رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت ۲۴ (میان تیغ و تپش)

آیلا

بعد از اینکه به تمام صحبت های دلی سامیار گوش دادم..که از تمام دغدغه‌هاش به من می‌گفت و امید و انگیزه واقعی رو بهش تزریق کردم، کمی دیگر سامیار از خاطراتش گفت و خندیدیم..یادم افتاد امشب شیفتم و باید کم کم برگردم..لب باز کردم به سامیار بگم برگردیم، که گوشیم زنگ خورد..عمه بود!
عمه بارها به من گوشزد کرده بود که از این پسره دور باش..اما من هیچوقت نمیفهمیدم چرا اطرافیانم سامیار را به ظاهر تماشا می‌کردن؟ نمیتونستم بهش دروغ بگم..و عادت نداشتم گوشی رو جواب ندم..تماس را با تردید وصل کردم: سلام عمه..
در صدای عمه نگرانی موج می‌زد: سلام عزیزم..کجایی؟‌اومدم‌ خونه نبودی!
کمی من و من کردم..اما واقعیت را گفتم :راستش عمه..من..یعنی خب..چیزه..اومدم بیرون...بعد از مکث طولانی که حدس میزدم عمه منتظر بود حرفم را ادامه دهم، گفتم: با سامیار!
نفس های عمیق عمه سنگین بود..میدونستم الآن سرزنشم نمی‌کنه..اما تشویقم هم نمی‌کنه!
محکم و قاطع گفت: باشه..زود برگرد خونه..منتظرتم!
حرفی نداشتم بزنم، بنابراین خداحافظی آرومی کردم و گوشی را قطع کردم..که پوزخند صدا دار سامیار را شنیدم: عمه خوشش نیومد باز؟
سوالی نگاهش کردم..که خندید: از من خوشش نمیاد باید دل اونم بدست بیارم کارم سخت شد..
لبخند تلخی زدم..خواستم چیزی بگم، که پشت خنده های نمایشی‌اش، حرف های دلش‌رو زد: خب حق داره تو رو به نده..یه پسر معمولی، با یه ماشین مسافرکشی که تنها چیزی که توی این زندگی دارم و همیشه بوی خستگی میده..تورو چه به این زندگی آخه..!
جملاتش همانند سنجاق تیزی، به قلب من می‌نشستن...خنده های سامیار رو نمی‌دیدم..بلکه تک تک حرف‌هاش رو فهمیدم و درک کردم..
که سامیار نگاهش رو در نگاه کدر من، قفل کرد و این‌بار بدون هیچ ردی از لبخند، جدی گفت: بعضی وقتا با خودمم همین فکرارو می‌کنم..واقعا چی داری کنار من؟ چی برات می‌مونه؟!..من می‌ترسم آیلا..از اون روزی می‌ترسم که یه روز با خودت بگی، میتونستی بهتر انتخاب کنی..!
اخم ریزی کردم..و با صدا و‌ لحن آروم، سعی کردم کمی هم شده، سامیار رو آروم کنم: تو همینکه واقعیت رو میدونی یعنی از همه قوی‌تری..اگه درآمدت کمه یا سخت کارمی‌کنی، دلیل نمیشه کم ارزش باشی..هنوز اول راهی سامیار..و این استقامت و تلاش هات مطمئن باش جواب میده و پیشرفت خوبی میکنی توی‌ هر زمینه ای که بخوای تلاش کنی و شجاع بمونی...فقط نذار حرف های اطرافیانت روت تاثیر بذاره...درضمن، من هیچوقت دنبال ثروت نبودم..!
تمام مدت ساکت بود و به من خیره شده بود...آهی کشیدم و به قهوه یخ زده‌ام زل زدم: عمه فقط نگرانه آیندمه..خیلی چیزارو نمیدونه..از تو شناختی نداره..معیارهاش فقط وضعیت مالی نیست که زیادی پیگیرش شدی..خیلی چیزا هست که برای عمه ارزشمنده و بهشون دقت میکنه...

پارت ۲۵ (میان تیغ و تپش)

سوار ماشین سامیار شدیم..هوا سردتر شده بود و بلافاصله بخاری رو روشن کرد..دستامو به هم مالیدم وها کردم..که سامیار بعد از صحبت های کوتاهی با رفیقش یونس، سوار ماشین شد..یونس از سمت سامیار، خم شد طرف ماشین..سامیار شیشه رو داد پایین: جونم دادا؟
که یونس نگاه مهربونی حواله‌م کرد: نشد باهات خداحافظی کنم آبجی..
یونس و پیمان همیشه از بین دوستان صمیمی سامیار، برام با ارزش و قابل احترام بودن‌.
به تبعیت از او لبخند عمیقی زدم و سمتش چرخیدم: معذرت می‌خوام، اما نخواستم صحبت‌هاتون رو قطع کنم..
با لبخند سرش رو به عنوان تایید آروم تکون داد: بله متوجه شدم..و دستش را به عنوان خداحافظی بالا برد: بسلامت رفقا..
سامیار تک بوقی زد و حرکت کرد..چقدر محله‌شون سوت و کور و تاریک تر شده بود‌‌..کنجکاو گفتم: همه خوابن؟ چه زود میخوابین!
سامیار تک خنده ای کرد: نه بابا خواب کجا بود‌‌..فقط از این ساعت به بعد زن و بچه میمونن خونه دیگه!
حرف دلم رو به زبون آوردم: و مردا؟!
نیم نگاهی به من کرد و دنده عوض کرد و به رو به رو خیره شد: اکثرا ولگردی..
طولانی بهش خیره شدم..که حس کرد و جدی گفت: اینجا اینجوریه آیلا..مگه منو تو میتونیم اعتراضی کنیم؟
مبهم بود برام..بنابراین گیج گفتم: طبیعتا نه.‌.! اما عجیبه برام..تو این محله قوانین عجیبی وجود داره..البته نه واسه اینکه پایین شهره!
و با کنایه ادامه دادم: چون بالاشهرشم دیدم!
کنجکاو و متعجب نگاهم کرد..که رومو کردم سمت دیگر ماشین و بیرونو تماشا کردم: دلاورها!
آهان بلندی گفت..و بعد از آن چیزی نگفت‌..
که ادامه دادم: من بنظرم تفکرات و عقاید آدما از بچگی مغز رو درگیر میکنه..مغز شاید اولش اعتراض کنه، اما وقتی توسط اصرار بر داشتن عقاید اشتباه، سرکوب شه دیگه کم کم اینا میشن عقاید درست و هیچوقت اشتباه رو نمیپذیره!
سرش رو تکون داد..اما با احساس نارضایتی کمی، به افکارم معترض شد: بعضی عقاید باید پذیرفته شن...چو......
بی معطلی پریدم وسط حرفش: هیچ اجباری واسه هیچ زندگی‌ای پذیرفته و موردقبول نیست!
اخم خفیفی کرد و با اصرار بر توجیه، ادامه داد: گوش بده..من بعضی افکارت رو قبول ندارم..مثلا تو قصدت اینه که همه آزادی داشته باشن‌..اما من مخالفشم!
سمتش چرخیده بودم..اتفاقا میخواستم امشب باهاش بحث کنم..میخواستم ببینم کجای ما بویی از تفاهم وجود داره؟ من به بعضی تفاوت های روابط احترام میذاشتم..اما این نوعی از تفاوت خوب نبود‌‌..این قبول نداشتن من بود..وقتی طرز فکرم رو قبول نداشت، درنظر من اینه که، منو قبول نداره!
لب باز کردم چیزی بگم که تقریبا تشر آرومی زد: مشکل تو اینه که هیچوقت نمیخوای حرف‌ها برخلاف خواسته ت باشه..آیلا!
تیره و کدر بهش خیره شدم..صدام قدرت پنهون شده ای پشت خودش داشت: چون واقعا همینه! آدما باید خودشون انتخاب کنن، خودشون باشن..توی هنر، توی اعتقادات، دین، توی کل مسیر زندگیشون آزاد باشن برای انتخاب...اجبار فقط آدم رو از خودش و علایقش دور می‌کنه..!
سامیار یک تای ابروشو بالا میندازه و تلخ خندی میزنه: جالبه! اما من حرفاتو قبول ندارم‌..تو دوست‌دار آزادی هستی اما من با آزادی زن حال نمی‌کنم! و عشق برای من فقط پایبندی به شبیه شدن طرز فکر دو نفره!
چشمامو باریک کردم، و مثل همیشه حرف خودم رو زدم: شبیه شدن؟ مگه عشق قفسه؟! از حرفات می‌فهمم که تو معنی آزادی رو اشتباه فهمیدی!..اونو با بی تعهدی، ولگرد شدن دخترا تو خیابون، یا تصور زشت و ناپسندی که در ذهنت از دخترای آزاد داری...!! آدما چه آزاد باشن، چه توی قفس، ذاتشون نمایان میشه...چه قشنگ چه زشت!
بحث رو با حرف محکم آخرم، تموم کردم: و تو هیچوقت نمیتونی من رو توی قفست بکشونی و نگه داری کنی!
گنگ نگاهم کرد: منظورت چیه؟
به رو به رو خیره شدم: واضح بود!
خواست چیزی بگه که از دور عسل و پیمان رو دیدیم..خونه شون یکم دورتر از سامیار بود و تقریبا نزدیک خونه قدیمی خودمون بود..از همون‌روزا که مدرسه باهم میرفتیم، رفیق شدیم..و چندباری که من رو با نازیلا دید، با اونم جور شده بود..
داشتن وسایل رو میبردن خونه عسل که مجاور خونه پدرش بود!
سامیار آروم ایستاد و کم کم متوجه ما شدن..عسل تا من رو دید نیشش تا بناگوش باز شد..پیاده شدم و رفتم سمتش..بغلم کرد: سلاممم دختر ازت خبری نیست..ناسلامتی فردا عروسیمه بی معرعت حنابندونم هم که نیومدی دیشب..
شرمنده، عذرخواهی کردم و شرایطم رو براش شرح دادم...
آروم زد به بازوم: میدونم بابا..شوخی کردم تو فقط عروسی بیا من چیز زیادی ازتو نمی‌خوام..
دستشو گرفتم:چشم حتما میام..
که جدی گفت: نازیلا میاد؟ یا باز ممنوعه پا تو محله ماها بذاره؟

پارت ۲۶ (میان تیغ و تپش)

آهی کشیدم که کنجکاو نگام کرد، و آروم گفتم: هنوز مثل بچه ها باهاش رفتار می‌کنن..
قیافه عسل گرفته شد: ای وای طفلی‌‌..
که پیمان و سامیار، بعد سلام علیک اومدن سمتمون..
سامیار هنوز پکر بود و بیشتر به کف زمین نگاه میکرد!
لبخندی زدم که پیمان شوخ طبع دستشو دور عسل انداخت و گله کرد: اره دیگه عسل جان، دوستت برای سامیار ما، وقت داره اما برا ما نداره..
عسل هم پشت چشم نازک کرد: آره بابا
خندیدیم..و معترض اسم عسل رو نطق کردم!


دم خونه از سمت در پشتی خونمون، که سمت باغ بزرگ عمارت نبود، بلکه سمت‌ زمین خاکی و سوت و کور اطراف عمارت بود، ایستاده بودیم... هنوز توی ماشین نشسته بودیم..همیشه به سامیار میگفتم این‌طرف‌ها من رو پیاده کنه..چون قشقرق به پا میشد اگر کسی مارو میدید.‌.چه اهالی روستا، چه خود آدم‌های عمارت!
نگاه سامیار به من عجیب بود..چشماش به قرمزی میزد..نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم..اونم به من خیره شده بود!
من ناراحت از بحث پیش اومده چند دقیقه پیش، هنوز باهاش چشم تو چشم بودم...و اون..نمیدونم به‌چه دلیلی!
که آروم نگاهم‌رو به فرمون توی دستش که سعی در له کردن آن داشت، سوق دادم: هیچوقت دوست ندارم اوقات‌مونو با بحث تلخ کنیم سامیار..من همیشه سعی کردم تا جای ممکن با بعضی رفتارات، طرز حرف زدنت، الفاظت و طرز فکرت ، کنار بیام...چون بعضی تفاوت ها بین آدم ها چه بخواهیم چه نخواهیم وجود داره..و ما نمیتونیم دستکاری‌شون کنیم..اما اینکه هیچکدوم از حرف‌های من مورد قبولت نباشن، یعنی هیچکدوم از تفاوت فکری من رو قبول نداری..من....
که یهو نزدیکم شد..خشکم زد و به شیشه ماشین طرف خودم، چسبیدم..دستم روی شیشه سرد مه گرفته، سر می‌خورد...
که تلخ خندی زد: اعتماد چی؟ جزء اعتقاداتت هست؟
قلبم تند میزد..تا حالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم..تلخ‌ترش اینجا بود که من بی دلیل از بیشتر مردها، تصور خوبی نداشتم...
چشمام هنوز گرد شده بود..که سعی کردم به حالت قبلیم برگردم..اخم ظریفی کردم: از این شوخیای غیر کلامی خوشم نمیاد سامیار...بارها گفته بودم!
با حرص نگاهم کرد: من بخوام ببوسمت واست شوخیه غیر کلامیه؟
گنگ نگاهش کردم..نمیتونستم چیزی بگم...چی میگفتم؟!
آروم بازوشو هل دادم به عقب: نه...اما الآن آره!
اما سامیار امشب اصرار بدی داشت : همین امشب همه چیو برای من روشن کن آیلا..من باید چیکار کنم دیگه؟ هربار بخوام نزدیکت شم پسم میزنی..! واقعا مسئله اعتماد اینهمه سال طول میکشه و من خبر ندارم؟ یا فقط واسه تو اینجوریه؟
بیشتر هولش دادم: سامیار داری اذیت میکنی با حرفات..وقتی میبینی اذیت میشم یعنی باید درک کنی..
به ناچار و شکست خورده برگشت..به رو به روش که جاده خاکی و مه گرفته بود، خیره شد..
از دور شدنش نفس راحتی کشیدم..که از گوشه چشمش دور نموند!
میدونستم دارم تمام احساس و قدرت مردانه‌ش رو لگدمال میکنم..میدونستم....!
اما هیچکدوم از این رفتارای سختم دست خودم نبود..‌
و من بابت اینهمه سختگیری بی رحمانه‌ای که نسبت به خودم دارم، خیلی خسته‌ام و به شدت اذیت!
زمزمه کردم: من بهت گفتم..دارم حس خوبی نسبت بهت پیدا میکنم..اما طول میکشه..سعی کن همینطور که عشق رو نشونم دادی، اعتماد هم نشونم بدی و اعتمادم رو جلب کنی‌..
درمونده نگاهم کرد..و این‌بار آروم نزدیکم شد..سعی کردم هیچ رفتار زشتی نشون ندم...پس هیچ گاردی نگرفتم..‌‌.علی رغم تمام احساس ترس و نامطمئن درونم.....!
انقدر نزدیک شده بود که چشمامو بستم..و هرچند ثانیه با تردید باز میکردم... به چشمام از فاصله یک انگشت خیره شد..چشمام پر از ترس و تردید، توی چشمهاش بود..و چشمای اون، شاید پر از التهاب عشق...
پوزخندی زد و سرشو کج کرد سمت لپ سرخ شده ام‌..
راحت چشمامو بستم..از اتفاق نیافتاده حس بهتری داشتم..چرا؟ نمیدونستم...!
بعد از بوسه گرمش، بی معطلی در ماشین رو باز کردم و با خداحافظی کوتاهی، بدون نیم نگاهی به سامیار، سمت خونه قدم تند کردم...
نگاه نکردنم از خجالت نبود، از بلاتکلیفی احساسم بود......

ویرایش شده توسط InSa

پارت ۲۷ (میان تیغ و تپش)

در حیاط رو بستم و بهش تکیه دادم..صدای دور شدن ماشین سامیار به گوشم رسید..چشمامو بستم و نفس پر دلهره ای کشیدم...که عمه دم در هال ظاهر شد..با آن قد متوسط و هیکل توپرش، که آن لباس راحتی گشاد پرتر نشونش داده بود..
با چشمایی که دو دو میزد، بهش خیره شدم..کم کم نگاه سرزنش گر و جدیش، نگران شد..به خودم اومدم..نباید متوجه می‌شد..سمتش رفتم و سلامی دادم..و با صدایی که از ته چاه میومد، همونطور که کفشامو درمیوردم، زمزمه کردم: میرم لباس عوض کنم برم بیمارستان....

داشتم فرار می‌کردم؟ آره..داشتم از واقعیت تلخی که عمه و نازیلا مدام بهم گوشزد می‌کردن، فرار می‌کردم..نمی‌خواستم از بحث کردن همیشگی من و سامیار مطلع شن‌..و از انتخاب اشتباهم، سرخورده شم..!
بازوم توسط عمه، آروم کشیده شد: نگام کن ببینم دختر..!
نمی‌خواستم ناراحت به نظر بیام، اما واقعا غمگین بودم..اینو چشمام داشت لو می‌داد..با صدای گرفته و چشمای ملتمس گفتم: امشب نه عمه!
وعمه منطقی تر از اینی بود که لج کنه و اصرار!
با تردید دستمو رها کرد...
حین تعویض لباس‌هام، مدام به احساسات عجیبم فکر می‌کردم..شاید باید جدی با سامیار صحبت می‌کردم..شاید حس من چیزی جز وابستگی موقتی نباشه..و نمی خواستم بیشتر از این سامیار رو با خودم و احساسات ضد و نقیضم بلاتکلیف بذارم.. هرچند میدونستم این حرفا وقتی میتونه آسون به‌نظر بیاد که توی قلبم بمونه...
از طرفی قلبم میگف سامیار که داره برای داشتنت تلاش می‌کنه..
اما..انگار دنیای فکرای ما، خیلی متفاوت و از هم دور بود..خیلی!
نمیدونم چجوری آماده شدم..توی راه رفتن به بیمارستان بودم..یه مسیج به نازیلا دادم..
سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم.. به موسیقی علاقه شدیدی داشتم..اون مواقعی که نازیلا معلم خصوصی داشت برای کلاس موسیقی، همیشه می‌رفتم و با ذوق و علاقه تا تهش می‌موندم و یاد می‌گرفتم..و چندباری توی آهنگای دونفره همراهیش کردم...معلمش مرتب به من می‌گفت که استعداد آشکاری توی صوت و لحن پر احساست داری..اما خب از هنرهایی بود که پیگیرش نشدم..امیدوارم هم توی حسرتش نمونم..!
موسیقی قشنگی توی ماشین پخش می‌شد...
"فرزاد فرزین_ ای کاش"
یه لیریک از آهنگ رو، من خیلی عمیق حس کردم..
(نیستی غریبم! توی دنیا دیوونه...تنهاییامو، همه ی شهر میدونه..)
دروغ چرا، من رو، تنها یاد بابا انداخت..که هم وجود داشت، هم نداشت!
و من قبلا هم گفته بودم که بابا، پررنگ ترین پارادوکس زندگی من بود!
حس عجیبی بهم دست داد..من معمولا دختری بودم که خیلی سخت، اجازه ریختن اشکاش رو، صادر می‌کرد...بی احساس نبودم، اما گریه کردن رو مدت زیادی میشد که برای خودم ممنوع کرده بودم..!  برای نریختن اشکای توی راهم، دستامو محکم مشت می‌کردم..عادت احمقانه ای بود و جز عمه و نازیلا کسی متوجهش نشده بود..اما از بچگی گویی که با من بزرگ شده بود...!
آهنگ جوری بود که ناخودآگاه احساساتم رو گرفته بود دستش و اونارو برانگیخته می‌کرد...سختم بود به چیزی و کسی فکر نکنم...
این حجم از قوی بودن برای یه دختر بیست و سه ساله،  برای همه تحسین برانگیز بود..اما گاهی برای من نه! چون من اون لرز خفیف پنهون شده پشت شجاعتم رو همیشه حس کردم..جایی که همه فقط قدرت میبینن، من واقعیت های دردناکی رو چشیدم!
دو قطره اشکم رو پاک کردم..و کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..که بین راه نازیلا زنگ زد.‌‌.مثل همیشه ظاهر سختم رو حفظ کردم و لبخندی زدم..تماس رو وصل کردم: سلام ناز..چطوری عزیزم؟
صداش بهتر از همیشه میومد: خوبم طلایی تو خوبی؟ کجایی دورت شلوغه!
وارد محوطه بیمارستان شدم: همین الان رسیدم بیمارستان عزیزم..
که گفت: عه؟ باز تو شیفتت شبه؟
خندیدم: متاسفانه یا خوشبختانه آره..بگو ببینم فردا نمیتونی بیای عروسی عسل؟ سراغتو گرفت یکم پیش..
که متعجب بحث رو ناخواسته عوض کرد: کجا دیدیش مگه؟!
با لبخند عمیقی به دکتر بهادری، متخصص رادیولوژی، سلام آرومی دادم..: با سامیار بودم..
آهانی گفت وبی حرف پشت خط موند..
که دوباره تکرار کردم: راضی نشدن بیای؟
که صداشو آروم کرد و پچ پچ وار گفت: معلومه که نه! تازه عروسی عسلم اون‌طرف‌هاس، قطعا امکان نداره اجازه بدن... عمه که هنوز زندونیم کرده..چپ میره راست میاد به من و تو و دوستیمون ناسزا میگه..عمو هم که با یه من عسلم نمیشه قورتش داد باز نمیدونم شاهرخ چه گندی زده..
خندیدم که خنده‌اش گرفت..و گفتم: دیوونه هرچی نباشه خونوادتن..
که معترض تاکید کرد: روانی ان!
رئیس بیمارستان رو از انتهای راهرو ورودی دیدم..و تند و سریع گفتم: ناز بعدا زنگ میزنم..مو نداشته داره میاد این‌طرف!
که پقی زد زیر خنده: حاجی پولداره تورش کن چه‌کار موهای نداشته ش داری؟
خندمو خوردم و سعی کردم جلوی چشمش نباشم..کمی آنطرف قایم شدم: خوبه لقب رو خودت گذاشتی حالا دلت سوخته؟ موهاشو میشد یه کاری کرد، اخلاق نداشته شو چیکار کنیم؟
که گوشی آروم، از پشت گوشم دور شد.....

ویرایش شده توسط InSa

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...