رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت ۴۹ (میان تیغ و تپش)

از چشمانش آتش می بارید..
و پر واضح بود که از دو کلمه کیاراد نه، از خشم فروخورده ی چندین ساله رنج می‌برد که اینگونه بهانه را محکم چسبید..: قانون؟! قانون تو این خاک چه معنی میده؟ اینجا فقط عشیره قانونه!
کیاراد یک قدم جلو آمد، و این‌بار دست به سینه ایستاد..
گویی تمام این سالها، به آرامش عادت کرده بود که زبان بدنش نیز دستور خونسردی را از او میگرفت.. :  قانونی که شبانه دنبال دختر بی پناهی راه می‌افته، قانون نیست، سایه وحشته! بارها تاکید کردم.. اداره کردنی که با ترس سرپا بمونه، با اولین لرزش فرو‌ می‌ریزه!
فیروز خان تکیه داد..
و برق نگاهش در چشمان مطمئن کیاراد نشست: همیشه همینطور بودی..از کنترل کردن نفرت داشتی..
چشمان کیاراد، تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید..
او بی آنکه بخواهد، آن همه آرامش در رفتارش،
 اعصاب همه را به بازی میگرفت : چون کنترل با ترس فرق داره! اینجا سال هاست با ترس اداره میشه، نه احترام!
حالا هم که میبینی برگشتم، چون دارن از اسم و رسم ما، یه قتل نامه میسازن!
و نیشخندی می‌زند: طبق اختیاری که خان بزرگ دو دستی دادن دستشون!
فیروز خان، تند از جا بلند می‌شود و عصایش را محکم بر زمین میکوبد..خشونت و بلندی صدایش، لرز به تن همه اهالی عمارت، 
البته جز فرد مقابلش، انداخت: داری از من حرف میزنی ..مراقب باش!
سال‌ها نبودی رفتی پی زندگی آزاد طلبت، چی‌شد برگشتی؟ این‌بار هدفت چیه؟ اومدی زمین بزنی؟ یا نگرانی جایگاهتو تصاحب کنن؟
کیاراد قدم مطمئنی برداشت، و آرام روی میز کناری فیروز خان نشست..
پا روی پا می‌اندازد، و دوتا دستانش را بر لبه ی مبل سنتی، تکیه می‌دهد...
سر بالا میگیرد، و به فیروزخان نگاهی می‌اندازد..
عمیق، پرمعنا، و قوی!
فیروز خان، که تیرش به سنگ نخورده بود، 
مات شده به او نگاه کرد.....
لحن کیاراد، نه لجباز بود نه خشن..
صلح طلب بود: نذار فردا اسممون با خون گره بخوره!
همیشه همانطور بود..تا جای ممکن از صلح و آرامش استفاده می‌کرد..
در غیر اینصورت، اگر مجبور شود تمام این آرامش را با دستای خود به هم میرزید...
سکوت سنگینی میان آن دو افتاد..
دقایقی سپری شد...هر دو به هم خیره مانده بودند..
فیروز با نگاهی ستیزانه، و کیاراد آرامش خالص!
افکار هردو بی نهایت اختلاف داشت!
که فیروز خان، سکوت را اندکی تهدید وار، شکست: اگه بخوای این‌بار هم مقابل این قتل وایستی...
و بی هیچ رحمی، تیر خلاص را زد: جنگ میشه!
کیاراد، لحظه ای از خونسردی اش کم نشد..
نگاهش را به در دوخت.. جایی بیرون از عمارت..
و صدایش، مستحق آن همه قدرت بود: بعضی جنگ ها رو برای تمام شدن چرخه ی بی منطقی، باید شروع کرد!
سرش به آرامی، سمت پدرش برگشت..
نگاهش تا اعماق پدرش نفوذ می‌کرد: یا امشب این خونه پشت حق می‌ایسته، یا.....
به ساعتش نگاهی می‌اندازد..و از جا بلند می‌شود..
فیروز خان گنگ و ناباور، میان حرفش، خشمگین تشر می‌زند: تهدیدم می‌کنی؟!
کیاراد، یک تای ابرویش بالا می‌پرد: تهدید نه، هشدار!
به راستی که قدرت خاصی پشت تک تک کلماتش بود..
که شگفت زده شدن فیروز خان، مطمئنا هنوز جا داشت ...
چرا که پسرش، بی نهایت رفتار مرموز و غیرقابل هضمی داشت!

  • پاسخ 53
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت ۵۰ (میان تیغ و‌ تپش)

نفس های فیروز خان، تند و سریع شده بود..
با هر گام برداشتن کیاراد به سمت در عمارت،
صدای نفس هایش عمیق تر می‌شد..
دستش را ناخودآگاه بر قفسه سینه اش گذاشت..
چهره اش از درد جمع شده بود..و به قرمزی میزد..
جلیقه چرم و سختش را از تن درآورد..و یقه لباسش را کمی شل کرد..
آرام از جایش بلند شد..سرش پایین بود و اما نگاهش تیز شده،
هنوز پی گام های کیاراد بود که هر لحظه دورتر می شد...
دستش لرزش خفیفی داشت..
تلاش کرد به سمت اتاقش گام بردارد..
از عصایش کمک گرفت و به سختی خود را به اتاق تاریکش رساند..
اتاقی که از یک زمانی به بعد، همه وسایل و اجزای آن تاریک و کدر شده بودند...
گویی قلب او هم، همانند اتاقش سرد و بی روح شده بود!
روی تختش می‌نشیند و قرص هایش را با دستی لرزان،
از پاتختی چنگ میزند..
بعد از اینکه چند دقیقه از مصرف کردن قرص هایش گذشت، کمی احساس بهتری کرد و آرام دراز کشید..
نگاهش خیره به سقف بود..و کنجکاو از برگشتن پسرش!
کیاراد مثل قبل، نیامده بود چیزی بگیرد..
یا چیزی را توضیح دهد و توجیه کند!
و همین خطرناک ترش می‌کرد..
او سال ها پیش، فهمیده بود که کیاراد، هیچ جور شباهتی به مردان این خاندان ندارد!
زور را برای اثبات نمی پسندد..
صدا و بازو را برای ترساندن نه، برای قدرت دفاع جمع می‌کرد..
و فیروز خان خیلی خوب می‌دانست که، آدمی که عجله ندارد، 
یا چیزی برای از دست دادن ندارد،
یا مطمئن است که زمان، هم صدای اوست!
و کیاراد، امشب بیش از حد مطمئن بود.....


با شنیدن صدای شلیک رگباری، وحشت زده از جا پرید...
گنگ و گیج به اطرافش نگاهی انداخت..هنوز وضعیتش را درست نسنجیده بود...
کمی گذشت و پی برد که اینهمه مدت، در کمال ناباوری او خوابش برده بود..!
درد تن و استخوان هایش، باعث شد مکررا در خود بپیچد..
دستش را به شکمش گرفت و محکم فشرد..: لعنتی..!
صدای غرش و فریاد آسمان، بر تمام وحشتش می افزود...
صدای گاز دادن چندین موتور سوار، که هولناک به نظر می‌رسید، باعث شد به سختی از جایش بپرد..
سایه های باغ، بلند و درهم، همانند دیوارهایی که راه نفس را تنگ می‌کردند..
هر از گاهی، شاخه ای صورتش را در آن تاریکی می‌خراشید..
دست خودش نبود که آن همه بی حال و کند شده بود..
 دیگر نا نداشت حتی نفس بکشد!
صداهای ریزی از دور به گوشش میرسید..نا امید شده بود؟ گویی همانطور بود...
دخترک تمام امیدش را از دست داده بود..اما همیشه جمله ای از بچگی در ذهنش پررنگ تر شده بود...و آن جمله این بود که، " بیا نجنگیده نبازیم!"
او هیچوقت نمی‌خواست شرمنده خودش باشد..و همیشه نهایت تلاشش را می‌کرد! حتی در اوج نا امیدی!
صداها که نزدیکتر شد، به سختی از جایش بلند شد...
قدم اول را برداشت، اما ناگهان با حس گرمی بین پاهایش، باعث شد مغموم و ناباور نگاهش به همان سمت کشیده شود...
و لعنت به شانسی که امشب هیچ جوره باهاش یار نبود!
درد بی هوا و خشن طور، از عمق تنش بالا کشیده شد..
ضربه ای خاموش، بی‌صدا، و درعین حال فلج کننده!
چشمانش از درد روی هم فشرده شد و لبانش چفت هم شد...مبادا صدایی از گلویش در برود!
بی اختیار چشمانش نم دار شد...بغض سنگینی بیخ گلویش ایستاده بود و سعی در خفه کردنش داشت..
هر قدمی را که برمی‌داشت، خون‌ریزی را بیشتر حس می‌کرد..
بی حال شده بود و سرگیجه اش هر لحظه شدیدتر می‌شد..
اما ایستادنش، برابر می‌شد با تمام شدنش!
خود را به سختی جلو کشاند و گویی که راه نمیرفت، 
بلکه تنش را با خود می‌کشید‌..
قدم هایش کوتاه تر و نفس هایش تندتر شده بود..
و ترس، حالا وزن و معنی داشت!
صداها نزدیک و نزدیکتر می‌شدند..
خش خش برگ های زیر پا، خود نشان از لبه مرگ بودن او بود...
وحشت همانند ماری سرد، دور ستون فقرات و شکم از درد به هم ریخته اش پیچید...
چشمهایش در تاریکی، امید را می جست..
هر قدم او، جنگی بود میان بودن و نبودن!
آیلا می‌دوید..
با تنی خسته و بی حال،
جسمی زخمی و خونی،
و ترسی که ذره ذره جان و نفسش را می‌برید!
اما هنوز،
تسلیم نشده بود.....

پارت ۵۱ (میان تیغ و تپش)

آیلا توانست صدای نحس و‌نامحبوب شاهرخ را به سختی تشخیص دهد...
صدا را شنید، واضح نبود، 
اما آنقدری بود که خون در رگ هایش منجمد شود..
شاهرخ با صدای بلندی غرید: پیداش نکنین خونتون حلاله....حروم زاده ها!
صدایش مثل پتک بر سر آیلا خورد!
قدم‌های آیلا ناخودآگاه از شوک وارد شده، لحظه ای مکث کردند.. 
سرش گیج رفت!
شاهرخ اسلحه به دست، میان باغ می‌چرخید..
فارغ از آنکه دخترک، فقط چند قدم از آن‌ها فاصله داشت و به کندی می‌دوید...
قدم های شاهرخ؛  تند، بی قرار و پرخشم بود..
شاخه ها را با عصبانیت از سر راهش کنار می‌زد و نگاه ترسناکش، دخترک نحیف و ظریفی را از بین درختان تنومند و بلند قامت، جست‌و جو میکرد..
آیلا نفس زنان، پشت ردیفی از درختان انبوهی پنهان و میخکوب شد.. 
با دیدن سایه های بلند قامت و وحشت آور، قلبش فرو‌ ریخت...!
انگار باغ به آن بزرگی، در آن لحظه برایش حکم زندان تنگ و‌خفقان آور داشت..
صدای قدم ها، فرمان ها، خش خش ریز برگ ها،
همه باهم قاطی شده بود و بر ترسش دامن می‌زد..
آیلای مضطرب، نفس در سینه نگه می‌دارد..و آهسته می‌چرخد که گام نامحسوسی بردارد، منتهی زمین نیز خیانت می‌کند...!
پایش روی گل رقیقی می‌لغزد..
تعادلش را از دست می‌دهد و جیغ خفه ای می‌کشد: آی..
بدنش از روی سراشیبی گل آلود، سر میخورد و او توان هیچ‌ مقابله و دفاعی را نداشت...
گویی خود را به پیچ خوردن میان‌ گل و‌‌ آب، سپرده بود...
همان صدای ریز از جانب آیلا، کافی بود تا قدم‌ های شاهرخ لحظه ای از حرکت دست بکشند... 
یک دستش را بالا می‌برد..به معنای سکوت!
همگی پشت او با اسلحه هایشان گارد میگیرند..و منتظر دستوری از شاهرخ میمانند..
شاهرخ از روی کنجکاوی، با اخم سری کج می‌کند و نگاهش را بین چندین راه مختلف، می‌چرخاند..
با دو انگشت، به دو راه اشاره ای میکند و زمزمه میکند: پخش بشید!
همه اطاعت می‌کنند..و هرکسی راهش را پیش میگیرد...
اما شاهرخ، راه جدایی را که حدس قوی تری نسبت به آن داشت،  انتخاب می‌کند..
 و دو نفر از آدم هایش را با خود می‌برد..
آیلا با تنی کوفته و پر درد، از روی زمین بلند می‌شود..
حین سر خوردن، سرش به لبه تیز سنگی برخورد کرده و گوشه پیشانی اش زخمی شده بود..
خون آروم از روی پیشانی اش سر می‌خورد و تا گردن و ترقوه اش ادامه پیدا میکند..
سر و وضع او، به دخترانی که در جنگل فیلم های ترسناک،
بی پناه و سرگردان می‌دویدند، بی شباهت نبود!
او تمام این اتفاقات را خارج از زندگی اش می‌دانست..
و لحظه ای به آن فکر نکرده بود که زندگی اش همانند فیلمی، اینگونه قصه غمناک و تلخی داشته باشد!
کمی از موها و لباس هایش گلی شده بودند..و بیشتر خیس از آب گل آلود!
در آن قسمت سراشیبی، صداها قطع شده بود..
و آیلا امیدوار بود که راهشان را تغییر داده باشند..
نفسی تازه کرد و دستی به شکمش کشید که درد لحظه ای او را تنها نگذاشته بود..
خون ریزی اش بین آن همه فعالیت و دویدن، شدیدتر شده بود..
اما ترس،
مجال نداده بود لحظه ای به فکر خودش و‌ دردهای بی شمارش باشد....

پارت ۵۲ (میان تیغ و تپش)

آیلا


مانده بودم..
حیران، سرگردان، بی پناه!
میان درختانی تنومند و بلند قامت، که همان ها هم ذره ای حس امنیت به من نمی‌دادند..
بی رمق شده بودم؛
و ناتوان تر از آن بودم که در این تاریکی شب، صبحی روشن را تصور کنم!
کنار سنگ بزرگی نشستم و به آن تکیه دادم..
سنگی سرد، سیاه و زبر...درست شبیه واقعیتی که پوست زخمی ام را بیشتر می‌خراشید..
چشمامو بستم..و نفس های تند و نامنظمم رو حس کردم..
نفس هام هنوز منقطع بود..قفسه ی سینه ام بی قرار بالا و پایین می‌شد..
و ذهنم....
ذهنم هیچ‌جا بند نبود..نه به حال، نه به گذشته...
بی وقفه می‌دوید به سوی آینده ای که احتمال کم روشن بودنش هم، برایم حکم زندگی را داشت!
امشب تمام می‌شد؟ شاید اگر فردایم را می‌دانستم، هیچ‌ رنجی را در  زندگی‌ام تحمل نمی‌کردم...
نه از زمان خبر داشتم و نه از سرنوشت خودم!
دلم می‌خواست روی تختم دراز کشیده باشم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش بدم..
نه اینکه مهجور و طرد شده در بیابان و جنگل ها سرگردان بمونم...
حال عمه چطور بود؟
من ناخواسته، با انتخاب اشتباهم باعث شده بودم اونم با من به این باتلاق عمیق کشیده بشه..و من میدونستم که کاری از دستش برنمیاد...
اشک های سمج گونه های یخ‌زده ام رو تر و گرم کرد..
حس دردناک آدمی رو داشتم که هر آرزویی کرده، خلافش رو زیسته بود...
من به امشب فکر کرده بودم؟
حتی یک ثانیه هم نه...!
من در خیالات خام و دخترانه ام زندگی کرده بودم...در رؤیاها، کتاب ها، در پایان های خوشی که همیشه صفحه‌ی آخر داشتند...
فکر می‌کردم اگر من درست باشم، عاشق باشم،
اگر مهربان بمانم،
زندگی هم با من مهربان می‌ماند و به رویم می‌خندد!
اما زندگی واقعی، خیلی با دنیای خیالی‌ ما فاصله داشت...خیلی زیاد!
از اینکه زندگی‌ام در عقایدی می‌سوخت که حتی یک‌بار هم با آن‌ها هم نظر نبودم، داشت از درون آتشم می‌زد...
اما دنیای ما یه کثافت تمام عیار بود!
همیشه قدرت در دست ظالمان بود..رازش همین بی رحمی‌شان بود..!
کسی که وجدان، ترس از آسیب زدن یا مرز اخلاقی نداره،
راحت تر دروغ میگه، تهدید میکنه، حذف میکنه...
و همه‌ی این ها توهم قدرت میسازه...
همان چیزی که دلاورها دچارش هستن!
خون‌ریزی شدیدی که داشتم، باعث شد در خودم جمع شوم و پاهام رو قفل کنم...
سرگیجه هام هر لحظه شدیدتر می‌شد...
موندن رو‌ جایز ندونستم و طبق دستوری که عقل نیمه‌جانم می‌داد، کم‌کم باید از اینجا دور می‌شدم..
پس از مکث کوتاهی، سنگی که پشتم قرار داشت رو تکیه گاه دستم کردم و کمی خودم رو به سختی،  بالا کشیدم...
اما ناگهان، تمام راه های نفسم بسته شد...
نه میتونستم نفس بکشم، و نه داد بزنم!
کسی پشت سرم قرار گرفته بود.. خیلی نزدیک...
خیلی بیش از حد نزدیک!
و دستی از پشت روی دهانم نشسته بود...
خشک شده بودم..دستهام به سنگ چسبیده بود و پاهایم به زمین قفل شده بود..
درشت شدن چشمام از فرط وحشت دیگر بیشتر از این جا نداشت..
وحشت زده، با تن و بدنی لرزان، به رو به رو خیره شده بودم...
حتی توان مقابله یا چرخیدن به طرف شخص رو نداشتم..!
تمام شده بود؟
از این‌همه سرسختی،
از نپذیرفتن این تقدیر غم‌ناک،
چه چیزی نصیبم شده بود...؟

ویرایش شده توسط InSa

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...