رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

پارت ۴۹ (میان تیغ و تپش)

از چشمانش آتش می بارید..
و پر واضح بود که از دو کلمه کیاراد نه، از خشم فروخورده ی چندین ساله رنج می‌برد که اینگونه بهانه را محکم چسبید..: قانون؟! قانون تو این خاک چه معنی میده؟ اینجا فقط عشیره قانونه!
کیاراد یک قدم جلو آمد، و این‌بار دست به سینه ایستاد..
گویی تمام این سالها، به آرامش عادت کرده بود که زبان بدنش نیز دستور خونسردی را از او میگرفت.. :  قانونی که شبانه دنبال دختر بی پناهی راه می‌افته، قانون نیست، سایه وحشته! بارها تاکید کردم.. اداره کردنی که با ترس سرپا بمونه، با اولین لرزش فرو‌ می‌ریزه!
فیروز خان تکیه داد..
و برق نگاهش در چشمان مطمئن کیاراد نشست: همیشه همینطور بودی..از کنترل کردن نفرت داشتی..
چشمان کیاراد، تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید..
او بی آنکه بخواهد، آن همه آرامش در رفتارش،
 اعصاب همه را به بازی میگرفت : چون کنترل با ترس فرق داره! اینجا سال هاست با ترس اداره میشه، نه احترام!
حالا هم که میبینی برگشتم، چون دارن از اسم و رسم ما، یه قتل نامه میسازن!
و نیشخندی می‌زند: طبق اختیاری که خان بزرگ دو دستی دادن دستشون!
فیروز خان، تند از جا بلند می‌شود و عصایش را محکم بر زمین میکوبد..خشونت و بلندی صدایش، لرز به تن همه اهالی عمارت، 
البته جز فرد مقابلش، انداخت: داری از من حرف میزنی ..مراقب باش!
سال‌ها نبودی رفتی پی زندگی آزاد طلبت، چی‌شد برگشتی؟ این‌بار هدفت چیه؟ اومدی زمین بزنی؟ یا نگرانی جایگاهتو تصاحب کنن؟
کیاراد قدم مطمئنی برداشت، و آرام روی میز کناری فیروز خان نشست..
پا روی پا می‌اندازد، و دوتا دستانش را بر لبه ی مبل سنتی، تکیه می‌دهد...
سر بالا میگیرد، و به فیروزخان نگاهی می‌اندازد..
عمیق، پرمعنا، و قوی!
فیروز خان، که تیرش به سنگ نخورده بود، 
مات شده به او نگاه کرد.....
لحن کیاراد، نه لجباز بود نه خشن..
صلح طلب بود: نذار فردا اسممون با خون گره بخوره!
همیشه همانطور بود..تا جای ممکن از صلح و آرامش استفاده می‌کرد..
در غیر اینصورت، اگر مجبور شود تمام این آرامش را با دستای خود به هم میرزید...
سکوت سنگینی میان آن دو افتاد..
دقایقی سپری شد...هر دو به هم خیره مانده بودند..
فیروز با نگاهی ستیزانه، و کیاراد آرامش خالص!
افکار هردو بی نهایت اختلاف داشت!
که فیروز خان، سکوت را اندکی تهدید وار، شکست: اگه بخوای این‌بار هم مقابل این قتل وایستی...
و بی هیچ رحمی، تیر خلاص را زد: جنگ میشه!
کیاراد، لحظه ای از خونسردی اش کم نشد..
نگاهش را به در دوخت.. جایی بیرون از عمارت..
و صدایش، مستحق آن همه قدرت بود: بعضی جنگ ها رو برای تمام شدن چرخه ی بی منطقی، باید شروع کرد!
سرش به آرامی، سمت پدرش برگشت..
نگاهش تا اعماق پدرش نفوذ می‌کرد: یا امشب این خونه پشت حق می‌ایسته، یا.....
به ساعتش نگاهی می‌اندازد..و از جا بلند می‌شود..
فیروز خان گنگ و ناباور، میان حرفش، خشمگین تشر می‌زند: تهدیدم می‌کنی؟!
کیاراد، یک تای ابرویش بالا می‌پرد: تهدید نه، هشدار!
به راستی که قدرت خاصی پشت تک تک کلماتش بود..
که شگفت زده شدن فیروز خان، مطمئنا هنوز جا داشت ...
چرا که پسرش، بی نهایت رفتار مرموز و غیرقابل هضمی داشت!

  • پاسخ 63
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت ۵۰ (میان تیغ و‌ تپش)

نفس های فیروز خان، تند و سریع شده بود..
با هر گام برداشتن کیاراد به سمت در عمارت،
صدای نفس هایش عمیق تر می‌شد..
دستش را ناخودآگاه بر قفسه سینه اش گذاشت..
چهره اش از درد جمع شده بود..و به قرمزی میزد..
جلیقه چرم و سختش را از تن درآورد..و یقه لباسش را کمی شل کرد..
آرام از جایش بلند شد..سرش پایین بود و اما نگاهش تیز شده،
هنوز پی گام های کیاراد بود که هر لحظه دورتر می شد...
دستش لرزش خفیفی داشت..
تلاش کرد به سمت اتاقش گام بردارد..
از عصایش کمک گرفت و به سختی خود را به اتاق تاریکش رساند..
اتاقی که از یک زمانی به بعد، همه وسایل و اجزای آن تاریک و کدر شده بودند...
گویی قلب او هم، همانند اتاقش سرد و بی روح شده بود!
روی تختش می‌نشیند و قرص هایش را با دستی لرزان،
از پاتختی چنگ میزند..
بعد از اینکه چند دقیقه از مصرف کردن قرص هایش گذشت، کمی احساس بهتری کرد و آرام دراز کشید..
نگاهش خیره به سقف بود..و کنجکاو از برگشتن پسرش!
کیاراد مثل قبل، نیامده بود چیزی بگیرد..
یا چیزی را توضیح دهد و توجیه کند!
و همین خطرناک ترش می‌کرد..
او سال ها پیش، فهمیده بود که کیاراد، هیچ جور شباهتی به مردان این خاندان ندارد!
زور را برای اثبات نمی پسندد..
صدا و بازو را برای ترساندن نه، برای قدرت دفاع جمع می‌کرد..
و فیروز خان خیلی خوب می‌دانست که، آدمی که عجله ندارد، 
یا چیزی برای از دست دادن ندارد،
یا مطمئن است که زمان، هم صدای اوست!
و کیاراد، امشب بیش از حد مطمئن بود.....


با شنیدن صدای شلیک رگباری، وحشت زده از جا پرید...
گنگ و گیج به اطرافش نگاهی انداخت..هنوز وضعیتش را درست نسنجیده بود...
کمی گذشت و پی برد که اینهمه مدت، در کمال ناباوری او خوابش برده بود..!
درد تن و استخوان هایش، باعث شد مکررا در خود بپیچد..
دستش را به شکمش گرفت و محکم فشرد..: لعنتی..!
صدای غرش و فریاد آسمان، بر تمام وحشتش می افزود...
صدای گاز دادن چندین موتور سوار، که هولناک به نظر می‌رسید، باعث شد به سختی از جایش بپرد..
سایه های باغ، بلند و درهم، همانند دیوارهایی که راه نفس را تنگ می‌کردند..
هر از گاهی، شاخه ای صورتش را در آن تاریکی می‌خراشید..
دست خودش نبود که آن همه بی حال و کند شده بود..
 دیگر نا نداشت حتی نفس بکشد!
صداهای ریزی از دور به گوشش میرسید..نا امید شده بود؟ گویی همانطور بود...
دخترک تمام امیدش را از دست داده بود..اما همیشه جمله ای از بچگی در ذهنش پررنگ تر شده بود...و آن جمله این بود که، " بیا نجنگیده نبازیم!"
او هیچوقت نمی‌خواست شرمنده خودش باشد..و همیشه نهایت تلاشش را می‌کرد! حتی در اوج نا امیدی!
صداها که نزدیکتر شد، به سختی از جایش بلند شد...
قدم اول را برداشت، اما ناگهان با حس گرمی بین پاهایش، باعث شد مغموم و ناباور نگاهش به همان سمت کشیده شود...
و لعنت به شانسی که امشب هیچ جوره باهاش یار نبود!
درد بی هوا و خشن طور، از عمق تنش بالا کشیده شد..
ضربه ای خاموش، بی‌صدا، و درعین حال فلج کننده!
چشمانش از درد روی هم فشرده شد و لبانش چفت هم شد...مبادا صدایی از گلویش در برود!
بی اختیار چشمانش نم دار شد...بغض سنگینی بیخ گلویش ایستاده بود و سعی در خفه کردنش داشت..
هر قدمی را که برمی‌داشت، خون‌ریزی را بیشتر حس می‌کرد..
بی حال شده بود و سرگیجه اش هر لحظه شدیدتر می‌شد..
اما ایستادنش، برابر می‌شد با تمام شدنش!
خود را به سختی جلو کشاند و گویی که راه نمیرفت، 
بلکه تنش را با خود می‌کشید‌..
قدم هایش کوتاه تر و نفس هایش تندتر شده بود..
و ترس، حالا وزن و معنی داشت!
صداها نزدیک و نزدیکتر می‌شدند..
خش خش برگ های زیر پا، خود نشان از لبه مرگ بودن او بود...
وحشت همانند ماری سرد، دور ستون فقرات و شکم از درد به هم ریخته اش پیچید...
چشمهایش در تاریکی، امید را می جست..
هر قدم او، جنگی بود میان بودن و نبودن!
آیلا می‌دوید..
با تنی خسته و بی حال،
جسمی زخمی و خونی،
و ترسی که ذره ذره جان و نفسش را می‌برید!
اما هنوز،
تسلیم نشده بود.....

پارت ۵۱ (میان تیغ و تپش)

آیلا توانست صدای نحس و‌نامحبوب شاهرخ را به سختی تشخیص دهد...
صدا را شنید، واضح نبود، 
اما آنقدری بود که خون در رگ هایش منجمد شود..
شاهرخ با صدای بلندی غرید: پیداش نکنین خونتون حلاله....حروم زاده ها!
صدایش مثل پتک بر سر آیلا خورد!
قدم‌های آیلا ناخودآگاه از شوک وارد شده، لحظه ای مکث کردند.. 
سرش گیج رفت!
شاهرخ اسلحه به دست، میان باغ می‌چرخید..
فارغ از آنکه دخترک، فقط چند قدم از آن‌ها فاصله داشت و به کندی می‌دوید...
قدم های شاهرخ؛  تند، بی قرار و پرخشم بود..
شاخه ها را با عصبانیت از سر راهش کنار می‌زد و نگاه ترسناکش، دخترک نحیف و ظریفی را از بین درختان تنومند و بلند قامت، جست‌و جو میکرد..
آیلا نفس زنان، پشت ردیفی از درختان انبوهی پنهان و میخکوب شد.. 
با دیدن سایه های بلند قامت و وحشت آور، قلبش فرو‌ ریخت...!
انگار باغ به آن بزرگی، در آن لحظه برایش حکم زندان تنگ و‌خفقان آور داشت..
صدای قدم ها، فرمان ها، خش خش ریز برگ ها،
همه باهم قاطی شده بود و بر ترسش دامن می‌زد..
آیلای مضطرب، نفس در سینه نگه می‌دارد..و آهسته می‌چرخد که گام نامحسوسی بردارد، منتهی زمین نیز خیانت می‌کند...!
پایش روی گل رقیقی می‌لغزد..
تعادلش را از دست می‌دهد و جیغ خفه ای می‌کشد: آی..
بدنش از روی سراشیبی گل آلود، سر میخورد و او توان هیچ‌ مقابله و دفاعی را نداشت...
گویی خود را به پیچ خوردن میان‌ گل و‌‌ آب، سپرده بود...
همان صدای ریز از جانب آیلا، کافی بود تا قدم‌ های شاهرخ لحظه ای از حرکت دست بکشند... 
یک دستش را بالا می‌برد..به معنای سکوت!
همگی پشت او با اسلحه هایشان گارد میگیرند..و منتظر دستوری از شاهرخ میمانند..
شاهرخ از روی کنجکاوی، با اخم سری کج می‌کند و نگاهش را بین چندین راه مختلف، می‌چرخاند..
با دو انگشت، به دو راه اشاره ای میکند و زمزمه میکند: پخش بشید!
همه اطاعت می‌کنند..و هرکسی راهش را پیش میگیرد...
اما شاهرخ، راه جدایی را که حدس قوی تری نسبت به آن داشت،  انتخاب می‌کند..
 و دو نفر از آدم هایش را با خود می‌برد..
آیلا با تنی کوفته و پر درد، از روی زمین بلند می‌شود..
حین سر خوردن، سرش به لبه تیز سنگی برخورد کرده و گوشه پیشانی اش زخمی شده بود..
خون آروم از روی پیشانی اش سر می‌خورد و تا گردن و ترقوه اش ادامه پیدا میکند..
سر و وضع او، به دخترانی که در جنگل فیلم های ترسناک،
بی پناه و سرگردان می‌دویدند، بی شباهت نبود!
او تمام این اتفاقات را خارج از زندگی اش می‌دانست..
و لحظه ای به آن فکر نکرده بود که زندگی اش همانند فیلمی، اینگونه قصه غمناک و تلخی داشته باشد!
کمی از موها و لباس هایش گلی شده بودند..و بیشتر خیس از آب گل آلود!
در آن قسمت سراشیبی، صداها قطع شده بود..
و آیلا امیدوار بود که راهشان را تغییر داده باشند..
نفسی تازه کرد و دستی به شکمش کشید که درد لحظه ای او را تنها نگذاشته بود..
خون ریزی اش بین آن همه فعالیت و دویدن، شدیدتر شده بود..
اما ترس،
مجال نداده بود لحظه ای به فکر خودش و‌ دردهای بی شمارش باشد....

پارت ۵۲ (میان تیغ و تپش)

آیلا


مانده بودم..
حیران، سرگردان، بی پناه!
میان درختانی تنومند و بلند قامت، که همان ها هم ذره ای حس امنیت به من نمی‌دادند..
بی رمق شده بودم؛
و ناتوان تر از آن بودم که در این تاریکی شب، صبحی روشن را تصور کنم!
کنار سنگ بزرگی نشستم و به آن تکیه دادم..
سنگی سرد، سیاه و زبر...درست شبیه واقعیتی که پوست زخمی ام را بیشتر می‌خراشید..
چشمامو بستم..و نفس های تند و نامنظمم رو حس کردم..
نفس هام هنوز منقطع بود..قفسه ی سینه ام بی قرار بالا و پایین می‌شد..
و ذهنم....
ذهنم هیچ‌جا بند نبود..نه به حال، نه به گذشته...
بی وقفه می‌دوید به سوی آینده ای که احتمال کم روشن بودنش هم، برایم حکم زندگی را داشت!
امشب تمام می‌شد؟ شاید اگر فردایم را می‌دانستم، هیچ‌ رنجی را در  زندگی‌ام تحمل نمی‌کردم...
نه از زمان خبر داشتم و نه از سرنوشت خودم!
دلم می‌خواست روی تختم دراز کشیده باشم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش بدم..
نه اینکه مهجور و طرد شده در بیابان و جنگل ها سرگردان بمونم...
حال عمه چطور بود؟
من ناخواسته، با انتخاب اشتباهم باعث شده بودم اونم با من به این باتلاق عمیق کشیده بشه..و من میدونستم که کاری از دستش برنمیاد...
اشک های سمج گونه های یخ‌زده ام رو تر و گرم کرد..
حس دردناک آدمی رو داشتم که هر آرزویی کرده، خلافش رو زیسته بود...
من به امشب فکر کرده بودم؟
حتی یک ثانیه هم نه...!
من در خیالات خام و دخترانه ام زندگی کرده بودم...در رؤیاها، کتاب ها، در پایان های خوشی که همیشه صفحه‌ی آخر داشتند...
فکر می‌کردم اگر من درست باشم، عاشق باشم،
اگر مهربان بمانم،
زندگی هم با من مهربان می‌ماند و به رویم می‌خندد!
اما زندگی واقعی، خیلی با دنیای خیالی‌ ما فاصله داشت...خیلی زیاد!
از اینکه زندگی‌ام در عقایدی می‌سوخت که حتی یک‌بار هم با آن‌ها هم نظر نبودم، داشت از درون آتشم می‌زد...
اما دنیای ما یه کثافت تمام عیار بود!
همیشه قدرت در دست ظالمان بود..رازش همین بی رحمی‌شان بود..!
کسی که وجدان، ترس از آسیب زدن یا مرز اخلاقی نداره،
راحت تر دروغ میگه، تهدید میکنه، حذف میکنه...
و همه‌ی این ها توهم قدرت میسازه...
همان چیزی که دلاورها دچارش هستن!
خون‌ریزی شدیدی که داشتم، باعث شد در خودم جمع شوم و پاهام رو قفل کنم...
سرگیجه هام هر لحظه شدیدتر می‌شد...
موندن رو‌ جایز ندونستم و طبق دستوری که عقل نیمه‌جانم می‌داد، کم‌کم باید از اینجا دور می‌شدم..
پس از مکث کوتاهی، سنگی که پشتم قرار داشت رو تکیه گاه دستم کردم و کمی خودم رو به سختی،  بالا کشیدم...
اما ناگهان، تمام راه های نفسم بسته شد...
نه میتونستم نفس بکشم، و نه داد بزنم!
کسی پشت سرم قرار گرفته بود.. خیلی نزدیک...
خیلی بیش از حد نزدیک!
و دستی از پشت روی دهانم نشسته بود...
خشک شده بودم..دستهام به سنگ چسبیده بود و پاهایم به زمین قفل شده بود..
درشت شدن چشمام از فرط وحشت دیگر بیشتر از این جا نداشت..
وحشت زده، با تن و بدنی لرزان، به رو به رو خیره شده بودم...
حتی توان مقابله یا چرخیدن به طرف شخص رو نداشتم..!
تمام شده بود؟
از این‌همه سرسختی،
از نپذیرفتن این تقدیر غم‌ناک،
چه چیزی نصیبم شده بود...؟

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۵۳ (میان تیغ وتپش)

آن دست قدرتمند هنوز روی دهانش بود..
نه محکم...اما قاطع!
آیلا با وحشت غیرقابل کنترلی، دست لرزان و یخ زده اش را روی دست قدرتمند و سخت آن شخص می‌گذارد و فشار می‌دهد..
ناله هایش در گلو خفه می‌شد و صدایش بالا نمی آمد..
وحشیانه بر دست او می‌کوبید و تقریبا در آغوش او بی وقفه تقلا می‌کرد..
بازدم نفس های شخص را خیلی نزدیک به خود حس می‌کرد..و با یاد آوری سامیار و همه اتفاقات چند ساعت پیش، تند و محکم، آرنج ظریف دستش را در بازوی شخصی که خفه اش کرده بود، کوبید...
اما حس کرد آرنجش تکه تکه شده و داغون شده..
از سفتی و سخت بازوی شخصی که آیلا گمان می‌کرد یکی از بادیگاردهای غول پیکر شاهرخ باشد!
آیلا که رمقی در جانش نمانده بود، کمی مکث کرد و با بی حالی سرش را پایین گرفت که باعث موهای طلایی رنگش که حالا در تاریکی تیره تر به نظر می‌رسید، سر بخورد و پریشان دورش را بگیرد...
چشمانش ناخودآگاه خمار شده و مدام بسته میشد..
دست مرد هنوز کامل از دهانش جدا نشده بود، که آیلا با تمام نیرویی که ته جانش مانده بود، جیغ کشید..
با تقلا ساعد مرد را پس می‌زند تا از جایش بلند شود؛
که گردنش محکم توسط بازوی مرد اسیر شد!
آیلا نفس نفس می‌زد و چشمانش نم دار شده بود...
هراسان به دور و برش نگاه می‌کرد..بلکه این‌بار هم نجات پیدا کند!
با نفس های بریده؛ اما وحشیانه تقلا کرد و غرید: ولم کن.. ولم کن گفتم!
با کف دستش، به سینه ستبر و عضلانی مرد کوبید..ناخن کشید‌..لگد زد..
صدایش می‌لرزید: تو رو فرستادن؟ ها؟ فرستادن که کار رو تموم کنی؟
مرد با یک حرکت سریع، آیلا را به پشتی سنگ کناریشان هل می‌دهد...آیلا جیغ خفه ای می‌کشد و به پشتی سنگ تکیه می‌دهد و دستانش را به آن میچسباند...تند، سر بالا میگیرد و در تاریکی به سایه درشت و بلند قامتی خیره میشود..
مرد تنش را سنگر آیلا کرد، و چشمان براقش را در چشمان وحشت زده ی آیلا قفل کرد...
همان لحظه نور چراغی از دور، از لا به لای شاخه های نحیف لغزید...و روی آن ها منعکس شد!
کیاراد آرام اما محکم، انگشت اشاره اش را مقابل لب خودش گرفت..
نه «هیس»گفت...و نه حتی نگاهش را عوض کرد!
آیلا مات و حیران، به فرد روبه رویش خیره مانده بود...
برای لحظاتی، تقلا یادش رفت..
نور شفاف ماه، نصف صورتش را برید و نیمه ی دیگر آن در تاریکی مطلق فرو رفت..
آیلا خشکش زده بود! و بی اختیار نفسش در سینه حبس شد..
مردی که رو به رویش بود، گویی که به جای عجله، به اطمینان عادت داشت!
نگاهش... نه خشمگین بود، نه ملتمس!
سرد، عمیق، و به شدت آرام بود... از آن نگاه هایی که هرکسی می‌فهمید این آدم اگر اراده کند می‌تواند همه چیز را تمام کند،
و اگر نخواهد، هیچ‌کس جرات شروع آن را نداشت!
لب های آیلا نیمه باز مانده بود..اما هیچ کلمه ای جرات نمیکرد از آن ها بیرون بیاید!
آیلا با ناامیدی آرام گرفت...
او اعتماد نکرده بود، بلکه پی برده بود که در مقابل این مرد، و اگر او نخواهد،
فرار گزینه ی مناسبی برایش نیست! و همین بیشتر از هر تهدیدی، او را حیرت زده کرده بود...

پارت ۵۴ (میان تیغ و تپش)

نگاه کیاراد در آن تاریکی، زیرکانه اطراف را می‌پایید..
آیلا بی حرکت مانده بود و به او و رفتارهای مرموزش خیره مانده بود..
آرامش و استرس آیلا، پارادوکس خاصی در دلش راه انداخته بودند..
بغض در گلویش چند زد..و چانه اش لرزید..در صدایش،
عجز و ناتوانی را به راحتی میشد حس کرد: تو کی هستی..؟!
نگاه کیاراد، پس از مکثی طولانی،
به آهستگی در چشمان تر و‌ کدر دخترک ثابت ماند..
گویی که آمده بود با کارهایش دخترک را نجات بدهد نه حرف هایش!
پس خونسرد، مکررا نگاهش را به جای دیگری سوق داد..و ناخودآگاه چشمانش با دیدن نور ضعیفی که از دور معلوم بود، باریک شد!
آیلا تقلای ریزی کرد و سعی کرد کیاراد را کمی عقب بفرستد..صدایش حرص و خشونت عصبی‌طوری داشت: برو‌ عقب..نمیخوام دستت به من بخوره..
حرکت نکردن کیاراد، آیلا را وحشتی تر کرد و با زانوی راستش، لگد محکمی به کمر کیاراد زد: میگم برو‌ عقب!
که زانوی خودش بیشتر درد گرفت...و حتی دریغ از اخمی از جانب کیاراد! همان‌قدر وجود آیلا را نادیده گرفته بود!
کیاراد طی یک حرکت سرش را در فاصله یک انگشتی چهره آیلا قرار داد، و با صدای خش داری، تشر خفیفی زد: آروم باش! مجبورم نکن سخت‌تر رفتار کنم!
اشکی روی گونه های شفاف آیلا غلتید..صدایش مغموم و گرفته بود..و با لرز صدای غمگینش،
دل انسان دوست کیاراد، از دیدن آن درماندگی، اندکی لرزید: خب اگه اومدی تمومم‌ کنی، بکش دیگه منتظر چی هستی؟ یا شماها عادت دارین اول آدم‌هارو شکنجه کنین تا لذت ببرین؟!
کیاراد نگاهی سرد، و طولانی به آیلا انداخت..
و با طمانینه تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند...
سپس خود را عقب کشید و کنار آیلا به سنگ تکیه داد و یک پایش را تا کرد و دیگری را دراز کرد...
و آیلا از آن همه خونسردی این فرد، گیج و ناباور به او و حرکاتش زل زده بود...
کیاراد گوشی‌اش را از جیب شلوار مشکی‌اش در آورد...شماره ای را می‌گرفت...و بدون نیم‌نگاهی به آیلا، دل دخترک را خیلی بد، از ترس لرزاند: بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی، از اینجا در بری، دلخوش نباش آدم با رحمی پناهت بده!
آیلا که دستش را روی زمین گلی گذاشته بود تا در یک حرکت بلند شود و فرار کند، با حرف کیاراد ته دلش خالی شد...
آن مرد تیز بود؟ خیلی زیاد...
در آن هیر و ویری، چنین چیزی در فکر آیلا می‌گذشت که آن مرد، چگونه از ذهنش با خبر شد؟!
آیلا به سمت او چرخیده بود و صاف و بدون پلک زدنی، به کیاراد زل زده بود..
گویی تا به حال همچین بشری کشف نشده!
گوشی کیاراد لرزید، و بی معطلی، با صدای پایینی که ناموفق در پنهان کردن بم ضخیم صدایش بود، پاسخ داد..
اما، آیلا که دختر سرسختی ها بود..
نه اعتماد می‌کرد نه باور می‌کرد..و شاید حق با او بود!
دقایقی عذاب آور، نقشه اش بخاطر خونریزی‌اش عقب افتاد...
دستش را به شکم گرفت و سر خم کرد..از درد به خود می‌پیچید و از گوشه چشم نگاهی به مرد کناری‌اش انداخت..که به نظر میومد اصلا به او توجهی ندارد!
حس خون بین پاهایش، در آن سرمای بی رحم، حالش را بدتر کرده بود...
کمی از دامنش کثیف شده بود که در تاریکی معلوم نبود...
ضعف شدیدی همانند مه، در سرش می‌پیچید..
و چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد، این بود که مرد کناری‌اش، هیچ نشانه ای از عجله نداشت..
زیرک بودنش فرق داشت..
استرسش فرق داشت...
نه نفس نفس می‌زد، نه گوش‌ تیز میکرد، و نه نگاه هایش به اطراف هراسان باشد!
و آیلا تیز‌ تر از آن بود که قدرت پنهانی آن مرد را پشت خونسردی‌اش تشخیص ندهد!
و همین قدرت،  بر ترسش دامن می‌زد!
به عقل نیمه جانش گوش سپرد، و با مچاله کردن دامنش با دستان لرزانش، تند از جا پرید و قدم اول را تند و بلند برداشت...
که صدای کیاراد او را در جا میخکوب کرد..
مشغول تعمیر چیزی در دست، در آن تاریکی بود..و حتی نگاه کوتاهی هم به آیلا ننداخته بود..
صدایش پایین بود..اما خش دار، و پر از اعتماد: برو...اما با پاهای خودت برمی‌گردی که پناهت بشم!
چشمان وحشت زده ی آیلا، حالا کمی آرام‌تر و گنگ تر به نظر می‌رسید...
به رو به رو که جاده باریک گل آلود و پر شیبی بود، خیره شده بود و صدای کیاراد در ذهنش اکو می‌شد...
اعتماد کرد؟ خودش هم نمی‌دانست...
عقلش راه فرار را مقابلش باز گذاشته بود..
و قلبش....
قلبش کشش عجیبی به این آرامش و اعتمادی که از جانب این مرد دریافت کرده بود، داشت...
و آیلا صدای این اعتماد را در دل خفه کرده بود...به قصد!
میان عقل و دلش، نفس نفس و آماده ی فرار،
درجای خود مکث کرده بود...
نمی‌دانست، به حرف کدام باید گوش داد..؟!

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۵۵  (میان تیغ و تپش)

آیلا، سرگردان و با عقلی بی ثبات، میان جمله کوتاه اما پر اطمینان کیاراد،
و ترسی که در دلش نهیب میزد و فرار کردن را به او گوشزد می‌کرد، درمانده مانده بود..
که با صدای ناگهانی چند شلیک بلند و هولناک که به نظر نمیومد اسلحه ساده ای باشد،
تند و هول شده، با استرس مشهودی که در چشمانش رخنه کرده بود،  به سمت کیاراد چرخید...
با موهای پریشان و حالی آشفته، که همزمان موهای طلایی‌اش که نور آن را روشن کرده بود، همراه چرخیدن سرش، در هوا پخش شد...
دامنش را در دستانش فشرد...می‌لرزید..و توان آن را نداشت که لرزش بدن و دستانش را کنترل کند...
از ترس عجیبی که در دلش از صداهای نزدیک شدن پا، آدم هایی نا آشنا، و گرفته شدن هوا،  داشت...
کیاراد، یک لحظه سر بلند می‌کند و با نگاهی خالی از هر گونه احساسی، به آیلا چشم دوخت...
چشمان گرفته و نا آرام آیلا، در چشمان تاریک و مطمئن کیاراد نشست...
گویی نگاه کیاراد، پاسخی برای آیلا داشت...مثل آن می‌ماند که به آیلا می‌گوید: "به حرفم بعدا ایمان میاری!"
او بدون هیچ حرفی یا نشان احساسی در چشمانش، تمام آنکه که آیلا باید می‌فهمید را رسانده بود..
و این یکی از قدرت های زبان بدن کیاراد بود!
کیاراد مطمئن بود که دخترک برمی‌گردد..
و دست لرزان و یخ زده اش، را در دست محکم و مورد اعتماد او قرار می‌دهد!
صداها که نزدیک‌تر شد، آیلا از شدت اضطراب دل را به دریا زد
و پاهایش،  بی‌قرار و هراسان، او را پیش بردند...
دوید...با نفس های منقطع، سرگیجه های ناتمام، و جانی که هر ثانیه از قدرت آن کاسته می‌شد...
شاخه های ظریف درختان بلند قامتی که بر سر راهش بود و آیلا مرتب به آن ها و وجودشان در این جنگل لعنت میفرستاد، صورتش را می‌خراشید و آیلا با حرص آن ها را با دستانش پس میزد...
درحین دویدن، پشت سرش را نگاه مینداخت..
سایه های هیکلی و قوی، که هر لحظه نزدیکتر می‌شدند،
او را مضطرب و وحشت زده می‌کرد...
پاهایش از شدت ترس قدرت تازه ای گرفته بودند..
آنقدر نفس نفس زده بود، که گلویش خشک شده بود و با هربار قورت دادن آب دهانش، درد تیزی در گلویش حس می‌کرد...
گویی امشب تمام دردها را یک‌جا تجربه کرده بود..
شدت درد زخم پایش، او‌را به یقین رساند که زخمش عمیق تر شده بود...و خدا کند در این وضع و سرما، عفونت نکند...
حس عجیب و غمگینی داشت...نتوانست مقابل این شب دردناک مقاومت کند..
حتی مقابل اشک هایش که حین دویدنش سرازیر شده بود و صورت و قفسه سینه اش را خیس کرده بودند...
هق هق هایش در گلو خفه می‌شد و تبدیل به اشک می‌شد...
اطرافش را مغموم، نگاه می‌اندازد...
سرگردان دور خود چرخی می‌زند...دو بار..سه بار...به گونه ای بود که هرکس او را از دور تماشا می‌کرد، دخترک را به دیوانه ای غمگین تشبیه می‌کرد که دور خود می‌چرخد و اشک میریزد...
اینکه در آن جنگل گم شده باشد، درد تازه ای نبود...
چرا که او امشب، در کل خودش را گم کرده بود...
آیلا امشب کجاست؟
آن دختر قوی و با اعتماد به نفسی که عده ای او را با سرسختی اش می‌شناختند...
کجاست آن دختری که زندگی اش در کتاب و پنجره ای دل‌باز خلاصه می‌شد..؟
چه بر سرش آوردند که اینگونه در به در به دنبال پناهی باشد..؟
میخواستند آرزوهایش را نیز بکشند؟
کجاست آن دختری که دستان غم زده‌ی اطرافیانش را با مهربانی فشار می‌داد تا از غمشان کمی هم شده، بکاهد..؟
و آیا،  امشب کسی از حال او خبر داشت..؟

پارت ۵۶ ( میان تیغ و تپش)

شهین، تمام آن همه مدت که از دردانه‌اش بی خبر مانده بود را اشک‌ می‌ریخت..
حال بد نازیلا کم از شهین نداشت..اما با این حال، سعی در آرام کردن شهین را داشت...
یکی از خدمه، همانطور که آب قند را در لیوان هم می‌زد، هراسان به شهین نزدیک شد: بیا شهین، اینو بخور حالت جا بیاد..
شهین زمانی که از حال رفت، با به هوش آمدنش متوجه شد که روی تخت نازیلا است..و نازیلا که کنار او نشسته بود، دست شهین را به آرامی فشرد و با چشمانی که قرمز شده و ورم کرده بود، و صدایی که از فرط غم، گرفته بود، همدرد شهین شد: خاله نمیشه این‌کارو با خودت بکنی..ما که از آینده خبر نداریم..مطمئن باش آیلا دختری نیست که راحت تسلیم این تقدیر بشه...امیدوار باش..
شهین چشمانش را فشار داد و هق زد..سرش را بی وقفه به چپ و راست تکان می داد: نه نه..نه دخترم این‌بار مثل همیشه به این دختر هم رحم نمی‌کنن..
و غم‌زده نگاهش را در چشمان تر شده ی نازیلا قفل میکند: مگه آیلا کیه؟ چه فرقی با بقیه دخترای روستا داره که از مرگ در امان بمونه؟ کی قراره سپر و پناهش باشه؟ این خاندان، با دختری که نه‌ میترسه نه سر خم می‌کنه، مهربون نیست...
صداهایی از پایین می‌آمد..تمام بزرگان طایفه، اعم از طایفه دلاورها و تمام خاندان اشرف، که روستایی دور و پرتی اطراف جنگل  بود، نیز حضور داشتند...
و با تک‌تک تصمیمات و حکم دردناکی که برای دخترک بی گناه با بی رحمی تمام به زبان می‌آوردند،
دل در سینه ی شهین و نازیلا که گوشه ای از اتاق زانوی غم‌ بغل داشتند، می‌لرزید...
نازیلا، در بین آن همه ترس و واهمه، لبخند کمرنگ و غمگینی می‌زند: گاهی تقدیر، بی سرو صدا، بدون اینکه متوجه بشی پناه می‌فرسته..دنیا خیلی وقتا همون‌جوری که ما فکر می‌کنیم و طبق اتفاقات وحشتناکی که در ذهن ما جولان میده، نمی‌چرخه..
شهین که از حرف های نازیلا، اندکی امیدوار شده بود، بدون هیچ تعللی، او را محکم بغل می‌کند: از خدا می‌خوام همینطور که میگی باشه..دعا می‌کنم امشب خدا خودش پناه دخترم باشه..یا آدمی رو سر راهش بفرسته که بشه بهش اعتماد کرد...
نازیلا متقابلا، کمر شهین را نرم، نوازش می‌کند...و چاره ای جز امیدواری و آرام کردن خودشان نداشتند...
در این بین، گوشی نازیلا در جیب بلوز ساده ی بافتنی یشمی رنگش می‌لرزد..از شهین جدا می‌شود و تند گوشی اش را در می‌آورد و نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازد...عسل!
گلویی تازه می‌کند و با صدای خسته‌ای پاسخ می‌دهد: الو عسل..
استرس در صدای عسل مشهود بود..مخصوصا که بی وقفه سوال می‌پرسید: سلام..نازیلا چیشده؟آیلا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ بخدا دارم سکته می‌کنم هیشکی‌هم ازش خبر نداره از هرکی پرسیدم جوابی دریافت نکردم..
نازیلا، از تخت بلند می‌شود و توی اتاق قدم های کوتاهی می‌زند..صدایش به‌خاطر وضعیت و ناراحتی شهین، پایین بود: خودمم فعلا ازش خبر ندارم..نگرانشیم..الان نمیتونم درست حسابی جریان‌شو بهت بگم...
عسل که می‌دانست آن عمارت شلوغ، جایی برای گفتن رازهای بینشان نیست، لب فرو بست و بغضش را قورت داد...پس از مکث کوتاهی از ته دل، پر حرص نالید: بمیری سامیار..الهی خیر نبینی تو زندگیت...فرار کرده مادرشم با خودش برده..فکر همه رو کرده بود..میبینی؟
نازیلا آه پر دردی میکشد..: نمیتونم آیلا رو سرزنش کنم..چون همه‌ی ما از همچین اتفاق دردناکی بی‌خبر بودیم...
صدای عسل شکست: میکشنش نازیلا...؟!
وحشت سرتاسر نازیلا را فرا گرفت..ناخودآگاه لرز خفیفی درون قفسه‌ی سینه اش حس کرد..
نگاهش به شهین دو‌ دو می‌زد..و پر شک و تردید، سعی کرد این تصور وحشتناک را از ذهنش پاک کند: حرفشم‌ نزن..عسل بهش فکرم نکن!
عسل درمانده، اشک ظریفش را با سر انگشتش گرفت: اوضاع اونجا چی میگه؟!
نازیلا که حالا صداهای طبقه پایین عمارت، مرموز تر و پایین تر شده بود، بر ترسش دامن می‌زد
و مدام انرژی های منفی را به طرف او میفرستاد..
پشت به شهین کرد و با نا امیدی چشمانش را بست...
آهسته پچ زد: اصلا خوب نیست عسل...
که باعث شد نگاه عسل، روی پیمان که منتظر و نگران به او خیره شده بود، خشک شود...

پارت ۵۷ ( میان تیغ و‌ تپش)


آیلا

خسته از دویدن، خم شدم و دست‌هایم را به زانوهایم گرفتم..
آنقدر در این سرما نفس نفس زده بودم، که سینه‌ام خس خس می‌کرد..گلوم خشک شده بود و به شدت می‌سوخت..
طاقت طی کردن این مسیر طولانی و مبهم،
دیگر از من سلب شده بود...
نمی‌خواستم نا امید شوم،
اما گویی چاره ‌ای جز پذیرفتن این تقدیر دردناک نداشتم...و تمام این تلاش ها صرفا برای این بود که شرمنده خودم نشوم..
با حس صدای ریز و‌ ضعیف خش خش برگی که از پشت می‌آمد، تند درجا صاف شدم و به عقب چرخیدم..
اما کسی نبود!
نمی‌توانستم آزادانه نفس عمیق بکشم.. از ترسی که امشب تجربه می‌کردم، نفس هام منقطع شده بود و ثانیه‌ای به حالت اول برنگشته بود..
برگشتم به راهم ادامه دهم، که با برداشتن قدم اول، همزمان با بلند کردن سرم، ناگهان نفس در سینه‌ام حبس شد....
و گویی که نفس کشیدن را از یاد بردم!
شاهرخ منحوس، با لبخند خبیثی،
سایه نه چندان بلند قامتش در تاریکی نمایان شده بود..
و این سایه‌ی پررنگش داشت به وحشت من پوزخند می‌زد‌..
با چشمان درشت شده ای، به‌ او خیره شده بودم و گویی پاهای ناتوانم به سردی زمین قفل شده بودند... یا که به سرمای بی رحم این شب زخمی، عادت کرده بودند...
بی اراده دستانم، دامن نازکم را چنگ زد و فشار داد..
متوجه لرزش دستان ظریف و ضعیفم در تاریکی شده بودم...و نمی‌خواستم شاهرخ به ضعف و ترسم پی ببرد..
یک قدم به سمت من برمی‌دارد..
تند گارد می‌گیرم و یک قدم متقابلا به عقب برمی‌گردم..
صدام لرزش پررنگی داشت: نزدیک نشو..!
لبخند تحقیرآمیزش، برق شادی چشمانش که در آن شدت تاریکی هم واضح بود،
بی رحمی این آدم را برای صدمین بار به من یاد آوری کرد...
و صدای مکروه و زمختش، همانطور که اسلحه اش را در انگشت اشاره‌اش می‌چرخاند و به چرخش آن با لذت زل زده بود، خیلی غیرمستقیم طوفان آینده را به من فهماند: ترس بهت نیومده دختر آزادی‌خواه...همیشه خیال می‌کردی دنیا موظفه که به حرف‌ها و خواسته‌های مزخرف تو گوش بده! البته دنیای این خاک، طبیعیه که با خزعبلات تو جور درنیاد!
نزدیک‌تر شد..به دو سمت، راست و چپ نگاهی انداختم..
دنبال راه چاره بودم؟ مگر چاره ای هم مانده بود...؟
بغض سنگینی بیخ گلویم نشسته بود..
نمی‌خواستم مقابل دشمنم بغض کنم،
اما این صبر، یک قدرت فراتر از شخصیت دخترانه‌ و جسم ضعیفم می‌خواست...
بغضم را قورت دادم..که در چشمای غم‌زده ی تر شده‌ام خودش را جا کرد: نزدیک نیا!
اما دلاورها به حرف کدام یک از ما مردم این خاک، اهمیت داده بودند که این بار دوم باشد؟!
در فاصله یک قدمی‌ام ایستاد..که با ایستادنش، چشمان من که هراسان به دنبال راه فرار در گردش بود،
در چشمان عصبی و قرمز شاهرخ قفل شد..
تلاش می‌کرد عصبانیتش را پشت لبخندها و خنده های ترسناکش، پنهان کند؛ اما من می‌فهمیدم!
اسلحه نقره ای براق را مدام مقابل چشمانم می‌گرفت...
وانمود می‌کرد اسلحه حکم اسباب بازی‌اش را دارد، و من تکان دادن‌های اسلحه توسط شاهرخ را می‌دیدم...هشدار بود!
داشت یادآوری می‌کرد...که چه چیزی او را به اینجا، و از همه مهمتر،  به دنبال من کشانده...
تند تند پلک می‌زدم..نباید مقابل او اشک می‌ریختم..!
یعنی آن مرد ناشناس رفته بود...؟
یعنی امشب، آخرین شب زندگی من خواهد بود..؟
آنقدر بدبخت و بی کس بودم، که کسی نبود مرا پناه دهد..؟! به همین راحتی بزرگان طایفه و این خاندان، جای پدر و اقوامم را می‌گیرند و به راحتی برایم حکم صادر می‌کنند؟!
آنقدر نحس بودم که پدرم برای زنده ماندن تک دخترش، با کسی درگیر نشود...؟
حداقل این‌گونه، غرورم با کشته شدنم توسط یک مرد غریبه، جریحه‌دار نمی‌شود...

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۵۸ ( میان تیغ و تپش)

زورگویی و نیش و کنایه های شاهرخ، تمومی نداشت..
با گام‌های کوتاهی، یک دور، دور آیلا چرخید..
و همان‌گونه که دور می‌زد سرش را کج کرد و با پوزخند از نوک پا، تا سر و موهای آیلا را از نظر گذراند..
نکاه آیلا قفل زمین شده بود..و دستانش بی جان و شکست خورده، کنار بدنش بی حرکت آویزان بود..
و به نقطه نامعلومی در زمین نمناک خیره شده بود..
شاهرخ تک خنده ای می‌کند...
و مکررا مقابل آیلا، اما این‌بار نزدیک‌تر می ایستد..
طعنه در صدای پرتکبرش کاملا حس می‌شد: وقتی بیش از حد بلند پرواز باشی، نتیجه‌ش میشه این لباس های پاره و غرور له شده!
نفس های آیلا از حرص و غم و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت، تند و صدادار شده بود..
دندان هایش را به هم فشار داد...و لب فرو بست..
اما مگر می‌شد احساسات آن چشم‌هایی که از درد می‌سوخت را پنهان کرد...؟
آیلا تند سر بالا می‌گیرد و دستانش را نامحسوس چنان سخت مشت می‌کند که حس کرد ناخن های بلندش، پوست دستش را زخمی کرد...
صدایش لرزش داشت و از شدت بغض، گویی که از ته چاه می‌آمد: با کشتن من، به چی می‌رسی؟ چه وعده وعیدی بهت دادن که برای نابود کردنم داری اینجوری له له می‌زنی..؟!
پوزخند شاهرخ، پر کشید..
و دخترک، سخت‌تر از آن بود که در چنین شرایطی خاموش بماند!
قدمی به سمت آیلا برمی‌دارد، و دستانش را پشت کت کوتاه قهوه‌ای سوخته‌اش، گره می‌کند...
آیلا سر بالا می‌گیرد و سرسختانه چانه بالا می‌اندازد..
شاهرخ چشم هایش را در مردمک لرزان آیلا، قفل می‌کند..
و آهسته نطق می‌کند: به‌نظرت وقتش نیست موقعیت نه چندان نرمالت رو بسنجی، و دهنت‌ رو ببندی؟!
اما چشمان خشمگین آیلا، که احساسات مختلفش را  با خود حمل می‌کرد..مثل ترس، شکست، پشیمانی، و حتی غم فرو‌خورده... از نگاه شاهرخ فاصله ریزی هم نگرفت..
صبر شاهرخ سر آمد، و از چشمان خشمگین و پرغرور آیلا، نگاه گرفت...
شاید بتواند غرور مردانه‌اش را با دزدیدن نگاه حفظ کند!
قدمی به طرف جاده پشت سر آیلا زد..و کنایه‌وار آرام ادامه داد: خیلی عجیبی..وقتی از آینده‌ی حرفی، یا کاری خبر داشته باشی، سرسخت‌تر می‌شی انجامش بدی تا با عاقبت دردناکش اذیت بشی..چرا؟ چون میخوای نشون بدی حرف حرف خودته!
اینجا همه گزینه‌ی سکوت رو انتخاب کردن..و می‌بینی زندگی راحت و بی دردسری دارن..الا تویی که خیلی ناگهانی اومدی و معترض شدی به سبک زندگی چندین ساله‌ی ما !
با پاشنه پا، طی یک حرکت به طرف آیلا که هنوز پشتش را به شاهرخ داده بود و هیچ رغبتی نداشت شاهرخ را ببیند، می‌چرخد: دختری مثل تو، می‌تونست با داشتن سیاست، راحت به خیلی‌چیزا دست پیدا کنه..اما افسوس..
تک خنده ای می‌کند: صد افسوس که دختر حرف گوش کنی نیستی..! و این اصلا به نفع تو تموم نشد...

پارت ۵۹ ( میان تیغ و تپش)

آیلا از این بحث پیش آمده خوشش آمده بود..
و تمام شرایط سختش را از یاد برد...
حداقل اینجوری با خالی کردن خشمش، سبک تر می‌شد...
و به گفته عقل دخترک، این‌گونه قبل مرگی که هر ثانیه به او نزدیک تر می‌شد، تمام حرف‌های فرو خورده چندین ساله اش را بر زبان آورده باشد و حسرت نخورد!
قدمی به سمت شاهرخ برداشت..
تعجب را می‌شد در نگاه شاهرخ به راحتی خواند..
آیلا مقابل شاهرخ ایستاد...و به‌خاطر قد نه چندان بلند او، مجبور شد کمی سر بالا بگیرد تا راحت‌تر حرفش را در نگاه نخوتی‌اش بکوبد: به نکته خوبی اشاره کردی..پس خودتون‌هم قبول دارین مردم شما همیشه ساکتن؟ به‌نظرت یه آدم سالم اینقدر بی احساس زندگی می‌کنه؟ نه تشویق می‌کنه نه اعتراضی می‌کنه!
مردم شما خیلی وقته خاک شدن..زیر آوارن..انقدر ساکت شدن که دیگه هیچ تغییری رو حس نمی‌کنن..اما من، فرق دارم!
جمله آخرش را با تعصب و حرص خاصی کمی بلندتر گفت!
حالا، خشم شاهرخ نه مخفی شده بود نه کنترل!
بلکه در صدای نفس هایش مشهود بود..
اما آیلا بی تفاوت و محکم ادامه می‌داد: من در برابر ظلم، زورگویی، بی عدالتی و دزدیدن زندگیِ آدم‌ها، سکوت نمی‌کنم!
آیلا با دیدن چهره سرخ شده‌ی شاهرخ از شدت خشم، تحریک شد تمام حال خراب امشبش را به گونه ای جبران کند، که شاهرخ تاوانش را پس دهد...
صدای آیلا بلندتر و تیز تر شده بود: شما آدم‌هایی مثل من رو به یک دقیقه نکشیده سر به نیست می‌کنین..این‌رو همه می‌دونن..اما هیشکی حق اعتراض نداره!
هیچ شکی ندارم این دستور قتل من رو خان بزرگ داده چون من اندازه پنج سال از کثافت کاری های شما خبر دارم! و چی بهتر از این بهونه که من رو لکه ننگ معرفی کنین و مردم رو باهاش بر علیه من گول بزنین..!!
شاهرخ بلند غرید: خفه شو!!
و تند با یک قدم بلندی خودش را به آیلا رساند و موهایش را از پشت محکم کشید..
این حرکت او که برای آیلا کاملا غیر منتظره بود، باعث شد جیغ خفه ای بکشد و بی اراده دستش را به سمت موهای کشیده شده‌اش ببرد..
اما از چشمان شاهرخ فقط خشم می‌بارید...
که کاسه خون شده بودند.. و در صورت آیلا خشمگین و با نگاهی ستیزانه توپید: ببین دختره‌ی بی همه چیز..من بارها بهت اولتیماتیوم داده بودم..تا همین چند ثانیه پیش هشدار داده بودم بهت، که این زبونت داره کار دستت میده..اما بی توجهی کردی و مقابل من ایستادی..از بس که نفهمی!
موهایش را بیشتر کشید تا چهره آیلا را درست ببیند...
و از بالا به چهره‌ی رنگ پریده‌ی آیلا زل زد و در نگاهش براق شد...
لحنش به شدت تهدیدآمیز بود: در نظر داشتم مرگ بی‌آزاری داشته باشی، اما مثل اینکه هیجان رو دوست داری که اینجوری قدعلم میکنی و بلبل زبونی میکنی!
و پشت بند حرفش، بی تعلل اسلحه را از پشت کت می‌کشد و بر شقیقه آیلا فشار می‌دهد..
مجال نداده بود دخترک اتفاقات را هضم کند...
همه‌ی این‌ها در چند ثانیه اتفاق افتاده بود..
و آیلا تنها عکس العملی که توانست نشان دهد چشمانی بود که از وحشت درشت شده، و بدنی که مانند بید می‌لرزید...
چشمان آیلا بی اراده نم‌دار شد..
دهانش بی‌هدف باز و بسته می‌شد...برای گفتن چه چیزی؟ خودش هم نمی‌دانست...
زبانش نمی‌چرخید اندکی‌ التماس کند، و غرورش اجازه نمی‌داد حتی در نگاهش التماس بریزد..
شاهرخ منتظر بود..عطش این را داشت که آیلا را بی پناه، شکست خورده، و مخصوصاً ملتمس ببیند...
بنابراین بی هدف و با رجزخوانی پوچی، سعی می‌کرد به آرزوی خود برسد...
اما زهی خیال باطل!

پارت ۶۰ ( میان تیغ و تپش)

آیلا از لای دندان های کلید شده، غرید: به دستورات خاندانت عمل کن..همه عزت نفس و انسانیتت رو به‌خاطر یه لیدر شدن زیر پا گذاشتی..فکر می‌کنی اونا انقدر احمق هستن که همه‌ی خاندان و مردم روستا رو به تو بسپرن؟! اونا فقط دارن از پخمه بودنت سوءاستفاده می‌کنن...
شاهرخ همانند ببر زخمی، صدا دار نفس می‌کشید..
دخترک نقطه ضعف او را در دست گرفته بود و بر زخم شاهرخ می‌پاشید...
شاهرخ با چهره سرخ شده‌ای، غرش بلندی کرد: دختره‌ی عوووضی!!!
و موهای آیلا را محکم‌تر از قبل کشید و یک دور چرخاند..
آیلا از شدت درد اشک در چشمانش جمع شد..احساس کرد موهایش از جا کنده شد...بی اراده جیغ بلندی کشید و سعی در آزاد کردن موهایش را داشت: آی..آیی..ولشون کن کثاافت!
آیلا سرش گیج رفت و شاهرخ او را چنان پرت می‌کند که تعادلش را از دست می‌دهد و با دو زانو روی زمین سرد و خیس پرت می‌شود..
آیلا چشم فرو می‌بندد و نفس کشداری می‌کشد..با پرت شدنش خونریزی‌اش شدیدتر شده بود و حس کرده بود...
یک لحظه، و خیلی ناگهانی خاموشی گرفت...
دنیا در نگاهش سیاه می‌شد و‌سرگیجه اش امانش را بریده بود..
آهسته بر زمین سر می‌خورد و بی‌جان سر پایین می‌گیرد..موهایش صورتش را می‌پوشاند..
شاهرخ با کفش براقش که حالا گلی شده بود، به مچ پای آیلا لگدی می‌زند...درست نزدیک زخم پایش!
نفس در سینه آیلا حبس می‌شود و لب پایینش را چنان از فرط درد گاز می‌گیرد که طعم خون را در دهانش حس می‌کند...
نمی‌خواست به‌خاطر درد زخم عکس العمل نشان دهد..او از ذات کثیف و بی‌رحم شاهرخ خبر داشت...
صدای شاهرخ پر از کینه و حرص، گوش هایش را لرزاند: تو روی من وایمیستی و‌نطق می‌خونی؟ تو رو جمع نکرده بودیم حالا کل روستارو با کثافت کاریات به گند کشیده بودی....
سمت آیلا خم‌ می‌شود و مکررا موهایش را تند می‌کشد و سر دخترک را مجبورا بلند می‌کند..
چهره آیلا بی اراده جمع شد و آخ زیر لبی گفت..دیگر حتی نای درد کشیدن را نداشت...
آخ گفتنش، باعث شد شاهرخ پوزخند صدا داری بزند: دردت اومد؟ حرفاتو نسنجیده میزنی پرت میکنی دردت نمیاد که! کم کم به لطف سردی اسلحه دردهای واقعی هم می‌چشی..ببینم اونموقع میتونی سکوت اختیار نکنی؟!
آیلا چشمانش را که حالا در تاریکی تیره‌تر و از شدت غم کدر شده بود، تند باز می‌کند
و خشمگین،  در چهره ناپاک شاهرخ براق می‌شود...
صدایش به‌خاطر درد و گرفتگی گلو، کمی خش دار شده بود: مطیع شدن من رو، تنها بعد از مرگم می‌تونی ببینی!
پوزخند بر لبان شاهرخ ماسید...
دخترک به هیچ وجه کوتاه نمی‌آمد..
شاهرخ، تهدید آمیز سر تکان داد..صدایش آرام‌تر شده بود..اما از آن آرامشی که قبل از یک طوفان بود: حرف آخرت همینه؟
آیلا، با ترسی که درونش بود و باعث شده بود تمام بدنش به رعشه بیافتد،
حتی در این ثانیه های مرگ‌بار، دربرابر یک ظالم،
از سیاست و التماس استفاده‌ای نکرد...
نامحسوس، تایید وار سر تکان داد..
که شاهرخ با حرکتی کوتاه،  اسلحه را مسلح کرد و انگشت اشاره‌اش را آرام روی ماشه گذاشت..
نگاهش به نوک اسلحه بود: پس اشهدتو بخون دختر بلند پرواز...
اگر مطیعم می‌شدی و جور دیگه‌ای باهات آشنا شده بودم، زیبایی خیره کنندت مثل همه من رو تحت تاثیر قرار می‌داد...
دهن کج می‌کند و ادامه می‌دهد: اما راستشو بخوای، من از زن‌های خودخواه خوشم‌ نمیاد..مطمئن باش شخصیتت رو زیر پام له می‌کردم و این رجزخونی هاتو به یک دقیقه نکشیده تموم‌ می‌کردم..!
کمی مکث می‌کند، و پرتمسخر می‌خندد: شاید در دنیای بعدی تونستیم همدیگه رو ملاقات کنیم..البته با شخصیت خورد شده‌ات میای از پشیمونی و‌کارهایی که نباید مقابل یک خان می‌کردی، گله می‌کنی..اما اونموقع دیگه دیر شده..!
آیلا، حالا با اشک هایی که بی وقفه چهره یخ زده اش را خیس کرده بودند، به شاهرخ زل زده بود..
حاضر شده بود این‌گونه بی وقفه اشک بریزد، اما التماس ریزی هم نکند..؟!
نوک سرد اسلحه که آرام بر شقیقه‌اش نشست، چیزی در دلش تکان محکمی خورد و به خود لرزید...
نفس در سینه‌اش حبس شده بود و تمام دم و بازدم را یک لحظه از یاد برد...
دستانش را به گل گرفت و‌مشت کرد...
سرش مدام از وحشت می‌لرزید و اسلحه بر سرش تکان می‌خورد و‌ وجود خود را بر شقیقه دخترک یادآوری می‌کرد...
ناخودآگاه، آهسته چشم بر هم نهاد....

پارت ۶۱ ( میان تیغ و تپش)

دقایق پر استرسی برای آیلا بود...
به نقطه ای از زندگی رسیده بود، که تا ثانیه بعدی زندگی‌اش را نمی‌توانست حدس بزند...
سرنوشت گویی با او لج کرده بود..
گله داشت....از تمام زمین و‌ زمان،
حتی از آسمان امشب، که پناهش نشده بود...
از خودش، از دلی که بی اجازه و برای آدم اشتباهی لرزیده بود...
از پدری که با رفتنش، خاطره ناچیزی را از دخترکش را با خود نبرده بود... بلکه با یادآوری خاطره، دلش اندکی برای دخترش تنگ می‌شد و حال او را جویا می‌شد...
خبر داشت چه بر سر تک دخترش آمده است..؟
به دست چه کسانی افتاده است..؟
و هیچ راه گریزی نداشت..؟
با خود می‌گفت، آیلا سرسختی تا کی؟
بپذیر..بپذیر.. یک‌بار هم که شده، سرنوشتت را بپذیر..!
چشمانش را آرام بسته بود..در نظر شاهرخ، این خونسردی دختر عجیب به نظر می‌رسید..
سکوتش، آرامشش، و اشک‌هایی که بی مقصد می‌ریختند...
برای شاهرخ پارادوکس عجیبی بود، آرامش و اشک..؟!
ناگهان باد تندی از لا به لای درخت ها پیچید..
آسمان غرش بلندی کرد...
و گویی خبر خاصی برای آیلا داشتند...!
با صدایی که از بین درخت‌ها آمد، شاهرخ خیره به آیلا مکث کرد...
و آیلا...با شناختن این صدا...گویی چیزی در دلش تکان خورد...حس های مختلفی از صدا دریافت کرده بود.. شاید حسی مثل رهایی..امنیت..هیجان و دروغ چرا، حتی حسی مثل ترس و بی اعتمادی..!
خودش هم نمی‌دانست اینجا چخبر است..؟
این حس ها چه چیزی را به او می‌فهماند..آیا این آدم همانی بود که دلش حس کرده بود؟ آیا واقعا امن بود..؟
می‌گفتند هیچ حسی در دل آدم، بی‌راهنما نیست...
می‌خواست اعتماد نکند، اما چاره ای جز توجیه اینکه ناچارا باید به این مرد پناه ببرد، برای خود نداشت...
کیاراد، با صدای محکم و بدون ذره‌ای نگرانی یا لرزش،
با جدیت تمام، به آن‌ها نزدیک شد: دستت رو بردار!
یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود، که باعث شده کمی از اور کت مشکی رنگش، بالا بپرد و دست دیگرش آزادانه کنار بدنش قرار گرفته بود...
خونسرد، مطمئن، و با صلابت و شانه های صاف،
به سوی آن‌ها قدم برمی‌داشت..
شاهرخ که سرش را کج کرده بود تا کیاراد را ببیند، یک تای ابرویش بالا پرید..
اسلحه را محکم بر شقیقه آیلا فشرد..
بلکه این‌گونه کمی از این‌همه حرص و‌ حسادتی که نسبت به کیاراد داشت، کم شود..
اما آیلا حتی نتوانسته بود به عقب بچرخد و از وجود کیاراد مطمئن شود..
به راستی این مرد قصد کمک کردن به او را داشت..؟ یا این هم باز یک تله بود..؟
شاهرخ با دیدن جدیت کیاراد، حسادت سرتاسر وجودش را گرفت...
هیچ وقت، نتوانسته بود درست از کیاراد تقلید کند...حتی اگر سالیان سال، حرکات و رفتارهای کیاراد را از بر می‌شد..
این‌ها در وجود کیاراد بود..ذاتی و غیرقابل تقلید بود...کسی نمی‌توانست مانند او زورکی رفتار کند... به ویژه شاهرخ...!
شاهرخ که تمسخر و نیش و کنایه را همیشه قدرت خود می‌دانست..چرا که با تخریب و تمسخر دیگران، احساس برتری کاذب به او دست می‌داد،
پر حرص و لرزان قهقهه تصنعی کرد...
آیلا تنها صداها را دریافت می‌کرد...سر پایین انداخته بود و توان هیچ حرکتی را نداشت...ریسک بود در این موقعیت متشنج، بخواهد حرکت ریزی هم انجام دهد..
کیاراد، با همان جدیت و قدرت، با آرامش خاصی به کارهای نابالغ شاهرخ خیره شده بود..
گویی برایش تازگی نداشت..و این شاهرخ، همان شاهرخ نوجوان ناپخته ی سال‌های قبل بود...و متاسفانه هیچ‌ تغییری نکرده بود!
در نگاه کیاراد، چیزی جز تاسف برای شاهرخ نبود..
خنده‌های شاهرخ که تمام شد..با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده در آن حس می‌شد، به سختی گفت: به بههه..پسرعمو..پارسال دوست امسال آشنا..! بی وفایی کردی رفتی پشت سرت‌ رو هم نگاه ننداختی.. با خودت نگفتی این همه مردم که مسئولیتشون به عهده من هست رو چجوری ول کنم برم؟ حالا عیب نداره..من که بودم! من همیشه کاراهای اشتباه تو‌ رو اصلاح کردم و گردن‌ گرفتم..اینم روش!
جالب بود، حرف‌های پرحرص شاهرخ، حتی ذره‌ای روی کیاراد تاثیری نگذاشته بود...!

پارت ۶۲ ( میان تیغ و تپش)

کیاراد با نگاهی به دخترک، دست دیگرش را در جیب سمت چپ فرو برد و قدم کوتاهی زد..
حالا به شاهرخ نزدیکتر شده بود..
زبان بدن کیاراد نهایت خونسردی را نشان می‌داد..
که همین خونسردی و اعتماد به نفس کیاراد، اعصاب شاهرخ را بیشتر تحریک می‌کرد..
در مقابل ، شاهرخ خشمگین و ضعیف، مقابل کیاراد ایستاده بود..و با لجبازی تمام، اسلحه را بر سر آیلا می‌فشرد..
کیاراد بی هیچ حرکتی، حتی بدون چرخش سر، تنها چشمانش به سوی آیلا چرخید..که شقیقه اش هر آن لحظه ممکن بود سوراخ شود.
نگاهش را آهسته به سمت شاهرخ برگرداند.
و چشم در چشم او، با صدای صاف و پر ابهتی، هشدار داد: بی دردسر،  از این قضیه خودت رو بکش بیرون!
شاهرخ توان تحمل این دستور از طرف کیاراد را نداشت..
او از دوران بچگی متنفر بود از آنکه کیاراد به او دستور دهد.
کوتاه، تلخ خندی میزند: گیریم من خودم رو کشیدم بیرون، ربطش به تو چیه؟! این مسئله‌ی خودمونه!
در لحن کیاراد آرامش حس می‌شد، اما کلماتش تیز و برنده بود: از امشب خیلی چیزها عوض می‌شه..مخصوصا قانون نادرست حمل اسلحه! این‌ رو به پدرت هم بگو!
با آن ژست جذاب و قدرتمندی که نهایت اعتماد به نفس را می‌رساند..قدم‌ کوتاهی می‌زند و کلماتش را محکم و قوی، با لحن آرامی ادا می‌کند: درضمن، از الآن دیگه مسئله‌ی تو نیست..وقتی دستت اینجوری روی گلوی یه آدم بی دفاع هست، دیگه مسئله شخصی حساب نمی‌شه!
شاهرخ نگاه ریزی به آیلا می‌اندازد و از شدت عصبانیت داد می‌زند: بی‌دفاع؟! این دختر با زبون و کارهاش صد نفر رو به تنهایی حریف هست..خبر داری چه‌ گندی بالا آورده که اینجوری داری حمایتش می‌کنی؟ این دختر دردسر درست کرده خودشم خواسته!
طعنه های شاهرخ تمامی نداشت..پوزخندی می‌زند و رگ گردنش متورم می‌شود و به قصد افترا، کیاراد را تحقیر می‌کند: خان جوان عشیره، زدی رفتی پی عیاشیت..! حالا برگشتی به درخواست خودت تمام قوانین‌ مارو عوض کنی؟ نکنه می‌خوای این قانون رو جا بندازی که دختری مثل این....
و با نوک اسلحه ضربه‌ای به سر آیلا زد که آیلا "آخ" ریزی گفت..
و ادامه داد: میتونن هر غلطی بکنن و ما تماشا کنیم؟ ما بی غیرت نیستیم آقا! شرف و ناموس هنوز حالیمون هست!
کیاراد با لبخند خفیفی ، ادامه حرف شاهرخ را می‌گیرد: غیرت؟!
با لبخند حرص دراری، دست به سینه می‌شود..و شاهرخ را تیز تحقیر می‌کند: بی غیرتی یعنی قدرت بازو و اسلحه‌تو خرج ترس دختر بی پناهی کنی که هیچ راه دفاعی پیش روش نداشته باشه..
و با گوشه چشم به آیلا و سر و وضعی که باعث و بانیش خودشان بودند، اشاره می‌کند..کیاراد یک قدم مانده را برمی‌دارد..
که شاهرخ، به ناچار به‌ دلیل قد بلند کیاراد، نگاه بالا می‌گیرد..
لحن کیاراد بیش از حد ستیزانه بود: یک تار مو از این دختر کم شه، این‌بار خواهید دید منم می‌تونم بی‌رحم بشم!
شاهرخ می‌دانست..می‌دانست خشم کیاراد حالا ناشی از چه چیزی بود!
با صدای بلندی، رخ به رخ کیاراد داد می‌زند: چی‌شد؟ بعد سالها برگشتی تا بی غیرتی و هرزگی رو به پسر دخترامون یاد بدی؟ هربار که خواستیم بهشون درس بدیم جلوی ما ایستادی و مانع قتل شدی..امشبم که..
کیاراد، حتی سخن و بحث با شاهرخ برایش جالب نبود و تمام حرف‌های شاهرخ را گویی نادیده می‌گرفت..چون از ذهن و زبان کسی برمی‌آمد که اندکی سواد و شعور این مسائل را نداشت!
و تنها فحش و ناسزا را بلد بود..یا حرف های بی ربط و بی منطقی مانند غیرت و روشن فکری کیاراد!
که خودش هم معنای درست آنها را در تمام سال‌های عمرش متوجه نشده بود..
نگاه‌ کیاراد به سمت آیلا چرخید..سمت او قدم‌ برداشت و قاطعانه خطاب به شاهرخ گفت: اسلحه‌تو بکش عقب..
و آهسته کنار آیلا زانو زد..آیلا ناتوان و بی رمق شده بود..
هر آن لحظه ممکن بود از شدت ضعف غش کند..
شاهرخ، پرحرص و با تردید اسلحه‌اش را با مکث کوتاهی، فشار داد و سپس تند پایین آورد..
و قدم کوتاهی به عقب رفت...خیره‌ی کیاراد بود!
آیلا با تردیدی که نتیجه‌ی ترس بود، آرام و نامطمئن سر بالا می‌گیرد..
چشمان اشکی و غمناک آیلا، در نگاه سرد، اما امن کیاراد نشست...
با دیدن چهره آرام، و مطمئن کیاراد،
بی اراده آب دهانش را قورت داد و نفس کوتاهی کشید..
کیاراد سر پایین گرفت تا چهره آیلا را درست ببیند..
که شاهرخ خطاب به آیلا، زخم زد: معرفی می‌کنم...پسرعمو..سوپر قهرمان! خیلی رفتارای جنتلمانه رو‌ می‌پسنده و همیشه فرشته نجات بوده!
کیاراد، هنوز یک پایش بر زمین بود..سر بالا می‌گیرد و دستش را بر زانوی راستش تکیه می‌دهد: این حرفم رو بی کم‌و‌کاست به عمو برسون..بگو کیاراد برگشته! و از امشب کسی حق نداره پشت اسم شرف، جنایت مخفی کنه!
شاهرخ، پرکینه به کیاراد کمی خیره شد..تنفر در نگاه شاهرخ داد میزد...و در تک تک حرکاتش مشهود بود..
اسلحه را به پشت کت و وسط کمربندش فرستاد..
و سرش را تهدید آمیز تکان داد: نباید دخالت می‌کردی کیاراد..! این قضایا به تو هیچ ربطی نداشت...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...