رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: زیر پوست عشق

نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر رمان: عاشقانه، درام

خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هاله‌ای از عشق و امنیت می‌گذرد. او در خانه‌ای زندگی می‌کند که هر گوشه‌اش بوی محبت و توجه می‌دهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بی‌صدا فشار می‌آورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک به‌قدری درهم می‌آمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ می‌بازد

  • هانیه پروین عنوان را به رمان زیر پوست عشق | زهرا عضو انجمن نودهشتیا تغییر داد

باران بی‌وقفه بر شیشه‌های بسته می‌کوبید. پنجره‌ی اتاق نشیمن با قاب‌های سفید و پرده‌های ضخیم کرم‌رنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانه‌ای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند.

روی مبل قهوه‌ای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کم‌رنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفت‌وآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیک‌تاک، سکوت خانه را سوراخ می‌کرد.

از آشپزخانه بوی گوشت تفت‌خورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمرده‌ی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمی‌شد. داشت زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار می‌کرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سال‌ها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانه‌هایش انداخته بود.

- خسته به نظر می‌رسی.

صدایش این بار از پشت سرش آمد. دست‌های بزرگش به نرمی روی شانه‌های مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همان‌طور که روی شانه‌های او فشار می‌آوردند، حسی از امنیت و سلطه را هم‌زمان منتقل می‌کردند.

مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند.

- یه کم...

آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید این‌قدر کار کنی. نمی‌خوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن.

مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس می‌شد؛ چیزی که راه مخالفت را از او می‌گرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد.

او آرمان را دوست داشت؛ این را همه می‌دانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر می‌کرد که از کی به بعد، همه چیز این‌قدر دقیق و حساب‌شده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتاب‌هایی که می‌خواند کنترل می‌کرد؟

ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود.

آرمان دوباره گفت

- امشب بعد شام می‌خوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟

مهتاب به آرامی سر تکان داد.

- باشه.

دست‌های آرمان از روی شانه‌اش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظه‌ای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانه‌ی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمی‌شد. انگار حتی نفس‌هایش را هم از قبل تمرین کرده بود.

مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نه‌ونیم شب بود.

روی مبل جابه‌جا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمی‌کرد. دوستانش کم‌کم ناپدید شده بودند؛ نه به‌خاطر او، بلکه به‌خاطر کم‌شدن تماس‌ها، به‌خاطر دعوت‌نشدن‌ها، به‌خاطر بهانه‌های تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه».

صدای تق‌تق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط می‌خواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود.

- تو همه‌چیز منی. دوست ندارم هیچ‌چیزی اذیتت کنه.

اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟

باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطره‌های ریز و درشت بود، هیچ‌چیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی می‌کرد.

-مهتاب؟

صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد.

- میای کمک کنی یا باز می‌خوای خسته بشی؟

مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت.

قدم‌هایش روی کف‌پوش چوبی خانه، صدایی خفه می‌دادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار می‌داد.

بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمه‌ای که روی گاز آرام قل‌قل می‌زد، شیشه‌ی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق می‌زد و با دقت وسواس‌گونه پیازها را خرد می‌کرد. انگار همه چیز باید بی‌نقص می‌بود، حتی شکل یک پیاز.

مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دست‌هایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست می‌کرد باید حس امنیت می‌داد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود.

- میخوای کمکت کنم؟

آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت:

- نه عزیزم، بشین.

مهتاب لب‌هایش را به هم فشرد.

- ولی… شاید کارتو سریعتر می‌کنه.

این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق می‌زد.

- گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره.

مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزی‌ها و قل‌قل قابلمه شنیده می‌شد.

- امروز مامان زنگ زد.

صدای مهتاب مثل زمزمه‌های لرزان در هوا پخش شد.

آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت.

- چی گفت؟

مهتاب شانه بالا انداخت.

- هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم.

لحظه‌ای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان هم‌سطح شود.

- عزیزم، ما تازه زندگی‌مونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی…

صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم.

آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگین‌تر از قبل شد.

او به گوشی‌اش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام می‌فرستادند، قرارهای سلامتی، خنده‌های بلند کافه‌ها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟

آرمان گفت

-راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، می‌ذارم برات تو اتاق شارژ بشه.

مهتاب لحظه‌ای مکث کرد.

- نه، لازمش دارم.

آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین.

- عزیزم، فقط می‌ذارمش شارژ شه. نمی‌خوام وسط فیلم خاموش شه.

مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد.

آرمان گوشی را گرفت، همان‌طور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد.

- پسوردتو عوض کردی؟

آرمان این را آرام پرسید.

- آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم.

- مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟

مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه.

خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کم‌کم محو شده بود. می‌کرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود.

شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت

- ملکه‌ی من، بفرمایید.

نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژه‌های کاری‌اش حرف می‌زد، از برنامه‌هایی که برای آینده، از خانه‌های بزرگ‌تر در حاشیه شهر، از این‌که دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی

- فقط جایی که من تایید کنم.

مهتاب لقمه‌ای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه می‌زد. هر کلمه‌ای که از دهان آرمان خارج می‌شد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر می‌شد.

بعد از شام، وقتی آرمان ظرف‌ها را جمع می‌کرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند.

- نه، نه، بشین. امشب فقط می‌خوام پیشم باشی .

- ولی…

- مهتاب.

صدای آرمان آرام بود، اما محکم.

- گفتم بشین.

مهتاب روی مبل نشست، دست‌هایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخن‌هایش را فشار داد.

چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت.

- فیلمی که می‌خواستم رو پیدا کردم.

مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاه‌وسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین.

آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همه‌ی وجود او را پر کرد.

- این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم.

مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه می‌کوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمی‌شنید.

در نیمه‌های فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بی‌روح بود. دستی نامرئی روی شانه‌اش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد

- بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من می‌خوام همیشه خوشحال ببینمت.

مهتاب آرام سر تکان داد.

اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.

صبح با صدای باران بیدار شد.

مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه می‌کرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشه‌ی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس می‌داد تحت نظر است.

آرمان از پایین صدایش زد

- مهتاب

مهتاب به سختی لبخند زد.

 لباس خانه‌ی ساده‌ای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر می‌رسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد می‌کرد، انگار هر حرکتش زیر ذره‌بین است.

- امروز بیرون نمی‌ری، درست؟

مهتاب لحظه‌ای مکث کرد، سپس سر تکان داد.

- نه نمیرم.

- خوبه.

آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد.

- می‌خوام امروز فقط کنارم باشی.

مهتاب نشانه‌ای از نارضایتی در چشم‌هایش داشت، اما چیزی نگفت. حس می‌کرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد.

صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمه‌ای که مهتاب می‌خورد، آرمان با دقت نگاه می‌کرد. حتی حرکات او کوچک‌ترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان می‌داد، و نگاهش مثل وزنه‌ای سنگین روی شانه‌های مهتاب بود.

بعد از صبحانه، آرمان گفت

- می‌خوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکت‌ها رو همونطوری که می‌گم انجام بده.

مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شده‌ای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد.

تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کم‌کم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد می‌کرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد.

ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگ‌های خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچک‌تر می‌شوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود.

آرمان گفت

- امروز بعدازظهر می‌خوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن.

مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعله‌ی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمی‌توانست خاموشش کند.

شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعله‌ها سایه‌هایش را روی دیوار کشیدند؛ سایه‌ای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانه‌های مهتاب گذاشت.

- همه چیز خوبه؟

مهتاب فقط سر تکان داد.

اما قلبش نمی‌توانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جمله‌ی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمی‌دانست تا کجا می‌تواند با این فشار زندگی کند، اما نمی‌توانست مخالفت کند. هر نفسش را حس می‌کرد، اما حس می‌کرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگ‌تر می‌شوند.

***

مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.

ویرایش شده توسط عسل

سقف سفید اتاق مثل برگه‌ای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلک‌هایش سنگین می‌شد، اما خواب نمی‌آمد. هر بار که چشمانش را می‌بست، تصویر نگاه‌های آرمان مثل سایه‌ای دوباره به ذهنش هجوم می‌آورد.

صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفس‌های عمیقش به گوش مهتاب رسید.

- خوابت نمی‌بره؟

مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است.

اما آرمان خم شد، گونه‌اش را لمس کرد.

- می‌دونم بیداری.

مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشم‌هایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد.

- می‌خوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت می‌کنی. برای همین کنارتم.

مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز می‌خزید. امنیت… یا حصار؟

دقایقی گذشت. آرمان همان‌طور که به او خیره مانده بود، گفت:

- فردا می‌خوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. هیچ‌کس دیگه.

مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، می‌دانست این هم بخشی از بازی آرمان است.

او آهسته گفت

- باشه.

آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید.

مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه می‌کرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقه‌ای روشن شد:

باید راهی پیدا کند.

نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.

مهتاب همان‌طور که به تاریکی نگاه می‌کرد، صدای نفس‌های آرمان را در گوشش می‌شنید. هر نفس، مثل وزش نسیمی آرام، قلبش را می‌لرزاند و در عین حال حس می‌کرد چیزی در درونش محکم شده است. چیزی که نمی‌توانست نامی رویش بگذارد.

چشمانش را به سقف دوخت، همان سقف سفید که پیش از این خالی و بی‌روح به نظر می‌رسید، حالا پر از سایه‌ها و نورهایی بود که ذهنش ساخته بود. سایه‌ها، برگرفته از خاطرات، ترس‌ها و امیدهایش بودند. هر باری که چشم می‌بست، انگار هزار راهرو از افکار و نگرانی‌ها جلویش باز می‌شد و هر راهرو به نقطه‌ای ناشناخته ختم می‌شد.

او آرام نفس کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند. آرمان هنوز کنار او نشسته بود، اما هیچ حرکتی نمی‌کرد، فقط نگاهش را به او دوخته بود. نگاهش، سنگین مطمئن بود. مثل کسی که هیچ چیزی را از دست نمی دهد. مهتاب، با وجود ترسش، نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد.

دقایقی گذشت و سکوت اتاق مثل پرده‌ای ضخیم کشیده شده بود. مهتاب سعی کرد صدای خودش را در بیاورد گفت:

- آرمان… فردا کجا می‌خوایم بریم؟

صدایش آرام و کمی لرزان بود، اما او خود را کنترل می‌کرد.

آرمان لبخند زد، اما لبخندش چیزی بیشتر از آرامش در خود داشت؛ چیزی که مهتاب هنوز نمی‌توانم بفهمم.

- یه جای ساده… میخوایم قدم بزنیم، یه قهوه بخوریم، بدون هیچ عجله‌ای.

مهتاب نفسش را فرو داد و لحظه‌ای چشمانش را بست. صدای قلبش مثل طبل در گوشش می‌پیچید. قدم زدن، در خیابان بودن، تماشای مردم… اما همزمان چیزی در درونش می‌گفت

- آگاه باش. چیزی این وسط درست نیست.

او دوباره به آرمان نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط دستش را روی پتو جمع کرد و سعی کرد خود را آرام کند.

آرمان خم شد و شانه‌هایش را لمس کرد، حرکتی ساده اما پر از معنی. مهتاب حس کرد گرمای بدنش مثل موجی آرام، تمام وجودش را پوشانده است. و در همان حال، ذهنش دوباره به هزار موضوع پیچیده فرو رفت: آیا این امنیت است؟ یا فقط حصاری است که آرمان دور او کشیده؟

ساعت‌ها گذشت، اما مهتاب خوابش نبرد. چشمهایش به آرامی سنگین میشد، اما ذهنش درگیر بود. هر فکر، هر خاطره، هر نظر، مثل موجی به ذهنش حمله می‌کرد. او لحظه‌های خودش را در گذشته دید، در مدرسه، در جمع دوستانش، در خنده‌های ساده و بی‌آلایش. یادش آمد که چه کسی بوده، پیش از این که آرمان وارد زندگی‌اش شود، و حس کرد آن مهربانی و آزادی چقدر برایش مهم بود.

نفسش را کشید و پتو را کمی محکم‌تر به خود چسباند. می‌خواست مطمئن شود که هنوز چیزی از خودش باقی مانده است، چیزی که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را کنترل کند.

در همین حال، آرمان آرام بلند شد و چراغ کوچک کنار تخت را روشن کرد. نور ملایم اتاق را پر کرد و سایه ها کمی نرم شدند. او لبخندی زد و گفت:

- می خوای یه چیزی بخوریم؟ یه چای یا شیر گرم؟

مهتاب فقط سرش را تکان داد و حس کرد این حرکت ساده، در عین حال آرامش‌بخش بود، چیزی در ذهنش پررنگ‌تر شد: حس مراقبت یا کنترل؟ نمی توانست تشخیص دهد.

آرمان کمی عقب نشست و گفت:

- می‌دونم این روزها سخته، اما من کنارتم.

مهتاب نفسی کشید، اما در همان نفس، حس کرد از عصبانیت و زیر پوستش جریان دارد.

او آهسته گفت:

- آرمان… من… می‌خواهم فقط خودم باشم. نه کسی که همیشه کسی مراقبش باشه.

آرمان سرش را کمی کج کرد، اما چیزی نگفت. فقط لبخندی زد که این بار مهتاب حس کرد کمی نرم‌تر است، اما هنوز چیزی در پس آن وجود دارد که نمی‌دانست چیست.

مهتاب به دیوار نگاه کرد و تصویر خود را در نور ضعیف دید. تصویری که نه کامل بود، نه دست‌خوش کنترل کسی. او حس کرد اگر فقط یک قدم بردارد، حتی یک کوچک، دوباره خودش را پیدا می‌کند.

شب، در سکوت ادامه داشت. صدای نفس‌ها، صدای تیک‌تیک ساعت، و صدای قلب مهتاب در هم می‌آمیختند. او پلک‌هایش را بست و تصمیم گرفت: فردا، وقتی با آرمان بیرون می‌رود، هر لحظه را زیر نظر خواهد داشت. نه برای دشمنی، بلکه برای خودش. برای اینکه دوباره خودش باشد، نفس بکشد، و حس کند که هنوز آزادی در دستانش است.

ساعتی بعد، مهتاب آرام گرفت. نه این که خوابیده باشد، بلکه ذهنش کمی شفاف‌تر شد، خطوط هزارتویی افکارش کمی واضح‌تر شدند. او حس کرد آماده است، برای فردایی آماده است که شاید اولین قدم واقعی برای آزادی و خود بودن باشد.

آرمان دوباره کنار او دراز کشید و دستش را روی پتو گذاشت. مهتاب حس کرد لمس او هم آرامش‌بخش است، هم خطرناک است. اما این بار، او خود را آماده کرد تا این مرزها را کند، و نه فقط از دیگران، بلکه از خودش.

و اتاق تاریکی، با تمام سایه‌هایش، حالا نه تهدید بود، نه آس کامل. بلکه مکانی برای شروع مبارزه‌ای درونی، مبارزه‌ای برای بازپس‌گیری و نفس کشیدن آزادانه بود، حتی در کنار کسی که همه چیز را می‌خواست کنترل کند.

 

صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید.

مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداری‌اش گذشت.

آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمه‌باز و پر از سایه بود.

نور چراغ کم‌رمق کنار تخت روی پوستش می‌لغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمی‌خواهد فاش شود.

او بی‌آن‌که نگاهش را از تلفن بردارد، گفت:

- دیر وقت...

اما تلفن باز زنگ زد، مصرانه‌تر، مثل کسی که نمی‌خواهد را تحمل کند.

مهتاب به لب‌هایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود.

آرمان گوشی را برداشت.

صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفس‌ها گم می‌شد:

- آرمان؟ هنوز بیداری؟

مهتاب بی‌اختیار نفسی در سینه‌اش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بی‌روح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود.

آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت:

- گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم.

- می‌دونم، اما نمی‌تونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. می‌گه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه...

آرمان میان حرفش پرید:

- کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم.

مهتاب به خطوط چهره‌اش خیره ماند. آن سکوت‌های کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانه‌ها… همه چیزهایی بودند که نمی‌خواستند.

زن در آن سوی خط هنوز حرف می‌زد، صدایش حالا بغض‌آلود بود:

- نمی‌فهمی... اون هنوز فکر می‌کنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته.

آرمان به‌ناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد.

- دیگه بسّه.

صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بی‌درنگ تماس را قطع کرد.

برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند.

فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود و سنگین آرمان.

مهتاب به او نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانست از کجا شروع کند.

- کی بود؟

صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت.

آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد می‌آیند تا آرامش.

- یه آشنا… از بیمارستان.

- بیمارستان؟

- مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد.

مهتاب به‌آهستگی گفت:

- چی شروع کرده؟

آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آه کشید.

- حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد.

نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریک‌تر از قبل شد.

- می‌دونی مهتاب، عشق‌ها مثل بیماری می‌مونن. درمان نمی‌شن، فقط پنهان می‌مونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه.

مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار می‌ترسید هر کلمه‌اش، دروازه‌های جدید از حقیقت را باز کند.

آرمان ادامه داد:

- مادرم عاشق کسی شد که هیچ‌وقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بی‌پروا، با اون نگاه‌هایی که انگار می‌تونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن.

او لحظه‌ای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود.

- اون موقع کسی نمی‌فهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامه‌ها، عکس‌ها… و آن حس وحشتناک می‌دانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر می‌بود.

مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده.

نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج می‌زد.

- و اون پسر… چی شد؟

آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد.

- رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمی‌دونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود.

مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده.

نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح می‌رقصید.

او نمی‌دانست باید دلسوزی کند یا بترسد.

آرمان ادامه داد، بی‌آن‌که نگاهش را از او بردارد:

- می‌دونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت می‌خواهم مادرم رو ببینه. گفت نمی‌تونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه.

مهتاب بی‌اختیار گفت:

- و تو… چی گفتی؟

آرمان لبخند زد، اما نگاهش بی‌نور شد.

- گفتم عشق گناه‌آلود رو نمی‌شه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی.

او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغ‌ها مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند.

- گاهی فکر می‌کنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو.

مهتاب نفسش را بند آورد.

آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس می‌لرزید.

- میفهمی؟ من از عشق می‌ترسم، چون می‌دونم چطور می‌تونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد.

مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره می‌گذشت.

در دلش احساس دوگانه‌های می‌جوشید: دلسوزی و هشیاری.

او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است.

آرمان به آرامی گفت:

- ببخش که اینو گفتم. نمی‌خواستم سنگینی گذشته‌ای من بیاد سراغ تو.

مهتاب سرش را تکان داد.

- شاید باید می‌گفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود.

برای لحظه‌ای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک.

اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناک‌تر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است.

در چشمان آرمان، چیزی از گذشته می‌درخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه.

مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگی‌شان طنین بیندازد… و عشق ممنوعه‌ای که سال‌ها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت.

او در دل گفت:

- اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.

ساعت از دو گذشته بود.

چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کم‌رمق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

آرمان مدتی بود حرفی نمی‌زد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا می‌کرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانه‌اش در نور نارنجی می‌زدند.

مهتاب پرسید:

- به چی فکر میکنی؟

آرمان جواب نداد. فقط گفت:

- نمی‌تونم صبر کنم. باید برم.

مهتاب از جا بلند شد.

- الان؟ نصف شب، آرمان…

-میدونم.

صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش می‌رسید.

- اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه.

مهتاب نزدیک رفت.

- گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟

آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند.

- یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من.

مهتاب گفت:

-بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو.

اما آرمان نگاهش نکرد.

به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمی‌اش را بیرون آورد.

حرکت‌هایش حساب‌شده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند.

- آرمان...

- فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم.

مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت.

- یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟

آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد.

- نمی‌فهمی... چیزها تموم نمی‌شن تا وقتی خودت باهاش روبه‌رو نشی.

مهتاب زمزمه کرد:

- و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟

آرمان لحظه‌ای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس.

- شاید همینو میخوام بدونم.

بعد، بی‌صدا از کنارش گذشت.

مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجره‌ای به سمت شب باز می‌شود.

او صدای خش‌خش کلیدها را شنید.

- داری چیکار میکنی؟

- نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه.

- آرمان، در رو باز بذار.

اما صدایی نیامد.

تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل.

مهتاب دوید سمت در.

دستگیره را چرخاند، اما باز نشد.

- آرمان!

صدایش میان دیوارها گم شد.

از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین.

- فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمی‌گردم. قول میدم.

سکوت

بعد از صدای قدم‌هایش، که در راهرو دور می‌شدند.

مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد.

نور چراغ لرزید.

خیابان سنگین بود.

ماشین بیصدا میان مه می‌لغزید، و هر بار که باد از شاخه‌ها گذر می‌کرد، حس می‌کردم انگار چیزی در تاریکی صدایم می‌زند.

مهتاب پشت آن در قفل‌شده مانده بود…

چشمانش، درست پیش از آن‌که بیرون بیایم، چیزی میان التماس و ناباوری داشت — شبیه همان نگاهی که او همیشه به من می‌کرد، وقتی می‌خواستم بروم.

انگار زمانه بود و من دوباره همان پسر بیست ساله‌ای بودم که نمی‌دانست عشق یعنی چه، فقط می‌دانست بدون آن زن نمی‌تواند نفس بکشد.

دروغ گفتم، همه چیز را، هیچ پسر برادری در کار نبود.

هیچ عشقی میان دو نفرِ ممنوع وجود نداشت، مگر من و او .

من فقط داستان را عوض کردم تا مهتاب نترسد، تا نبیند من چه چیزی را درون خودم پنهان کرده ام.

چطور می‌توانستم بگویم زنی که حالا در تخت بیمارستان نفس می‌کشد، مادر من است — و تنها زنی که تا ابد دوستش خواهم داشت؟

مهتاب شبیه اوست. نه فقط در چهره، در صدا، در طرز خندیدن، حتی در سکوت‌هایش.

وقتی برای اولین بار دیدمش، احساس نکردم عاشق شدم.

برگشتم.

شاید برای همین با او ازدواج کردم.

نه از عشق، بلکه از جای خالیِ او .

اما حالا دیگر مهتاب هم می‌فهمد.

می‌فهمد چرا وقتی صدایش می‌زنم، گاهی به نام دیگری روی زبانم می‌لغزد.

می‌فهمد چرا در آغوشش، چشمانم را می‌بندم تا چهره‌ی دیگری را ببینم.

نفس نفسی کشیدم و فرمان را سفت گرفتم.

جاده به سمت شمال می‌رفت — همان مسیر همیشگی.

خانه مادرم در آنجا بود، زخمی که هیچ‌وقت نمی‌بندد.

وقتی رسیدم، چراغ بالا روشن بود و پنجره نیمه‌باز، در را باز کردم.

همان بوی کهنه‌ی عطرش... بوی مرگ و وسوسه، پله ها را بالا رفتم. قلبم سنگین بود، اما آشنا.

در اتاق نیمه‌باز بود.

او روی تخت نشسته بود، با لباسی سپید و لبخندی که خطرناک بود، نامه های در دست داشت.

– بالاخره اومدی، آرمان...

صداش آرام، اما پر از تمسخر بود.

– هنوزم ازش فرار میکنی؟

– از چی؟

– از خودت... از من.

نفس کشیدم، اما هوا سنگین بود.

– تو نباید همچین چیزهایی بگی، مامان...

- "مامان؟"

خندید. با صدای آرام، اما پر از زهر.

– هنوز نقش بازی میکنی؟

تو که همیشه از این کلمه بیزار بودی.

سکوت

تمام تنم لرزید.

او از جا بلند شد.

چشمانش درست مثل نگاه مهتاب بود، وقتی دروغ را حس می‌کرد.

– اون دختره... شبیه منه، نه؟

هیچ نگفتم.

فقط نگاهش کردم.

لبخند زد، آرام و خطرناک.

– فکر کردی اگر خودم رو توی اون ببینی، شاید این‌بار بتونی دوستم داشته باشی بدون اینکه گناهکار بشی؟

دستم را بالا بردم، اما صدام بیرون نیامد.

– بس کن...

– یا شاید فکر کردی اگر با سایه‌م ازدواج کنی، من می‌میرم؟

قدم برداشت.

تا نزدیک صورتم آمد.

دست سردش روی گونه‌ام نشست.

– اشتباه کردی، آرمان. من هنوز اینجام... توی چشمای اون دختر.

چشمانم را بستم.

بوی تنش مثل گذشته بود.

نه عشق بود، نه نفرت — فقط وسوسه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.

– تو منو دوست داری، آرمان؟

– نمی‌دونم...

– پس چرا برگشتی؟

لب‌هاش نزدیک آمدند.

فقط چند سانتی‌متر فاصله بود.

– چون اون هیچوقت نمی‌تونه من باشه.

بغضی در گلویم شکست.

– من فقط می‌خواستم تمومش کنم.

– عشق تموم نمی‌شه، فقط شکل عوض می‌کنه، دفعه‌ی قبل مادر بودم...ولی دیگه نمیتونم.

چیزی درونم فرو ریخت.

دستم را کشیدم، اما دیر شده بود.

بوسه‌ای کوتاه، سرد، و مرگ‌بار میانمان افتاد — مثل مُهری از گناه.

در آینه‌ای پشت سر، دو سایه یکی شدند.

و من فهمیدم هیچ دروغی، هیچ ازدواجی، هیچ فاصله‌ای من نمی‌تواند این گناه را از جدا کند.

در را به روی مهتاب قفل کردم تا نبیند من به کجا برمی‌گردم.

به آغازِ همه‌چیز.

به زنی که هنوز در من زنده است.

نفسم سنگین و بیوقفه بود.

همه چیز در اتاق غرق در سکوت و نور زرد چراغ بود، اما حضورش هنوز سنگینی می‌کرد.

هر باری که به چهره‌اش نگاه می‌کردم، حس می‌کردم از دستم خارج می‌شود.

چیزی در درونم می‌لرزید، چیزی که نمی‌توانم اسمش را ببرم.

– بس است…

صدای خودم می لرزید، اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، فشار ذهنی و وسوسه، بدنم را به جلو کشاند.

مثل کسی که وسط طوفان می‌خزد، نمی‌دانستم راه بازگشت به کجاست.

او لبخند زد، آرام و مرموز، انگار می‌دانست من چه چیزی را از خود پنهان کرده‌ام.

اما من نمی‌توانم بمانم.

دست‌های روی در اتاق گشت، قلبم تند می‌زد، بیرون تصمیم گرفتم که باید بروم .

در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.

هوای شب مثل سیلی خنک روی صورتم نشست، و هر چه در اتاق بود، حتی وسوسه و گناه، کمی عقب رفت.

قدم‌هایم سنگین بود، اما هر قدم، آزادی کوتاه را بیشتر حس می‌کردم.

– باید برگردم…

صدای خودم آرام بود، اما پر از نگرانی.

نه از بیرون، نه از مهتاب، نه حتی از مادر... بلکه از چیزی که در درونم زنده شده بود و نمی‌خواستم دوباره آن را ببینم.

چراغ‌های خیابان مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند و باد، صدای همیشگی درختان را با خود آورده بود.

نفس نفسی کشیدم و احساس کردم کمی از وزن شب سبک شدم.

اما میدانستم، آنچه درونم اتفاق افتاده، هنوز آنجاست.

یک چیز شکسته، یک کشاکش پنهان… چیزی که حتی روزها و ماه‌ها بعد هم آرام نمی‌گیرند.

و من… من باید راهی پیدا کنم که با این زندگی سنگین، قبل از اینکه دوباره بر آن تأثیر بگذارم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...