bano.z ارسال شده در شنبه در 04:39 PM اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 04:39 PM به نام خدا نام رمان: چرخه دنیا نویسنده: banoo.z | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: صدف دختری که با وجود تمام مخالفتهای پدرش، برای ادامه تحصیل به خارج میره. وقتی به اونجا میرسه، عاشق همدانشگاهی مغرورش میشه و رازی رو راجع به خواهر مرحومش میفهمه که... 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در دیروز در 03:15 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:15 PM (ویرایش شده) پارت اول سرم رو به در اتاق تکیه داده بودم؛صدای جر و بحثشون هنوز به گوش میرسید،چشمام و بستم و روی هم فشارشون دادم.خسته بودم از جنگ این چند روز،جنگی که به خاطر من بود و به نا حق. چرا من باید تاوان خامی و خود خواهی ساحل رو بدم؟دلیل نمیشه چون اون از ازادیش سو استفاده کرد من هم بکنم. ساحل از اول هم دنبال درس نبود تو خط دیگه ای بود از اولم درس و فقط بهانه کرد برای رفتن.با خرج بابا رفت اون ور. ولی من چی؟! من بورسیه شدم.دوسال پیش به خاطر کنکور از تمام تفریحاتم زدم ،یک سال تقریبا خونه نشین بودم،و رتبه۱۰ کنکور ، دانشجوی عمران صنعت شریف شدم.حالا بعد دوسال با زحمت زیاد بورسیه شدم.ولی با مخالفت شدید بابام روبه روام و چند روزه به همراه مامان در حال کلنجار رفتن با بابا هستیم بلکه راضی بشه .تو افکارم غرق بودم؛و متوجه خاموش شدن صداشون نبودم.با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم،بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و در رو باز کردم،بابا با چهره اشفته و درهم جلوی در بود. بابا:باید صحبت کنیم. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و روی تخت نشستم بابا در و بست و صندلی کامپیوترم جلوی تخت کشید و نشست بعد چند دقیقه گفت:تصمیمت برای رفتن جدیه؟خوب فکرات رو کردی؟ همین جور که به نقش نگار فرش نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم و سرم بالا اوردم به چشمای سرخش نگاه کردم گفتم :بله جِدیم. تا اومد حرفی بزنه دستم رو به معنای سکوت جلوی لبش گرفتمو گفتم:ببخش که مانع حرف زدنت میشم بابا،ولی این چند روز شما گفتی من گوش کردم حالا نوبت شماست که گوش کنی. چشماش رو به معنی موافقت باز و بسته کرد دستم و برداشتم و ادامه دادم: -من نگرانیت رو درک می کنم میدونم که فکر می کنید شاید منم مثل ساحل راهم رو گم کنم ،ولی بابا من و ساحل زمین تا آسمون فرق داریم ؛ساحل تو زمان تحصیلش تو ایران هم درگیر یک گروهک شده بود که طرز تفکر درستی نداشتن ادمای جالبیم عضوش نبودن . بابا با نگاهی ترکیب از تعجب و بهت نگام می کرد -من به طور اتفاقی فهمیدم ولی ترسیدم بگم سنم کم تر بود و درگیر کنکور بودم .بایاد اوری اون روزا نفس بلندی کشیدم بعد کمی مکث با تردید ادامه دادم:راستش، هم ساحل تهدیدم کرده بود،هم می ترسیدم .سرم وزیر انداختم و ادامه دادم: _بابا دلیل اصلی رفتن ساحل تحصیل نبود نتیجه همین تفکرات گروهکشون بود تعریفایی که از ازادی داشتن نادرست بود .ساحل فکر می کرد اگه از شما دور باشه مستقل میشه و به دور از تفکرات شما میتونه هر کاری دوست داره انجام بده؛بدون فکر کردن به عواقب کارهاش. اون قربانیه خودخواهی ولجبازیش شد .اروم تر گفتم:حتی یه لحظه هم به ما فکر نکرد.چشمای اشکیم رو به بابا دوختم چشماش سرخه سرخ بود می دونستم داره به جنازه گلوله خورده ساحل فکر میکنه.برای این که از فکر بیرون بیارمش گفتم: _ولی من برای پیشرفت میرم ؛چرا وقتی فرصت بورسیه بین اون همه ادم برام فراهم شده استفاده نکنم؟با التماس ادامه دادم:بزار برم قول میدم دست از پا خطا نکنم اصلا قول میدم گزارش ثانیه ای بدم از تمام کارام باخبرت کنم.به گریه افتادمو حق حق کردم:بابا نزار سرنوشت و پیشرفت من قربانی اشتباهات ساحل بشه, اخه من چه گناهی کردم که باید پاسوز اشتباه اون بشم. بابا منو محکم تر بغل کرد و گفت: _به سه شرط میزارم بری اول باید هر روز بهم بگی کجا میری میای؛ دوم قول بدی کوچک ترین تغییری تو هدفت برای رفتن ایجاد نشه و واقعا درس بخونی ؛سوم سعی کنی در خور شانت رفتار کنی و ارزش هات رو زیر سوال نبری .و اینم کنار شرط هام بزار ،که اگه خطایی ازت ببینم یا یکی از این شرط ها اجرا نشه بلا فاصله برت می گردونم مفهومه؟؟حالا میتونی اجراشون کنی؟هنوزم می خوای بری؟ کمی از اغوشش بیرون اومدم و به چشماش نگاه کردم ببینم خوابم یا بیدار یعنی بلاخره رضایت داد؟!! اخ جون لبخندی زدم گفتم :قبوله قول میدم یادم نره و مو به مو اجراشون کنم قول میدم سرافکندت نکنم ممنونم . گونش رو بوسیدم دستام و محکم تر دور کمرش گرفتم واز شوق اشک ریختم بلاخره راضی شد اخ جون.بعدچند دقیقه من و از اغوشش بیرون کشید و گفت: _خب حالا بخواب که از فردا کلی کار داری .غم و نگرانی چشماش و حس کردم درک می کردم سخته براش این رضایت مخصوصا با اتفاقی که برای ساحل افتاد لبخندی زدم گفتم : _چشم. موهام و نوازش کرد و رفت .خودمو رو تخت پرت کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم خدایا شکرت بلاخره رسیدم به ارزوم، هورا، با لبخند وسیع روی لبم چشمام و بستم انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که کم کم چشمام گرم خواب شد. **** از خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تو این چند هفته حسابی خسته شده بودم درست از فردای روزی که بابام رضایت داد تا همین لحظه دنبال کارام بودم و بلیط رفتنم برای دو روز دیگه بود و مامان برای فردا شب گودبای پارتی گرفته بود .انقدر خسته بودم که زودی خوابم برد با صدای جیغ مامان از خواب پریدم -صدف خوابی هنوز پاشو ببینم لنگه ظهره یه عالمه کار داریم نگاه کن خوابیده هنوز .با اتمام حرفش پتو رو از روم کشید . ای بابا خب من خوابم میاد پتو گرفتم و دوباره کشیدم روم ویرایش شده دیروز در 03:17 PM توسط bano.z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15244 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در دیروز در 07:38 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:38 PM (ویرایش شده) پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم. ویرایش شده 14 ساعت قبل توسط bano.z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15252 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط bano.z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15259 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت چهارم به ساعت نگاه کردم هفت بود . از پله ها پایین اومدم و صدای مامان رو از آشپز خونه شنیدم سمت آشپز خونه رفتم؛ مامان موهای هایلایت شدش رو به طرز قشنگی پشت سرش جمع کرده بود اندام باریکش تو پیراهن ماکسی یشمی رنگش خود نمایی می کرد .بعد ساحل این اولین بار بود که مامان رو این جوری میدیدم با هیجان سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم، به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد نگاهش تحسین داشت و این شادم می کرد گفت:چه خوشگل شدی عزیزم . من:به خوشگلی شما که نیستم. صدای بابا رو از پشتم شنیدم:اون که معلومه هیچ کس خوشگل تر از خانومم نیست . برگشتم نگاش کردم با چشمای درشت شده گفتم :خیلی ممنون پدر گرام یعنی من زشتم؟! بابا:نه عزیزم من گفتم خوشگل تر از مامانت نیست نگفتم تو زشتی . به چشمای شیطونش نگاه کردم و معلوم بود بابا هم از دیدن حال مامان خوشحاله ؛ گفتم :قضیه نوشابه و زن زلیلی و این حرفاس دیگه؟باش پدر جان شما تعریف نکنی کی تعریف کنه. با صدای زنگ در از آشپز خونه بیرون رفتم ایفون رو برداشتم از تو دوربین چهره عمو بهراد رو دیدم در رو باز کردم. بهراد عموی کوچیکم بود و شش سال تفاوت سنی داشتیم و این باعث صمیمیتمون شده بود. پشت در ورودی ایستادم تا در رو بازکرد، پریدم جلوش و پخخ گفتم. به طور تصنعی دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن مثلا ترسیده ای گفت: وای صدف نمی گی از ترس ذهره ترک میشم . بعد با تک خنده ای دستش و برداشت و با خنده گفت :تو کی بزرگ میشی اخه بچه جون.لبخندی زدم و گفتم :جنبه فان داشت.چیزی به ذهنم نرسید گفتم اینو امتحان کنم . بعد اتمام حرفم من رو کشید بغلش و گفت: صدف کوچولو خودمی دیگه . بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و همون جور که دستش رو بازوهام بود ،به سر تا پام نگاه کردو سوتی کشید و گفت:قصد جونِ کی رو کردی امشب؟!! حوری جون.با خنده مشتی به سینش زدم گفتم: :بهررااادد .. صدای بابا از پشت سرم حرفم و قطع کرد:چند بار بگم به اسم صداش نکن ؟؟چرا جلوی در نگهش داشتی ؟! رو به بهراد گفت :سلام بیا بهراد جان، به این زلزله باشه تا اخر شب اینجایی . با لحن مثلا دلخوری گفتم:بااباا. بابا:جان بابا شوخی می کنم عزیزم ولی عمو صداش کن . بهراد که تا اون موقع ساکت بود گفت:اول من سلام کنم نمیزارین که پدر و دختر ،خوبی خان داداش؟ بزار راحت باشه من راضیم به بهرادگفتنش.بابا در جواب لبخندی زد وگفت:خوشحالم از این که انقدر صمیمی هستین.وبعد دستش رو دور شونه بهراد و دور کمر من انداخت و به سالن هدایتمون کرد؛ مامان تو سالن برای استقبال ایستاده بود با دیدنمون لبخندی زد .بهراد:سلام زن داداش خوبی با زحمتای ما.مامان:سلام بهرادجان مرسی شما رحمتی ؛دیگه نزنی این حرف رو ها. مامان بهراد رو به عنوان پسر نداشتش دوست داشت البته از شش سالگیم بزرگش کرده بود مادربزرگ پدریم وقتی عمو شش سالش بوده و مامان منو باردار بوده فوت کرده از اون به بعد مامان هوای بهراد رو داشته ،پدر بزرگ پدریمم که من عاشقش بودم دو سال پیش فوت کرد،پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم هم چند سال پیش فوت کردن، با به یاد آوردنشون اشک تو چشام حلقه زد به زور پسشون زدم به خودم که اومدم با بهراد و بابا و مامان رو مبل نشسته بودیم. مامان و بابا با بهراد گرم صحبت بودن من چیزی متوجه نمیشدم، به این فکر می کردم که چه قدر دلتنگشون میشم وقتی به بورسیه فکر می کردم حواسم به دلتنگیام و سختی دوری نبود.ولی نباید این دو روز اخر که به خاطر من مهمونی گرفتن به کام خودم و بقیه تلخ کنم . فهیمه سینی حاویه شربت رو جلوی مامان اینا و بهراد گرفت، در اخر روبه روی من ایستاد لبخندی زدم تشکر کردم شربت پرتقال رو از سینی برداشتم.مشغول همزدن شدم که بهراد گفت:چیه وروجک ساکتی؟ لبخندی زدم و گفتم:چی بگم همیشه که نباید از در و دیوار برم بالا حرف بزنم.یه بار می خواستم خانوم باشم ها ببین نمیزاری. بهراد لبخندی زد و مامان گفت:والا اگه همین جور میموندی که خوب بود مامان من که میدونم الان مهمونا بیان شر گریاتم شروع میشه خانوم بودن یادت میره. با اتمام حرف هر سه زدن زیر خنده، دلم برای خنده هاشونم تنگ میشه این بار بر عکس همیشه که اعتراض می کردم لبخند بغض داری زدم و با ببخشیدی بلند شدم و به اتاقم رفتم ،در ایوان اتاقم که رو به باغ بود و باز کردم تا بتونم بغضم و فرو ببرم نباید گریه می کردم و مامان بابا رو از اینی که حس نگران تر غمگین تر می کردم من تصمیمم رو گرفته بودم می خواستم برم پس کنار خوبی هاش باید سختی هاش رو هم میپزیرفتم .یاد روز رفتن ساحل افتادم که چه قدر نگران بودم چون من دلیل رفتنش رو میدونستم خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد؛ با یاد آوری ساحل و اون اتفاقی که براش افتاد و اتفاقات بعدش ،افسردگی مامان،سکوت و خودخوری بابا اشک تو چشمم جمع شد و همون موقع در اتاقم زده شد انگشتی به چشمام کشیدم و گفتم بفرمایید.هیکل مردونه بهراد تو قاب در ظاهر شد با لبخند وارد اتاق شدو در و بست و به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.؛و گفت:برای دوری گریه می کنی ؟پشیمون شدی؟! سَرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : نه پشیمون نشدم ولی از همین الان دلتنگتونم . ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط bano.z نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15276 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.