رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

به نام خدا

نام رمان: چرخه دنیا

نویسنده: banoo.z | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: عاشقانه، معمایی

خلاصه: صدف دختری که با وجود تمام مخالفت‌های پدرش، برای ادامه تحصیل به خارج میره. وقتی به اونجا می‌رسه، عاشق هم‌دانشگاهی مغرورش میشه و رازی رو راجع به خواهر مرحومش می‌فهمه که...

  • هانیه پروین عنوان را به رمان چرخه دنیا | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت اول

سرم رو به در اتاق تکیه داده بودم؛صدای جر و بحثشون هنوز به گوش میرسید،چشمام و بستم و روی هم فشارشون دادم.خسته بودم از جنگ این چند روز،جنگی که به خاطر من بود و به نا حق.
چرا من باید تاوان خامی و خود خواهی ساحل رو بدم؟دلیل نمیشه چون اون از ازادیش سو استفاده کرد من هم بکنم. ساحل از اول هم دنبال درس نبود تو خط دیگه ای بود از اولم درس و فقط بهانه کرد برای رفتن.با خرج بابا رفت اون ور.
ولی من چی؟! من بورسیه شدم.دوسال پیش به خاطر کنکور از تمام تفریحاتم زدم ،یک سال تقریبا خونه نشین بودم،و رتبه۱۰ کنکور ، دانشجوی عمران صنعت شریف شدم.حالا بعد دوسال با زحمت زیاد بورسیه شدم.ولی با مخالفت شدید بابام روبه روام و چند روزه به همراه مامان در حال کلنجار رفتن با بابا هستیم بلکه راضی بشه .تو افکارم غرق بودم؛و متوجه خاموش شدن صداشون نبودم.با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم،بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و در رو باز کردم،بابا با چهره اشفته و درهم جلوی در بود.
بابا:باید صحبت کنیم.
بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و روی تخت نشستم بابا در و بست و صندلی کامپیوترم جلوی تخت کشید و نشست  بعد چند دقیقه گفت:تصمیمت برای رفتن جدیه؟خوب فکرات رو کردی؟
همین جور که به نقش نگار فرش نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم و سرم بالا اوردم به چشمای سرخش نگاه کردم گفتم :بله جِدیم.
تا اومد حرفی بزنه  دستم رو به معنای سکوت جلوی لبش گرفتمو گفتم:ببخش که مانع حرف زدنت میشم بابا،ولی این چند روز شما گفتی من گوش کردم حالا نوبت شماست که گوش کنی.
چشماش رو به معنی موافقت باز و بسته کرد دستم و برداشتم و ادامه دادم:
-من نگرانیت رو درک می کنم میدونم که فکر می کنید شاید منم مثل ساحل راهم رو گم کنم ،ولی بابا من و ساحل زمین تا آسمون فرق داریم ؛ساحل تو زمان تحصیلش تو ایران هم درگیر یک گروهک شده بود که طرز تفکر درستی نداشتن ادمای جالبیم عضوش نبودن . بابا  با نگاهی ترکیب از تعجب و بهت نگام می کرد
-من به طور اتفاقی فهمیدم  ولی ترسیدم بگم سنم کم تر بود و درگیر کنکور بودم .بایاد اوری اون روزا نفس بلندی کشیدم بعد کمی مکث با تردید ادامه دادم:راستش، هم ساحل تهدیدم کرده بود،هم می ترسیدم .سرم وزیر انداختم و ادامه دادم:

_بابا دلیل اصلی رفتن ساحل تحصیل نبود نتیجه همین تفکرات گروهکشون بود تعریفایی که از ازادی داشتن نادرست بود .ساحل فکر می کرد اگه از شما دور باشه مستقل میشه و به دور از تفکرات شما میتونه هر کاری دوست داره انجام بده؛بدون فکر کردن به عواقب کارهاش.
اون قربانیه خودخواهی ولجبازیش شد .اروم تر گفتم:حتی یه لحظه هم به ما فکر نکرد.چشمای اشکیم رو به بابا دوختم چشماش سرخه سرخ بود می دونستم داره به جنازه گلوله خورده ساحل فکر میکنه.برای این که از فکر بیرون بیارمش گفتم:

_ولی من برای پیشرفت میرم ؛چرا وقتی فرصت بورسیه بین اون همه ادم برام فراهم شده استفاده نکنم؟با التماس ادامه دادم:بزار برم قول میدم دست از پا خطا نکنم اصلا قول میدم گزارش ثانیه ای بدم از تمام کارام باخبرت کنم.به گریه افتادمو حق حق کردم:بابا نزار سرنوشت و پیشرفت من  قربانی اشتباهات ‌ساحل بشه,  اخه من چه گناهی کردم که باید پاسوز اشتباه اون بشم.
بابا منو محکم تر بغل کرد و گفت:

_به سه شرط میزارم بری اول باید هر روز بهم بگی کجا میری میای؛ دوم قول بدی کوچک ترین تغییری تو هدفت برای رفتن ایجاد نشه و واقعا درس بخونی ؛سوم سعی کنی در خور شانت رفتار کنی و ارزش هات رو زیر سوال نبری .و اینم کنار شرط هام بزار ،که اگه خطایی ازت ببینم یا یکی از این شرط ها اجرا نشه بلا فاصله برت می گردونم مفهومه؟؟حالا میتونی اجراشون کنی؟هنوزم می خوای بری؟
کمی از اغوشش بیرون اومدم و به چشماش نگاه کردم ببینم خوابم یا بیدار یعنی بلاخره رضایت داد؟!!

اخ جون لبخندی زدم گفتم :قبوله قول میدم یادم نره و مو به مو اجراشون کنم قول میدم سرافکندت نکنم ممنونم .

گونش رو بوسیدم دستام و محکم تر دور کمرش گرفتم واز شوق اشک ریختم بلاخره راضی شد اخ جون.بعدچند دقیقه من و از اغوشش بیرون کشید و گفت:

_خب حالا بخواب که از فردا کلی کار داری .غم و نگرانی چشماش و حس کردم درک می کردم سخته براش این رضایت مخصوصا با اتفاقی که برای ساحل افتاد لبخندی زدم گفتم :

_چشم.  موهام و نوازش کرد و رفت .خودمو رو تخت پرت کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم خدایا شکرت بلاخره رسیدم به ارزوم، هورا، با لبخند وسیع روی لبم چشمام و بستم انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که کم کم چشمام گرم خواب شد.
****
از خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تو این چند هفته حسابی خسته شده بودم درست از فردای روزی که بابام رضایت داد تا همین لحظه دنبال کارام بودم و بلیط رفتنم برای دو روز دیگه بود و مامان برای فردا شب گودبای پارتی گرفته بود   .انقدر خسته بودم که زودی خوابم برد
با صدای جیغ مامان از خواب پریدم

-صدف خوابی هنوز پاشو ببینم لنگه ظهره یه عالمه کار داریم نگاه کن خوابیده هنوز .با اتمام حرفش پتو رو از روم کشید .
ای بابا خب من خوابم میاد پتو گرفتم و دوباره کشیدم روم

ویرایش شده توسط bano.z

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...