رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت ۲۴ (میان تیغ و تپش)

آیلا

بعد از اینکه به تمام صحبت های دلی سامیار گوش دادم..که از تمام دغدغه‌هاش به من می‌گفت و امید و انگیزه واقعی رو بهش تزریق کردم، کمی دیگر سامیار از خاطراتش گفت و خندیدیم..یادم افتاد امشب شیفتم و باید کم کم برگردم..لب باز کردم به سامیار بگم برگردیم، که گوشیم زنگ خورد..عمه بود!
عمه بارها به من گوشزد کرده بود که از این پسره دور باش..اما من هیچوقت نمیفهمیدم چرا اطرافیانم سامیار را به ظاهر تماشا می‌کردن؟ نمیتونستم بهش دروغ بگم..و عادت نداشتم گوشی رو جواب ندم..تماس را با تردید وصل کردم: سلام عمه..
در صدای عمه نگرانی موج می‌زد: سلام عزیزم..کجایی؟‌اومدم‌ خونه نبودی!
کمی من و من کردم..اما واقعیت را گفتم :راستش عمه..من..یعنی خب..چیزه..اومدم بیرون...بعد از مکث طولانی که حدس میزدم عمه منتظر بود حرفم را ادامه دهم، گفتم: با سامیار!
نفس های عمیق عمه سنگین بود..میدونستم الآن سرزنشم نمی‌کنه..اما تشویقم هم نمی‌کنه!
محکم و قاطع گفت: باشه..زود برگرد خونه..منتظرتم!
حرفی نداشتم بزنم، بنابراین خداحافظی آرومی کردم و گوشی را قطع کردم..که پوزخند صدا دار سامیار را شنیدم: عمه خوشش نیومد باز؟
سوالی نگاهش کردم..که خندید: از من خوشش نمیاد باید دل اونم بدست بیارم کارم سخت شد..
لبخند تلخی زدم..خواستم چیزی بگم، که پشت خنده های نمایشی‌اش، حرف های دلش‌رو زد: خب حق داره تو رو به نده..یه پسر معمولی، با یه ماشین مسافرکشی که تنها چیزی که توی این زندگی دارم و همیشه بوی خستگی میده..تورو چه به این زندگی آخه..!
جملاتش همانند سنجاق تیزی، به قلب من می‌نشستن...خنده های سامیار رو نمی‌دیدم..بلکه تک تک حرف‌هاش رو فهمیدم و درک کردم..
که سامیار نگاهش رو در نگاه کدر من، قفل کرد و این‌بار بدون هیچ ردی از لبخند، جدی گفت: بعضی وقتا با خودمم همین فکرارو می‌کنم..واقعا چی داری کنار من؟ چی برات می‌مونه؟!..من می‌ترسم آیلا..از اون روزی می‌ترسم که یه روز با خودت بگی، میتونستی بهتر انتخاب کنی..!
اخم ریزی کردم..و با صدا و‌ لحن آروم، سعی کردم کمی هم شده، سامیار رو آروم کنم: تو همینکه واقعیت رو میدونی یعنی از همه قوی‌تری..اگه درآمدت کمه یا سخت کارمی‌کنی، دلیل نمیشه کم ارزش باشی..هنوز اول راهی سامیار..و این استقامت و تلاش هات مطمئن باش جواب میده و پیشرفت خوبی میکنی توی‌ هر زمینه ای که بخوای تلاش کنی و شجاع بمونی...فقط نذار حرف های اطرافیانت روت تاثیر بذاره...درضمن، من هیچوقت دنبال ثروت نبودم..!
تمام مدت ساکت بود و به من خیره شده بود...آهی کشیدم و به قهوه یخ زده‌ام زل زدم: عمه فقط نگرانه آیندمه..خیلی چیزارو نمیدونه..از تو شناختی نداره..معیارهاش فقط وضعیت مالی نیست که زیادی پیگیرش شدی..خیلی چیزا هست که برای عمه ارزشمنده و بهشون دقت میکنه...

پارت ۲۵ (میان تیغ و تپش)

سوار ماشین سامیار شدیم..هوا سردتر شده بود و بلافاصله بخاری رو روشن کرد..دستامو به هم مالیدم وها کردم..که سامیار بعد از صحبت های کوتاهی با رفیقش یونس، سوار ماشین شد..یونس از سمت سامیار، خم شد طرف ماشین..سامیار شیشه رو داد پایین: جونم دادا؟
که یونس نگاه مهربونی حواله‌م کرد: نشد باهات خداحافظی کنم آبجی..
یونس و پیمان همیشه از بین دوستان صمیمی سامیار، برام با ارزش و قابل احترام بودن‌.
به تبعیت از او لبخند عمیقی زدم و سمتش چرخیدم: معذرت می‌خوام، اما نخواستم صحبت‌هاتون رو قطع کنم..
با لبخند سرش رو به عنوان تایید آروم تکون داد: بله متوجه شدم..و دستش را به عنوان خداحافظی بالا برد: بسلامت رفقا..
سامیار تک بوقی زد و حرکت کرد..چقدر محله‌شون سوت و کور و تاریک تر شده بود‌‌..کنجکاو گفتم: همه خوابن؟ چه زود میخوابین!
سامیار تک خنده ای کرد: نه بابا خواب کجا بود‌‌..فقط از این ساعت به بعد زن و بچه میمونن خونه دیگه!
حرف دلم رو به زبون آوردم: و مردا؟!
نیم نگاهی به من کرد و دنده عوض کرد و به رو به رو خیره شد: اکثرا ولگردی..
طولانی بهش خیره شدم..که حس کرد و جدی گفت: اینجا اینجوریه آیلا..مگه منو تو میتونیم اعتراضی کنیم؟
مبهم بود برام..بنابراین گیج گفتم: طبیعتا نه.‌.! اما عجیبه برام..تو این محله قوانین عجیبی وجود داره..البته نه واسه اینکه پایین شهره!
و با کنایه ادامه دادم: چون بالاشهرشم دیدم!
کنجکاو و متعجب نگاهم کرد..که رومو کردم سمت دیگر ماشین و بیرونو تماشا کردم: دلاورها!
آهان بلندی گفت..و بعد از آن چیزی نگفت‌..
که ادامه دادم: من بنظرم تفکرات و عقاید آدما از بچگی مغز رو درگیر میکنه..مغز شاید اولش اعتراض کنه، اما وقتی توسط اصرار بر داشتن عقاید اشتباه، سرکوب شه دیگه کم کم اینا میشن عقاید درست و هیچوقت اشتباه رو نمیپذیره!
سرش رو تکون داد..اما با احساس نارضایتی کمی، به افکارم معترض شد: بعضی عقاید باید پذیرفته شن...چو......
بی معطلی پریدم وسط حرفش: هیچ اجباری واسه هیچ زندگی‌ای پذیرفته و موردقبول نیست!
اخم خفیفی کرد و با اصرار بر توجیه، ادامه داد: گوش بده..من بعضی افکارت رو قبول ندارم..مثلا تو قصدت اینه که همه آزادی داشته باشن‌..اما من مخالفشم!
سمتش چرخیده بودم..اتفاقا میخواستم امشب باهاش بحث کنم..میخواستم ببینم کجای ما بویی از تفاهم وجود داره؟ من به بعضی تفاوت های روابط احترام میذاشتم..اما این نوعی از تفاوت خوب نبود‌‌..این قبول نداشتن من بود..وقتی طرز فکرم رو قبول نداشت، درنظر من اینه که، منو قبول نداره!
لب باز کردم چیزی بگم که تقریبا تشر آرومی زد: مشکل تو اینه که هیچوقت نمیخوای حرف‌ها برخلاف خواسته ت باشه..آیلا!
تیره و کدر بهش خیره شدم..صدام قدرت پنهون شده ای پشت خودش داشت: چون واقعا همینه! آدما باید خودشون انتخاب کنن، خودشون باشن..توی هنر، توی اعتقادات، دین، توی کل مسیر زندگیشون آزاد باشن برای انتخاب...اجبار فقط آدم رو از خودش و علایقش دور می‌کنه..!
سامیار یک تای ابروشو بالا میندازه و تلخ خندی میزنه: جالبه! اما من حرفاتو قبول ندارم‌..تو دوست‌دار آزادی هستی اما من با آزادی زن حال نمی‌کنم! و عشق برای من فقط پایبندی به شبیه شدن طرز فکر دو نفره!
چشمامو باریک کردم، و مثل همیشه حرف خودم رو زدم: شبیه شدن؟ مگه عشق قفسه؟! از حرفات می‌فهمم که تو معنی آزادی رو اشتباه فهمیدی!..اونو با بی تعهدی، ولگرد شدن دخترا تو خیابون، یا تصور زشت و ناپسندی که در ذهنت از دخترای آزاد داری...!! آدما چه آزاد باشن، چه توی قفس، ذاتشون نمایان میشه...چه قشنگ چه زشت!
بحث رو با حرف محکم آخرم، تموم کردم: و تو هیچوقت نمیتونی من رو توی قفست بکشونی و نگه داری کنی!
گنگ نگاهم کرد: منظورت چیه؟
به رو به رو خیره شدم: واضح بود!
خواست چیزی بگه که از دور عسل و پیمان رو دیدیم..خونه شون یکم دورتر از سامیار بود و تقریبا نزدیک خونه قدیمی خودمون بود..از همون‌روزا که مدرسه باهم میرفتیم، رفیق شدیم..و چندباری که من رو با نازیلا دید، با اونم جور شده بود..
داشتن وسایل رو میبردن خونه عسل که مجاور خونه پدرش بود!
سامیار آروم ایستاد و کم کم متوجه ما شدن..عسل تا من رو دید نیشش تا بناگوش باز شد..پیاده شدم و رفتم سمتش..بغلم کرد: سلاممم دختر ازت خبری نیست..ناسلامتی فردا عروسیمه بی معرفت حنابندونم هم که نیومدی دیشب..
شرمنده، عذرخواهی کردم و شرایطم رو براش شرح دادم...
آروم زد به بازوم: میدونم بابا..شوخی کردم تو فقط عروسی بیا من چیز زیادی ازتو نمی‌خوام..
دستشو گرفتم:چشم حتما میام..
که جدی گفت: نازیلا میاد؟ یا باز ممنوعه پا تو محله ماها بذاره؟

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۲۶ (میان تیغ و تپش)

آهی کشیدم که کنجکاو نگام کرد، و آروم گفتم: هنوز مثل بچه ها باهاش رفتار می‌کنن..
قیافه عسل گرفته شد: ای وای طفلی‌‌..
که پیمان و سامیار، بعد سلام علیک اومدن سمتمون..
سامیار هنوز پکر بود و بیشتر به کف زمین نگاه میکرد!
لبخندی زدم که پیمان شوخ طبع دستشو دور عسل انداخت و گله کرد: اره دیگه عسل جان، دوستت برای سامیار ما، وقت داره اما برا ما نداره..
عسل هم پشت چشم نازک کرد: آره بابا
خندیدیم..و معترض اسم عسل رو نطق کردم!


دم خونه از سمت در پشتی خونمون، که سمت باغ بزرگ عمارت نبود، بلکه سمت‌ زمین خاکی و سوت و کور اطراف عمارت بود، ایستاده بودیم... هنوز توی ماشین نشسته بودیم..همیشه به سامیار میگفتم این‌طرف‌ها من رو پیاده کنه..چون قشقرق به پا میشد اگر کسی مارو میدید.‌.چه اهالی روستا، چه خود آدم‌های عمارت!
نگاه سامیار به من عجیب بود..چشماش به قرمزی میزد..نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم..اونم به من خیره شده بود!
من ناراحت از بحث پیش اومده چند دقیقه پیش، هنوز باهاش چشم تو چشم بودم...و اون..نمیدونم به‌چه دلیلی!
که آروم نگاهم‌رو به فرمون توی دستش که سعی در له کردن آن داشت، سوق دادم: هیچوقت دوست ندارم اوقات‌مونو با بحث تلخ کنیم سامیار..من همیشه سعی کردم تا جای ممکن با بعضی رفتارات، طرز حرف زدنت، الفاظت و طرز فکرت ، کنار بیام...چون بعضی تفاوت ها بین آدم ها چه بخواهیم چه نخواهیم وجود داره..و ما نمیتونیم دستکاری‌شون کنیم..اما اینکه هیچکدوم از حرف‌های من مورد قبولت نباشن، یعنی هیچکدوم از تفاوت فکری من رو قبول نداری..من....
که یهو نزدیکم شد..خشکم زد و به شیشه ماشین طرف خودم، چسبیدم..دستم روی شیشه سرد مه گرفته، سر می‌خورد...
که تلخ خندی زد: اعتماد چی؟ جزء اعتقاداتت هست؟
قلبم تند میزد..تا حالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم..تلخ‌ترش اینجا بود که من بی دلیل از بیشتر مردها، تصور خوبی نداشتم...
چشمام هنوز گرد شده بود..که سعی کردم به حالت قبلیم برگردم..اخم ظریفی کردم: از این شوخیای غیر کلامی خوشم نمیاد سامیار...بارها گفته بودم!
با حرص نگاهم کرد: من بخوام ببوسمت واست شوخیه غیر کلامیه؟
گنگ نگاهش کردم..نمیتونستم چیزی بگم...چی میگفتم؟!
آروم بازوشو هل دادم به عقب: نه...اما الآن آره!
اما سامیار امشب اصرار بدی داشت : همین امشب همه چیو برای من روشن کن آیلا..من باید چیکار کنم دیگه؟ هربار بخوام نزدیکت شم پسم میزنی..! واقعا مسئله اعتماد اینهمه سال طول میکشه و من خبر ندارم؟ یا فقط واسه تو اینجوریه؟
بیشتر هولش دادم: سامیار داری اذیت میکنی با حرفات..وقتی میبینی اذیت میشم یعنی باید درک کنی..
به ناچار و شکست خورده برگشت..به رو به روش که جاده خاکی و مه گرفته بود، خیره شد..
از دور شدنش نفس راحتی کشیدم..که از گوشه چشمش دور نموند!
میدونستم دارم تمام احساس و قدرت مردانه‌ش رو لگدمال میکنم..میدونستم....!
اما هیچکدوم از این رفتارای سختم دست خودم نبود..‌
و من بابت اینهمه سختگیری بی رحمانه‌ای که نسبت به خودم دارم، خیلی خسته‌ام و به شدت اذیت!
زمزمه کردم: من بهت گفتم..دارم حس خوبی نسبت بهت پیدا میکنم..اما طول میکشه..سعی کن همینطور که عشق رو نشونم دادی، اعتماد هم نشونم بدی و اعتمادم رو جلب کنی‌..
درمونده نگاهم کرد..و این‌بار آروم نزدیکم شد..سعی کردم هیچ رفتار زشتی نشون ندم...پس هیچ گاردی نگرفتم..‌‌.علی رغم تمام احساس ترس و نامطمئن درونم.....!
انقدر نزدیک شده بود که چشمامو بستم..و هرچند ثانیه با تردید باز میکردم... به چشمام از فاصله یک انگشت خیره شد..چشمام پر از ترس و تردید، توی چشمهاش بود..و چشمای اون، شاید پر از التهاب عشق...
پوزخندی زد و سرشو کج کرد سمت لپ سرخ شده ام‌..
راحت چشمامو بستم..از اتفاق نیافتاده حس بهتری داشتم..چرا؟ نمیدونستم...!
بعد از بوسه گرمش، بی معطلی در ماشین رو باز کردم و با خداحافظی کوتاهی، بدون نیم نگاهی به سامیار، سمت خونه قدم تند کردم...
نگاه نکردنم از خجالت نبود، از بلاتکلیفی احساسم بود......

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۲۷ (میان تیغ و تپش)

در حیاط رو بستم و بهش تکیه دادم..صدای دور شدن ماشین سامیار به گوشم رسید..چشمامو بستم و نفس پر دلهره ای کشیدم...که عمه دم در هال ظاهر شد..با آن قد متوسط و هیکل توپرش، که آن لباس راحتی گشاد پرتر نشونش داده بود..
با چشمایی که دو دو میزد، بهش خیره شدم..کم کم نگاه سرزنش گر و جدیش، نگران شد..به خودم اومدم..نباید متوجه می‌شد..سمتش رفتم و سلامی دادم..و با صدایی که از ته چاه میومد، همونطور که کفشامو درمیوردم، زمزمه کردم: میرم لباس عوض کنم برم بیمارستان....

داشتم فرار می‌کردم؟ آره..داشتم از واقعیت تلخی که عمه و نازیلا مدام بهم گوشزد می‌کردن، فرار می‌کردم..نمی‌خواستم از بحث کردن همیشگی من و سامیار مطلع شن‌..و از انتخاب اشتباهم، سرخورده شم..!
بازوم توسط عمه، آروم کشیده شد: نگام کن ببینم دختر..!
نمی‌خواستم ناراحت به نظر بیام، اما واقعا غمگین بودم..اینو چشمام داشت لو می‌داد..با صدای گرفته و چشمای ملتمس گفتم: امشب نه عمه!
وعمه منطقی تر از اینی بود که لج کنه و اصرار!
با تردید دستمو رها کرد...
حین تعویض لباس‌هام، مدام به احساسات عجیبم فکر می‌کردم..شاید باید جدی با سامیار صحبت می‌کردم..شاید حس من چیزی جز وابستگی موقتی نباشه..و نمی خواستم بیشتر از این سامیار رو با خودم و احساسات ضد و نقیضم بلاتکلیف بذارم.. هرچند میدونستم این حرفا وقتی میتونه آسون به‌نظر بیاد که توی قلبم بمونه...
از طرفی قلبم میگف سامیار که داره برای داشتنت تلاش می‌کنه..
اما..انگار دنیای فکرای ما، خیلی متفاوت و از هم دور بود..خیلی!
نمیدونم چجوری آماده شدم..توی راه رفتن به بیمارستان بودم..یه مسیج به نازیلا دادم..
سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم.. به موسیقی علاقه شدیدی داشتم..اون مواقعی که نازیلا معلم خصوصی داشت برای کلاس موسیقی، همیشه می‌رفتم و با ذوق و علاقه تا تهش می‌موندم و یاد می‌گرفتم..و چندباری توی آهنگای دونفره همراهیش کردم...معلمش مرتب به من می‌گفت که استعداد آشکاری توی صوت و لحن پر احساست داری..اما خب از هنرهایی بود که پیگیرش نشدم..امیدوارم هم توی حسرتش نمونم..!
موسیقی قشنگی توی ماشین پخش می‌شد...
"فرزاد فرزین_ ای کاش"
یه لیریک از آهنگ رو، من خیلی عمیق حس کردم..
(نیستی غریبم! توی دنیا دیوونه...تنهاییامو، همه ی شهر میدونه..)
دروغ چرا، من رو، تنها یاد بابا انداخت..که هم وجود داشت، هم نداشت!
و من قبلا هم گفته بودم که بابا، پررنگ ترین پارادوکس زندگی من بود!
حس عجیبی بهم دست داد..من معمولا دختری بودم که خیلی سخت، اجازه ریختن اشکاش رو، صادر می‌کرد...بی احساس نبودم، اما گریه کردن رو مدت زیادی میشد که برای خودم ممنوع کرده بودم..!  برای نریختن اشکای توی راهم، دستامو محکم مشت می‌کردم..عادت احمقانه ای بود و جز عمه و نازیلا کسی متوجهش نشده بود..اما از بچگی گویی که با من بزرگ شده بود...!
آهنگ جوری بود که ناخودآگاه احساساتم رو گرفته بود دستش و اونارو برانگیخته می‌کرد...سختم بود به چیزی و کسی فکر نکنم...
این حجم از قوی بودن برای یه دختر بیست و سه ساله،  برای همه تحسین برانگیز بود..اما گاهی برای من نه! چون من اون لرز خفیف پنهون شده پشت شجاعتم رو همیشه حس کردم..جایی که همه فقط قدرت میبینن، من واقعیت های دردناکی رو چشیدم!
دو قطره اشکم رو پاک کردم..و کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..که بین راه نازیلا زنگ زد.‌‌.مثل همیشه ظاهر سختم رو حفظ کردم و لبخندی زدم..تماس رو وصل کردم: سلام ناز..چطوری عزیزم؟
صداش بهتر از همیشه میومد: خوبم طلایی تو خوبی؟ کجایی دورت شلوغه!
وارد محوطه بیمارستان شدم: همین الان رسیدم بیمارستان عزیزم..
که گفت: عه؟ باز تو شیفتت شبه؟
خندیدم: متاسفانه یا خوشبختانه آره..بگو ببینم فردا نمیتونی بیای عروسی عسل؟ سراغتو گرفت یکم پیش..
که متعجب بحث رو ناخواسته عوض کرد: کجا دیدیش مگه؟!
با لبخند عمیقی به دکتر بهادری، متخصص رادیولوژی، سلام آرومی دادم..: با سامیار بودم..
آهانی گفت وبی حرف پشت خط موند..
که دوباره تکرار کردم: راضی نشدن بیای؟
که صداشو آروم کرد و پچ پچ وار گفت: معلومه که نه! تازه عروسی عسلم اون‌طرف‌هاس، قطعا امکان نداره اجازه بدن... عمه که هنوز زندونیم کرده..چپ میره راست میاد به من و تو و دوستیمون ناسزا میگه..عمو هم که با یه من عسلم نمیشه قورتش داد باز نمیدونم شاهرخ چه گندی زده..
خندیدم که خنده‌اش گرفت..و گفتم: دیوونه هرچی نباشه خونوادتن..
که معترض تاکید کرد: روانی ان!
رئیس بیمارستان رو از انتهای راهرو ورودی دیدم..و تند و سریع گفتم: ناز بعدا زنگ میزنم..مو نداشته داره میاد این‌طرف!
که پقی زد زیر خنده: حاجی پولداره تورش کن چه‌کار موهای نداشته ش داری؟
خندمو خوردم و سعی کردم جلوی چشمش نباشم..کمی آنطرف قایم شدم: خوبه لقب رو خودت گذاشتی حالا دلت سوخته؟ موهاشو میشد یه کاری کرد، اخلاق نداشته شو چیکار کنیم؟
که گوشی آروم، از پشت گوشم دور شد.....

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۲۸ ( میان تیغ و تپش)

مثل گیج‌ها، نگاهم قفل زمین شده بود..دنبال گوشیم می‌گشتم..اما گوشی که از دست من سر نخورده بود!!
که صدای دکتر توکلی درست از پشت سرم، به گوش سمت راستم خورد...
تند و هول شده سمتش چرخیدم..چشمام بی اراده کمی درشت شده بود..
اخم وحشتناکی کرده بود که اخلاق خوبش رو چند برابر می‌کرد..صداش خش دار و زمخت توی گوشم پیچید: خانم سهرابی، من چند بار باید به شما تذکر بدم که تا وارد محیط بیمارستان شدین یه راست برید سر وظایفتون؟ امشب با همتون همین مشکل رو داشتم..خوش و بش کردن با رفیقاتون مهم‌تر از جون بیماراتونه؟!
حالا خوبه من تقریبا منظم‌ترین پرستار این بیمارستان بودم..و این فقط دومین بار بود که نرسیده، گوشیمو جواب داده بودم..
یه خورده بهم برخورد..همیشه روی کار و نظم حساس بودم و امشب باز مثل یک بچه ‌سال با من رفتار کرد..از اونجایی که همین لجبازیم باعث شده بود تمام این مدت بیشتر از بقیه با من سر لج بیافته، باز هم کنار نیومدم..و جدی و محکم توجیه کردم: بله! شما درست میگین دکتر..منتهی من تمام وظایفم رو همیشه درست و تمیز انجام دادم..بدون هیچ کم و کاستی!
لجباز بودم، اما نه خودشیفته و غیر منطقی!
بنابراین آروم‌تر گفتم: تذکرتونم قبول دارم..تکرار نمیشه!
قبل از اینکه نامحسوس عذرخواهی کنم، گره اخماش بیشتر شده بود و تا خواست با من بحث کنه مقابل چندین جفت چشم، با یک حرکت سیاستمدارانه از طرف من، به نفع خودم تموم شد!
نفس عصبی‌ای کشید و با یک نگاه آخر خشمگین به منی که صاف و محکم، زل زده بودم بهش، اتاق تعویض رو‌ ترک کرد..
که نرگس همیشه فضول، بدو بدو اومد سمتم: دختر کوتاه بیا یه بار.. حالا سر چی باهات بحث کرد دوباره؟
بی توجه بهش، روپوشم رو تنم کردم و پرونده بیمارای امشب رو دقیق و با تمرکز بالا، چک کردم..


با اتمام شیفتم و عوض کردن لباس‌هام، یه سر به حمام های بیمارستان زدم و آب سردی به صورتم تقریبا کوبیدم..شال کرم رنگ زمستونیم لبه هاش کمی خیس شد...نگاهم به آینه روبه روم افتاد..چقدر قیافم خسته و بی‌روح شده بود‌‌..
برگشتم و کیف و وسایلم رو بردم..عجیب بود، امشب دکتر قاسمی رو ندیدم..به احتمال زیاد شیفت شب نداشت!


با خستگی وارد خونه شدم..محیط خونه گرم بود و باعث شد گرمای لذت بخشی رو حس کنم..سرمای دی ماه صبح زود غیر قابل تحمل بود..حداقل برای منی که به شدت سرمایی بودم!
داشتم به طرف اتاقم از آشپزخونه رد میشدم، که در کمال تعجب عمه رو دیدم...راهمو سمتش کج کردم و کیفمو از روی شونه ام سر دادم سمت دستم و به چهارچوب در تکیه دادم: سلام عمه..صبح به خیر.
سمتم چرخید و با لبخند محوی تحویلم گرفت: سلام به روی ماهت خوشکلم..صبح توام به خیر خسته نباشی..
لبخندی زدم..چشمام خمار خواب شده بود و مثل مست کرده ها رفتار می‌کردم..خواستم برم لباس عوض کنم که عمه گفت: صبحونه بخور و بخواب..از دیشب چیزی نخوردی..
راستش واقعا گرسنم بود و تقریبا همیشه در برابر خواسته های معده م خوددار نبودم...آروم سرمو به عنوان تایید تکون دادم و وارد اتاقم شدم..
بعد از عوض کردن لباسام با ست راحتی کیتی که جنسش پنبه بود و خیلی گوگولی بود، برگشتم پیش عمه..
بعد از اتمام صبحونه‌ام داشتم چایی می‌ریختم برای هردومون، که عمه سر صحبت رو باز کرد: دیشب چطور بود کارت؟
لیوان چاییشو گذاشتم مقابلش: خوب بود..اگه توکلی رو فاکتور بگیریم..
کنجکاو پرسید: باز چیشده مگه؟
خیلی کوتاه براش توضیح دادم..و بلافاصله پشت بندش منم پرسیدم: چه عجب امروز دیر میری عمارت؟
اونم کمی از چایششو خورد و شونه هاشو بالا انداخت: والا دیشب خاتون گفت فردا یکم دیر بیاین چون قراره مهمون بیاد ظاهرا و کار زیاد میطلبه..
لبخند با نمکی زد که چال گونه اش دلمو برد: میشه گفت استراحت ما بیشتر به نفع خودشه تا ما!
خندیدم: اره میخوان ازتون بیگاری بکشن..
عمه به ناچار لبخندی زد و خیره شد به چاییش..بعد از مکث کوتاهی صداشو آروم و جدی شنیدم: آیلا..
بهش خیره شدم و منتظر موندم ادامه حرفشو‌ بزنه..
که با دلسوزی گفت: میدونم الآن اصلا وقت مناسبی نیست..اما نه من میتونم تورو زیاد ببینم نه تو منو! خسته ای میدونم،  فقط خیلی کوتاه و قاطع میگم....
و توی چشمام نگاهشو قفل کرد و قاطعانه تاکید کرد: از این پسره دور شو دخترم!
قبلش که فکر می‌کردم موضوع خیلی جدی و جدیدی پشت این قضیه اس، استرس داشتم..اما با یادآوری دیشب و سامیار، نفس آسوده ای کشیدم..
و دوباره نگاهمو به چایی کمرنگم دوختم..درمونده گفتم:عمه..اینهمه سال من امیدوارش کردم..
عمه تند گفت: دنیای شما دوتا کنار هم هیچ جوره معنی نمیشه..گنگه، ناقصه، پر اشکاله! نمیتونی اینو ببینی؟ چیزی که خیلی آشکاره و مطمئنم اکثرا به روتون آوردن! آخرش به مشکل می‌خورین‌...از اون پدر خوبی هم درنمیاد، زندگی امنی درنمیاد!

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۲۹ ( میان تیغ و تپش)

چشمام غم و عذاب وجدان داشت.. : ولی من بهش حس خوبی دارم..شما فقط ظاهر سامیارو میبینین..اون حاضره برای من هرکاری بکنه‌..میدونم..میدونم گاهی وقتا زیاد به مشکل میخوریم، اما من دنیای خودمو یادش میدم..کمکش میکنم.. من اینو بارها بهش گفتم..عمه،  سامیار خیلی سختی کشیده..پسری که از بچگی پدرش معتاد بوده و مرتب اثر کتک های پدرش روی صورتش نمایان بوده..فقر، بدبختی، آزار، نداشتن امنیت، همه و همه باعث و بانیش پدرشه...چرا سامیار بخاطر داشتن همچین پدری، در بزرگسالی مجازات بشه و تاوان پس بده...و نباید از دختری خوشش بیاد بخاطر دنیای تاریک و ترسناکش؟!
عجیب بود..اما در نگاه عمه غم عمیقی نهفته بود..و کم کم چشمهاش، خدای من...چشمهاش لرزید و اشکی لجوج از روی گونه های تحلیل رفته اش، سر خورد...
تند میزم رو به عقب هل دادم و سمتش قدم تند کردم...روی زانوهایم نشستم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم: عمه جونم..چی‌شد؟ من حرف بدی زدم؟ ببخش من...نمیخواستم ناراحتت کنم..
سرمو گرفت و بغلم کرد..هنوز متعجب بودم و نگران..!
که صدای آرومشو شنیدم: همینقدر کم سن و سال بودم..همسن تو و حرفای پاکت بودم..همه آدم‌هارو شبیه قلب پاکت میبینی، دقیقا مثل خودم‌.‌.زندگیشونو، سختیاشونو، درک می‌کنی و میفهمی..کاری که من کردم..به یک آدم اشتباهی دل دادم..پدرم بارها خواست قانعم کنه و مانعم بشه..من لجباز بودم و جسور، میگفتم باهاش ازدواج میکنم و میبینید انتخابم چقدر درست از آب درمیاد!
سرمو کمی عقب گرفتم و از زاویه پایین بهش خیره شدم..از صدای پر از بغض عمه که حاصل سالها خاطره و یادگاری غم عشق بود..ناخودآگاه قلبم فشرده شد و ته گلوم سوخت...
زخم عمه تازه شده بود: اما من عاشق بودم...
نگاهم کرد و لبخند تلخی زد: و این تفاوت منو توئه!
گنگ نگاهش میکردم...
که کنجکاویم رو برطرف کرد: تو نه عاشقی، نه دوستش داری..تو فقط وابسته ای آیلا!
یه وابستگی بی منطق، که آینده زندگیتو گرفته دستش و به ساز خودش میرقصونه...اگه عاشقش بودی من میفهمیدم..!
از اینکه درباره ش حرفهای قشنگی بزنی، دلتنگش بشی، با هر اتفاقی به یادش باشی، اینا نشونه های ریز و جزئی از عشق ان..عمیق نیستن، اما واضح ان..!
آهی کشید و نگاهشو گرفت..هنوز موهامو نوازش میکرد: من مجبورت نمیکنم نصیحت هام رو بپذیری...چون خودمم زمان خودم، نمیتونستم راحت قبول کنم..!
اما راهی که من رفتم رو تکرار نکن‌..حس میکنم رد پای منو پیدا کردی و داری از روی اون‌ها قدم برمیداری..حس میکنم بی هیچ احتیاطی به ردپاهای من اعتماد کردی!
اگه میتونستم برگردم و پاکشون کنم، قطعا بخاطر زندگی و آیندت، اینکارو‌ میکردم...
مثال ردپای عمه، چیزی رو توی مغزم بیدار کرد..هشدار!! ...
ته دلمم چیزی تکون خورد...شاید حذر!


با صدای زنگ آلارم گوشیم، ناخودآگاه دستم رفت که خاموشش کنم و برگردم بخوابم...
که ناگهان یادم افتاد..امروز عروسی عسل بود!!
تند و شلخته از روی تخت مثل جت پریدم.. هرچقدر گشتم، پاپوشم نبود..بیخیال!
دویدم سمت حوله ام و بعد از اون حموم!
بعد از دوش گرفتن طولانی که حسابی سرحالم کرد و هشیار، از حموم بیرون اومدم ..وقتی حموم بودم صدای زنگ گوشیم رو میشنیدم..هنوزم داشت مرتب زنگ می‌خورد..قدم تند کردم سمتش و با دیدن نام نازیلا، بی اراده نیشم شل شد: بهه سلام به رفیق قدیمی..
صداش استرس داشت: سلام آیلا..خوبی؟ امروز میری عروسی؟؟
لبخندم پر کشید، جدی گفتم: آره چیشده؟!
شنیدم محکم زد روی پیشونی بلندش: خاک به سرم یادم رفت اون شب کت رو بهت بدم..
نمیدونستم به این دختر چی بگم واقعا..!!
صدام حرص داشت: من فکر‌کردم واست اتفاقی افتاده یا قراره واسه خودم بیافته و داری مانع میشی..
خندید: نهه فقط به‌فکر این بودم..
آرومتر شدم و گفتم: نه قربونت مرسی، خودم یه چیزی میپوشم حالا..فقط کاش بودی حداقل میکاپم‌ میکردی..
آهی کشید: سه روز مونده تا اتمام تنبیهم..با بچه طرفن..البته راحتم نمیبینمشون! مخصوصا که امشب عمارت مهمونیه و شلوغه..همه آدماش هم رو اعصابن و به شدت افاده ای!
این‌بار نخندیدم..چون تلخ بود و بنظرم اصلا خنده نداشت!

پارت ۳۰ (میان تیغ و تپش)

موهامو حسابی خشک کردم و با اتو موی ساده‌ام لختشون کردم و کمی از پایین بهش موج دادم..موی کمی حالت دار بیشتر به من میومد..
لباسم رو به سختی و هزار لعنت، تن کردم..و موهامو با یه کلیپس پشت بستمشون و روی میز آرایشیم مقابل آینه نشستم...
تصمیم گرفتم یه میکاپ کاملا خاص و ساده ای داشته باشم..موزیک Love Story که عاشقش بودم رو از گوشی خودم وصل کرده بودم به اسپیکر و حسابی توی دنیای دخترونه ام غرق شده بودم..
آرایشمم بعد حدودا یک ساعت بلاخره تکمیل شد..هرچقدر اضافه میکردم، کمرنگیش بیشتر میشد..عجیب بود اما انگار اصلا آرایش غلیظی نکرده بودم!
چشمای روشنم رو با کشیدن سایه مشکی باریکی ته چشمم و کمی پایین چشمم، و ریمل و فرمژه که مژه هامو پرپشت و بلند کرده بود، حسابی میدرخشید...
رژگونه قهوه ای کمرنگ به انتهای استخون گونه ام زدم، و لپامو صورتی کمرنگ کردم..و یه رژلب صورتی کمرنگ براق..عطر مخصوصم رو به موها و گردنم زدم...
گردنبند با ارزش و ظریفم را که سالها ازش مراقبت کرده بودم رو به سختی دور گردنم بستم... و ساعت ظریف و براق مجلسیم رو بستم..ناخن‌های دستم کشیده و کمی بلند بود..به رنگ سرخ گیلاسی! که سفیدی دستمو دوچندان کرده بود..
موهامو شونه کردم و حالتشو با دست، تجدید کردم...ایستاده بودم و به شاهکار توی آینه زل زده بودم..اگه عمه بود عمرا اگه میذاشت با این وضع برم، اونم با سامیار!
لباسم خیلی اندامی بود و فیت تنم بود..و اندام ظریفم رو خیلی قشنگ نشون داده بود...
قسمت سینه‌اش خیلی لخت بود و میدونم معذبم می‌کرد..البته تاحالا همچین لباس هایی توی عروسی های مختلط نپوشیده بودم!
اما مهمونی های خودمونی دخترونه، دوستام، یا عروسی های جدا، خیلی راحت لباس باز و کوتاه میپوشیدم..
برای برجستگی هام، سعی داشتم کت مناسبی بالای لباس بپوشم..چون مطمئن بودم جایی که میرم، نمیدونستن معنی کنترل نگاه چیه؟ یا اینکه این بدن منه و من میخوام هرجوری لباس بپوشم و آزادم...اینارو نمیدونستن...!
تصمیم گرفتم برای راحتی خودم، کت تا رون پا، که مجلسی بود و پشمی سفید، و دکمه های بزرگ طلایی داشت، رو بپوشم..با کفش های کمی بلند و ساده ی سفید رنگم..که البته زیر لباسمم زیاد معلوم نشده بود!
بنظرم زیادی خوب شدم..لبخند لذت بخشی که نتیجه رضایت بود، بر لبم نقش بست..
که نازیلا زنگ زد..موسیقی اسپیکر قطع شد..سراغ گوشیم قدم برداشتم و تا خواستم بردارم قطع کرد..داشتم رمز گوشی رو میزدم که جوابشو بدم که دوباره زنگ زد..ای ذلیل شی دختر امون بده!!
از تلگرام زنگ میزد، این زنگ زدن‌هاش به اون معنا بود، که هرچه سریعتر بیا تلگرام کارت دارم!
با هزار بدبختی وارد تلگرام شدم و پی ویش رو چک کردم: زود تند سریع عکس بده..
پیام بعدی: یدونه نه هاا خسیس نشو..۱۰تا بده
پیام بعدی: از لباست، آرایشت، اکسسوریت، کیف و کفشت
پیام بعدی: از همه مهمتر کتی که پوشیدی رو ببینم!
و پیام اخر: بمیری آیلااا جواب بدده
و بعدش ۱۲ تماس....
براش تایپ کردم: آماده‌ام روی تخت نشستم..حوصله داری!
ایموجی ناراحت فرستاد: مگه چی خواستم ازت؟
خندیدم..: خب تصویری ببین منو..
که پیامش اومد: نه تصویری قیافه رو زشت میکنه..همون عکس ساده بفرس حالا ۱۰تا هم نخواستیم.. منکه میدونستم خسیس بازی درمیاری سر خوشکلیت..دست خودت بود از هرکسی بابت دیدن قیافت پول میگرفتی تو!
بلند خندیدم..از دستت نازیلا!
براش یه چندتا عکس با ژست های مختلف، هم قدی؛ هم سلفی گرفتم و فرستادم..
که پیام‌هاش همه به ایموجی قلب و بوس تبدیل شد..پشت سر هم قلب میفرستاد...: به‌نظرم امشب ماه تویی..چقدرر تو نفس گیر شدی ناکس!!
بعد از کلی تشکر و بوسیدن همدیگه، و تاکید نازیلا روی مراقبت از خودم، خداحافظی کردیم...
داشتم وسایل مورد نیازم رو توی کیف کوچیکم می‌ریختم، که زنگ خونه به صدا در آمد....

پارت ۳۱ ( میان تیغ و تپش)

کیفم رو روی میز رها کردم و بی معطلی سمت در حیاط قدم برداشتم...در رو که باز کردم چشمام چهارتا شد... آروم نالیدم: سامیار؟؟!
اطرافم رو میپاییدم و هنوز در رو‌ کامل براش باز نکرده بودم..که خندید: سلامتو موش خورد؟
نگران نگاهش کردم..اما خندم گرفت..حسابی زده بودم تو ذوقش..مخصوصا که با تیپ و استایل متفاوت تر از همیشه ژست گرفته بود..کت و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده بود و پیرهن سفید ساده و کراوات زرشکی بسته بود..لبخندی زدم و با تردید در رو کمی باز کردم که بی معطلی خودش رو داخل انداخت: مهمون نوازیم خوب‌چیزیه..عمه سختگیرت یادت نداده؟
که با توقف ناگهانیش، حدس اینکه متوجه من شده، کار سختی نبود...
سعی داشتم فضا رو سنگین نکنم..برای همین سرم رو بالا آوردم و خیره در نگاه بی نظم و متعجبش، که ضربه ی صاف به جانش بود، آروم گفتم: من کیف و شالم رو بیارم، زود میام..
از کنارش رد می‌شدم که محکم بازوم رو‌ گرفت..صداش یک جور حرص عجیبی داشت، اما در نگاهش برق و هیجان بود: امشب با این لباس نمیتونم ازت نگاه بردارم که..
کمی خجالت کشیده بودم..لبخند هول هولکی زدم و نامحسوس بازوم رو از دستش بیرون کشیدم..
وارد اتاقم شدم..اصلا درست نبود که سامیار اومده بود اینجا..باید بعد عروسی روشنش می‌کردم..هرچند بارها تاکید کرده بودم سر این حساسیت من و عمه!
یه شال حریر، که کمرنگ تر از رنگ لباسم بود رو سرم کردم..و کیف کوچک دستی مجلسیم رو گرفتم و با نگاه کلی در آینه، از اتاقم بیرون زدم...


از زبان راوی

از لحظه ای که در کوچه‌ی باریک و چراغانی شده‌ی محله پا گذاشتند، صدای کل کشیدن های مختلف و آهنگ سنتی، چراغ های رنگی رو‌ می‌لرزوند..
عروسی‌ مثل همیشه ساده بود..در آن حیاط خانه بزرگ و قدیمی، دیوارهای آجری، صندلی های چوبی که ساده و شیک دور هم مرتب و تزئین شده بودن..
و زن هایی که لباس های سنتی زیبا و رنگارنگ پوشیده بودند و با هم ریزریزی حرف می‌زدند و خنده هایشان بلند می‌شد..
اما ورود آیلا، مثل همیشه، تمام آن شلوغی را برای دقایقی خاموش کرد...
لباس او نه برق داشت، نه زرق و برق! اما الگانس خاصی در آن مشهود بود...موهای طلایی رنگش که مانند موج دریای ناآرامی که باد آن را به بازی گرفته بود، رقص کنان از کنار چشمانش سر می‌خورد...رنگ آن همانند رشته های عسل گرم بود و می‌درخشید..
چشمان درشت و کشیده‌ی روشنش، زیر نور مهتاب شب، حالا چند رنگ به نظر می‌رسید..
همه محو او شده بودند..حتی پیرمردهای کنار سماور! نه از هوس؛ بلکه از ندیدن چنین زیبایی و ظرافتی!
آیلا، آرام و با لبخند محجوب و جذابی که گوشه لب های براقش نقش بسته بود، به آشناهای قدیمی، سلام می‌داد و سر تکان می داد..
حضور او، مثل وزیدن یک باد گرم در آن جمع سرد بود..همان‌قدر تاثیرگذار!
وقتی به میانه ی حیاط رسیدند، نور افتاد روی صورتش..و ماه شب کامل شد!
بین آن همه شلوغی، نگاه آیلا ناگهان روی عسل قفل شد..
عسل با همان چهره شیرین، لپ های گل انداخته و لبخند همیشگی‌اش، با لباس عروس ساده و محلی، مثل یک تکه سفید تمیز، بین همه رنگ ها می‌درخشید..بی نهایت خاص!
آیلا ناخودآگاه زمزمه کرد: وای..
و بی اراده، قدم هایش را سمت عسل تند کرد...هیجان بچگانه ای از چشمانش بیرون زده بود..
مقابل عسل ایستاد که با دو زن مسن صحبت می‌کرد..تا متوجه آیلا شد، صدای آیلا پر از ذوق و مهربانی کمی بلند شد: وای عسل باورم نمیشه..تو یکی از قشنگترین عروسایی شدی که تو عمرم دیدم عزیزدلم..
اما چشم های عسل، لحظه ای مات آیلا ماند..گویی زیبایی درخشان آیلا بوسه نرمی برصورتش زده باشد..که یکهو با صدای بلندی خندید: نه بابا؟؟! دختر هم انقدر زیبا؟! بابا تو خودت نصف عروسارو میذاری جیبت..
و با نگاه تحسین آمیزی،سرتا پای آیلا را کوتاه از نظر گذراند: خداییش نگاهت آدمو میگیره اسیر میکنه..چه خوشگل شدی دختر! آبروی عروسیمو خریدی!
آیلا نرم می‌خندد..و با شیطنت، متواضعانه معترض می‌شود: امشب نگاه ها چه بخوای چه نخوای سمت تو نشونه گرفتن..ناسلامتی عروس زیبامون تویی!
عسل پر محبت دست آیلا را گرفت و کمی فشارش داد: خوش اومدی عزیزم.‌.اومدنت خوشحالم کرد!
و همدیگر را گرم و صمیمانه، در آغوش کشیدند...

پارت ۳۲ (میان تیغ و تپش)

ساعاتی از مجلس عروسی میگذشت..آیلا تنها روی میزی نشسته و به جمعیت با لبخند و ذوق مشهودی خیره شده بود..برخی مراسم ها در نظرش جذاب میومد و با کنجکاوی به آن نگاه می‌کرد..
اما سامیار..آن طرف میز، در گوشه ای دنج لم داده..او فقط می‌دانست که خیلی وقت می‌شد خیره آن دخترک روبه رویش است..دخترک خونسرد و بی‌نهایت جذاب..! که در آن لباس سبز همچون زمرد برق داشت...
نگاه آیلا که در نگاه پر التهاب و سرکشش قفل شد، چیزی در دلش تکان خورد..آیلا دلبرانه لبخندی زد، و سپس نگاهش را به جمعیت برگرداند..بی آنکه بداند در دل سامیار چه میگذشت، آن لبخند را زد!
گوشی در دست آیلا لرزید..کنجکاو به آن نگاهی انداخت و لبخندش پررنگ شد..نازیلا درخواست عکس از عسل داده بود!
عسل و آیلا هنوز داشتند سعی می‌کردند عکس های بیشتری برای نازیلا بفرستند، که سامیار با حالی عجیب اما لبخند مصنوعی گوشه لب، دست آیلا را محکم گرفت: خانما با اجازه..آیلا بیا یه لحظه کارت دارم!
آیلا به ناچار، سری برای عسل تکان داد و سامیار را همراهی کرد و همزمان سوالی او را نگاه کرد..
سامیار با لبخندی نصفه‌ نیمه و چشمانی که امشب برق عجیب و ناشناخته ای در آن ها می لولید، خم شد و در گوش آیلا نجوا کرد: اینجا شلوغه سرم داره می‌ترکه..بیا یه دوری بزنیم..
تردید آیلا کاملا در تک تک حرکات و حرف‌هایش نمایان بود..و سامیار آن را فهمید!
صدای موسیقی و خنده ها هنوز از حیاط عروسی می‌آمد..
آیلا دستش را کمی در دست سامیار، کج کرد: نه سامیار..زشته..عسلم تنهاست من باید پیشش بمونم..
که سامیار ناخودآگاه، دستش را فشرد: یه امشب رو نه نیار جون مادرت..حالمون گرفته س!
آیلا اخم ظریفی کرد و با مراعات کردن صدا و لحنش، آهسته توپید: رفتارات بی‌اندازه بچگانه ست..کی‌ وسط عروسی رفیقش میذاره میره؟ به فکر عسل نیستی به‌فکر پیمان باش..از وقتی اومدی یه گوشه نشستی فقط!
سامیار نفس کلافه ای کشید و اطرافش را یک دور از نظر گذراند..و سپس خیره در نگاه آیلا، اصرار کرد: حالم خوب نیست..مگه قرار نبود کنارم باشی تو هر شرایطی؟!نیاز دارم باهات حرف بزنم..همین الان!
تردید و‌نگرانی آیلا را که حس کرد، دستش را نرم گرفت: قول میدم زیاد دور نشیم..همینجاها نیم ساعت یه آهنگ گوش بدیم، دوری بزنیم و برگردیم!
آیلا درمانده، مضطرب، و‌نگران نگاهی به عسل انداخت..عسل با پیمان مشغول عکس گرفتن بودند..
می‌خواست برای یک بار هم که شده، مخالفت نکند..و خواسته ی کوتاه و ساده ی سامیار را قبول کند..
لبخند محوی زد، که تنها خودش می‌دانست پشت آن لبخند چه استرسی به پا بود.. : باشه..صبر کن کیفم رو بیارم پس..
سامیار نفس آسوده ای کشید...چشمانش را عمیق بست تا از التهاب و‌گرمای آن کم شود..
و به طرف بیرون حیاط راه افتاد...

ماشین که راه افتاد..سامیار بی هدف توی کوچه های باریک پیچید..صدای گرم و صمیمی آیلا می‌آمد: وای چه عروسی قشنگی بود..فکرشم نمی کردم عروسی عسل انقدر قشنگ بشه دوست داشتم بیشتر بمونم مراسم هاشونو ببینم چقدر خاص و متفاوت بود..
سامیار وارد خیابان های خلوت تر شد..جایی که نور لامپ ها بی‌حال و بیمار بود..
اما آیلا بی وقفه از شور و ذوقش برای او، که ذهنش جای دیگری سیر می‌کرد، میگفت: خاله نسیم رو خیلی وقت میشد ندیده بودم..نگفته بودی مادرت انقدر مهربون و خوش برخورده..قدیما درحد یه سلام باهم حرف زده بودیم..
بوی کمرنگی از الکل، در نفس های کشیده و سنگین سامیار، حس شد...چیزی در دل آیلا تکان خورد..!!
تلاش می‌کرد انرژی منفی ترس‌هایش و اتفاق ها و سناریو هایی که در ذهنش چیده میشد را کنار بزند...
پس فضای ساکت و سنگین را به بازی گرفت..: چرا آهنگ نمیذاری؟
سامیار بی حرف، نگاه نامنظمی به آیلا انداخت و ضبط ماشین را روشن کرد..
اما آیلا آهنگ نمی‌خواست...او فضای قدیمی را می‌خواست..سامیار امشب حال غریبی داشت!
با نگاهی به جاده‌ی سوت و کور، ترسش را پشت لحن آرام خودش پنهان کرد..اما لرزش صدایش مشهود بود: چرا دور شدی؟ قرار بود برگردیم..
سامیار بی هیچ حرفی، مقصد ماشین را در ذهن تعیین می‌کرد..
آیلا نفس عصبی کشید: سامیار داریم کجا میریم؟!
این‌بار سامیار، خونسرد بود و فقط گفت: جایی که بتونیم حرف بزنیم..بدون نگاه مردم!
اما تن صداش، تن صدای همیشگی نبود..گرفته بود، و چیزی شبیه خشم فروخورده ای پشتش می‌لرزید!
آیلا که به ظاهر، کمی قانع شده بود..یا سعی داشت خودش را به اجبار قانع کند، ساکت، دل به جاده خاکی و تاریک داده بود...
ماشین بلاخره در یک جاده خاکی و قدیمی، که اطراف آن تاریک بود و نور کمی می‌تابید، توقف کرد..

پارت ۳۳ ( میان تیغ و تپش)

آیلا، به سامیار که سرش را به فرمون تکیه داده بود ، خیره شده بود..این حال امشب سامیار برایش عجیب بود..پس نتوانست همدردی نکند: سامیار؟ چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟
بعد از مکث طولانی، سامیار با یک حرکت ناگهانی سمت آیلا برگشت و کمی نزدیکش شد.. آیلا بی هیچ حرف و گاردی، کنجکاو به او نگاه می‌کرد..چشمان سامیار به قرمزی می‌زد..چیزی شبیه خشم جمع شده ای که گویی سالها منتظر فرصت منفجر شدن بود...صدایش لرزید: میدونی آیلا؟
آیلا سرتاپا برایش گوش شده بود..با دل‌نگرانی کمی سمت او خم شد: بگو..میشنوم..چی ناراحتت کرده؟
اما..گویی هیچوقت نشده که برای آدم درستی دل‌نگران شویم...حرف هایی که سامیار غرید، همین را تایید کرد: من امشب مطمئن شدم که تو..زیادی ازم دوری می‌کنی..چون بالاتری، سرتری..تو زیادی از چیزایی که دارم، بیرونی!
آیلا ناباور، سرش را عقب گرفت: چرت نگو..این مزخرفاتت اثرات الکله..برگردیم سامیار!
سرش را به رو به رویش چرخاند و به جاده زل زد..مثل این بود که هیچکدام از حرف های واقعی سامیار را جدی نگرفته باشد!
که سامیار، وحشیانه چانه ظریف او را با یک دست گرفت و سر آیلا را سمت خود چرخاند...چشمان آیلا کم مانده بود از حدقه بیرون بزند..این حرکت از سامیار بعید بود!!
دستش را روی دست محکم شده ی سامیار گذاشت، صدایش کمی تحلیل رفت: داری چیکار میکنی؟ اینکارا چیه؟! دارم میگم‌ ول کن..!
سامیار، با یک لذت حاصل از شکستن غرور آیلا، به او زل زده بود: دردت اومد؟
خشم آیلا حالا جای خشم سامیار را گرفته بود: کاملا معلومه حالت خوب نیست..داری کارایی میکنی که فردا یادت بیاد تو سر خودت میزنی!
سامیار بعد از کمی مکث، خنده بلند و پر خشمی میکند..درواقع هیستریک بود!
پشت اخم ظریف آیلا، ترس و اضطراب عجیبی در تک تک سلول هایش ریخته بود..و در سکوت، سامیار را تماشا می‌کرد..چانه اش هنوز اسیر دست سامیار وحشی بود!
سامیار به یکباره خنده اش قطع شد و با چشمان باریک شده و صدای زمخت شده ای نگاهش را در نگاه پر ترس آیلا قفل کرد: حماقت محض بود عاشق شدنت...غرور غرور غرور..فقط غرور ترجیح دادی!
تصمیم آیلا بر این بود اعصاب سامیار را تحریک نکند..: سامیار...باور کن اگه اعصابتو کنترل کنی، حرف میزنیم راجع به این رابطه..
سامیار کشیده حرف می‌زد..نچ نچی کرد و آیلا را رها کرد اما سرس را سمت شیشه پشت سرش هل داد..که سر آیلا محکم به شیشه خورد..دردش گرف، اما زمان درد کشیدن نبود!
نفس هایش سنگین شده بود..به سختی نفس میکشید..که سامیار شیشه ماشین را کمی پایین کشید..آیلا نفس عمیقی کشید..احساس می‌کرد ریه هایش لرزش خفیفی داشتند..
از گوشه چشم، نگاهی به سامیار انداخت که با فک منقبض شده ای به روبه رویش خیره شده بود..ترس آیلا از منفجر شدن عصبانیت سامیار بود..که ممکن بود هر آن لحظه سمتش بچرخد و داد بزند!
و گفته بودند که از هرچی نرسیدیم، سرمان آمد!
چون طولی نکشید که سامیار خودش را تقریبا روی آیلا انداخت و روی او خیمه زد..آیلا جیغ خفه ای کشید و به شیشه چسبید..چشمانش را بی اراده محکم فشرد و بست:سامیار نه..برو عقب..خواهش میکنم..کار خوبی نمیکنی من دارم اذیت میشم..مگه قول ندادی زود برگردیم؟ نمیشه امشب حرف زد حالت خوب نیست..من ..من نمیدونستم مستی!
سامیار، بی رحمانه با پشت انگشت اشاره اش، گردن سفید و ظریف دخترک را نوازش کرد..بدن آیلا انقباض شدیدی داشت..نمیخواست اعصاب سامیار را با تقلا و التماس تحریک کند..سکوت اختیار کرد و صبر!
فقط خدا می‌دانست در دل دخترک چه می‌گذشت امشب..
صبر آیلا با نوازش های ادامه دار سامیار، به سر رسید و تقلا کرد: سامیار نکن‌..بخدا داری میترسونیم!
با فریادی که سامیار زد و مشتش را به داشبورد کوبید؛ آیلا در جا پرید: ترست از من از همه چی بیشتره لعنتی.. تو‌فکر می‌کردی من چی‌ام؟ هاان؟! یه آدم بی چیز؟یه کسی که هیچوقت به تو نمیرسه؟!
چنگی به موهای لخت آیلا، که شال او‌ حالا روی شانه هایش افتاده بود، می‌زند: عوضی..عوضی..عوضی..همیشه غرور و شخصیتم رو پیش رفیقام و هر کس و ناکسی خورد کردی..با افتخارم لبخند میزدی..من عاشقت بودم..هنوزم هستم..اما میخوام با غرور له شده ات عاشقت بمونم..!
چشمان دخترک ترسیده و‌جاخورده، امشب جا نداشت بیشتر گرد شود..ناباور و گنگ نسبت به حرف های سامیار سر را تکان می‌داد: داری از خط رد میشی!
و پشت بند حرفش، به سامیار جنون دست می‌دهد..و عربده می‌زند: هنوز برای من خط و‌ نشون میکشی؟ زندگیت توی دست منه و هنوز صاف تو چشمای من نگاه میکنی و تهدید میکنی؟؟
و کت آیلا را با یک حرکت غیر منتظره، با یک دست میکشد..دکمه هایش هرکدام به یک طرف پرت شدند..

پارت ۳۴ ( میان تیغ و تپش)

آیلا که انتظار چنین حرکتی را نداشت، پرهراس نگاهی به جای خالی دکمه ها می‌اندازد...از این پس، مطمئن شد اتفاق خوبی در انتظارش نیست..!
تند دستگیره ماشین را کشید..اما درها قفل بود! سامیار نامرد، فکر همه چی را کرده بود..و دخترک ساده، او را باور کرده بود!
نگاه لرزان و پر بغضی یه سامیار انداخت: قفلشو باز کن..میخوام‌ برم..
چه درخواستی می‌کرد؟ آن هم از کی؟ سامیاری که امشب هوسش را بر عشق قدیمی اش ترجیح داده بود؟
سه دکمه های بالای پیراهنش را باز کرد..که از چشم آیلا دور نماند و با ترس مشهودی، به حرکات غیرمنتظره سامیار خیره شده بود...میخواست بداند چه چیزی در انتظارش است؟
نفس هایش تند تند، همانند ماهی دور از آب بود..
دو طرف کت پاره شده‌اش را محکم سمت هم کشید..و خود را پوشاند...نگاه پر از ترسی به مرکز قفل ماشین کرد..و طی یک حرکت ناگهانی خم شد دکمه را فشار دهد که دستش توسط دست قوی سامیار قفل شد..:امشب با شجاع بازیات خداحافظی کن!
و او را بغل خود کشاند..موهای آیلا تمام صورتش را پوشانده بود و مشت های از ته دلی بر سر و صورت سامیار می‌کوبید: کثافت من آیلام...به خودت بیا داری چه غلطی میکنی..؟
که یک طرف صورتش، سوخت...ناباور به سامیار خیره شد..که طرف دوم صورتش نیز سوخت..منتهی این‌بار شدیدتر!
صدای سامیار، صدای همیشگی نبود: من عاشقت بودم..یادت میاد میگفتی اگه باب میلت نشم رابطه رو بهم میزنی؟ انقدر من از نظرت آدم پستی ام؟ یا فکر می‌کردی زیادی پایبندم که خیالت راحت بود همیشه هستم؟
موهای آیلا را وحشیانه کشید که جیغ آیلا بلند شد..و گردنش را بی رحمانه گاز گرفت..پر خشم و کینه!
آیلا پنجه های دستش را در موهای او فرو کرد و متقابلا، محکم کشید...سر سامیار ناخودآگاه عقب رفت و آخی کشید...آیلا از فرصت استفاده کرد و کشیده پر صدایی در گوش سامیار خواباند...و با نگاه عصبی و پر ترسی، در چهره عصبی‌اش،  مکث کرد..
صورت سامیار به قرمزی میزد و رگ های پیشانی اش بیرون زده بود..کت آیلا را چنگ زد و با یک حرکت از تن در آورد..اما، گویی اشک های آیلا بعد از خم شدن سامیار سمت قفسه سینه و بازوانش، خود به جای دخترک نابود شده، شکستند و فرو ریختند...
به جایی رسید که هق هق دخترک کل فضای سوت و کور اطرافشان را پر کرده بود...چند باری که با صدای بلندی درخواست کمک کرد، سامیار خفه اش کرد و دهنش را با چکی، بست!
بعد از دقایقی آزار و اذیت، قفل ماشین را که زد، دخترک که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، لحظه ای جا خورد و کم کم با خوشحالی صاف و ساده ای، به سامیار خیره شد...
بین گریه هایش میخندید..گویی او هم از ترس، کنترل رفتارهایش را از دست داده بود..
که سامیار پیاده شد و دست او را گرفت و با خود کشاند..آیلا با ترس نگاهی به اطرافش انداخت: کجا میریم؟ سامیار..بذار من برگردم..من....
که سامیار سمت او چرخید و داد بلندی زد: خفه شو..فقط راه بیافت!
و آیلا تلخی این را دریافت که هنوز هم در دست او اسیر بود..!
بی صدا اشک می‌ریخت و با سری که مدام به اطراف می‌چرخید، نگاهش پی یک نجات دهنده در گردش بود...
سامیار کنار یک درخت تنومند، ایستاد..و آیلا را مانند یک شئ بی ارزش، خشمگین پرت کرد...
چون برای آیلا غیرمنتظره بود، روی زمین کمی گلی و پر چوب های ریز تیز، پرت شد...آخی گفت و تند بدن خود را با ترس، سمت سامیار چرخاند و خود را روی زمین، به طرف عقب می‌کشید...
سامیار به او نزدیک و نزدیک تر میشد..آیلا با گریه های دردناکی، سرش را به طرفین تکان داد...چشمانش بر پاکی و معصومیتشان، پشت اشک های زلالش تاکید می‌کردند...و شاید هرکسی جای سامیار بود، دلش به رحم می‌آمد و طاقت دیدن آن نگاه بی پناه را نداشت...
هق هق کرد و چشمانش را بست: این یه کابوسه..خدایا یه کابوسه..نذار به واقعیت تبدیل شه من دیگه طاقت این یکیو ندارم..
دخترک، به کل وجود سامیار را فراموش‌ کرده بود که به حرف‌های ساده و دعاهایش می‌خندید..
بی هیچ تعللی، کنار آیلا نشست و روی او خیمه زد..جیغ های آیلا نتیجه باور نکردن و هضم نکردن این اتفاق وحشتناک و سخت بود که ممکن بود برای دختر بی پناهی، در یک مکان نا امن و خلوت و تاریک، توسط یک غیر انسان،  بیافتد...
بدنش از ترس و شوک عصبی، مثل بید می‌لرزید و‌توان کنترلش را نداشت...جنون به او دست داده بود و حتی نقشه قتل سامیار را به هر نحوی در ذهن می‌کشید..اما با پررنگ شدن قدرت سامیار، و ضعف جسمی او‌ مقابلش، هق هق های او بیشتر میشد و درمانده تر میشد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...