی دستگاههای ورزشی گوشهایش را پر کرد. بوی عرق و اسپریهای خنککننده با تهویه مطبوع ترکیب شده و فضایی شلوغ اما سرزنده ساخته بود. اینجا تنها جایی بود که امیلی میتوانست نفس بکشد، دور از آشفتگی زندگیاش. بیتوجه به اطراف، مستقیم به سمت دفتر آنتونی حرکت کرد. عادت همیشگیاش بود که بدون در زدن وارد شود، و این بار هم همین کار را کرد. با لحنی بلند و پرانرژی گفت: - «حدس بزن چه افتخاری نصیبت شده، آنتونی ولار! باحالترین دوستت اومده دیدنت!» سرش را بالا آورد تا آنتونی را ببیند، اما پاهایش میخکوب شدند. فضای اتاق با همیشه فرق داشت. مردی با کتوشلوار شیک و جذبهای سنگین روی صندلی روبهروی آنتونی نشسته بود. اطرافش، بادیگاردهایی با لباسهای مشکی و اخمهای سرد ایستاده بودند. نگاه قهوهای عمیق مرد، مثل شعلهای کهنه و مطمئن، به او دوخته شد. آنتونی از پشت میز، با خونسردی همیشگی و همان لحن شوخ، لبخند زد و گفت: - «خوش اومدی، امیلی. ولی الان نه مهمون دارم ببخشید!» امیلی که حس میکرد لبخندش در نیمهراه خشک شده، سعی کرد خونسرد باشد. نگاهش را سریع از مرد غریبه دزدید و با لحنی رسمی گفت: - «معذرت میخوام، نمیدونستم جلسه دارید.» امیلی در حالی که قدمهایش را تندتر میکرد، بهسرعت از دفتر آنتونی دور شد. حس عجیبی در قلبش سنگینی میکرد؛ ترکیبی از کنجکاوی و اضطراب. نگاه آن مرد غریبه هنوز در ذهنش حک شده بود، نگاهی که انگار او را میشناخت یا چیزی دربارهاش میدانست. از میان جمعیت شلوغ باشگاه عبور کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود. گوشهی سالن، چند نفر مشغول تمرین بودند و صدای برخورد مشتها با کیسههای بوکس در فضا طنین میانداخت. انگار همهچیز طبق روال بود، اما امیلی نمیتوانست آن حس سنگین را از خود دور کند. هنوز سرش پر از پرسش بود که به سمت رختکن رفت. سوئیشرت و شلوار کتانش را درآورد و لباس ورزشی مخصوصش را پوشید: تیشرت مشکی با لوگوی باشگاه و شلواری چسبان که حرکت را برایش راحت میکرد. موهایش را سریع جمع کرد و نگاهی کوتاه به آینه انداخت. اما تصویر آن مرد از ذهنش پاک نمیشد. به سالن که برگشت، فضا پرشورتر از قبل بود. نورهای رنگی روی کف سالن بازی میکردند و مردم دور رینگ ازدحام کرده بودند. صدای هیجانزده جمعیت نشان میداد که چیزی بزرگ در راه است. امیلی نگاهش به رینگ افتاد و مایک را دید؛ شاگردش که داشت خودش را گرم میکرد. صورتش کمی عصبی به نظر میرسید، اما وقتی امیلی نزدیک شد، لبخندی اجباری تحویلش داد. - «آمادهام، مربی. فقط نمیدونم چرا یه کم استرس دارم.» امیلی دستی روی شانهاش گذاشت و با اطمینان گفت: - «گوش کن، استرس طبیعیه. تو آمادهای. تمریناتت عالی بودن و تو میدونی که از پسش برمیای. فقط روی حرکاتت تمرکز کن. بقیه چیزا رو بذار کنار.» صدای آنتونی از پشت سرشان بلند شد: -«دقیقاً همین و گوش کن، پسر. مربیت حرف بیخود نمیزنه.» امیلی برگشت و آنتونی را دید که با لبخند همیشگیاش نزدیک میشد. اما کنار او، آن مرد جذبهدار هم حضور داشت. هنوز همان نگاه سنگین را داشت، نگاهی که انگار میخواست هر حرکت امیلی را تجزیهوتحلیل کند. امیلی ل*بش را به دندان گرفت و نگاهش را برگرداند. زنگ آغاز مسابقه زده شد و جمعیت با هیجان شروع به تشویق کردند. مایک با تمام توان وارد میدان شد. امیلی کنار رینگ ایستاده بود، فریاد میزد و راهنمایی میکرد. اما آن نگاه، حضور آن مرد، هنوز روی پوستش حس میشد. مایک خوب شروع کرد، اما ضربهای سنگین به شانهاش خورد و تعادلش را از دست داد. امیلی فوراً داد زد: - «تعادل، مثل تمرین! یادت نره.» - «تو میتونی. برو جلو...» نگاهش برای لحظهای به سمت آن مردی که در اتاق آنتونی دیده بود، برگشت. همچنان بیحرکت ایستاده بود، اما این بار گوشه ل*بش کمی بالا رفته بود؛ انگار چیزی که دیده بود، راضیاش کرده باشد. ویرایش شده 2 بهمن توسط marzii79 5 نقل قول
blue lilium ارسال شده در 5 بهمن سازنده ارسال شده در 5 بهمن #پارت_سوم امیلی همچنان کنار رینگ ایستاده بود، اما ذهنش مدام بین مایک و آن مرد غریبه در رفتوآمد بود. هرچند تمرکزش را روی شاگردش نگه میداشت، اما سنگینی آن نگاه مرموز اجازه نمیداد کامل در لحظه حاضر باشد. دستانش را مشت کرد و زیر ل*ب گفت: «نمیدونم این مرد کیه، ولی نگاهش عصبیم میکنه!» مایک در حال گرم کردن بود و حریفش، مردی تنومند با خالکوبیهایی روی بازوهایش، کنار رینگ ایستاده بود و با چشمانی سرد او را زیر نظر داشت. امیلی از تجربهاش میدانست این یکی حریف راحتی نیست. صدای آنتونی دوباره از پشت سر بلند شد: «امیلی، همهچی رو بسپار به مایک. اون از پس کار برمیاد.» امیلی بدون اینکه برگردد، با لحنی کوتاه جواب داد: «من بهش اعتماد دارم. ولی این مسابقه ساده نیست.» آنتونی لبخند آرامی زد و کنار او ایستاد، اما آن مرد مرموز کمی عقبتر ماند و دستهایش را در جیبش فرو کرد. نگاهش همچنان به رینگ دوخته بود. زنگ مسابقهای که به صدا درآمد، همهچیز در لحظهای تغییر کرد. جمعیت هجوم آوردند، هیاهوی فضا بالا گرفت، و امیلی ناخودآگاه دستش را روی دیواره رینگ گذاشت. نفسش با هر ضربهای که مایک وارد یا دریافت میکرد، تندتر میشد. مایک خوب میجنگید، اما حریفش سریع و حیلهگر بود. ضرباتش دقیق به هدف میرسیدند و هر بار امیلی را مجبور میکرد که نکتهای فریاد بزند: «دستاتو بالا نگه دار! نفس بگیر، مایک!» صدای تشویق جمعیت به اوج رسیده بود. مایک یک حرکت خطرناک انجام داد و حریفش را در گوشهی رینگ گیر انداخت. امیلی نفسش را حبس کرده بود؛ این لحظهای بود که باید کار را تمام میکرد. مایک با یک ضربهی چرخشی، مشت محکمی به فک حریف زد. صدای برخورد مُشتش با صورت حریف، در فضای باشگاه پیچید. آنتونی از جایگاه تماشاچیها فریاد زد: «تمومش کن، مایک!» ضربه آخر، حریف را روی زمین انداخت. داور شروع به شمارش کرد، و در حالی که همه منتظر برخاستن حریف بودند، او حتی تکان هم نخورد. «... هفت، هشت، نُه، ده!» زنگ پایان مسابقه به صدا درآمد و داور دست مایک را بالا برد. همه از هیجان جیغ میکشیدند. مایک که نفسنفس میزد، دستش را به نشانه پیروزی بالا گرفت. امیلی نفس راحتی کشید و به سمت شاگردش دوید. «اگه شما نبودید، نمیتونستم این کارو بکنم.» امیلی سری تکان داد و گفت: «مایک، این تلاش و پشتکار تو بود که نتیجه داد. من فقط راه رو نشونت دادم.» مایک با لبخند خستهای گفت: «شاید، ولی اگه شما نبودید، هیچوقت نمیتونستم به خودم اعتماد کنم.» امیلی لبخندی زد و دستی به شانهاش زد. «این تازه شروعشه. پیروزی بزرگتری منتظرت هست. فقط یادت باشه، همیشه برای بهتر شدن جا هست.» مایک سری تکان داد و دوباره به جمعیتی که تشویقش میکردند نگاه کرد. صدای کف زدنها و فریادهای شادمانی همهجا پیچیده بود. امیلی چند قدم عقب رفت تا فضای بیشتری به او بدهد و خودش هم کمی از این انرژی مثبت استفاده کند. او که حالا کمی سبکتر شده بود، نفس عمیقی کشید و به سمت جایگاه مربیها حرکت کرد. صدای هیاهوی تماشاچیان و گفتگوهای بلند باشگاه مثل موسیقی زمینهای در گوشش پیچیده بود. یکی از مربیهای دیگر نزدیک شد و دستی به شانه امیلی زد: «کار مایک عالی بود. بهت افتخار میکنم، امیلی. این برد اسم تو رو تو باشگاه بالاتر میبره.» امیلی با لبخندی آرام گفت: «برد که برای مایک ولی، ممنون.» هنوز داشت با مربی صحبت میکرد که ناگهان آن حس سنگین دوباره به سراغش آمد. گویی نگاه کسی او را نشانه گرفته باشد، درست مثل قبل که در میانهی مبارزه مایک حس کرده بود. سرش را کمی چرخاند و اطراف را نگاه کرد. 4 نقل قول
blue lilium ارسال شده در 5 بهمن سازنده ارسال شده در 5 بهمن #پارت_چهارم افراد زیادی در حال حرکت و صحبت بودند، اما هیچ چهرهی خاص یا مشکوکی به نظرش نرسید. زیر ل*ب زمزمه کرد: «شاید هنوز از اون مرد عجیب که توی دفتر آنتونی دیدم، تأثیر گرفتم. خیالاتی شدم.» اما حس نمیکرد چیزی خیالی باشد. انگار واقعاً کسی آن بیرون بود که قدمبهقدم حرکاتش را زیر نظر داشت. خودش را به جمعیت نزدیکتر کرد تا این احساس ناخوشایند را پس بزند. مایک همچنان کنار شاگردهای دیگر ایستاده و با شوق از مسابقه صحبت میکرد. آنتونی هم در گوشهای مشغول بود، در حالی که چشمکی به امیلی زد. امیلی سعی کرد لبخندش را پاسخ دهد و این حس عجیب را فراموش کند. ناگهان صدایی از ورودی باشگاه، درست مثل یک فریاد بلند، فضای جشن را شکست: «امیلی آلن! خودت نشون بده!» گر*دنها به سمت صدا چرخید و جشن ناگهان خاموش شد. صدای بلند و خشن مرد در فضای باشگاه پیچید و جشن ناگهان خاموش شد. تماشاچیان و شاگردان همگی سرشان را به سمت ورودی برگرداندند. امیلی هم با چهرهای سرد و اخمی که کمکم روی صورتش مینشست، به سمت صدا چرخید. یک مرد قدبلند و هیکلی، با چهرهای خشمگین و دو نفر قلچماق که پشت سرش ایستاده بودند، وارد باشگاه شد. فضای سنگینی بین جمعیت ایجاد شده بود. هیچکس حرفی نمیزد، حتی صدای زمزمه هم از کسی شنیده نمیشد. امیلی بهخوبی میدانست این مرد کیست. قلبش برای لحظهای فشرده شد، اما خودش را جمع کرد و سعی کرد خونسرد به نظر برسد. طلبکاری که بارها تهدیدش کرده بود و حالا انگار تصمیم گرفته بود همهچیز را علنی کند. آنتونی، با اخمی که نشان از خشم و حیرتش داشت، از بین جمعیت جلو رفت و روبهروی مرد ایستاد. «هی، اینجا باشگاه منه. چه خبره؟» مرد بدون توجه به او، مستقیم به سمت امیلی حرکت کرد. نگاه سنگینش روی صورت امیلی قفل شده بود. «تا حالا چند بار بهت گفتم که وقت پرداخت بدهی گذشته؟ فکر کردی میتونی قایم بشی؟» امیلی چند قدم جلو رفت و ایستاد. دستهایش را مشت کرد و سعی کرد محکم و بیتزلزل باشد. نگاههای جمعیت، سنگینی کلمات مرد و حتی آنتونی که حالا کمی عقبتر ایستاده بود، همه فشار زیادی به او وارد میکردند. امیلی با لحنی سرد و مصمم گفت: «بهت گفتم یکم بهم وقت بده.» مرد قدمی جلوتر آمد و صدایش را پایینتر آورد، اما هنوز خشم در آن موج میزد. «وقت بیوقت! یا همین حالا پول رو میدی، یا حسابت رو همینجا میرسم.» آنتونی که حالا کاملاً جلو آمده بود، با صدایی بلند و لحنی محکم وارد بحث شد: «امیدوارم متوجه باشی که اینجا جای این حرفها نیست. از باشگاه من برو بیرون، همین حالا.» مرد لحظهای به آنتونی نگاه کرد و بعد با خندهای تحقیرآمیز گفت: «به نفعته تو دخالت نکنی، این یه مسئله شخصیه.» آنتونی قدم دیگری برداشت و نزدیکتر شد. نگاهش سرد و محکم بود، انگار که میخواست جایگاه خودش را یادآوری کند. «گفتم برو. حالا یا خودت راهتو میکشی میری، یا مجبور میشم به روش دیگهای مجبورت کنم.» مرد برای لحظهای مکث کرد. انگار ارزیابی میکرد که آیا باید مقابل آنتونی بایستد یا نه. جمعیت باشگاه نفسهایشان را حبس کرده بودند و همه نگاهها روی این صح*نه قفل شده بود. امیلی که حالا بیشتر از قبل خسته و تحت فشار بود، از این سکوت استفاده کرد و با صدایی آرامتر اما قاطع گفت: «اینجا کلی آدم هست، برو بیرون خودم میام سراغت!» 3 نقل قول
blue lilium ارسال شده در 5 بهمن سازنده ارسال شده در 5 بهمن #پارت_پنج مرد با تردید به امیلی نگاه کرد و بعد به آنتونی، که هنوز آمادهی برخورد بود. در نهایت، زیر ل*ب غرشی کرد و با حرکتی سریع به همراه قلچماقهایش به سمت در خروجی رفت. اما قبل از رفتن برگشت و گفت: «این آخرین هشداره، امیلی. بار دیگه، همهجا رو روی سرت خ*را*ب میکنم.» وقتی در باشگاه بسته شد، نفسهای حبسشده آزاد شدند. زمزمهها و نگاههای پرسشگر در بین جمعیت پخش شد. آنتونی به سمت امیلی برگشت. «این چی بود؟ از کی تا حالا با همچین آدمایی سر و کار داری؟» امیلی که حالا احساس میکرد دوباره باید سنگینی تمام مشکلاتش را به دوش بکشد، سری تکان داد و گفت: «یه داستان قدیمیه. نمیخوام الان راجع بهش حرف بزنم.» آنتونی برای لحظهای مکث کرد، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و از او دور شد. جمعیت هم کمکم دوباره پراکنده شد، اما نگاههایشان هنوز روی امیلی سنگینی میکرد. امیلی نفس عمیقی کشید، کیفش را برداشت و بدون اینکه چیزی بگوید، از در پشتی باشگاه خارج شد. جشن همچنان در جریان بود و صدای هیاهو در خیابان طنینانداز بود. اما او حالا به آرامش نیاز داشت. کمی نگوشت که آنتونی از پشت سر صدایش زد: «امیلی، فردا صبح میبینمت، درست؟» امیلی به سمت او برگشت و لبخند زدو گفت: «آره، فردا. ممنون از حمایتت امروز. این پیروزی برای مایک خیلی مهم بود.» آنتونی لبخندی زد و سرش را تکان داد: «خیلی هم عالی بود. تو همیشه بهترین نتیجه رو میگیری. میدونی که هر وقت نیاز داشتی، میتونیم صحبت کنیم.» امیلی نگاهی به او انداخت، زیر ل*ب گفت: «یکم کار دارم باید زودتر برم لیا منتظره.» آنتونی سری تکان داد و همانطور که دستگیره در را میگرفت ل*ب زد: «آره برو. شب خوبی داشته باش، امیلی.» امیلی لبخندی زد. «تو هم همینطور. فردا صبح میبینمت.» بعد این جمله امیلی از دید آنتونی خارج شد. خیابانها هنوز شلوغ بودند، اما امیلی احساس میکرد که به کمی سکوت و خلوت نیاز دارد.اندکی بعد بالاخره به کافه رسید. وقتی وارد کافه شد، لیا که پشت کانتر ایستاده بود، سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. «هی، مربی ستارهها! زود اومدی، از جشن پیروزی فرار کردی؟» امیلی پوزخندی زد و کتش را از تنش درآورد. «جشن؟ آره، آره، بیخیال. یکی دو ساعتی اینجا میمونم، شاید بعدش بهتر شدم.» لیا نگاهی دقیقتر به او انداخت و گفت: «چرا یهجوری به نظر میرسی؟ چیزی شده؟» امیلی شانهای بالا انداخت. «هیچی. فقط، نمیدونم... یه وقتایی حس میکنم هرچقدر هم زور بزنم، انگار قراره هیچوقت برندهی واقعی نباشم.» لیا جلوتر آمد و با شوخی گفت: «خب، اگه یه قهوه بهت بدم، شاید برندهتر از قبل بشی!» امیلی خندید، اما خستگی عمیق از صورتش محو نشد. «مطمئنم قهوهت معجزه نمیکنه، اما امتحانش ضرری نداره.» لیا قهوهای برایش ریخت و بعد با لبخند گفت: «حالا که اینجایی، برو کمک کن. هم امروز مغازه کلی شلوغه، هم باریستا دست تنهاست.» امیلی ابروهایش را بالا انداخت. «جدی؟ مگه من قراره اینجا هم بیگاری کنم؟» 3 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۶:۲۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۲۸ #پارت_شش لیا یقه امیلی را کشید و با خنده گفت: «بله خانم آلن، کافه لیا بدون تو نمیچرخه.» امیلی لبخند کمرنگی زد و کمی بعد مشغول به کار شد. چند ساعتی گذشته بود و امیلی همانطور که سینیها را جابهجا میکرد، زیر لب غرغر میکرد. «آخه آدم قهوه میاد بُخوره، نه اینکه جون بکنه سر کار کردن...» لیا از پشت سرش شنید و با یک دستمال روی سر او کوبید. «اگه خیلی خستهای، میتونی بری خونه، ولی میدونی که دلت نمیاد.» امیلی برگشت و با خنده گفت: «اتفاقاً دلم میخواد برم، ولی خب چه کاریه.» هر دو به خنده افتادند، اما درست در همان لحظه، درِ کافه باز شد و یک مرد جوان وارد شد. چهرهی لیا ناگهان تغییر کرد. «اوه! ببین تو الان برو استراحت کن. من اینجا رو جمع میکنم.» لیا با نگاهی به درب کافه که به تازگی باز شده بود، با یک حرکت سریع، امیلی را به سمت در هدایت کرد. امیلی کمی متعجب از تغییر رفتار لیا، با نیشخندی گفت: «خیلی بیرحمی، ولی عاشق این بیرحمیتم!» لیا لبخند زد و بیآنکه پاسخی بدهد، به آرامی امیلی را به بیرون کافه سوق داد. «الان برو، من همه چیز رو جمع میکنم.» امیلی کمی تردید کرد، ولی در نهایت با سر به او اشاره کرد و به آرامی از کافه خارج شد و لیا را با نامزدش تنها گذاشت. هوای بیرون سرد و دلگیر بود، اما امیلی با هر قدمی که در خیابان خلوت شبانه برمیداشت، احساس میکرد که کمی از سنگینی روز کم میشود. دستهایش را در جیب سویشرتش فرو کرده بود و با هر قدم، صدای سنگفرشها در سکوت شب طنینانداز میشد. هنوز خسته بود، اما در این شب، گویی دنیای اطرافش به آرامی از تمام شلوغیها و دغدغههای روزمره فاصله میگرفت. وقتی از کنار یک دکه کوچک رد شد، بیاختیار ایستاد. به سوی دکه برگشت و چند آبنبات خرید. لبخندی به فروشنده زد و با خود گفت: «حالا من خودم نصف روز گرسنهام، ولی نمیشه دل این بچهها رو خالی گذاشت.» امیلی آبنباتها را به بچهها میداد و با آنها چند دقیقه صحبت میکرد. شاید تنها چیزی که آنها به آن نیاز داشتند، کمی توجه و محبت بود، و امیلی همین را برایشان فراهم میکرد. روزهای سخت به پایان رسیده بودند، اما هنوز سنگینی آنها روی شانههایش احساس میشد. لحظههای کوچک، مثل همان لبخند بچهها، به او یادآوری میکردند که در دل این زندگی سخت، هنوز چیزهایی وجود دارد که ارزش تلاش دارند. شاید زندگی همیشه سخت باشد، اما همین لحظهها بودند که برای امیلی معنا داشتند. هرچند میدانست که فردا دوباره همان چرخه روزمره شروع خواهد شد، اما به همین لحظه بسنده کرد و با خود زمزمه کرد: «خوب بود. امشب خوب بود.» امیلی زیر نور زرد و ضعیف کوچه به خانهاش نزدیک شد. دیوارهای آجری ترکخورده، در آهنی زنگزدهای که به حیاط کوچک و مشترکشان باز میشد، همه چیز همانقدر خسته و فرسوده بود که هر روز انتظارش را داشت. کلید را از جیبش بیرون کشید، اما با تعجب متوجه شد در نیمهباز است. چند لحظه به در خیره ماند. افکار مختلفی در سرش چرخید. «بازش گذاشتم؟ محاله. همیشه چک میکنم. شاید...» دستی به صورتش کشید و با لحن خشکی زیر لب گفت: «لعنت به من، لابد خسته بودم و حواسم پرت شده.» نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. صدای جیرجیر لولاها مثل همیشه گوشش را خراشید. وارد حیاط شد؛ حیاطی که پر از خرتوپرتهای کهنه و خاکخورده بود. سه خانهی دیگر هم دور این حیاط بودند، اما ساکنانشان یا پیر بودند یا آنقدر بیاعتنا بودند که اگر در حیاط باز میماند، هیچوقت حتی نگاهشان هم نمیافتاد. پلههای باریک جلوی در خانهاش را بالا رفت و در چوبی نیمهپوسیده را باز کرد. هنوز وارد نشده، برگشت و نگاهی به کوچه انداخت. همهچیز عادی به نظر میرسید. سری تکان داد و وارد شد. هوای داخل خانه سرد و نمور بود. کفشهایش را بهآرامی از پا درآورد، اما هنوز چراغها را روشن نکرده بود که ناگهان دستی از پشت دور شانهاش حلقه شد. بوی تند و شیمیایی چیزی که روی دهان و بینیاش فشرده شد، باعث شد نفسش بند بیاید. شوکی که به بدنش وارد شد، او را درجا خشک کرد. در اولین لحظه حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که حس میکرد، فشار محکم بازوهای غولآسا و بوی وحشتناک دستمال بود. اما به محض اینکه عقلش شروع به کار کرد، با تمام قوا دستوپا زد. «ول کن! لعنتی، دستت و ...» صدایش به خاطر دستمال خفه و ناواضح بود. با تمام زورش پاهایش را به زمین کوبید و آرنجش را به سمت بدن مهاجم پرتاب کرد، اما زورش به او نمیرسید. حس میکرد قدرت عضلاتش دیگر کمکم تحلیل میرود. قلبش دیوانهوار میتپید و تصویرهای مختلفی از زندگی کوتاهش در ذهنش میچرخید. «طلبکارا... یکی از اون دیوونهها بالاخره صبرش تموم شد، میدونستم!» بعد از آن جمله، آخرین چیزی که دید چراغهای خاموش خانهاش بود و بعد همهچیز سیاه شد... 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۶:۵۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۵۱ #پارت_هفت امیلی سعی کرد چشمانش را باز کند. سرش سنگین و گیج بود، احساس میکرد بدنش هنوز در خواب است، اما فشار سنگینی روی سینهاش او را از خواب بیدار کرده بود. با دستهای لرزان بستهاش صورتش را لمس کرد. به سختی نفس کشید و سعی کرد به اطراف نگاه کند. اتاق تاریک و سرد به نظر میرسید، دیوارهایی خاکستری و خالی که حس ترس و بیپناهی را در دلش میانداخت. در ابتدا به نظر میرسید که در یک کابوس غرق است. تمام بدنش میلرزید و به وضوح صدای ضربان قلبش را در گوشهایش میشنید. «من کجام؟ کسی اونجا هست؟» اتاقی که درآن بود اتاق سادهای نبود و مجهز بود به گران قیمتترین ابزارها و وسایلی که امیلی حتی از دور هم آنها را ندیده بود! به سختی از جا بلند شد. دردی عمیق در پشتش احساس میکرد، انگار هر حرکتش به قیمت شکنجهای جدید بود. «فکر کن، امیلی. باید یه راهی باشه که بتونی زنده از اینجا بیرون بری!» همینطور که تلاش میکرد به خود مسلط شود، صدای قدمهایی از پشت در به گوش رسید. قلبش دوباره تندتر زد. به سمت صدا برگشت، چشمهایش به تاریکی دوخته شد. در باز شد و نور بیشتری داخل اتاق ریخت. مردی وارد شد. چهرهاش در سایه بود، اما امیلی نمیتوانست اشتباه کند. او را قبلاً دیده بود. «تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟ برو بگو کلهگندهات بیاد ببینم کدوم یکیه.» مرد بدون هیچگونه حرکتی به سمت صندلی رفت و روی آن نشست. نور لامپ حالا بیشتر صورتش را آشکار میکرد، اما هنوز برای امیلی ناشناخته بود. چهرهای بیاحساس و نگاههایی که بیشتر از هر کلمهای، تهدیدآمیز به نظر میرسید. «جواب بده، لالی مگه؟ چرا منو آوردی اینجا؟ دِ خُب حرف بزن!» مرد به آرامی سرش را تکان داد، صدایش آرام و مقتدر بود. «پرسیدن خوبه، ولی بهتره بیشتر گوش بدی تا حرف بزنی.» امیلی با عصبانیت فریاد زد: «اگه فکر میکنی میتونی منو بترسونی، اشتباه میکنی!» مرد لبخندی زد، اما هیچچیزی نگفت. فقط سکوت بود که فضا را سنگینتر میکرد. تمام تلاشش این بود که به هیچوجه ضعیف به نظر نرسد. نگاهش را در چشمهای مرد دوخت. «اگه چیزی میخوای، بگو. اگه برای بدهی منه، تکلیف روشنه. من هیچی ندارم که بهت بدم.» مرد سرش را تکان داد. «بدهی؟ شاید. شاید هم... چیز دیگهای.» امیلی با تنشی که به وضوح در صدایش بود گفت: «اولاً اینکه واضح حرفتو بزن، منو تهدید نکن. دوماً اگه فکر میکنی من میترسم...» مرد حرفش را قطع کرد. «هنوز نمیدونی چرا اینجایی، ولی میفهمی. خیلی زود.» سکوتی سنگین دوباره بینشان حاکم شد. امیلی تلاش کرد چیزی بگوید، اما هیچ کلمهای به ذهنش نمیرسید. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. «من میفهمم. دیر یا زود میفهمم... ولی تو هم بدون، من از اونایی نیستم که به این راحتی شکست بخورن و به خاطر یه بدهی بخوان کم بیارن.» مرد لبخند محوی زد. «میدونم. برای همین اینجایی.» امیلی گیج و سرگردان بود، اما یک چیز واضح بود: "این ماجرا به این زودی تمام نمیشد." نور کمجان اتاق هنوز همان احساس سنگینی را در ذهنش ایجاد میکرد. دستانش که حالا آزاد شده بودند، هنوز از درد سوزش میکردند. تمام ذهنش پر از سوالات بیپاسخ بود. هنوز در شوک ضربهای که به او وارد شده بود، قرار داشت. تنها چیزی که به ذهنش میرسید این بود که باید راهی پیدا کند و از این وضعیت خارج شود. همین لحظه، نور لامپ بالای سر مرد کمی بیشتر درخشید و فضای اتاق کمی روشنتر شد. در این لحظه، چهره مرد در نور ضعیف لامپ به تدریج آشکار شد. امیلی ناگهان متوجه شد که او همان مردی است که در دفتر آنتونی دیده بود. چهرهاش کاملاً برایش آشنا بود، اما نگاه نافذ و قاطعش چیزی متفاوت را در او برانگیخت. «تو؟» امیلی در حالی که نفسش را حبس کرده بود، با تعجب کلمات را بر زبان آورد. مرد به آرامی سرش را تکان داد و سپس به سمت در اشاره کرد. یکی از بادیگاردهایش با چند حرکت، سریع و حرفهای دستان امیلی را آزاد کرد. «حالا راحتی؟» صدا و لحن مرد، آرام و خونسرد بود، اما کلماتش بیشتر از هر چیزی نشاندهنده تسلطش بر وضعیت بود. امیلی دستهایش را بررسی کرد، نگاهی به بادیگاردها و سپس به مرد انداخت. «خیال کردی اگه دستامو باز کنی، از اینجا با لبخند تشکر میکنم؟ اشتباه کردی! حالا بگو کی هستی؟ چرا منو اینجا آوردی؟» مرد نگاهش را از او برنداشت. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد. «امیلی آلن. بیستوپنج ساله. ساکن یکی از ارزانترین محلههای شهر وودهیون. مربی باشگاه. بدهکار به چندین و چند آدم خطرناک. سالهاست به تنهایی زندگی میکنی و...» امیلی احساس کرد خون در رگهایش یخ زد. چطور ممکن بود این مرد همه چیز را درباره او بداند؟ «تو... از کجا همهی اینا رو میدونی؟» مرد لبخند محوی زد و ادامه داد: «وقتی قراره با کسی سروکار داشته باشی، باید همهچیز رو دربارهش بدونی. یه اسم مستعار هم برات انتخاب کردم: اسب وحشی.» 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۰ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۰ #پارت_هشت امیلی چشمانش را ریز کرد و بدنش را صافتر کرد. حس درد در پشتش امانش را بریده بود، اما صدای آرام پسر باعث شد تمرکز کند. «اسب وحشی؟» امیلی با لحن تحقیرآمیز گفت. «خُب تبریک میگم خیلی بامزهای. حالا بگو چرا منو به اینجا آوردی.» پسر مکثی کوتاه کرد، سپس نشست و نگاهش را مستقیم در چشمهای امیلی دوخت. «چون تو رو میخوام.» امیلی قدمی عقب برداشت و چهرهاش با عصبانیت و تعجب تغییر کرد. «چی؟ میگم که تو دیوونهای نه؟ فکر کردی اگه منو بیهوش کنی و بکشونی اینجا، میتونم بفهمم چی تو کلهته؟ مثل سریالا یکی رو بدزدی و... ببینم نکنه مریضی چیزی داری؟! آدم بیکس و کار گیر آوردی؟ هه ببین ولم نکنی برم پدرت و درمیارم و تو رو کنارش چال میکنم!» پسر با آرامشی بینظیر و صدایی که نشاندهنده تسلطش بود پاسخ داد: «نفس بگیر یکم! چه خبره مگه رِپِری؟! من تو رو برای محافظت از خودم میخوام.» امیلی برای لحظهای سکوت کرد، حرفهای او مثل صاعقه به ذهنش اصابت کرد، اما بعد به خنده افتاد. «تو دنبال محافظی؟ خب لامصب هزار تا بادیگارد داری. میتونی دهها نفر مثل منو استخدام کنی! چرا منو آوردی؟» پسر بدون هیچ تغییری در لحنش گفت: «چون به کسی نیاز دارم که معمولی نباشه.» امیلی اخم کرد. «من معمولی نیستم؟» پسر بهآرامی سرش را تکان داد. «نه، نیستی. با تمام ضعفهات، بیشتر از هر کسی که میشناسم برای زنده موندن جنگیدی. چیزی که تو داری فراتر از پول یا قدرت بدنیه. تو میدونی چطور از خودت محافظت کنی و این باعث میشه بهت اعتماد کنم.» امیلی هنوز گیج بود. «واسه چی؟ محافظت از تو؟» پسر ادامه داد: «این فقط یه بخش از قضیهست. نقشت خیلی مهمتر از این حرفهاست.» امیلی که دیگر از تعجب و سردرگمی نمیدانست چه بگوید، با صدای بلند اعتراض کرد: «یعنی چی؟ من باید چی بشم؟ یه محافظ؟ یه اسلحه؟ یه مترسک؟ چرا جون به لب میکنی تا حرفت و بزنی، بگو تموم شه بره دیگه!» پسر نگاهی عمیق به او انداخت. «صبور باش. چیزی که تو باید بشی، خیلی پیچیدهتر از اینه که بخوای فقط از من دفاع کنی. تو قراره شریک من بشی، امیلی.» امیلی نمیتوانست باور کند. «صبر کن! تو میخوای من... شریک تو باشم؟! از همین شریکها که پولاشونو مشترک خرج میکنن؟ اگه همینه که موافقم رفیق اصلا شک نکن!» پسر سرش را به آرامی به سمت چپ و راست تکان داد و گفت: «نه اون شریکی که تو نظرته! منظورم شریک زندیگه! شایدم در حقیقت خیلی بیشتر از این. تو باید نقش دوستدختر من رو هم بازی کنی.» امیلی چشمهایش را تنگ کرد. به نظر میرسید دنیا از دور سرش میچرخد. «میفهمی چی میگی؟ واقعا چرا دقیقا اتفاق سریالها برام میفته؟ چه دوستدختری؟ چه بادیگاردی؟!» پسر هیچگونه تغییر احساس در چهرهاش نشان نداد. «تو مگه نمیخوای بدهیهات صاف بشه؟ خب در قبال دادن کل بدهیت من فقط همین درخواست و ازت دارم! اصلا هم اجباری نیست و میتونی خوب راجع بهش فکر بکنی.» امیلی با صدای لرزان گفت: «اصلا چرا من؟! چرا نه یه بادیگارد معمولی یا یه دختر خوشگلتر؟! همیشه یکی تو فامیل هست که از یکی مثل تو خوشش میاد و میچسبه بهت، از این دخترا تو فامیلتون نداری بگی بیاد؟» پسر لبخندی کمی زد و سپس به آرامی گفت: «نه نیست، اگه هم بود مناسب این کار نبود، چون هیچکس مثل تو نمیتونه این نقش رو به درستی بازی کنه. این فقط یه بازی نیست. این یه قمار روی زندگیه.» امیلی سکوت کرد و به او خیره شد. برای لحظهای احساس کرد که کنترل تمام دنیا از دستانش خارج شده است. پسر که حالا آماده شده بود برود، نگاهی آخر به او انداخت. «یادت باشه، این قرارداد دوطرفهست. اگه واردش بشی، راه برگشتی نیست.» امیلی خیره به جایی نزدیک به پسر نگاه کرد، جایی که به لطف باز بودن سه دکمهی اول پیراهن مشکیش، بخشی از بدنش واضح به چشم میآمد. ذهنش همچنان درگیر بود. خلاص شدن از دست اون همه آدم که هر روز با تهدید به مرگ و بدتر از آن به سراغش میآمدند... اگر این قرارداد قرار بود بدهیهای لعنتیاش را حل کند و او را از چنگ طلبکارهایی که هر روز تهدیدش میکردند نجات دهد، چرا باید شک میکرد؟ فقط یک چیز در ذهنش روشن بود: راهی برای فرار پیدا کرده بود، حتی اگر این راه، به قیمت جانش تمام میشد. «صبر کن، نرو!» رایان که متوجه نگاه عمیق و فکر مشغول او شده بود، لبخند محوی زد و با آرامش گفت: «خُب تصمیمتو گرفتی، اسب وحشی؟» 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۴:۲۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۴:۲۱ #پارت_نه امیلی تکان کوچکی خورد. نگاهش را از او گرفت و سعی کرد به خودش مسلط شود. «آره، گرفتم. حالا اون قرارداد لعنتیتو بیار.» رایان به بادیگاردش اشارهای کرد و چند لحظه بعد، برگههای قرارداد روی میز جلوی امیلی قرار گرفت. او بدون هیچ تردیدی خودکار را برداشت، اما هنوز امضا نکرده بود که صدای آرام و مطمئن رایان در گوشش پیچید: «نخونده امضا میکنی؟» امیلی با اخم به او نگاه کرد. «خب، به نظر میرسه فرقی نمیکنه. هرچی باشه، تو میدونی چطور آدمو به این نقطه برسونی که حتی قراردادتم مهم نباشه.» رایان ابرویی بالا انداخت. «شاید. ولی بهتره بخونیش. چون بعد از این، دیگه نمیتونی عذر بیاری که نمیدونستی.» امیلی با تمسخر گفت: «باشه، جناب رئیس. میخونم.» شروع کرد به خواندن، صفحات اول جایی که جزئیات بدهیها، طلبکارها، و تعهد رایان برای تسویهی آنها به دقت شرح داده شده بود. امیلی فقط نیشخند زد. چیزی که انتظارش را داشت. صفحه دوم اما، چیزی کاملاً متفاوت بود: «این دیگه چیه؟ همیشه باید کنار هم باشیم.» رایان بهآرامی شانهای بالا انداخت. «وقتی یه نفر بادیگاردم باشه و نقش دوستدخترم و بازی کنه، طبیعیه که باید در دسترس باشه.» امیلی خندید. «آره خب، منطقی به نظر میرسه. » در حالی که امیلی با اخم روی صفحه کاغذ متمرکز شده بود، رایان بدون حرکت به او خیره شده بود. حالا که رو به روی هم نشسته بودند، میتوانست با دقت بیشتری تمام ویژگیهای صورتش را بررسی کند و مطمئنتر از قبل شود. امیلی دقیقاً شبیه کسی بود که رایان ادلر هرگز فکر نمیکرد روزی با او در چنین شرایطی قرار بگیرد. «قانون دوم: داشتن هر گونه رابطهی احساسی و عاطفی ممنوع هست.» امیلی با این قانون هم مشکلی نداشت! او تا به حال آنقدر کار کرده بود که علارقم میل باطنی که دوست داشت وارد یک رابطه عاشقانه بشود، ولی هیچوقت فرصتش را پیدا نمیکرد. کمی گذشت و به خواندن ادامه داد. وقتی به بند بعدی رسید، لحظهای مکث کرد و ابروهایش درهم رفت. «قانون پنجم: در حضور دیگران بغل یا گرفتن دست هیچ ممانعتی نباید داشته باشد و در حضور هر دو طرف قرارداد هم این اتفاق میتواند بدون اجازه گرفتن انجام بشود. این دیگه چیه؟» رایان نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه قراره این نمایش واقعی باشه، باید بتونیم طبیعی رفتار کنیم. برای دیگران، این چیزا طبیعی به نظر میاد.» امیلی چشمانش را تنگ کرد. «خیلی قشنگ توضیح دادی، ولی هنوز برام قابلهضم نیست.» رایان لبخند خفیفی زد. «عادت میکنی.» امیلی آهی کشید و به خواندن ادامه داد. هر بند جدیدی که میخواند، چیزی بیشتر از آنچه انتظار داشت به این قرارداد اضافه میکرد. وقتی به بند هشتم رسید، کمی مکث کرد. سرش را بلند کرد و گفت: «خب، این یکی رو قبول نمیکنم.» رایان ابرو بالا انداخت. «چرا؟» امیلی با خونسردی گفت: « باید به آنتونی و لیا بگم، نمیتونم ازشون چیزی رو پنهون بکنم.» رایان با تعجب گفت: «اونها دیگه کی هستن؟» امیلی لبخندی زد و با تمسخر گفت: «آخ آخ، یادم نبود نمیشناسیشون! آنتونی که آخرین بار یادمه، باهاش تو اتاق باشگاه حرف میزدی. لیا هم که دوستمه.» 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۴:۲۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۴:۲۶ #پارت_ده جملهی اول را با تمسخر گفت، چیزی که باعث شد رایان با نگاهی عمیق و پر از معنی به او خیره شود. همین نگاه، امیلی را وادار کرد که جمله دومش را بدون هیچگونه کنایه یا طعنهای بیان کند. رایان برای لحظهای مکث کرد. نگاهش سختتر شد، اما سرانجام گفت: «آنتونی مشکلی نیست، اما لیا... نه.» امیلی با خنده گفت: «پس بهتره منتظر باشی خونهات رو روی سرت خراب کنه. اون از اون آدمایی نیست که از من خبری نشه و دنبال علتش نباشه. از طرفی اون همیشه به من بیکس و کار پناه داده و از همه چی زندگیم باخبره و الان انتظار نداری که برم بگم یهو عاشق تو شدم و میخواییم بریم تو رابطه و از طرفی بدهیهام دود شده رفته هوا؟!» امیلی بدون مکث دوباره صحبت کرده بود و همین باعث شد رایان با اخمهای درهمکشیده و نگاه نافذش به امیلی خیره شود. خطوط چهرهاش نشان میداد که عمیقاً در فکر است، انگار چیزی را تحلیل میکند یا تصمیمی مهم میگیرد. سکوت سنگین میانشان، اتاق را پر کرده بود و امیلی که از این وضعیت خسته شده بود، با یک نفس عمیق و صدایی آمیخته به کلافگی هوف کرد. رایان که انگار تازه از افکارش بیرون آمده بود، نگاهش را کمی نرمتر کرد و سرش را به طرف امیلی خم کرد. با لحنی جدی اما آرام پرسید: «اسمش چیه؟» امیلی که از این سؤال ناگهانی جا خورده بود، برای لحظهای به او خیره شد و گفت: «لیا واتسون. صاحب یه کافه تو محله آستوریا¹!» رایان دستش را به آرامی روی میز گذاشت و تلفن همراهش را برداشت. بیهیچ مکثی شمارهای را گرفت و منتظر شد تا تماس برقرار شود. چند ثانیه بعد صدای بادیگاردش از آن طرف خط به گوش رسید: «بله قربان؟» رایان با صدایی آرام و مسلط گفت: «لیا واتسون. صاحب کافهای تو آستوریا. تمام مشخصاتش رو برام دربیار و گزارشش رو بفرست اتاقم.» صدا از آن طرف خط دوباره به گوش رسید: «چشم. پیگیری میکنم.» رایان گوشی را قطع کرد و به پشت صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و دستش را به چانهاش کشید. در ذهنش مدام در حال سنجیدن بود که آیا این دختر برای او یا امیلی مشکل ساز خواهد شد یا نه. فقط زمان میتوانست پاسخ این سوال را بدهد. رایان با جدیتی که در نگاهش موج میزد، گوشی را کنار گذاشت و به آرامی به امیلی نگاه کرد. حرکاتش حساب شده و بر اساس عادتی قدیمی بود که هرچیزی را با دقت تمام زیر نظر میگرفت. با صدای سنگین و مطمئن گفت: «تا وقتی مطمئن نشم که لیا واتسون هیچ تهدیدی برای ما نداره، هیچ چیزی بهش نمیگی. حتی اگر هم پرسید، جوابی نمیدی.» امیلی، که هنوز در شوک پیگیری بیرحمانهی رایان بود، چشمانش را ریز کرد و لبهایش را به هم فشرد. شگفتی در چهرهاش همچنان پیدا بود. رایان ادامه داد: «در ضمن، دو نفر از مورداعتمادترین آدمهای زندگی من قراره وارد ماجرا بشن. دستیاران من که میتونی به زودی باهاشون آشنا بشی.» امیلی با دقت به حرفهای او گوش میداد و در دلش برای اولین بار درک میکرد که داستان تنها به رایان و او محدود نمیشود. این بار دنیای پیچیدهتر و بزرگتری در جریان بود. رایان با صدای محکمتری افزود: «توی این شرایط، فقط باید به اونها اعتماد کنی. چون این آدمها، اونهایی هستن که از هر طرف وضعیت رو درک میکنن و میتونن برات اطمینان خاطر ایجاد کنن.» امیلی با حس عمیقی از تردید و سردرگمی، سرش را به آرامی تکان داد و بدون هیچ کلمهای به سمت قرارداد برگشت. ادامه داد و وقتی به بند مربوط به آموزشها رسید، چشمان امیلی گرد شد. "تیراندازی، دفاع شخصی، بدنسازی، و فیزیوتراپی" او با لحن متعجبی گفت: «اسلحه؟ واقعاً؟ نمیترسی یه روز اونایی که اذیتم کردن رو پیدا کنم و بکشم؟» رایان بدون تغییر لحن گفت: «نه، خیالت راحت، مطمئن میشم همچین کاری نمیکنی!» ¹. آستوریا محلهای در کویینز، نیویورک است که به دلیل تنوع فرهنگی و رستورانهایش شهرت دارد. 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۰۹:۵۰ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۹:۵۰ #پارت_یازده امیلی با یک لبخند محو و شونهای بالا انداخت، انگار که همهچیز در دنیا برایش مسألهای معمولی بود. «خودت میدونی... از من گفتن بود!» چند لحظه سکوت برقرار شد، سپس به طور غیرمنتظرهای و با همان لحن بیخیالی که گویی از چیزهای مهم زندگی به راحتی گذر میکند، ادامه داد: «راستی، جریان فیزیوتراپی چیه؟» رایان کمی مکث کرد، دستهایش را روی دستههای صندلی گذاشت و تکیه داد. پای چپش را روی پای راست انداخت، چشمانش کمی تیرهتر از قبل شد. سپس با صدای آرام و محکم جواب داد: «من تحقیق کردم. میتونیم شرایط رو بهتر کنیم، اما نمیتونم تضمین کنم که به حالت قبل برمیگردی. از دو سال پیش که این آسیب رو دیدی، خیلی زمان گذشته. اما هنوز هم میشه با درمانهای هدفمند، پات رو بهتر کنی. درصد بهبودی به عوامل مختلف بستگی داره، ولی به احتمال زیاد میتونی تا حدودی حرکت پاتو بازیابی کنی.» پوزخندی زد و ادامه داد: «همه چیز به خودت بستگی داره. باید سرسخت باشی و با تمرین و درمان، قدمبهقدم جلو بری.» چشمانش به امیلی دوخته بود، گویی منتظر بود تا عکسالعملش رو ببینه. امیلی مات و مبهوت به او خیره شد. کلماتش در گوشش تکرار میشدند. «چی؟ واقعاً؟» رایان با جدیت گفت: «اگه زودتر اقدام کرده بودی، شاید بیشتر از این هم میشد. ولی هنوزم میتونی تا این حد بهترش کنی.» امیلی نمیتوانست چیزی بگوید. حس میکرد دنیا ناگهان در حال تغییر است. امیدی که هیچوقت نداشته، حالا مثل آفتاب گرم به درونش میتابید. او دیگر چیزی نگفت. قرارداد را با دستی لرزان برداشت و امضا کرد. زندگی، برای اولین بار، انگار واقعاً به او لبخند زده بود. «یعنی بعدش میتونم باز هم با پای چپم لگد بزنم و ورزش سنگین انجام بدم؟!» رایان که از دیدن برق هیجان در چشمان امیلی جا خورده بود، بدون هیچ تغییری در حالت سرد و جدیاش، نگاهش را به دختر جوان دوخت و با حرکتی آرام سرش را تکان داد. امیلی با صدایی کوتاه و هیجانزده نفس کشید، بلافاصله صاف نشست و لبخند عمیقتری زد. نگاهش همچنان روی متن قرارداد ثابت مانده بود. رایان تمام روز گذشته را صرف جمعآوری اطلاعات دربارهی امیلی کرده بود. هیچچیزی از نگاه تیزبینش پنهان نمانده بود، حتی جزئیات مربوط به آسیبدیدگی پای او. با دستی ثابت، خودکار مشکیاش را برداشت و زیر نامش امضا کرد: "رایان آدلر". «رایان آدلر، این اسمته؟» امیلی با کنجکاوی و جسارت پرسید. رایان تنها با تکان سر تأیید کرد. «خوبه، پس یه خودکار بهم بده. میخوام امضاش کنم.» رایان با اشارهای کوتاه به خودکار آبی روی میز، پاسخ داد. امیلی رواننویس را برداشت، نگاهی گذرا به نام حک شده روی آن انداخت، و قرارداد را با حرکتی مصمم روی میز گذاشت. سپس با دقت و جدیت امضا کرد. قرارداد را بست و به سمت رایان هل داد، ولی سر جایش ننشست. رایان که با چشمانی سرد و دقیق امضای او را وارسی میکرد، گفت: «میدونی که اگه به قرارداد عمل نکنی، باید دو برابر مبلغی که الان دارم برای بدهیات میپردازم، توی یک سال بهم برگردونی، نه؟» صدایش آنقدر جدی و محکم بود که فضای اتاق سنگینتر به نظر میرسید. امیلی با اعتمادبهنفسی تحسینبرانگیز لبخند زد: «دلیلی برای عمل نکردن ندارم. نگران نباش.» دستش را دراز کرد و رایان هم بیدرنگ انگشتهای کشیدهاش را دور انگشتهای او پیچید. دست دادنشان کوتاه اما قاطع بود. رایان با اشاره ابرو به صندلی سبزرنگ گفت: «بشین. وقتشه یه سری چیزا رو بدونی.» امیلی بیهیچ مقاومتی نشست و منتظر شد. رایان به پشتی صندلی چرم مشکی تکیه داد و با ژستی آرام اما مطمئن، پای چپش را روی پای راست انداخت. فضای اتاق پر از حس تعهدی سنگین شده بود که امیلی کاملاً درک میکرد، اما لبخندش هنوز محو نشده بود. 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۰۹:۵۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۹:۵۱ (ویرایش شده) #پارت_دوازده *** مدتی از امضای قرارداد گذشته بود و حالا رایان طبق وعدهاش حقیقت پشت نقاب سرد و حسابشدهاش را آشکار کرده بود. امیلی بهوضوح شوکه شده بود؛ نگاهش روی چهره رایان ثابت مانده بود، اما دیگر چیزی نمیدید. انگار ذهنش میان واقعیت و تخیل گیر کرده بود. پلکهایش حتی لحظهای بسته نمیشدند و دهانش نیمهباز بود، گویی کلماتی روی زبانش قفل شده بودند. چند ثانیه بعد، انگار به خودش آمد. سرش را تکان داد، چند پلک محکم زد و دستش را روی لبه میز تکیه داد. با حرکتی سریع به جلو خم شد. نگاهش پر از بهت و کنجکاوی بود، اما جرقهای از خشم هم در چشمانش دیده میشد. «صبر کن... یعنی تو مدیر یه گالری عتیقهجاتی، درسته؟ اما داستان فقط این نیست... تو فقط یه مدیر ساده نیستی. یه سری کارهای غیرقانونی هم داری میکنی، مگه نه؟!» رایان آرام به صندلی چرمیاش تکیه داد. دستهایش را روی دستههای صندلی گذاشت و پای چپش را روی پای راست انداخت. چهرهاش بیحرکت بود، اما نگاه نافذش امیلی را میخکوب میکرد. با همان لحن خونسرد و مطمئن گفت: «دقیقاً.» امیلی عقب نشست، انگار که این اعتراف رایان ضربهای فیزیکی به او وارد کرده بود. دستانش را روی میز قفل کرد و ابروهایش به نشانه تفکر و خشم در هم رفتند. «و حالا وانمود میکنی که بیدفاعی؟ داری همه رو گول میزنی که فکر کنن عاشق شدی و به خاطر عشق، محافظهات رو کم کردی؟ این نقشهته؟» رایان فقط سر تکان داد، انگار که تأییدش به توضیح بیشتری نیاز ندارد. امیلی نفسش را با خشمی کنترلشده بیرون داد. دستهایش را آزاد کرد و به صندلی تکیه زد. نگاهش از جدیت و تردید پر شده بود. «و اونا هم قراره باور کنن که عشق تو رو اینقدر کور کرده که حتی به فکر جون خودت هم نیستی؟» رایان با اطمینانی که در صدایش موج میزد، پاسخ داد: «دقیقاً همینطور.» او آرام به سمت امیلی خم شد، آرنجهایش را روی میز گذاشت و انگشتهایش را در هم قفل کرد. چشمانش باریک شده بودند و لحنش آنقدر محکم بود که هر جای شک را از بین میبرد. «من رایان آدلرم. هیچ کاری رو بدون اطمینان انجام نمیدم. مطمئنم هیچ بلایی سرم نمیاد. ولی اونایی که دارن تهدیدم میکنن، این رو نمیدونن. باید کاری کنم که خودشون پا پیش بذارن. وقتی پیداشون کردم...» او مکث کرد و لبخندی سرد گوشه لبش نشست. «لهشون میکنم.» امیلی به او خیره ماند. مردی که روبهرویش نشسته بود، کسی نبود که چیزی را نصفهونیمه انجام دهد. اما این باعث نمیشد نگران نباشد. مشتهایش را روی زانوهایش فشار داد و با صدایی که از خشدار بودنش، حقیقت احساسش را فریاد میزد، گفت: «این کار مثل بازی با آتیشه، رایان. یا چند ماه دیگه میمیری چون نمیدونی دشمنات کی هستن، یا این چند هفته همهشون رو نابود میکنی. اما فرقش اینه که انتخاب با توئه.» چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. بعد، امیلی سرش را پایین انداخت. انگار چیزی را در ذهنش سبکسنگین میکرد. بالاخره نگاهش را دوباره به رایان دوخت و زمزمه کرد: «باشه. ولی وقتی مردی، نیای یقه منو بگیری که چرا نجاتت ندادم. هر کاری از دستم برمیاد میکنم، ولی بقیش دیگه با توئه.» رایان صاف نشست، دستهایش را از هم باز کرد و با جدیت گفت: «اولین کاری که باید بکنی اینه که بری وسایلت رو جمع کنی. بعد برمیگردیم اینجا. کلی حرف داریم.» امیلی ابروهایش را بالا انداخت و لبخندی تلخ زد. «وسایل؟ رایان آدلر، تو نمیدونی من از کجا اومدم. ما بچههای پایینشهر وسیله نداریم. فقط چندتا لباس کهنه داریم، همین.» رایان با دقت به لباسهایش نگاه کرد. حالا که بیشتر دقت میکرد، حق با امیلی بود. سویشرت کهنهاش رنگ اصلیاش را از دست داده بود و شلوارش چند وصله داشت. او هیچ نگفت، فقط از جایش بلند شد و به امیلی اشاره کرد که همراهش بیاید. وقتی به لامبورگینی مشکی رسیدند، امیلی لحظهای ایستاد. انگشتش را روی کاپوت کشید و لبخندی محو روی لبش نشست. «میدونی، وقتی پانزده سالم بود تو یه نمایشگاه ماشین کار میکردم. بعد انداختنم بیرون، چون قانون گذاشتن کارکنای نمایشگاه باید بالای هجده سال باشن. از همونجا یاد گرفتم ماشینای لوکس چه طعمی دارن.» رایان در ماشین را باز کرد و به او نگاه کرد. «خوبه. ولی من طرفدار پورشهام. فقط اونا رو میرونم.» امیلی لبخند زد و وارد ماشین شد. سکوتی سنگین فضای داخل ماشین را پر کرده بود، اما برای هر دوی آنها این فقط آغاز یک بازی خطرناک بود. ویرایش شده شنبه در ۰۹:۵۱ توسط blue lilium 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۰:۰۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۰:۰۱ #پارت_سیزده امیلی دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و با قدمهایی کشدار و بیحوصله رایان را دنبال میکرد. هوا سنگین بود، بوی روغن سرخکرده از رستورانهای کوچک خیابان به مشام میرسید، و نور زرد چراغهای نئون روی زمین مرطوب خیابان میرقصید. مغازهها یکی پس از دیگری پشت سرشان جا میماندند، اما رایان همچنان بیوقفه ویترینها را بررسی میکرد. امیلی از این همه وقتکشی خسته شده بود. ناگهان ایستاد، بازوی رایان را گرفت و مجبورش کرد به سمتش برگردد. «خواهش میکنم! تمومش کن. من با این همه لباس چیکار کنم؟» رایان بیآنکه به او نگاه کند، به کیسههای پر از خریدی که بادیگاردها حمل میکردند اشارهای محو کرد. «داری بزرگنمایی میکنی.» امیلی با حرکتی اغراقآمیز دستهایش را در هوا تکان داد. «بزرگنمایی؟! به خدا قسم اگه لباسی که اینجا خریدی رو تو کل محله ما جمع کنی، باز اینقدر نمیشه!» رایان نگاه کوتاهی به او انداخت و با صدایی آرام گفت: «الان که داریم میریم.» امیلی که انگار موفق شده بود، با لبخندی کوچک نفس راحتی کشید. برای اولین بار حس کرد میتواند کمی استراحت کند. بعد از لحظهای تردید، با لحنی ملایم گفت: «میشه یه سر به محله من بزنیم؟ یه کاری دارم که باید انجامش بدم.» رایان چرخید و نگاهش به چشمان جدی امیلی افتاد. اخمهایش کمی درهم رفت. «چی کار داری اونجا؟ تو که گفتی لباسی اونجا نداری.» امیلی دست به کمر ایستاد. «اون نه، من هر شب به بچههای محلهمون آبنبات میدم. اگه امشب نرم، ناراحت میشن و منتظر میمونن.» رایان سرش را کمی به طرف او خم کرد. «از کجا پول میاری برای این کار؟» امیلی با خونسردی گفت: «از پولی که درمیارم... یا شاید هم بدزدم هر کدوم که در دسترستر بود.» برای اولین بار گوشه لب رایان به یک لبخند محو تکان خورد. نگاهش را به اطراف خیابان انداخت و آرام گفت: «باشه. بریم.» چند دقیقه بعد، وقتی به محله قدیمی امیلی رسیدند، رایان نگاه دقیقی به اطراف انداخت. ساختمانهای قدیمی با دیوارهای پوستهپوسته و چراغهای نیمهسوخته، دنیایی دور از زندگی لوکس او بود. هوا بوی خاک و دود میداد و صدای خنده بچههایی که بازی میکردند، سکوت شب را میشکست. امیلی از ماشین پیاده شد، به سمت یک سوپرمارکت کوچک رفت و بعد از چند دقیقه با کیسهای پر از آبنبات برگشت. چشمهایش میدرخشید. کیسه را بالا گرفت و با لبخندی پیروزمندانه گفت: «همه چیز حله! حالا میتونیم بریم.» رایان که به در ماشین تکیه داده بود، دست به جیب ایستاد و به جمع کودکان خیره شد. بچهها با دیدن امیلی، یکییکی نزدیک شدند و دورش جمع شدند. امیلی روی زمین زانو زد و با مهربانی آبنباتها را بینشان تقسیم کرد. یکی از بچهها، دختربچهای کوچک با موهای خرمایی، به رایان نزدیک شد. چشمانش با کنجکاوی به لباسهای شیک و ظاهر بینقص او خیره شده بود. «تو کی هستی؟» رایان برای لحظهای مکث کرد. این سؤال ساده و کودکانه او را غافلگیر کرده بود. نگاه کوتاهی به امیلی انداخت و بعد به دختربچه گفت: «یه دوست.» امیلی از دور لبخند زد. بچهها که آبنباتهایشان را گرفته بودند، دور او جمع شدند و شروع به صحبت کردند. رایان آرام به سمتشان قدم برداشت و برای اولین بار احساس کرد این محله، با تمام سادگی و سختیهایش، چیزی داشت که دنیای خودش نداشت: خندههای بیریای کودکانه. دختر کوچک دوباره نزدیک شد و این بار با خجالت پرسید: «تو هم آبنبات داری؟» رایان نگاهی به امیلی انداخت، که با خنده سرش را به نشانه نه تکان داد. رایان دست در جیبش کرد، اما چیزی پیدا نکرد. خم شد و به چشمان کودک نگاه کرد. «نه، ولی دفعه بعد شاید داشته باشم.» دختربچه لبخندی زد و به سمت بقیه دوید. امیلی که حالا ایستاده بود و به رایان نگاه میکرد، گفت: «تو برای اینجا زیادی بزرگ و پر زرق و برقی، رایان آدلر.» رایان دستبهسینه ایستاد و به او خیره شد. «و تو برای این دنیا زیادی بیپروا.» لحظهای سکوت بینشان برقرار شد، اما چیزی در نگاهشان بود که هر دو میفهمیدند. این آغاز یک دوستی عجیب بود. 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۰:۰۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۰:۰۸ #پارت_چهارده هوا گرگومیش بود و صدای خندههای کودکانه محله، با بوی خاک و آجرهای قدیمی درهم آمیخته بود. صدای خنده بچهها بلند شده بود و امیلی برای لحظهای خودش هم با خنده آنها میخندید. امیلی به سمت او رفت و در حالی که دستش را روی بازویش میگذاشت، آرام گفت: «بیا بریم، دیگه کافیه.» رایان برای چند لحظه، چیزی نگفت. نگاهش هنوز روی بچههایی بود که حالا با خوشحالی آبنباتهایشان را میخوردند. در نهایت، بدون اینکه حرفی بزند، همراه امیلی به سمت ماشین برگشت. *** خانه رایان، که در منطقهای مجلل و دور از هیاهوی شهر قرار داشت، مانند قلعهای عظیم و سرد به نظر میرسید. وقتی امیلی وارد شد، باز هم احساس کرد که این فضا بیش از حد بزرگ و خالی است. رایان به آرامی وارد سالن شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. «اینجا همهچیز برات فراهمه. فقط بگو چی میخوای.» امیلی در سکوت به اطراف نگاه کرد. سالن، با دیوارهایی پوشیده از تابلوهای نقاشی گرانبها و مبلمان لوکس، بیش از آنکه گرم و دلپذیر باشد، شبیه موزه بود. او لبخندی تلخ زد و گفت: «فقط یه جا برای خوابیدن، همین.» رایان سری تکان داد و به سمت راهرو حرکت کرد. در حالی که به کمد لباسهایش نزدیک میشد، بدون اینکه به امیلی نگاه کند، گفت: «ما باید با هم توی یه اتاق باشیم. مثل یه زوج.» امیلی خشکش زد. چشمانش کمی گشاد شد و حس کرد خون در رگهایش یخ زده است. «چی؟ تو جدی هستی؟» رایان پیراهنش را از تن درآورد و با صدایی خونسرد گفت: «اگه میخوای همه باور کنن که ما واقعاً با هم زندگی میکنیم، چارهای جز این نداریم. باید طبیعی به نظر بیاد. حتی پیش خبرچینهای که تو خونه هستن.» امیلی دست به سینه شد و با اخمی که نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند، گفت: «اما این... این یه بازیه، نه؟ تو خودت هم میدونی.» رایان، که حالا پیراهنی ساده به تن کرده بود، نگاهش را به امیلی دوخت. «این فقط یه بازیه، اما باید درست بازی کنیم. یا میتونی از همین حالا کنار بکشی.» امیلی چند لحظه سکوت کرد. میخواست چیزی بگوید، اما انگار کلماتش در گلویش گیر کرده بود. در نهایت، نگاهش را از رایان گرفت و به سمت اتاق لباسها رفت. وقتی برگشت، تیشرت و شلوار راحتی پوشیده بود و موهایش را به سادگی بسته بود. روی لبه تخت نشست و پتو را دور خودش پیچید. رایان به گوشهای از تخت تکیه داده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود. سکوت سنگینی میانشان افتاد. امیلی آرام گفت: «شب بخیر.» رایان جواب نداد. اما در دلش چیزی سنگینتر از همیشه حس میکرد. شاید این اولین بار بود که این خانه، با تمام شکوهش، دیگر برای او امن به نظر نمیرسید. 2 نقل قول
blue lilium ارسال شده در شنبه در ۱۱:۳۲ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۳۲ #پارت_پانزده رایان پشت میز صبحانه نشسته بود و نگاهش به بخار بلند شده از فنجان قهوهاش خیره مانده بود. اخمهایش درهم بود و دستش با بیحوصلگی روی لبه میز ضرب میگرفت. کنار او، کارن با آرامشی بینظیر قهوهاش را مزهمزه میکرد و فایلهای روی لپتاپش را ورق میزد. رایان سکوت سنگین اتاق را شکست: «لیا...» صدایش سرد بود، اما در آن سایهای از تردید وجود داشت. کارن، بدون آنکه سرش را بلند کند، پرسید: «بازم دربارۀ اون میخوای حرف بزنی؟» رایان نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره چرخاند. «میفهمی که اگه این موضوع لو بره، همهچیز نابود میشه، نه؟ اگه بفهمن اگیلی کیه و داستان ساختگیه، ممکنه کار به جایی برسه که حتی نتونیم کنترلش کنیم.» کارن بهآرامی لپتاپش را بست و فنجان قهوهاش را زمین گذاشت. او عادت داشت در لحظات حساس رایان را به سکوت وادارد، اما این بار موضوع متفاوت بود. «نگران نباش خوب راجع بهش تحقیق کردیم.» رایان به او نگاه کرد. نگاهش پر از تردید بود. افکارش مثل گردبادی در ذهنش چرخ میزدند. اگر یک کلمه از آنچه نقشه کشیده بود فاش میشد، چه اتفاقی میافتاد؟ نه تنها کارش بلکه تمام زندگیاش تحت تأثیر قرار میگرفت. «پس قانعش کن! نمیخوام سروصدایی راه بندازه.» صدای رایان لرزش خفیفی داشت که خودش هم متوجه آن نبود. کارن لبخندی مطمئنی زد و برای مدتی سکوت در بینشان جاری شد. در همین لحظه در سالن غذاخوری باز شد و امیلی با موهایی که مثل شاخها از سرش بیرون زده بود، وارد شد. چشمانش کمی پف کرده بودند، معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. رایان و کارن هر دو نگاهشان به او افتاد. امیلی که نگاه شوکهاش هنوز به اطراف میچرخید، وقتی متوجه نگاههای کنجکاو آنها شد، با صدای بلند پرسید: «اسب وحشی؟! اتفاقی افتاده؟!» رایان با حالت شوخی و یک تای ابرو بالا انداخته نگاهش را به امیلی انداخت. «ساعت نه صبحه!» چشمان امیلی به وضوح از خواب آلودگی و شوک باز شده بود. با بهت و واضح در صداش گفت و رایان که منظورشو نفهمیده بود، سرشو با حالت پرسشی به دو طرف تکون داد. «خب که چی؟» چشمای گرد شده امیلی گردتر شد و صداش بالاتر رفت. رایان متعجب پرسید و امیلی همانطور که متوجه نگاههای کنجکاو رایان و کارن شد، به شدت احساس کرد که گویی همهچیز تحت نظارت است، صداش کمی بالا رفت. «تو اصلاً میدونی آخرین باری که من تا ۹ صبح خوابیدم کی بود که میگی خب که چی؟» رایان با یک تای ابرو و نگاه بهظاهر بیتفاوت، منتظر ادامه حرفهای امیلی بود. امیلی که حالا کامل از خواب بیدار شده بود، نفس عمیقی کشید و با لحن عصبیاش ادامه داد: «هیچوقت رایان ادلر! من هیچوقت تو زندگیم نتونستم تا ۹ صبح بخوابم! همیشه بیشتر از سه ساعت نخوابیدم. اما امروز، ۹ ساعت کامل خوابیدم و مهمتر از همه، خودم بیدار شدم! نه به زور آلارم گوشی لعنتی!» صداش با هر جمله بالاتر میرفت، انگار که تمام استرسهای خواب ناکافی سالها را یکجا میخواست بیان کند. جملهی آخرش را با صدای بلند و به حالت اعتراض گفت که باعث شد رایان به تلافی از شدت کیوتیاش تکخندی بزند. امیلی که به شدت عصبانی بود، اما در عین حال کمی بامزه به نظر میرسید، خودش هم متوجه این حالت شد. رایان پس از چند ثانیه سکوت، در حالی که هنوز لبخندش را پنهان کرده بود، آرام گفت: «هوم...» امیلی بهطور واضح متوجه نگاههای کارن شده بود، اما انگار این لحظه چیزی جز رایان و خودش وجود نداشت. بعد از یک لحظه مکث، با لحن شوخی و در عین حال قدردانی در پاسخ به رایان گفت: «الان تو… آرزوت این بود که تا ساعت ۹ بخوابی؟» 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده