مازیار ارسال شده در 2 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل نام داستان: خانه مادربزرگ (روایت تا لحظه نهایی) نویسنده: مازیار | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: اجتماعی خلاصه: ایوان، نوه نوجوان و دوستداشتنی ماهرخ خاتون بود، پسری شلخته با موهای همیشه درهمریخته اما ذهنیتی کنجکاو و اسرارآمیز که از این نظر گویی این ژنها را از مادربزرگ خود به ارث برده بود. ایوان به همراه پدر و یک خواهر کوچکتر خود با مادربزرگ در یک حیاط بزرگ با خانههای قدیمی اما باصفا و اسرارآمیز زندگی میکردند. ایوان عادت داشت بعد از خوردن ناهار کنار خانواده، دزدکی به سمت خانه مادربزرگ برود و تا برگشتن آقا رحیم، پدرش، زمان را پیش مادربزرگ سپری کند. ماهرخ خاتون، زنی پیچیده با اسراری مخفی که برای ایوان همیشه بهتبرانگیز بود، در گوشهای از اتاق خود کنار رادیوی قدیمیاش یک چمدان چوبی قدیمی داشت و آن را با قفلی بزرگ مهروموم کرده بود. ایوان همیشه میخواست بیسروصدا وارد اتاق مادربزرگ شود که او را نترساند، اما صدای «جِرِرِر، جِرِرِر» درِ زنگزده اتاق مادربزرگ کار را خراب میکرد و ماهرخ خاتون همیشه با رویی خندان میگفت: «ایوان، ایوان! تویی؟ بیا داخل، میدونم خودتی.» «بله مادربزرگ، خودمم. اومدم پیشت باهات حرف بزنم.» «ای از دست تو ایوان! باز چی تو سرته؟ اگه میخوای بدونی توی چمدان من چیه، از همون راهی که اومدی برگرد، چون قرار نیست بدونی.» ایوان ساکت شد و سعی کرد از ترفند همیشگی استفاده کند؛ رفت به سمت سماور نفتی مادربزرگ که برایش چایی بیاورد. «ایوان داری چیکار میکنی؟ تو قدت نمیرسه، خودتو میسوزونی، بعد پدرت فکر میکنه من بلایی سرت آوردم. بیا اینور.» «نه مامان بزرگ، من دیگه بزرگ شدم. بلدم چایی درست کنم.» دو چایی کمرنگ آلبالویی حاضر کرد و برای خودش چند قند و برای مادربزرگ یک مشت کشمش آورد و کنارش نشست. هر دو ساکت بودند و منتظر که چاییها کمی سرد شوند. قلپ اول را که زدند، ماجرا شروع شد... «من ازت یه درخواست دارم مادربزرگ.» «چه درخواستی ایوان؟» «من همیشه دوست داشتم که بتونم به چیزهای مختلفی تبدیل بشم. من دوست دارم بدونم قویترین موجود این جهان بزرگ کیه؟» مادربزرگ: «ایوان تو کوچیکتر از این حرفایی مادر... ولی بذار بپرسم: تو دوست داری اگه قدرتشو داشتی به چی تبدیل بشی؟» ایوان یک قلپ دیگر از چایی را خورد و چهار زانو نشست و گفت: «امم... آها! دوست دارم پرواز کنم، بعدش دوست دارم پولدارترین مرد دنیا بشم، بعدش دوست دارم بشم مثل مش غلام کنار مدرسهمون که سوپری داره و همیشه سر همه بچهها رو کلاه میذاره...» چند سرفه خشک گلوی ماهرخ خاتون را خشک کرد و چایی که در ته استکانش بود را بالا کشید و نگاهی به ایوان کرد و گفت: «پس تو میخوای هم پرواز کنی، هم پولدار شی، هم یه سیاستمدار دزد...» تو همین صحبتها بود که ناگهان قفل روی چمدان مادربزرگ چند تکان خورد. ایوان با تعجب و چشمانی پر از ترس به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ حیرتزده شده بود؛ او میدانست آن چیزی که داخل چمدان است سالهای طولانی است که دیگر بیدار نشده. مادربزرگ به نفسنفس افتاد. «آه ایوان! از اینجا برو. ایوان تو آخرش ما رو نابود میکنی... آخ ایوان! برو ایوان!» مادربزرگ ترسیده بود. او میدانست هر زمان که قفل چمدان تکان بخورد، زمان آن رسیده است که آن را باز کند... ایوان با چشمانی پر از ابهام و ترس به چمدان خیره شده بود. او همان طور چهار دست و پا کمکم میخواست به چمدان نزدیک شود. مادربزرگ دهانش باز مانده بود و چشمانش مثل پیاله برونزده بود. سکوت کل اتاق را فراد گرفته بود و فقط صدای نفسهای یک در میان مادربزرگ به گوش میرسید که... ایوان به چمدان رسید و آن را نگاه کرد و گفت: «امم... ما... مادر بـ... بزرگ، کلیدشو بـ... بده به من!» «ایوان این قفل کلیدی نداره! برای همین من هیچ وقت نتونستم بازش کنم. این قفل فقط با لمس دست کسی که انتخاب شده باشه باز میشه.» ایوان تعللی کرد و انگشتهای لرزانش را بلند کرد که به قفل برساند. نزدیک، و نزدیکتر... تا انگشت بزرگ ایوان به قفل برخورد کرد. ناگهان نوری از درون تمام قفل را فرا گرفت و همچون شیشهای در دست ایوان خورد شد. ایوان ضربان قلبش را در قفسه سینه از شدت حیرت حس میکرد و کنجکاوتر از هر لحظه عمرش بود. او به آرامی در چمدان را باز کرد... چشمان او خیره بود، بدون حتی یک پلک زدن. وقتی که چمدان را باز کرد، نه با کتابی اسرارآمیز روبهرو شد نه آینهای و نه وسیلهای قدیمی. دید که یک چوب از جنس بلوط کهن که انتهای آن یک یاقوت سرخ به رنگ خون بود، بین یک پارچه ابریشمی قرار دارد. انعکاس نور اتاق بر روی یاقوت به چشمان خیره ایوان میزد و ایوان در عجب بود که این چوب به چه دردی میخورد که در این هنگام ماهرخ خاتون نزدیک شد و آمد کنار ایوان. او چوب اسرارآمیز داخل جعبه را دید و دست دراز کرد تا چوب را بردارد. او چوب زیبای بههم بافتهشده را در دست گرفت و به ایوان نگاه کرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3711-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D9%85%D8%A7%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.