رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: وِرجِمه‌دار

ژانر: فانتزی

نویسنده: سارابهار

 

خلاصه: 

پیشگویی می‌گوید تاریکیِ کهن دوباره برمی‌خیزد؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند این تاریکی از کجا می‌آید. شکافی در زمان ایجاد می‌شود و در این چین‌خوردگیِ زمان؛ وِرجِمه‌ آغازگر عصری می‌شود که جهان برایش آماده نیست... . 

 

ویرایش شده توسط سارابـهار

مقدمه: 

پیش از آن، که نور شکل بگیرد، پیش از آن‌که تاریکی معنایی پیدا کند، جهان فقط یک تپش بود، تپشی کور، بی‌نام، بی‌مرز. از دل آن تپش، جوهری پدید آمد که هیچ قانونی را نمی‌پذیرفت و هیچ حدی را باور نداشت:

« وِرجِمه». او هیچ‌گاه رام نشد؛ چون شاید گاهی آنچه جهان «دشمن» می‌نامد، تنها بازتابی‌ست از آن بخشی از خود که همیشه سعی کرده پنهان کند. 

  • سارابـهار عنوان را به رمان وِرجِمه‌دار | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

 

برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که این‌طور تأثیرش بیشتر است و آینه می‌‌تواند آماده‌ام کند؛ اما خب این فقط ایده‌ی جو بود نه من. درست است که

 آینه‌ همیشه حقیقت را می‌گوید؛ ولی نه همه‌ی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق می‌افتد. وقتی می‌دوم و دنیا از کنارم محو می‌شود. 

سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالی‌ست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظه‌ی شروع مسابقه نیاز دارد: حمله‌ی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغ‌های ورزشگاه چشم‌نواز بود. زمین زیر پایم می‌لرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند می‌دویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشم‌هایم رویش افتاد. دقیقاً همان‌طور که مربی‌ام آقای بلک همیشه می‌گوید: «لیا، وقتی آماده‌ای بدوی، نگاهت سرد می‌شه.» همیشه قبل از مسابقه همین‌طوری‌ام… انگار یک چیزی درون من قفل می‌شود. بازتابِ دو لکه‌ی یخی که همیشه می‌گویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی‌ اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد می‌سوزد. 

نفس‌هایم تیزتر شد، قلبم محکم‌تر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم:

- اگه الآن از قیافه‌م عکس بگیرن، احتمالاً فکر می‌کنن یه یخ‌فروشِ خیس‌عِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی می‌کنم!

اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشم‌هایی که قبل از من حمله می‌کنند و بدنی که فقط یک چیز را می‌فهمد: «بـدو!» 

***

بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...».

نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفش‌هایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباس‌های چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا می‌کنم، یا نمی‌کنم! 

وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: 

- آخیش! 

که مخصوص آدم‌های خسته‌ی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشم‌هایم را با آرامش بستم.

 

***

تمام وجودم در آتشی نامرئی می‌سوخت. سوزش را در تمام بدنم احساس می‌کردم؛ ولی به چشمم هیچ ماده اشتغال‌زایی نمی‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم. پشت میله‌های یک اتاقک سنگی در بندِ آتش بودم. فریاد می‌کشیدم و آن سه نفری که در آن‌طرف میله‌ها دور میزی که واقعاً آن‌جا بینشان نبود؛ ولی از کتاب‌هایی که معلق جلویشان بود حدس می‌زدم دور میزی نامرئی نشسته بودند و حتم داشتم کر ترین مخلوقات عالم بودند؛ چون هیچ‌کدام فریادم را نمی‌شنیدند. موهایم تماماً سوختند و آتش نامرئی به پوست سرم رسید. از وحشت دوباره و دوباره فریاد کشیدم. در همین حین که مرگ را نزدیک‌ترین یاور خود می‌پنداشتم، صدایی شنیدم. صدای جاری بودن، جاری بودن آب. یک آن متوجه شدم تا زانو در آب فرو رفته‌ام. و باز هم آبی که با چشم دیده نمی‌شد؛ اما واقعی بود. با تمام وحشت و درد و سوزشی که جسم و روحم را در برگرفته بود درون آب نامرئی شیرجه زدم و نفسی عمیق کشیدم. برخورد آب با بدنم صدایی هم‌چون انداختن تکه‌ای ذغال در لیوانی آب یخ، ایجاد کرد. 

حالا که از آتش نامرئی نجات یافته بودم، می‌توانستم به این فکر کنم که من آن‌جا چه غلطی می‌کردم و چه بر سرم آمده بود؟ با وحشت اطرافم را بررسی کردم. هوا بوی خاک سرد و دود می‌داد. چشم چرخاندم به اطراف. یک تالار سنگی بود، سقفی که از ترک‌هایش نور خون‌آلود چکه می‌کرد. نه واقعی… چیزی بین نور و مایع؛ اما این‌بار قفس فقط آهن نبود… جنسش انگار از استخوان بود. استخوان‌هایی که هر از چند ثانیه می‌لرزیدند. و من اصلاً نمی‌خواستم بدانم چرا.

در همین حین که از آبی که دیده نمی‌شد آرامش می‌گرفتم، صدای سه نفری که آن‌طرف میله‌ها صحبت می‌کردند را شنیدم. نه، اگر کر هستند و صدایم را نمی‌شنوند، حداقل لال نیستند! 

سه نفری که دور آن میزی که وجود خارجی نداشت نشسته بودند، قیافه هرسه شان عمیقاً به فسیل می‌خورد. گویا از قرن نامعلومی آمده بودند! قیافه‌هایشان آن‌قدر زار بود که نه شبیه دانایان مهربانِ افسانه‌ها، بلکه آنان بیشتر شبیه سه مرحله‌ی مختلفِ بدبیاریِ انسانی بودند!

 

 

 

 

ابتدا زن سالخورده‌ای که صورتش چروک نداشت، نه به خاطر زیبایی، به خاطر این‌که اصلاً پوستِ کامل روی صورتش نبود. خطوطش هم‌چون سایه‌هایی بود که دائم جا به‌جا می‌شدند و صدایش مانند این بود که کسی جریان باد را در یک غار ضبط کرده باشد.

- ورجمه بیدار شده و گرسنه‌س! 

سپس صدای نفر بعدی بلند شد، مردی استخوانی که انگشتانش مانند قلم بودند. هر بار که حرف می‌زد روی میز نامرئی یا بهتر است بگویم در هوای معلق بینشان خط می‌افتاد انگار با ناخن نوشته باشد.

او به من نگاه کرد، نه به چشمانم، بلکه به سایه پشت سرم و خطاب به آنان گفت: 

- اون نشانه داره. اون، ها همیشه نشانه دارن؛ اما این یکی… دیر رسیده. خیلی دیر.

این‌بار نوبت سومی بود که به حرف بیایید. 

زن جوانی که موهای سیاهش روی زمین ریخته بود، مثل ریشه‌های یک درخت مرده. چشم‌هایش بی‌حرکت بود، کاملاً سرد، مانند سنگ. گویا که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. او زیر لب با لحنی ادبی نطق کرد:

- هرگاه ورجمه برخیزد، ناجی نیز باید پیدا شود.

پیش از آن‌که بفهمم منظورشان چیست، چیزی زیر قفس تکان خورد. چشمانم را از وحشت مجدد بستم. آه به‌ هیچ وجه. من قرار نبود پایین را نگاه کنم؛ ولی ناچاراً چشمانم را گشودم و نگاه کردم. حیوان نبود. سایه هم نبود. انگار یک مشت انگشت انسانی بود که از زمین بیرون زده باشد و آهسته می‌کِشید بالا. آب دهانم را به زور فرو بردم و سعی کردم به چیزی که در آن سلول وهم‌ناک احاطه‌ام کرده بود فکر نکنم؛ چون می‌دانستم حتی اگر خطرناک نباشد که صد البته خطرناک است، باز من از وحشت ذهن خودم سکته‌هایی جدید‌ التأسیس می‌زنم و به عمر گران‌بهایم پایان داده می‌شود. با اکراه چشم چرخاندم سمت بیرون از میله‌های استخوانیِ لرزان.

 از آن سه نفر که چرندیاتی مانند پیشگو‌های فیلم‌های تاریخی باهم رد و بدل می‌کردند، اولی گفت: 

- اگر ناجی نیاد… 

 سومی سرش را آرام به طرف من چرخاند. چشم‌هایش شبیه دو خط خودکار خشک بود.

- بله اگر نیاد این یکی... 

 اشاره کرد به منِ قفسیِ بیچاره! و گفت:

- اولینِ بلعیده‌شون خواهد بود.

خب عالی. خیلی هم عالی. چرا من توی خواب‌هایم نمی‌توانم کوه یخی بخورم؟ یا پرواز کنم؟ نه… حتماً باید توی قفس باشم و تهدید به بلعیده شدن شوم! 

آنان با چرند گفتن ادامه دادند. صداها شروع کردند به لرزیدن، دور شدن، پیچیدن… ذهنم تماما درگیر حرف و اشاره شان به من بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم:

- چرا اولین من؟ حداقل دومی، سومی… یه مقدار تنوع بدید لامصبا! 

ولی صدایم در نمی‌آمد. میز نامرئی ناگهان لرزید. من لعنتی چطور می‌توانستم لرزش میزی که آن‌جا نبود را احساس کنم؟ دود سیاهی از زیرش بالا زد.

یک صدای متفاوت، غیر از آن سه، در آن تالار سنگیِ عجیب پیچید. صدایی که انگار مستقیماً از تهِ زمین بالا می‌آمد: «ورجمه از خواب برخاسته… و نامِ او…»

تالار تکان خورد. نورها خاموش شدند.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...