رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: عقد آسمانی

نویسنده:زهره تقیزاده | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: عاشقانه، طنز، ازدواج اجباری 

زمان پارت گذاری: هفته ای سه بار 

خلاصه: سوگند شر و شیطون که دیوار راست و بالا میره میخواد حال استادشو بگیره غافل از اینکه به جای استاد یه نفر دیگه میاد که از قضا پسرعموی سوگنده که بعد چند سال از المان برگشته به نظرتون ارتین هم حال سوگند و میگیره؟! 

  • zri عنوان را به رمان عقد اسمانی | زهره کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

#پارت_اول

 

«سوگند» 

وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم 

به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه 

با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه 

از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو 

پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! 

پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم 

اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه 

وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! 

صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا 

رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله 

با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون 

این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند

زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران 

وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی 

خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون 

وجدان: بله تو راس میگی

 نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز 

با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم که با حالت متفکری گفت: این یارو بد چیزی بود این استاده این ترم مادوتارو میندازه 

بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه 

از این حرفم زدن زیر خنده! 

سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! 

علی: ما نمیتونیم بیایم 

سینا: چرا

رها مثل این ندید بدیدا خوشحال گفت: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید باهم بریم اونجا. 

صورتمو جمع کردم و گفتم: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون 

رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه 

از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها 

هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف 

بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه 

با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» 

مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم 

سوگند: جونم ننه؟! 

جیغش پرده گوشمو پاره کرد: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا

با خنده جواب دادم:دارم میام خونه 

مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ

بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه 

. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆

دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم 

صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد 

امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو 

همونطور که کف دستامو از سرما بهم می مالیدم گفتم: در و باز کن یخ زدممم

بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو 

اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا 

کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم

ویرایش شده توسط zri

#پارت_دوم

 

اروم لای در و باز کردم و با قدمای اهسته رفتم کنار تختش و بدون ذره ای مکث خودمو انداختم روش، فریاد بلندی زد و کنارم زد که از تخت پرت شدم پایین 

وا اینکه اقاجون نیست.. درسته پشتش به منه ولی اقاجون هیچ وقت از این تیشرت های جذب نمیپوشه تاره اگه بپوشه هم این همه عضله نداره 

با برگشتن طرف سمتم مشتاق زل زدم به صورتش تا ببینم کیه ولی.... با دیدنش چشام داشت از کاسه در میومد این اینجا چیکار میکنه،حتما استاد دانشگاه بودن کفاف زندگیشو نمیده اومده اینجا دزدی 

با این فکر دستامو گذاشتم رو سرم جیغ زدم: اییی دزددددد اقاجونننننن ماماننننن دزددددد....... 

یهو در اتاق با شتاب باز شد سیل جمعیت هجوم اوردن داخل اتاق 

امیر از همه زودتر اومد جلو و همونطور که بپر بپر میکرد تند تند گفت: کو؟! 

هراسون جیغ زدم: چی؟! 

امیر: دزده دیگههه کو بزنم دهن مهنشو..... 

با فریاد شخصی که دیده بودمش یعنی همون استاد جدید خیر ندیدمون امیر خفه شد 

_چته تو بابا دزد کیه.....این دختره کیه امیر؟! 

از جام پاشدم و با اخم گفتم:دختر بابامم خودت کیی؟! 

اقاجون اومد جلوتر و روبروم ایستاد و گفت: چه خبرتونه بابا صداتون فک کنم تا سه تا محله اونور تر هم رفت 

با تعجب گفتم: اقاجون این کیه؟! چرا اینجاس.. چرا تو تخت شما خوابیده بود من فک کردم دزده جیغ زدم 

اقاجون اروم خندید و گفت: نه شیطون دزد نیست.... یادته بچه که بودین ارتین رفت المان؟! 

فکرم رفت پیش چندسال پیش که ملکه عذابم رفت و من راحت شدم از دستش

سری تکون دادم و گفتم: پسرِعمو رضا؟! 

اقاجون چشماشو به معنی اره باز و بسته کرد و گفت: اره... الان درسش تموم شده برگشته ایران

با چشمای قد هندونه گفتم: این ارتینه؟! 

به معنی اره سرشو بالا پایین کرد، پس بگو چرا این خودشیفته انقدر انرژی منفی میده بهم از همون بچگی ازش متنفر بودم هروقت بازی میکردیم عروسکامو میگرفت و جلو چشمم پاره پورشون میکرد 

ملکه عذابم جلوتر اومد و کنار اقاجون ایستاد و با پوزخند گفت:هنوزم مث بچگیاتی دختر عمو تخس و لوس و یه دنده

کم نیاوردم و با چشمای ریز شده گفتم: اتفاقا جنابعالی هم همون مزخرفی هستی که بودی بد اخلاق و بی رحم و عوضی

حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون اما خدا میدونست چقدر داشتم حرص میخوردم اخه چرا بزگشته میموند تو همون خراب شده ای که چندسال پیش رفته بود دیگه

با نشستن کسی کنارم برگشتم سمتش و با نوشین دخترعموم و البته نامزد ارسین روبرو شدم، آرسین هم داداش بزرگه ارتین خان دیلاقه 

نوشین: تو فکری 

بی حوصله جواب دادم: اره میخوام گردن این برادر شوهرتو بزنم

چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: وا

سوگند: والا

نوشین: عنتر قبل از اینکه برادر شوهر من باشه پسرعمومونه ها

شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم: حالا هرچی 

وقتی دید عصابم خرابتر از این حرفاست جلو پلاسشو جمع کرد و رفت پیش شوهرش منم تا اخر مهمونی مث دختر بچه ای که اون دیلاق عروسک مورد علاقه شو ازش گرفته اخمو و تخس نشستم و بالاخره ساعت۱شب برگشتیم خونه و با همون عصاب خراب و لباسای بیرون گرفتم خوابیدم 

. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. ☆. ☆. ☆. 

 

یه هفته از مهمونی خونه اقاجون میگذره و خدارو شکر این مدت برخوردی با جناب خودشیفته نداشتم 

رها: سوگند... سوگی اووووی با تو ام 

 

برگشتم سمتش و با نیش باز گفتم:تو فکر بودم... بنال 

 

علی: با خانوم من درست بحرف

 

با خنده گفتم: ریدم دهن تو و این خانومت! 

با این حرفم سینا که داشت به حرفامون گوش میداد زد زیر خنده، یه جوری قهقه میزد که انگار خنده خونش افتاده 

علی با مشت و لقد افتاد به جونش و وسط کلاس یه کشتی مشتی باهم گرفتن و بعد از دقایق نفس گیر و اومدن استاد اینا با خنده از هم جدا شدن 

استاد درس میگفت و همه با دقت و تند تند جزوه برداری میکردن اما من فکرم مشغول بود، درسته که یه هفته ست پسرعموی جدید و ندیدم اما امشب که مجبورم ببینمش احساس مرگ میکنم، امشب بابای من فلک زده به افتخار برگشتن برادرزادش از المان به مهمونی توپ ترتیب داده اخه یکی نیست بهش بگه پدر من مگه ابن بچه داداشت بی کس و کاره خب بزار ننه بابای خودش براش مهمونی بگیرن 

بعد تموم شدن کلاس دوتا کلاس دیگه هم داشتم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم و بعد خدافظی با بچه ها و دعوت کردنشون برگشتم خونه 

خونه که چه عرض کنم بگو بازار شام، دوتا کارگر داشتن تو باغ کار میکردن چندتا کارگر خانم دیگه تو خونه مشغول اشپزی و گردگیری بودن 

خونمون طوری بود که وقتی از در وارد میشدی سمت راستت پله های مارپیچی بود که به اتاق خواب ها و یه پذیرایی کوچولو ختم میشد و سمت چپ هم اشپزخونه بزرگمون قرار داشت و دقیقا روبرو همینطور پشت پله ها یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ و پر از عتیقه جات  

با صدای در برگشتم عقب،ساناز و سانای بودن

سانای با دیدنم خندید که لپای خوشگلش چال افتادن و دست ساناز و ول کرد و پرید تو بغلم، محکم بغلش کردم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم 

سوگند: عشق خالش چطوره 

 

سانای: خوفم اله(خوبم خاله) 

 

ساناز: مارم تحویل بگیر 

 

سوگند: این چه حرفیه ابجی بزرگه نوکرمی..... اون شوهر بیریختت کو پس؟! 

 

تا ساناز خواست از لقبی که به شوهرش داده بودم اعتراض کنه سانای گفت:الهههههه بایی قهل کلده(خالههه بابایی قهر کرده) 

 

سوگند: چرا

ویرایش شده توسط zri
  • هانیه پروین عنوان را به رمان عقد آسمانی | زهره کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

#پارت_سوم

ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد 

سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) 

زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها 

داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! 

سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش 

ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه 

رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! 

ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! 

شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی

سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش

همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم 

به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم 

یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم 

اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین 

اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن 

با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم 

سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم 

ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! 

شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه 

خندید و گفت: کم نه والا 

سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم 

راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ 

سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... 

خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد 

کل جمع زدن زیر خنده 

با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها 

حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها 

امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! 

سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن 

با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت

سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... 

با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا 

دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن 

به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا

دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو 

کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم 

لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید

ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر 

سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه

بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا

همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم 

اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم  همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت

صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن

اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم  

جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا 

ویرایش شده توسط zri

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...