رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

بسم الله الرحمن رحیم 

نام رمان : دروازه ناسوگان

نویسنده: اماتا | عضو هاگوارتز نودهشتیا

ژانر رمان: ترسناک، رازالود

خلاصه: سرگرد بهمن راد، افسر پلیسی که در جریان عملیاتی خونین مجروح شده و هم‌رزمش را از دست داده، پس از بازگشت از بیمارستان درمی‌یابد ذهنش دیگر تنها در اختیار خودش نیست.

او در میانه‌ی پیگیری پرونده‌ای ناتمام با فرقه‌ای باستانی به نام نکراویل روبه‌رو می‌شود؛ گروهی که باور دارند مرگ تنها دروازه‌ای به حضور “ارواح ناسو” است — موجوداتی که میان زندگی و نیستی سرگردان‌اند.

بهمن هر شب در خواب به سال ۱۳۴۶ بازمی‌گردد، جایی که در کالبد افسر نگهبانی به نام جلال گرفتار است و قوانین هولناک یک تیمارستان متروکه را دنبال می‌کند.

مرز میان واقعیت و کابوس در ذهن او از هم می‌پاشد، و پلیسی که روزی در پی جنایتکاران بود، اکنون باید در برابر روحی که درون خودش بیدار شده بجنگد...

 

 

مقدمه: 

در جهان تاریک ذهن، حقیقت همیشه چهره‌ای دوگانه دارد.

بهمن، افسر جوانی‌ست که پس از شکست در عملیاتی خونین، درگیر پرونده‌ای نیمه‌تمام می‌شود؛ پرونده‌ای که شصت سال پیش، پلیسی دیگر به نام جلال، جانش را بر سر آن گذاشته بود.

اما هرچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، خودش را بیشتر از دست می‌داد.

او هر شب در خواب به تیمارستانی قدیمی منتقل می‌شود، جایی که قوانین عجیب، صداهای نامرئی و سایه‌هایی بی‌چهره، از او می‌خواستند حقیقت را به یاد بیاورد...

حال در جهانی که مرز خواب و بیداری محو شده، حقیقت دیگر آن چیزی نیست که با چشم دیده می‌شود. این داستان، روایتی است از تسخیر، گناه و مردی که باید با روحی درون خود بجنگد تا دیوانه نشود.

 این رمان، دعوتی است به جایی که هر قانون، مرز بین مرگ و زندگی را تعیین می‌کند...

پارت 1

 

 

«وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا يُرَى»

 «و هر چیزی که انجام دهند در این دنیا دیده می‌شود.»

 ایه 45 سوره انعام

 

چشم هام باز کردم اسمان شب ابری و مه گرفته بود بی سیمم فعال شد صدای خش دار و زخمت مرد پشت خط نا اشنا و غریب بود! 

- هی افسر نگهبان! با دقت به حرف هام گوش کن و قوانین به خاطر بسپار؛ اگه می خوای زنده بمونی قوانین شب اول رعایت کن. 

سوالی نپرس و مو به مو حفظشون کن. 

هر تخطی از قانون باعث اسیب به خودته پس حواست جمع کن!

 صدای خش خشی اومد و ادامه داد:

 برای شروع با پنج قانون ساده برای شب اول شروع می کنم که توی شیفت شب خیلی مهم هستن: 

قانون اول: به چشمان بیماران خیره نشو.

قانون دوم: هرگز درِ اتاق شماره شش را باز نکن.

قانون سوم: اگر چراغ‌های راهرو سه‌بار پشت‌سر هم خاموش و روشن شدند، ثابت بایست؛ حرکت کردن تو اون لحظه یعنی دعوت کردن کسی که نباید بیاد.

قانون چهارم: بعد از نیمه‌شب، هیچ صدایی را جواب نده؛مخصوصا اگر کسی تو را به اسم صدا زد.

قانون پنجم: قبل از ساعت سه صبح، کلیدها باید سر جاشون باشند؛ حتی اگر یک کلید کم باشه، یکی از درها خودبه‌خود باز میشه.

خیلی خب موفق باشی جوون، پنج دقیقه دیگه به اتاق نگهبانی طبقه اول بخش غربی برو و شیفت تحویل بگیر. 

بی سیم بدون اینکه اجازه صحبتی بهم بده قطع شد. همه چیز عجیب بنظر می رسید. 

به سمت ساختمون بلند و بزرگ که وسط باغ بود حرکت کردم. 

با خودم قوانین عجیب و غریب رو زمزمه کردم. این جا دیگه کجاست؟ 

به معماری تیمارستان خیره شدم: واقعا به عنوان یه تیمارستان زیادی قشنگه! 

وارد اتاقک نگهبانی شدم و چراغ قوه، کلید ها و وسایل محافظتی لازم برداشتم. 

ساعت رو میزی نیمه شب را نشان می داد؛ شیفت کاری من تا ساعت شش صبح ادامه داشت و فقط باید بیمار های بخش روانی رو چک می کردم و مراقب بودم کسی بی اجازه بیرون نیاد. 

صدای قدم هام در راهرو های نیمه تاریک و خلوت بیمارستان می پیچید.  

بوی تند بتادین با صدای زمزمه بیمارا قاطی شده بود. به فرم داخل دستم خیره شدم برگه کاهکلی که با ماشین تحریر بزرگ نوشته شده بود: تیمارستان وست مینسر. 

راهرو های پیچ در پیچ رو طی کردم. طبق شماره اتاق ها از پنجره کوچک به داخل هر اتاق سرک می کشیدم و وضعیت بیماران رو گزارش می کردم. 

رو به روی اتاق شماره پنجاه و هفت ایستادم به سمت پنجره کوچک روی در چوبی خم شدم و نور چراغ قوه امو انداختم داخل که ناگهان بیمار با خنده ای ترسناک صورتش به میله های پنجره کوبید. 

از حرکت ناگهانی اش جا خوردم و قدمی عقب رفتم. 

با خنده ترسناکی بهم خیره شده بود و کلمات نا مفهومی زمزمه می کرد. موهای ژولیده ای داشت صورتی رنگ پریده و چشم هاش، نگاهش عجیب بود. 

انگار چیزی اعماق نگاهش به صورتم پوزخند می پاشید. حس سرمای شدیدی توی بدنم پیچید. بوی تخم مرغ گندیده از اتاق می امد. 

دستش از پنجره به سمتم دراز کرد و سعی داشت منو بگیره. از تعجب و ترس میخکوب شده بودم. 

صدای خش خش ناگهانی بی سیم باعث شد جا بخورم و قوانین به یاد بیارم«هرگز به چشم بیمار ها خیره نشو» نگاهم رو فورا دزدیدم که مرد پشت پنجره فریاد گوش خراشی زد . 

حسابی ترسیده بودم اما خودمو نباختم و به راهم ادامه دادم. 

هرچه به سمت راهرو های شرقی می رفتم صدای زمزمه های ناواضح قوی تر می شد کنجکاو شدم و راهم به قسمت شرقی کج کردم.

 

ویرایش شده توسط Amata

پارت 2

 

به شماره روی در ها خیره شدم که رفته رفته یک رقمی می شد و زمزمه ها قوی تر می شدند. 

- جنگل بلوط، روباه موش ها رو شکار میکنه... 

- جنگل بلوط، روباه موش هارو شکار میکنه... 

به اتاق شماره هشت رسیده بودم، ساعت جیبی ام رو چک کردم، دو بامداد نشان می داد «قبل از ساعت سه کلید ها رو برگردون»، مکثی کردم و به لیست خیره شدم، زیر زمین مونده بود. 

- جلال

 زمزمه نا مفهومی کنار گوشم بود. ایستادم. 

- جــلــال

سایه ای به جز سایه من در راهرو نبود!

 بیماران این بخش همگی با دهن بند به تخت زنجیره شده بودند؛ این زمزمه از کجا می امد؟! 

بی توجه به زمزمه به سمت اتاق شماره شش حرکت کردم. 

با چراغ قوه چک کردم، بیمار به تخت بسته شده بود. 

زمزمه ها از این اتاق می امد. 

نباید بهشون گوش بدم. 

از راه پله مرکزی به سمت حیاط تیمارستان رفتم. 

زیر زمین معماری قشنگی داشت سقفش یه طاق هشت ضلعی بود و وسطش یه حوض کوچیک. 

اینجا بیماران خیلی خاص و انبار مواد دارویی و غذایی بود. 

به بیمار ها سر زدم و لیست پر کردم. 

ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بامداد بود. 

به سمت نگهبانی پا تند کردم. 

پنج قدمی اتاق بودم که لامپ راهرو اتصالی کرد و سه بار خاموش روشن شد. 

ایستادم. مسئول بخش راجب این اتفاق یه قانون داشت. 

چه قانونی بود؟ 

کمی فکر کردم اما چیزی یادم نمی امد پس به سمت اتاق نگهبانی حرکت کردم و کلید ها رو سرجاشون گذاشتم که ناگهان دست خونی و بزرگی مچ دستم فشار داد.... 

 

احساس سردرد شدیدی داشتم. بدنم به شدت درد می کرد. 

چشم هام باز کردم که روشنایی محیط باعث شد دوباره ببندمشون. 

چند لحظه مکث کردم و چشم باز کردم. 

مامان کنارم نشسته بود و دستم گرفته بود. 

گلوم صاف کردم. 

- سلام. 

سرش بالا اورد: بالاخره به هوش اومدی! 

بلند شد و دکتر صدا زد. 

مردی مسن با روپوش سفید وارد شد. 

- سلام بهمن جان چطوری؟ 

لبخندی زدم: الحمدالله. 

- یادت میاد چطور شد که مهمون ما شدی؟ 

مکثی کردم: نه؛ چیزی یادم نیست! 

دکتر چیزی یاد داشت کرد و بعد از چک کردن مانیتور ها از اتاق خارج شد. 

با گیجی به بانداژ های دور پهلو هام خیره شدم. 

همه چیز داشت کم کم واضح می شد و یادم می امد. 

جنگل مه گرفته. لباس های عجیب غریب فرقه نِکراویل. سلاخی حیونات، ایین مذهبی. 

- مامان. 

- جانم؟ 

نگران گفتم: مازیار کجاست؟ 

سوالی پرسید: مازیار؟ 

- اره سرباز وظیفه ای که باهام بود. 

با حالت متفکری گفت : شهید شد! 

زمزمه کردم: شهید! 

همش تقصیر من بود، فقط دوماه از خدمتش مونده بود، اگه من سر خود نمی رفتم این اتفاق نمی افتاد. 

از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. 

درد بدی توی دنده و پهلوهام پیچید، مامان کلافه گفت: چکار می کنی بهمن باید استراحت کنی دراز بکش بخیه هات باز میشن. 

بی توجه گفتم: تشییع جنازه چه ساعتیه؟ 

مامان ناراحت گفت: هفته پیش بود. 

- هفته پیش! 

- تو یک هفتس بیهوشی . 

- چطور ممکنه؟ من همین الان باید برم. 

با تحکم بهم خیره شد و گفت: نمیشه بهمن لجبازی نکن! 

عصبی دستی به موهام کشیدم. سوزن سرم جا به جا شد و سوزش بدی پشت دستم به وجود اومد. مامان ترسیده گفت: وای وای! ببین چکار کردی! خونت بر می گرده تو سرم دستت بیار پایین. 

به لوله سرم که به سرعت خونم رو می کشید بیرون نگاهی انداختم و دستم پایین تر آوردم. 

سر گیجه عجیبی داشتم؛ طبق عادت همیشگیم دست چپم بالا اوردم تا ساعت چک کنم که متوجه رد انگشتای بزرگ و کشیده ای روی ساعد دستم شدم. 

 

ویرایش شده توسط Amata

پارت 3

 

اتاق نگهبانی یه موجود سیاه و ترسناک! 

- دستم کی کبود شد مامان؟ 

مامان شونه ای بالا انداخت و درحالی که از اتاق می رفت بیرون گفت: میرم بگم بابات بیاد خیلی خستم. 

- باشه. 

شاید بخاطر اتفاقی که تو عملیات افتاد اون خواب مسخره دیدم! حتما دستم زمان درگیری اسیب دیده؛ مگه میشه خواب ادم واقعا اتفاق بیوفته؟! 

نفس کلافه ای کشیدم هنوز کمی سرگیجه داشتم. 

دراز کشیدم و ساعد دست چپم گذاشتم رو پیشونیم. 

همش تقصیر منه باید منتظر پشتیبانی می موندم اون سر باز بخاطر بی فکری و خودسری من جونشو از دست داده. من به خانوادش مدیونم. 

چشم هامُ بستم.... 

 

کنجکاوانه به کلیسا خیره شدم. به شروع شیفتم چیزی نمونده بود. به سمت کلیسا رفتم، معماری خیلی قشنگی داشت. به مجسمه مسیح خیره شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. 

مچ دستم خیلی می سوخت، استینم بالا زدم، جای دست اون موجود تاول زده بود و ازش چرک و عفونت خارج می شد. 

نچی کردم و استینم پایین کشیدم. 

صدای خش خش بی سیمم سکوت کلیسا رو شکست. 

- افسر نگهبان.. افسرنگهبان به گوشی؟ 

صدای خشن و زمخت مرد ناواضح بود: افسر نگهبان به گوشم.. 

- سلام جوون! دیشب که یکی از مهم ترین قوانین فراموش کردی نزدیک بود بمیری! 

امیدوارم این بار دیگه قوانینُ فراموش نکنی! 

اول از همه دستتُ حتما باند پیچی کن، چیزایی که شبا تو بیمارستان پرسه میزنن عاشق بوی خون و عفونتن! 

دوم، قوانین شب قبل رو مو به مو اجرا کن و قوانینی که امشب بهت یاد میدم رو جدی بگیر. 

خب میرم سراغ قوانین بعد از اتمام قوانین امشب به اتاق بهداری و سپس نگهبانی برو و شیفت تحویل بگیر: 

 قانون اول:

اگر صدای زنگی شنیدی، قبل از شمردن تا عدد "هفت" نباید هیچ حرکتی بکنی. 

قانون دوم:

اگر در آینه‌های تیمارستان تصویرت چشمک زد، سریع آینه رو برگردون رو به دیوار؛ چون اون تصویر،ممکنه تو نباشی.

قانون سوم:

در ساعت دو و بیست دقیقه، همه ساعت‌ها باید متوقف بشن.

اگه حتی یه ساعت هنوز کار کنه، زمان از دستت در میره.

قانون چهارم:

اگر در راهرو صدای پای خودت رو دوبار شنیدی، بدون که فقط یکی از اون قدم‌ها مال توئه.

قانون پنجم:

در بخش زیرزمین، هر چراغی که خودبه‌خود روشن شه، باید تا صبح روشن بمونه.

خاموش کردنش یعنی دعوت کردن "اونایی" که هنوز منتظرن.

مفهوم شد؟ 

با حالت متفکری در حالی که سعی می کردم قوانین به خاطر بسپارم گفتم: تفهیمه

- خوبه افسرنگهبان، وقتی به نگهبانی رفتی قوانین جدید و قدیمی به صورت فکس روی میزت گذاشتم حتما مرورشون کن موفق باشی. شیفت ارومی برات ارزو می کنم. 

با قهقه ای مضحک و تمسخر امیز بی سیم خاموش شد. 

از کلیسا خارج شدم و به بیمارستان برگشتم. 

ابتدای حیاط بیمارستان بودم که صدای عجیبی از پشت پرچین های اون طرف درخت ها شنیدم. 

به سمت صدا رفتم، چراغ قوه ام رو روشن کردم، یه خنجر خونی پشت درخت ها افتاده بود.. 

چقدر این خنجر اشناست کجا دیدمش؟ 

سردرد عجیبی احساس کردم تصاویر محوی از یه درگیری، افرادی با ماسک های حیوانی ترسناک. 

مردی که خنجرو چندین بار تو بدن یه پلیس جوان فرو کرد و همزمان حرفایی به زبون عجیب غریبی می گفت. 

جملات عجیبی که بنظر عبری می اومدن. 

دستم دراز کردم که خنجر و بردارم اما ناگهان خنجر ناپدید شد. 

 

پارت 4

 

دستی محکم به کتفم خورد جاخورده به عقب چرخیدم. 

- سلام جلال چطوری؟ 

به مرد مسن و خندون رو به روم خیره شدم. 

- جلال؟ 

مرد خنده ای کرد: اره دیگه جلال، چرا تعجب می کنی انگار بار اولته اسمت صدا میزنن! همش بخاطر این تیمارستانه ادم عاقلم دیوونه می کنه. 

موشکافانه به مرد خیره شدم لباس فرم سفید رنگی به تن داشت؛گویا دکتر بود. 

سری تکون دادم و لبخند زدم: چی بگم والا! 

- تو تا کی اینجا شیفتی؟ فضولی نباشه اما تعلیقت چه مدته؟ 

کنجکاوانه پرسیدم: تعلیقم!؟ 

- اره دیگه! مثل اینکه پاک مغزت و شستی جوون! 

خواستم سوالی بپرسم که دستش از روی شونم برداشت و جدی ادامه داد: فردا می بینمت من دیگه شیفتم تمومه حسابی خستم. 

بی اینکه اجازه حرفی از سمت من بده راهش به طرف خروجی کج کرد. 

حسابی گیج شده بودم، من چرا تعلیق شدم؟ چرا بهم گفت جلال؟ من اسمم بهمنه! اصلا چرا حال و هوای این تیمارستان انقدر عجیبه!؟ 

به سمت بهداری رفتم، پرستار جوانی با موهای گوجه ای و کلاه بامزه پرستاری مشغول چیدن داروها تو هر قفسه بود. 

متعجب بهش خیره شدم پیراهن استین کوتاه و دامن کوتاه سفیدی به تن داشت! 

شبیه پرستار هایی که دوران قبل از انقلاب توی البوم بابا بزرگ دیده بودم! 

گلوم صاف کردم: سلام. 

به سمتم چرخید: سلام اقا جلال. 

دستم بهش نشون دادم: اومدم برام پانسمان کنید. 

سری تکون داد و وسایل اورد: بفرمایید بشینید. 

به صندلی کنار میز اشاره کرد، کنجکاو روی صندلی نشستم: امروز چندمه؟ 

مکثی کرد درحالی که دستم ضد عفونی می کرد گفت: دوازدهم برج پنج

ته ریشم خاروندم و گفتم: چه سالی؟ 

متعجب بهم خیره شد: چهل و شش

از جا پریم: چی؟ 

شوکه بهم نگاهی کرد: چه خبره چرا داد میزنی سال هزارو سیصد و چهل و شش هستیم دیگه! 

خیلی ترسیده بودم اخه سیصد و چهل وشش؟ 

ولی مگه من خودم دهه هفتادی نیستم؟ 

پر از سوال های بی جواب بودم پانسمان دستم که تموم شد تشکری کردم و به اتاق نگهبانی رفتم. 

شیفتم تحویل گرفتم. 

به برگه های روی میز نگاهی انداختم فرم حضور و غیاب و قوانین، ساعت روی میز نیمه شب نشون می داد. 

شیفت شروع شد و مثل شب قبل شروع به حضور و غیاب بیمار ها کردم. 

تصاویری که دیدم، اسمم، سالی که توشم، حتی این تیمارستان... من اینجا چکار می کنم؟

بوی تخم مرغ گندیده توی راهرو پیچید، یکی از چراغ ها خاموش روشن شد. 

نسیم سردی از کنارم گذشت. 

صدای زمزمه وار ضعیفی از دیوار می امد: جــلـــال

ایستادم، قانونی برای زمزمه بود؟ 

به دیوار نزدیک تر شدم، صورتم به دیوار چسبوندم. 

زمزمع از دل دیوار می اومد. 

- جـــلـــال... 

اخمی کردم و به راهم ادامه دادم. 

این تیمارستان خود جهنمه! 

جلوی در اتاق شماره یازده ایستادم، صدای گریه بیمار می اومد. 

با خودش زمزمه های دردناکی داشت و بلند گریه می کرد. 

- مهتاب... مهتاب.... من قاتلم.. مهتاب... 

صدای گریه هاش ترسناک تر شد صدای بلندی پشت سرم فریاد زد: جـــــــنــــگـــــــل بلــــوط..... 

از جا پریدم مو به تنم سیخ شده بود، تفنگم از کمری بیرون کشیدم و چرخیدم، چیزی پشت سرم نبود. 

قلبم تند به سینم می کوبید. می تونستم صدای قلبم که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تقلا می کرد بلند بشنوم. 

بیمار اتاق یازده شروع به خود زنی کرد و سرش و محکم به زمین می کوبید. 

باید دخالت می کردم، درو باز کردم و دویدم سمتش محکم گرفتمش و با زنجیر به تخت بستمش. 

 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان دروازه ناسوگان | اماتا عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...