رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام‌ اثر: طلوع ازلی 

ژانر: عاشقانه 

نویسنده: کهکشان

خلاصه:

دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟

 

 

 

ویراستار:@marzii79

ویرایش شده توسط marzii79
  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

مقدمه‌:

در آغوش شب، راز خاکسترها نهفته است،

شعله‌ای که می‌میرد، اما زنده می‌ماند!
باد قصه‌ها را می‌برد؛ اما سرنوشت در زمزمه‌ی خاک حک شده است.

دختری از جنس نور،
در سایه‌ی عشق و قدرت گم می‌شود.
و از دل این ویرانی،
طلوعی ازلی آغاز خواهد شد.

ویرایش شده توسط marzii79

بادِ کوهستان، مثل یک افسانه‌ی قدیمی، خودش را در شیارهای ایل می‌پیچاند؛ صدای زوزه‌اش با نوای دوردست کلاغ‌هایی که در شاخه‌های خشکیده لانه کرده بودند، در هم می‌آمیخت. چادر خان، در مرکز این سکوتِ شکسته، همچنان ایستاده بود؛ چراغی که از پنجره‌ی بزرگ خانه سوسو می‌زد، سایه‌ای لرزان روی چادر می‌انداخت. میدانی که روزگاری با صدای هیاهوی مردان ایل و سُم‌کوبی اسب‌ها پر بود، حالا زیر لایه‌ی نازکی از مه صبحگاهی خالی به نظر می‌رسید. اما درون چادر، چیزی سنگین‌تر از سکوت جریان داشت. خان روی تخت نشسته بود، اما قامتش دیگر مثل گذشته راست نبود. لحاف سنگینی تا روی سینه‌اش کشیده شده بود. رگه‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید، و نگاهش که همیشه مانند یک شمشیر برنده بود، حالا به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود.

کنار تخت، خاتون با لباسی ساده، اما چشمانی پر از اضطراب نشسته بود. دستش روی دست خان بود، انگار می‌ترسید اگر رها کند، او را برای همیشه از دست بدهد.

خان با صدایی خش‌دار، مثل شکستن شاخه‌ای خشکیده، لب به سخن گشود:
- خاتون...

زن سرش را بالا گرفت. چشم‌هایش می‌لرزیدند، انگار هر واژه‌ای که از دهان او بیرون بیاید، وزنه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌هایش می‌گذارد.
- جانم حاجی؟ چی می‌خوای؟ چیزی می‌خوری؟

خان پلک‌هایش را بست و نفس بلندی کشید. صدایش آهسته‌تر شد.

- چیزی که باید بخورم... اینجا نیست، خاتون. من دیگه تمومم.

خاتون سرش را به نشانه‌ی انکار تکان داد، اما چیزی در صدای خان بود که اجازه نمی‌داد این حرف را رد کند.
- تموم؟! این چه حرفیه حاجی؟ نه... تو خوب می‌شی. حتماً خوب می‌شی.

خان لبخند کم‌رنگی زد، لبخندی که بیشتر شبیه به ترک خوردنِ دیواری قدیمی بود.
- خوب می‌شم؟ خاتون، من اینو می‌دونم. آدم وقتی به آخر می‌رسه، حسش می‌کنه...

او به سختی خودش را کمی بالا کشید. خاتون دستش را پشت او گذاشت. صدای نفس‌های سنگین خان، فضای کوچک چادر را پر کرده بود.
- بچه‌ها رو صدا کن. امشب، تکلیف ایل باید روشن بشه.

خاتون مکثی کرد، گویی معنای حرف او را نمی‌خواست بفهمد. اما بالاخره بلند شد. نگاهش برای لحظه‌ای روی صورت مهتاب که از گوشه‌ی در چادر نگاهشان می‌کرد، افتاد.
- حاجی، امشب... چرا حالا؟ حال نداری...

خان صدایش را بلند کرد.
- خاتون، برو... فقط برو!

خاتون دست‌هایش را روی پیش‌بندش پاک کرد و بیرون رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. مهتاب با دلی پر از چیزی که حتی اسمش را هم نمی‌دانست، پشت ستون چادر ایستاده بود. از دور، صدای نام‌های آشنایی که خاتون صدا می‌زد، شنیده می‌شد:
- امیر! کاظم! جواد!

مهتاب دستش را روی قلبش گذاشت. پشت در ایستاده بود و می‌دید که سایه‌ی خان روی دیوار می‌لرزد. چیزی در او می‌خواست فرار کند، اما پاهایش سنگین شده بودند. در دلش زمزمه می‌کرد:
«ای خدا... امشب چی قراره بشه؟»

چادر آرام بود، اما مهتاب می‌دانست که این آرامش، آرامش قبل از توفان است.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

مهتاب در سایه‌ی ستون پنهان شده بود. نفس‌هایش کوتاه و سریع بودند، انگار هر لحظه ممکن بود کسی او را ببیند و از حریم افکار پریشانش بیرون بکشد. صدای قدم‌های سنگین برادرها از دور نزدیک‌تر می‌شد.

اول امیر، با آن قد بلند و شانه‌های پهنش، وارد شد. سایه‌اش دیوار را پر کرد. بعد کاظم، تند و عصبی، انگار خشم از همیشه در حرکاتش جاری بود. جواد، با آن لبخند همیشگی‌اش که این‌بار سرد و محتاط شده بود، آخر از همه پا به اتاق گذاشت. هر سه ایستادند. مهتاب از جای خود تکان نخورد؛ تنها گوش بود، تنها سایه‌ای که چیزی نمی‌خواست جز دیدن و نشنیدن.

خان که حالا کمی به تخت تکیه داده بود، نگاه خسته‌اش را روی هر سه نفر چرخاند. مثل قاضی‌ای بود که می‌دانست حکم نهایی‌اش جهان را تغییر خواهد داد. سکوت او مثل پتکی بر فضای اتاق سنگینی می‌کرد.

- اومدید؟
صدایش آرام بود، اما چیزی در آن لرزه به دل انداخت.

امیر قدمی جلو گذاشت.
- حاجی، چی شده؟ چرا ما رو این موقع شب خواستی؟

خان دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
- امیر... کاظم... جواد... من... دیگه وقت زیادی ندارم. اینو می‌دونید.

کاظم نتوانست خودش را کنترل کند.
- حاجی، این چه حرفیه؟ هنوز چیزی معلوم نیست. دکتر...

خان دستش را بالا برد و کاظم بلافاصله سکوت کرد.
- دکتر؟ دکترم گفت. گفت که وقتشه. حالا شماها باید گوش کنید. این حرفا رو نباید با بحث خراب کرد.

سکوتی تلخ بر اتاق نشست. چراغ کوچک گوشه‌ی اتاق نور لرزانی روی چهره‌ی خان می‌انداخت. انگار هر لرزش شعله، گوشه‌ای از او را خاکستر می‌کرد.

- یکی از شما باید بعد از من خان باشه. ایل نمی‌تونه بی‌خان بمونه. من باید بگم کی قراره این مسئولیت رو برداره.

جواد لبخندی زد، اما صدایش پر از کنایه بود:
- خب حاجی، همه می‌دونن کی از همه بیشتر لیاقت داره.

کاظم قدمی به او نزدیک شد.
- آره، من. کسی که همیشه این ایل رو چرخونده.

خان با خشم نگاهشان کرد.
- باز شروع کردید؟ همیشه همین بوده، جنگ و دعوا. برای چی؟ برای کی؟!

خان به سختی نفس کشید. خاتون از گوشه‌ی اتاق جلو آمد، اما خان با اشاره دست او را متوقف کرد. نگاهش روی مهتاب افتاد، که هنوز پشت در پنهان بود، اما انگار حضورش را حس کرده بود.

- نه امیر، نه کاظم، نه جواد. هیچ‌کدومتون!
صدایش مثل پتک در سکوت فرود آمد. برادرها خشکش زد. جواد جلو آمد و گفت:
- حاجی، چی می‌گی؟

خان لبخند کم‌رنگی زد، اما این لبخند هیچ گرمایی نداشت.
- اسم کسی که بعد از من خان میشه، مهتابه.

در یک لحظه، اتاق پر شد از سکوتی که حتی سنگین‌تر از قبل بود.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

امیر، کاظم، و جواد خشکشان زده بود. کاظم اولین کسی بود که خودش را پیدا کرد. خنده‌ای عصبی زد، اما خنده‌اش چیزی از طوفانی که در چشمان قهوه‌ایش موج می‌زد، کم نکرد.

- حاجی، شوخی می‌کنی، مگه نه؟ یه دختر؟ خان ایل؟ این حرفا چیه؟!

امیر اخم‌هایش را درهم کشید و آرام‌تر گفت:
- حاجی، این چه تصمیمیه؟ شما همیشه اهل منطق بودید. این ایل مرد می‌خواد، نه...

صدای خان بلندتر شد، مثل کسی که دیگر تاب تحمل این بحث‌ها را نداشت.
- بس کنید! فکر کردید این تصمیمو راحت گرفتم؟ نه، سخت‌ترین کار زندگیمه. اما مهتاب کسیه که می‌فهمه این ایل چی نیاز داره. شماها فقط فکر خودتونید. فکر قدرت، فکر انتقام.

نگاهش مستقیم به کاظم افتاد.
- مخصوصاً تو، کاظم. از همون اول هم می‌دونستم که دنبال قدرتی، نه خدمت.

کاظم به جلو خم شد، چشمانش خشمگین‌تر از همیشه.
- من اگه دنبال قدرت بودم، الان نصف ایل دستم بود، حاجی. اما سکوت کردم. این‌جوری جواب می‌دی؟

مهتاب، که پشت در ایستاده بود، دیگر نمی‌توانست بماند. قدمی جلو گذاشت و در چارچوب در ایستاد. نگاه خشمگین برادرها بلافاصله به او افتاد، و چیزی در چهره‌ی کاظم، برای لحظه‌ای، انگار او را می‌خواست به عقب براند.

- من... من نمی‌دونستم شما همچین تصمیمی گرفتید، بابا.
صدای آرام بود، اما پر از لرزش.

خان نگاهی به او انداخت، نگاهی که انگار تمام وجودش را می‌خواست در خود ببلعد.
- مهتاب، این تصمیم برای تو هم ساده نیست. می‌دونم. اما این ایل به کسی مثل تو نیاز داره. کسی که از دلش تصمیم بگیره، نه از سر طمع.

کاظم دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را مشت کرد و گفت:
- این‌جوری تمومش نمی‌کنیم، حاجی. این حرف آخر نیست. من اینو نمی‌پذیرم.

جواد به آرامی دستش را روی شانه‌ی پهن کاظم گذاشت، اما خودش هم نگاه سنگینی به مهتاب انداخت.
- حاجی، ما نمی‌خوایم باهات بحث کنیم، اما این تصمیم... درست نیست.

خان به سختی بلند شد. خاتون به سمتش رفت، اما او با اشاره دست، کمک را رد کرد. ایستاد، هرچند پاهایش که روزی زمین را به لرزه وا می‌داشت حالا به وضوح لرزان بود.
- هرچی هم بگید، تصمیمم عوض نمی‌شه. این ایل همیشه تو این جنگ‌های داخلی نابود شده. اما حالا، باید چیزی تغییر کنه.

خان دوباره روی تخت افتاد. نفس‌هایش سنگین و خسته بودند. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت:
- برید. همه برید. حرفامو زدم.

کاظم از جا بلند شد و محکم به سمت در رفت. امیر و جواد هم به دنبالش. هر دو نگاهی سنگین به مهتاب انداختند، نگاهی که مهتاب نمی‌توانست تا عمقش را بخواند. وقتی رفتند، خاتون آرام به سمت خان رفت و گفت:
- حاجی... این حرفا اونا رو آروم نمی‌کنه. می‌دونی چی می‌گن پشت سرت؟

خان چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- هرچی بگن، مهم نیست. من کارمو کردم.

مهتاب، بی‌حرکت، هنوز در چارچوب در ایستاده بود. انگار دنیا در یک لحظه، تمام وزنش را روی شانه‌های او گذاشته بود. خاتون برگشت و نگاه دریایی‌اش به او افتاد.
- مهتاب... بیا اینجا.

اما مهتاب نتوانست تکان بخورد. تنها ایستاد و در سکوت به پدرش که حالا در اثر مریضی روی تخت افتاده بود نگاه کرد.

ویرایش شده توسط Kahkeshan

مهتاب هنوز در آستانه‌ی در ایستاده بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش دیگر همان زمینی نیست که همیشه می‌شناخت. پدرش، خان بزرگ، او را جانشین خودش کرده بود. اما نگاه‌های برادرانش، صدای خشمگین کاظم، سکوت تلخ امیر، و طعنه‌ی سنگین جواد، همه مثل سایه‌هایی تاریک دورش می‌چرخیدند. خاتون کنار خان نشست، دستش را آرام روی پیشانی داغ او گذاشت. اما خان چشمانش را بسته بود، انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت. مهتاب با قدم‌هایی مردد جلو رفت، کنار تخت پدر زانو زد.

- بابا... چرا من؟

خان چشمان خسته‌اش را باز کرد. نگاهی که به او انداخت، از جنس روزهای دور بود؛ از روزهایی که او را روی زین اسب می‌گذاشت و از دشت‌های پهناور می‌گفت، از مردانی که با غیرت زندگی کرده بودند، از زنانی که تاریخ ایل را در دامنشان پرورانده بودند.

- چون تو اون نوری هستی که این ایل لازم داره.

مهتاب چیزی نگفت. تنها به دست‌های پدر نگاه کرد، دست‌هایی که زمانی قدرتشان لرزه به تن مردان ایل می‌انداخت، اما حالا نحیف و کم‌جان شده بودند. خاتون سرش را پایین انداخت. در تاریکی اتاق، صدای نفس‌های خان سنگین‌تر شد. اما قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، در اتاق ناگهان باز شد. کاظم، با چشمانی که برق خشم در آن‌ها زبانه می‌کشید، برگشته بود. پشت سرش امیر و جواد ایستاده بودند، اما این‌بار سکوت نکردند.

- این حرف آخر نیست، حاجی! این ایل به یه مرد نیاز داره، نه به یه دختر که حتی نمی‌دونه چطور از خودش دفاع کنه!

خان چشم‌هایش را بست. انگار دیگر نای جنگیدن نداشت. اما قبل از اینکه جوابی بدهد، امیر جلو آمد و با لحنی آرام‌تر، اما به همان اندازه خطرناک گفت:

- حاجی، حالا که تو این تصمیم رو گرفتی، ما هم تصمیم خودمون رو داریم. ما نمی‌ذاریم که ایل به دست کسی بیفته که برای این جایگاه ساخته نشده. مهتاب احساس کرد چیزی در وجودش فرو ریخت. برادرانش... این جنگ تازه شروع شده بود.

سکوتی سنگین بر فضا سایه انداخت. نگاه کاظم، امیر و جواد، مثل سه تیغ برنده روی مهتاب می‌لغزید. خان دیگر چیزی نگفت، نفس‌هایش آرام‌تر شده بود، انگار تمام توانش را برای این تصمیم گذاشته و دیگر رمقی برای پاسخ دادن نداشت.

مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده است، اما غرورش اجازه نداد ضعفش را نشان دهد. آرام از کنار تخت پدر برخاست و به کاظم نگاه کرد، به همان برادری که از بچگی سایه‌ی سنگینش را روی زندگی‌اش حس می‌کرد.

- این یعنی چی، کاظم؟ تهدید؟

کاظم پوزخند زد، اما آن برق سرکش در نگاهش چیزی بود که مهتاب را بیشتر از هر چیز می‌ترساند.

- تهدید؟ نه، مهتاب‌خانم! فقط یه حقیقت تلخه. تو این ایل، کسی تو رو به‌عنوان خان قبول نمی‌کنه. این یه قانونه، چیزی که از زمان اجدادمون بوده. یه زن، هرچقدر هم که قوی باشه، نمی‌تونه خان باشه. اینجا جای تو نیست.

مهتاب قدمی جلو گذاشت. چانه‌اش را بالا گرفت، سعی کرد صدایش نلرزد.
– اما این پدر بود که تصمیم گرفت. پس یعنی شما حرفش رو قبول ندارید؟

امیر دست‌هایش را در سینه گره کرد و آرام گفت:
- تصمیم بابا محترمه، اما از سر بیماریه. اون نمی‌فهمه که چی داره سر ایل میاره. اما ما می‌فهمیم.

جواد، که همیشه ظاهر آرام‌تری داشت، لبخند کم‌رنگی زد.
- ما فقط نمی‌خوایم تو بازیچه‌ی تصمیمی بشی که برات عاقبت خوبی نداره، خواهر کوچیکه.

«خواهر کوچیکه»... لحنش از بیرون مهربان بود، اما مهتاب از کودکی آموخته بود که چطور پشت لبخندهای برادرانش را بخواند. این حرف، چیزی جز طعنه نبود.

خان سرفه‌ای کرد. نگاه خاتون پر از نگرانی شد. اما وقتی دستش را برای آب آورد، خان اشاره کرد که نه. نگاهش روی مهتاب ماند.

- مهتاب، از هیچی نترس. اگه قراره باری رو دوشت بذارم، بدون که تو از پسش برمیای.

مهتاب احساس کرد چیزی در سینه‌اش فرو ریخت. اما قبل از اینکه بتواند جوابی بدهد، کاظم دستش را بالا برد.

- خیلی خب، حالا که این‌جوریه، بذار ببینیم واقعاً چقدر از پسش برمیای. ببینیم این خان جدید، چقدر می‌تونه برای قدرتش بجنگه.

چیزی در لحنش بود که مهتاب را به وحشت انداخت، اما مجال حرف زدن نداشت. برادرها بدون خداحافظی از اتاق خارج شدند.

لحظه‌ای بعد، تنها چیزی که از آن‌ها باقی ماند، سایه‌ی تهدیدی بود که روی تمام زندگی‌اش گسترده شد.

هوا در ایل سنگین‌تر از همیشه شده بود. انگار هر ذره‌ی خاک هم زمزمه‌هایی از آینده‌ای پرآشوب در گوش باد می‌خواند. از وقتی خبر تصمیم خان در ایل پیچیده بود، زمزمه‌ها شروع شده بود. زن‌ها در کنار چشمه پچ‌پچ می‌کردند، مردها در میدان تیراندازی نگاه‌هایشان را از هم می‌دزدیدند، و هرجا که مهتاب قدم می‌گذاشت، نگاه‌ها بی‌صدا، اما سنگین، تعقیبش می‌کردند.

در این میان، فقط خاتون بود که مثل همیشه آرام به نظر می‌رسید. اما مهتاب خوب می‌دانست که این سکوت، از جنس آرامش نیست؛ این سکوت، طوفانی بود که در دلش می‌جوشید و منتظر زمان مناسب برای فوران بود.

آن شب، وقتی مهتاب به اتاق خان برگشت، دید که پدرش در خواب است، اما نفس‌هایش کوتاه و سنگین شده‌اند. کنار تختش زانو زد و دست نحیف و لرزانش را در میان انگشتانش گرفت.

- بابا... اگه بدونی اینجا چه خبره، اگه بدونی چه چیزایی پشت سرت می‌گن...

خان تکانی خورد، انگار خوابش آشفته بود. لب‌هایش لرزیدند و نامی را زمزمه کرد که قلب مهتاب را در هم فشرد.

- مهتاب... .

همین یک کلمه کافی بود که بفهمد پدرش، حتی در خواب هم، از تصمیمش برنگشته است.

اما درست در همان لحظه، صدای آرامی از پشت پرده شنید.

- اگه این‌قدر از آیندت می‌ترسی، چرا نمی‌ری؟

مهتاب سریع برگشت. خاتون، با قامتی بلند و چشمانی که در تاریکی برق می‌زد، کنار در ایستاده بود.

- یعنی چی، مادر؟

خاتون نزدیک‌تر آمد. آرام، اما محکم گفت:

- یعنی هنوز وقت داری که بری، مهتاب. قبل از اینکه برادرهات کاری کنن که دیگه هیچ راه برگشتی نمونه.

مهتاب اخم کرد، اما در دلش چیزی فرو ریخت.
- تو فکر می‌کنی من باید فرار کنم؟ یعنی تو هم فکر می‌کنی که من نمی‌تونم خان باشم؟

خاتون آهی کشید. نگاهش خسته بود، اما مهتاب در عمق آن چیزی جز نگرانی نمی‌دید.

- این به تو ربطی نداره که می‌تونی یا نه، دخترم. به اونا ربط داره. کاظم، امیر، جواد... اونا چیزی که حق خودشون بدونن، به کسی دیگه نمی‌دن. حتی اگه اون، خواهرشون باشه.

سکوت میانشان قد کشید. مهتاب به پدرش نگاه کرد، بعد دوباره به خاتون. صدایش آرام‌تر شد، اما محکم‌تر از همیشه:

- من نمی‌رم، مادر. هر اتفاقی هم که بیفته، اینجا می‌مونم.

خاتون چیزی نگفت. فقط سرش را تکان داد، اما در نگاهش چیزی بود که مهتاب را لرزاند؛ چیزی شبیه به اندوهی که سال‌ها از آن فرار کرده بود.

اما آن شب، در تاریکی چادر، جایی دورتر از خانه‌ی خان، کاظم، امیر، و جواد دور هم نشسته بودند.

 

در چادر کاظم، فانوس نیم‌سوخته‌ای گوشه‌ی اتاق سوسو می‌زد و نور زردرنگش، چهره‌ی جدی سه برادر را روشن کرده بود. امیر با دستان گره‌خورده در سینه، کنار در ایستاده بود. جواد، که همیشه نقش میانجی را داشت، روی قالی نشسته بود و با انگشت حلقه‌ی نقره‌ای‌اش را می‌چرخاند. اما کاظم، مثل همیشه، در مرکز قدرت بود. با آن نگاه نافذ و فکی که زیر فشار دندان‌هایش سخت‌تر شده بود.

- باید زودتر تمومش کنیم.

صدای کاظم بر سکوت چادر غلبه کرد. امیر سری تکان داد و با لحنی آرام اما محکم گفت:
- داری در مورد چی حرف می‌زنی؟

کاظم با کف دست روی زانویش کوبید.
- در مورد مهتاب، در مورد این حماقتی که بابا دچارش شده.

جواد آهی کشید، انگار هنوز نمی‌خواست وارد این بازی شود.
- بابا مریضه، عقلش درست کار نمی‌کنه. ولی هنوز زنده‌اس، پس چرا عجله داریم؟

کاظم پوزخند زد.
- چون اگه دیر بجنبیم، فردا که بابا نباشه، کل ایل رو از دست دادیم.

امیر به جلو خم شد. چشمان تیره‌اش، در نور فانوس براق شد.
- پیشنهادت چیه؟

کاظم لحظه‌ای مکث کرد، انگار می‌خواست آنچه را که در ذهنش پرورانده بود، سبک‌وسنگین کند. اما بعد، بی‌پروا گفت:
- باید مهتاب رو از این بازی بندازیم بیرون. برای همیشه.

سکوتی سنگین میانشان افتاد. جواد برای اولین بار، نارضایتی‌اش را آشکار کرد.
- منظورت چیه، کاظم؟ داری از چی حرف می‌زنی؟

کاظم نگاهش را در چشم‌های برادرش قفل کرد.
- یه زن هیچ‌وقت نمی‌تونه خان باشه، جواد. این حرف قدیم و جدید نداره. ما باید راهی پیدا کنیم که خودش بفهمه جاش اینجا نیست.

امیر، که همیشه منطقی‌تر از دو برادر دیگر بود، آهسته گفت:
- یعنی چی؟ می‌خوای بترسونیش؟ می‌خوای مجبورش کنی فرار کنه؟

کاظم سرش را پایین انداخت. در تاریکی چادر، سایه‌های روی چهره‌اش تیره‌تر شدند.
- شاید هم بدتر از این.

جواد از جا برخاست، انگار که حرفی را که شنیده، نمی‌تواند باور کند.
- دیوونه شدی؟ اون خواهرمونه!

اما کاظم با همان لحن سرد ادامه داد:
- خواهر یا نه، وقتی پای قدرت وسط باشه، عاطفه جایی نداره.

سکوت امیر طولانی شد. انگار داشت میان وجدان و سرنوشت ایل، یکی را انتخاب می‌کرد.

و در نهایت، تنها چیزی که گفت، این بود:

- باید مطمئن بشیم که دیگه هیچ راهی برای برگشت نداره.

 سرنوشت مهتاب در میان سه برادری رقم خورد که خونش را در رگ داشتند، اما نامش را در دل نه.

آسمان شب، سیاه‌تر از همیشه بود. ستاره‌ها، انگار در مقابل سرنوشت تلخ آن شب خاموش شده بودند. باد سرد پاییزی، پرده‌ی ضخیم چادر را به اهتزاز درآورده و زمزمه‌های تاریکی را در گوش مهتاب می‌خواند. او پشت چادر ایستاده بود، در میان سایه‌ها، در سکوتی سنگین که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد. صداهای داخل چادر، همچون ضربات چکش بر روحش فرود می‌آمدند. کاظم، امیر، جواد. سه برادری که نامش را در رگ داشتند اما دیگر در دل نه. «باید برای همیشه از بازی بیرونش کنیم.»

مهتاب حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. انگار تکه‌ای از وجودش، از جنس خاطرات کودکی، از جنس برادرانی که روزگاری حامی‌اش بودند، در هم شکست. اما صورتش بی‌احساس باقی ماند. نه اخمی، نه اشکی، نه حتی لرزش خفیفی در لب‌هایش. نفس عمیقی کشید. هوای سرد، راه گلویش را پر کرد. برای لحظه‌ای، پلک‌هایش را روی هم فشرد. خودش را وادار کرد که آرام بماند. ترس، تردید، خشم... هیچ‌کدامشان جایی در این بازی نداشتند. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، برق تازه‌ای در آن‌ها می‌درخشید. آن‌ها خیال می‌کردند می‌توانند او را کنار بزنند؟اشتباه می‌کردند. آرام و بی‌صدا، از پشت چادر فاصله گرفت و در سایه‌ها ناپدید شد.

***

چادر خان بوی مرگ می‌داد. بوی عود سوخته، بوی داروهای گیاهی، بوی تلخی که در هوا معلق بود و به درون سینه نفوذ می‌کرد. فانوسی که در گوشه‌ی چادر سوسو می‌زد، نوری ضعیف و زردرنگ بر صورت تکیده‌ی خان انداخته بود. کنارش، خاتون نشسته بود. صورت مادرش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود. چین‌های پیشانی‌اش عمیق‌تر شده بودند. نگاهش را به همسرش دوخته بود، اما انگار چیزی فراتر از او را می‌دید. شاید خاطراتشان را، شاید سال‌هایی که در کنار این مرد گذرانده بود، شاید هم ترسی را که در دلش ریشه دوانده بود. مهتاب آرام قدم برداشت و کنار بستر پدر زانو زد. خان، ضعیف‌تر از آن بود که چشمانش را به‌درستی باز کند. نفس‌هایش کوتاه و سنگین شده بودند. اما وقتی حضور مهتاب را حس کرد، با تلاشی جان‌فرسا لب‌هایش را تکان داد.

- فلسفه زندگیت باید این باشه، زمین بزن قبل اینکه بخوان زمینت بزنن!

مهتاب دستان سرد و خشک پدرش را در میان انگشتانش گرفت. دستانی که روزگاری، با همان قدرتی که بر ایل حکومت کرده بود، او را در کودکی بلند می‌کرد و در آغوش می‌فشرد. حالا اما، ضعیف و خسته، مثل شاخه‌ای که در طوفان شکسته باشد.

- استراحت کن، بابا. همه‌چی درست می‌شه. 

خان لبخندی محو زد. اما پلک‌هایش سنگین‌تر از آن بودند که دوباره باز شوند. خاتون بی‌صدا اشک ریخت. دستش را روی صورت همسرش گذاشت، انگار که می‌خواست با این لمس آخر، گرمایی از او برای همیشه در خاطرش نگه دارد. اما مهتاب؟ مهتاب فقط نگاه کرد. دلی که در سینه‌اش می‌تپید، سنگین بود. اما نه اشکی ریخت، نه لرزید، نه حتی ناله‌ای سر داد. غمش را درون سینه قفل کرد. او حالا دیگر فرصتی برای سوگواری نداشت. هوا هنوز بوی شب می‌داد، اما اولین شعاع‌های خورشید، آرام بر دشت گسترده می‌شدند. صدای شیپور که فقط در زمان مرگ یکی از بزرگان ایل زده میشد  بلند شد. نوایی غمگین که در سراسر ایل پیچید و خبر از مرگ خان داد. چادرها یکی پس از دیگری از سوگ بلند شدند. زنان، در جامه‌های سیاه، در میان چادرها می‌گریستند. مردان، با چهره‌هایی که در ظاهر عبوس نشان می‌دادند ولی دل‌هایشان لبالب غم بود، به سمت میدان اصلی ایل رفتند. مهتاب، در میان تمام این هیاهو، ایستاده بود. با قامتی راست، با چشمانی که از اشک خالی بودند. کنار مادرش، در سکوت، به جمعیت نگاه می‌کرد،  اما فقط خدا و خودش می‌دانستند که در دلش غوغایی از جنس بی‌پناهی به‌پاست. نگاهش روی کاظم افتاد. غرور و پیروزی در چهره‌ی برادر بزرگش آشکار بود. انگار همین حالا تاج خان بودن را بر سرش گذاشته بودند. امیر، چشمان سیاه نافذش را که به مادرش رفته بود جدی و خیره به زمین دو‌خته بود و کنار او ایستاده بود. جواد اما... ناآرام به نظر می‌رسید. گویی درونش، چیزی از هم می‌پاشید.

هوا مانند دل‌های مردم ایل گرفته بود. بوی عود سوخته، بوی خاک نم‌گرفته از اشک‌هایی که بر زمین ریخته بود، بوی سوگی که مثل سایه‌ای سنگین، بر سر ایل افتاده بود. در میانه‌ی میدان ایل، دیگ‌های آبگوشت روی آتش‌های زغالین قل‌قل می‌کردند و بهترین آشپز‌های ایل بالا سر دیگ‌ها برای مهمانان غذای چاشت را تدارک می‌دیدند. بخار گرم غذا در هوای سرد سحرگاهی می‌چرخید، بوی دنبه و ادویه‌های محلی در فضا پیچیده بود و اشتهای مهمانان را حسابی تحریک می‌کرد. مردان ایل، در سکوتی سنگین، اطراف سفره‌های بزرگ نشسته بودند. قاشق‌های چوبی در دست داشتند، اما کمتر کسی میل به خوردن داشت. مهمانانی از ایل‌های دیگر آمده بودند. بزرگان و رؤسای قبایل، برای ادای احترام. هر کدامشان با چهره‌هایی عبوس، گاه نگاهی به جای خالی خان می‌انداختند و گاه نگاهشان به آن سمت که چادر های زنان به‌پا شده بود کشیده می‌شد بعد چند ثانیه باز در گوش هم پچ‌پچ کنان چیزی می‌گفتند. مهتاب، چشم‌هایش آرام بود، مثل دریا در سکوت شب. اما در دلش طوفانی به پا بود. چطور می‌توانست آرام باشد؟ پدرش، تنها حامی‌اش، دیگر نبود. دلش می‌خواست سوار اسبش شود و فریاد زنان و گریه کنان بر دل دشت‌ها  بتازاند ولی زمان مناسبی برای تخلیه احساساتش نبود آنهم حالا که تمام نگاه‌ها روی او بود و فقط منتظر یک خطا از جانب او. نگاه‌های ایل، حتی آن‌هایی که رنگ همدردی داشتند، بر دوشش سنگینی می‌کردند. اما او، مثل همیشه، یاد گرفته بود که احساسش را در سینه‌اش دفن کند. «یک خان، هرگز نمی‌لرزد.» این را پدرش همیشه می‌گفت. و حالا، او باید به این جمله ایمان می‌آورد. در کنار مهتاب، خاتون نشسته بود. صورتش رنگ‌پریده و چشم‌هایش سرخ از اشک بود. میان اشک‌هایش زمزمه می‌کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، اما انگار از دلش برخاسته بود:

- خدایا، چرا مثل دوتا زن دیگه‌ی خان پیش‌مرگش نشدم؟

صدای مادرش مثل خنجری در دل مهتاب نشست.

دوتا زن دیگر خان... زن‌های قبلی پدرش، که هر دو، دچار مریضی نامرد سرطان شده بودند و از دنیا رفته بودند. مهتاب، آهسته دست مادرش را فشرد. گرمای دست‌های مادر، مثل گرمای ته‌مانده‌ی خورشید در یک عصر سرد پاییزی بود؛ ضعیف، اما هنوز زنده. مادرش به او نگاه کرد، با چشمانی که هزار حرف ناگفته در آن بود. «نترس، مادر. من هنوز اینجا هستم.»ا ما نگفت. هیچ‌چیز نگفت. تنها، دست مادرش را محکم‌تر فشرد. در سوی دیگر میدان، پسران خان با آرامشی عجیب غذا می‌خوردند. کاظم، مثل همیشه، مقتدر و سنگین، با آرامش لقمه‌اش را برمی‌داشت و در دهان می‌گذاشت. انگار نه انگار که چیزی تغییر کرده باشد. برای او، مرگ پدر، تنها جابه‌جایی یک قدرت بود. امیر، کمی محتاط‌تر به نظر می‌رسید. جواد، هرچند نگاهش گاهی در هم می‌رفت، اما هنوز، مثل همیشه، ساکت و در سایه مانده بود. آن‌ها، هر سه، خونسرد و بی‌احساس، کنار مردان ایل نشسته بودند. مثل این‌که فقط یک سنت قدیمی در حال اجرا باشد، نه مرگ پدرشان. این، بیش از هر چیز، مهتاب را درون خود فرو برد. چطور می‌توانستند این‌قدر بی‌احساس باشند؟ چطور می‌توانستند این‌قدر راحت، این‌قدر سرد، این‌قدر بی‌تفاوت باشند؟ اما آن‌ها مرد بودند. در این ایل، مردها یاد گرفته بودند که گریه نکنند، احساسشان را پنهان کنند و مهتاب، هرچند زن بود، اما در آن لحظه، بیش از هر کسی، خودش را شبیه آن‌ها احساس می‌کرد.

 

یک هفته گذشته بود. هفت روز از وقتی که ایل، ستونش را از دست داده بود. هفت شب از وقتی که فانوس چادر خان، دیگر با نور وجودش نمی‌درخشید. بادهای سرد زمستانی در دل کوهستان پیچیده بودند، و عزا، مثل سایه‌ای سنگین، بر ایل افتاده بود. مهتاب هنوز دلش می‌خواست عزاداری کند. هنوز می‌خواست در سکوت، در تنهایی، برای پدرش اشک بریزد. اما این ایل، این زندگی، هیچ‌وقت برای غصه خوردن به کسی فرصت نمی‌داد و مهم‌تر از همه، برادرانش. کاظم، امیر و جواد. آن‌ها منتظر بودند. منتظر لحظه‌ای که او بلغزد، که دیر بجنبد، که از پا بیفتد و مهتاب نمی‌توانست اجازه دهد که این اتفاق بیفتد. باید زودتر از آنچه که می‌خواست، خان بودنش را اعلام می‌کرد. غروب بود، و هوا بوی آتش و خاک نم‌گرفته داشت. میدان اصلی ایل، جایی که همیشه چادر بزرگ خان برپا بود، حالا میزبان بزرگان بود. مردانی از تیره‌های مختلف، با لباس‌های بلند و چشمانی که بار سال‌ها تجربه را به دوش می‌کشیدند، دور تا دور آتش نشسته بودند. صورت‌هایشان در روشنایی زبانه‌های سرخ، نیم‌روشن و نیم‌تاریک بود. زمزمه‌ها میانشان رد و بدل می‌شد، نگاهی به یکدیگر، نگاهی به چادری که هنوز با رنگ‌های سرخ و سیاه، نشانه‌ی عزاداری را بر خود داشت و نگاهی به زنی که قرار بود در میانشان سخن بگوید. مهتاب، او با همان وقار پدرش، اما با چشمانی که چیزی از تلاطم دریاهای طوفانی داشت، پا به میدان گذاشت. ردای پشمی مشکی با آن لباس‌های فاخر او را با صلابت‌تر نشان می‌دادند، کمربند مشکی چرمی پدرش خنجر خشم و حسادت را به دل برادرانش بیشتر فرو می‌کرد و اسب سیاهش که درست پشت سرش ایستاده بود، حضورش را بیش از پیش سنگین می‌کرد. مردها کم‌کم سکوت کردند. حتی آن‌هایی که پچ‌پچ می‌کردند، حالا فقط نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها، پیرمردی که سبیلش به سفیدی برف‌های آینده کوهستان بود، پیش از آنکه مهتاب بتواند دهان باز کند، گفت:

ما همیشه خان داشته‌ایم، اما هیچ‌وقت یک زن خان نبوده. قانون ایل این را نمی‌پذیرد بانو.

چند نفر دیگر با تکان دادن سر، تأیید کردند. بعضی حتی زیر لب غرولند کردند. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. قدم برداشت، آرام و محکم، و درست در مرکز میدان ایستاد. باد، لبه‌های ردایش را تکان می‌داد و بعد، با صدایی که مثل ضربه‌ی پتک بر سنگ سخت بود، گفت:

- خان، کسی است که ایل را از سقوط حفظ کند. خان، کسی است که نگذارد دشمنانمان بر ما چیره شوند. خان، کسی است که این خاک را نگه دارد، حتی اگر جانش را بدهد. اگر پدر خدا بیامرزم مرا لایق خان بودن دانسته است، پس چیزی می‌دانسته. قرار نیست چون یک زن هستم ضعیف باشم... از امروز من به عنوان خان نه بلکه قرار است به عنوان یک خواهر برای زنان و مردان، مادر برای کودکان یتیم و پدر برای آنها باشم. و فقط برای کسانی من خان بی‌رحمی هستم که‌ بخواهد خان بودن مرا زیر سؤال ببرد، یعنی قدرت ایل را به خطر انداخته. و با کسی که برای برکناری من دسیسه بچیند، هیچ رحمی نخواهم کرد. مجازاتش همان خواهد بود که همیشه برای خائنین بوده است.

 کلماتش مثل تیغی در هوا بریدند و آن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش غرولند می‌کردند، حالا نگاهشان را دزدیدند. یکی سرفه‌ای کرد، یکی دستی به ریشش کشید، و چند نفر آرام سر تکان دادند.

مهتاب حرفش را با محبت آغشته به هشدار به آن‌ها فهمانده بود. اما وقتی نگاهش به سه برادرش افتاد، چیزی در آن‌ها تغییر نکرده بود. سرسخت‌تر از آن بودند که با یک هشدار غیر مستقیم عقب نشینی کنند، کاظم، چانه‌اش را بالا گرفته بود و به او خیره شده بود، انگار که صبرش لبریز شده باشد. امیر، با چهره‌ای بی‌احساس، دست به سینه ایستاده بود. جواد، که همیشه آرام‌تر از بقیه بود، حالا خطی بر پیشانی‌اش افتاده بود. مهتاب می‌دانست که امشب، چیزی را در آن‌ها به اسم غرور شکسته است. مهتاب امشب رسماً خان بودنش را اعلام کرده بود و به آنها هشدار داده بود، این چیز کمی برای غرور آن سه برادر که اسم‌شان لرزه بر اندام می‌نشاند نبود. خونسردی و سکوت آن سه برادر در آن شب عجیب خطرناک و توفانی بود.

آتش‌های دور میدان هنوز می‌سوختند، اما گرمایشان چیزی از سرمایی که میان مردم پیچیده بود، کم نمی‌کرد. حتی با وجود زبانه‌های آتش، هوا یخ‌زده بود، درست مثل نگاه‌هایی که رد و بدل می‌شدند.

مهتاب روی صندلی پدرش نشسته بود. صندلی‌ای که از چوب گردو ساخته شده بود و حکاکی‌های ظریفش نشان از جایگاه خان داشت. همه نگاه‌ها به او بود. از بزرگان ایل گرفته تا جوان‌ترهایی که در کناره‌ها ایستاده بودند، حتی زنانی که از دور، از پشت چادرها، جلسه را نظاره می‌کردند.

- حالا که ایل خانش را شناخت، جلسه تمومه!

صدایش، سنگین بود، پر از اقتدار، و هیچ مخالفتی به دنبال نداشت. مردها، یکی‌یکی برخاستند. بعضی با احترام سر تکان دادند، بعضی بدون گفتن کلمه‌ای راهشان را گرفتند و رفتند. اما سه نفر همان‌جا ماندند. سه برادر مهتاب بلند شد. ردایش روی زمین کشیده شد و لبه‌های آن در خاک و نور آتش، سایه‌ای سنگین انداخت. اما قبل از آنکه بتواند گامی به سوی چادرش بردارد، کاظم آرام اما محکم گفت:

- پس تصمیم گرفتی؟

مهتاب ایستاد، همه‌ی ایل رفته بودند. میدان خالی بود. تنها صدای جیرجیر چوب‌هایی که در آتش می‌سوختند و وزش باد سرد زمستانی در سکوت شب، همراهشان بود. او آرام سر برگرداند.

- مگه شک داشتی؟

کاظم پوزخند زد. آن نگاه نافذش، درست مثل زمانی که نقشه‌ای در ذهن داشت، باریک شد.

- نه. فقط می‌خواستم ببینم چقدر جرأت داری.

مهتاب مستقیم به او خیره شد.

- تو از همه بهتر می‌دونی که من جرأت هر کاری را دارم، کاظم.

امیر، دست‌به‌سینه کنار کاظم ایستاده بود. سکوتش همیشه خطرناک‌تر از حرف‌های کاظم بود. اما جواد، لب‌هایش را روی هم فشار داده بود. تنها کسی که هنوز تردید داشت. مهتاب این را دید و این یعنی هنوز امیدی باقی مانده بود. اما کاظم، یک قدم به جلو گذاشت. آن‌قدر نزدیک شد که فاصله‌ی بینشان فقط چند وجب بود.

- فکر می‌کنی چون امشب این بازی را بردی، تموم شده؟

مهتاب، حتی پلک هم نزد.

- من بازی نمی‌کنم، کاظم. من خانم.

سکوت، سکوتی که در آن، توفانی پنهان شده بود و بعد، کاظم لبخند زد. آن لبخند آرامی که همیشه قبل از طوفان می‌آمد.

- پس ببینیم تا کجا دوام میاری، خان خانم!

و بعد، او و امیر چرخیدند و در تاریکی شب، در سایه‌های لرزان آتش، محو شدند. تنها جواد، چند ثانیه‌ای ایستاد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید. اما وقتی نگاهش به چشمان مصمم مهتاب افتاد، فقط آهسته سر تکان داد و رفت. مهتاب نفس عمیقی کشید. او می‌دانست امشب جنگ شروع شده بود.نه جنگی با شمشیر و تفنگ، بلکه جنگی در سایه‌ها.

 

باد سرد زوزه‌کشان از لابه‌لای چادرها می‌گذشت و گرد و خاک نم‌گرفته‌ی میدان را در هوا می‌پراکند. آتش‌های نیم‌سوخته، که هنوز زبانه‌های سرخ و زردشان در تاریکی می‌درخشید، گرمایی نداشتند. انگار که سرما، نه از دل کوهستان، که از دل ایل برخاسته باشد. مردم پراکنده شده بودند، اما سایه‌ی تردید هنوز در نگاهشان موج می‌زد. آن‌ها که تا ساعتی پیش در جلسه‌ی بزرگ ایل بودند، حالا آهسته و در سکوت چادرهایشان را می‌یافتند. بعضی زیر لب چیزهایی به هم می‌گفتند، بعضی تنها نگاه می‌کردند، و بعضی، مثل سه برادر مهتاب، در دلشان طوفانی دیگر می‌پروراندند. اما مهتاب، تنها در میدان ایستاده بود. ردای مشکی بلندی که بر تن داشت، در باد تکان می‌خورد. پارچه‌ی فاخر لباسش با حاشیه‌های سوزن‌دوزی‌شده، انگار که در تاریکی می‌درخشید. چشمان دریایی‌اش آرام بود، اما قلبش؟ درون سینه‌اش می‌کوبید.نه از ترس،از خشم، از زخمی که هنوز بسته نشده بود و حالا برادرانش رویش نمک می‌پاشیدند. قدم برداشت. چکمه‌های چرمی‌اش روی خاک نرم فرو می‌رفتند. به سمت چادر خودش می‌رفت، اما در دلش می‌دانست که این شب، تازه اول راه است. داخل چادر، فانوس با نوری ضعیف می‌سوخت. شعله‌ی لرزانش سایه‌های پرده‌ها را روی فرش‌های دست‌بافت می‌رقصاند. سکوت، سنگین‌تر از همیشه بود. در گوشه‌ی چادر، خاتون، مادرش، نشسته بود. قامتش خمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. شال حریر سیاهش، که هنوز از اشک خیس بود، روی شانه‌هایش افتاده بود. انگار حتی توان مرتب‌کردنش را هم نداشت. وقتی مهتاب داخل شد، خاتون سرش را بلند کرد. چشمانش، که همیشه مهربان بودند، حالا سرخ و متورم شده بودند. دستمال سفید گل‌دوزی شده‌ای که در مشت داشت، از اشک خیسی می‌زد.صدای همیشه محکمش، خش‌دار و شکسته شده بود بود.

- بلاخره برگشتی، دختر...

مهتاب جلو رفت. کنارش نشست. دستان مادرش را در دستانش گرفت.

- تازه از میدان جلسه برگشتم.

خاتون به دخترش خیره شد. نگاهش پر از حرف‌های ناگفته بود. لب‌هایش لرزیدند، اما کلمات به سختی از میانشان عبور کردند و بعد، بغضش ترکید.

- می‌ترسم مهتاب، از نگاه پر کینه‌‌ی برادرات می‌ترسم... .

حرف‌هایش قلب مهتاب را در مشت فشار می‌داد. مهتاب چیزی نگفت. چه می‌توانست بگوید؟ فقط دست‌های مادرش را محکم‌تر فشرد. چه تسلایی برای زنی که همسرش را از دست داده بود و حالا می‌دید فرزندانش رو‌به‌روی هم ایستاده‌اند، وجود داشت؟ باد پردهای ارغوانی داخل  چادر را تکان داد و مهتاب در دلش فهمید که آن شب، برای او، دیگر فقط شبی از شب‌های عزاداری نبود.

نیمه شد بود، ماه در آسمان به زیبایی می‌درخشید؛ نسیم ملایمی می‌وزید که پرده‌های چادرها را تکان می‌داد و سوز سرد پاییزی را از میان درزها به داخل می‌فرستاد. فانوس‌های روشن، نور زرد و لرزانی روی زمین خاکی انداخته بودند و سایه‌ها را کشیده‌تر و مرموزتر می‌کردند. در یکی از چادرها، سه مرد دور هم نشسته بودند. کاظم، با آن نگاه نافذ و چهره‌ی جدی، انگشتان کشیده‌‌ی مردانه‌اش را روی زانویش می‌کشید و سکوت سنگینی بینشان را می‌شکست. امیر، که همیشه خونسردتر از بقیه بود، دست‌به‌سینه نشسته و چشمان‌ سبزش را به شعله‌های فانوس دوخته بود. اما جواد، انگار هنوز ته دلش چیزی مانع می‌شد. کاظم نگاهش را بین آن دو چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت:

- امشب کارو تموم می‌کنیم.

امیر، بدون اینکه سرش را بلند کند، لبخند کم‌رنگی زد. جواد اما نفس عمیقی کشید. انگشتانش بی‌قرار حلقه‌ی نقره‌ای دستش را لمس کردند.

- یه بار دیگه بگین. مطمئنید که این تنها راهه؟

کاظم ابروهایش را در هم کشید و به پشتی پشت سرش تکیه داد.

- جواد، تو که نمی‌خوای دوباره این بحثو شروع کنی؟ تا وقتی مهتاب اینجا باشه، ما هیچ‌کاره‌ایم. یه زن نمی‌تونه خان باشه، اینو خودتم می‌دونی. ولی حالا که خودش نمی‌خواد از سر راه بره، مجبورش می‌کنیم.

جواد پلک زد، اما چیزی نگفت. می‌دانست که بحث کردن با کاظم فایده‌ای ندارد. امیر آرام سرش را بلند کرد و با لحنی خشک گفت:

- امشب، وقتی که همه خواب باشن، آدمای خودمون دست به کار می‌شن. یه چیزی توی شیری که وقت خواب می‌خوره می‌ریزیم، بعد که بیهوش شد، آدما رو می‌فرستیم داخل تا آروم از داخل چادرش بیرون بیارن و تحویلش بدن قاچاقیا تا اونا بفرستنش اون ور مرز.

کاظم سرش را تکان داد و اضافه کرد:

- همه‌چی از قبل آماده شده. قاچاقچی‌ها منتظرن. تا سحر، کار تمومه.

جواد نگاهی بین آن دو انداخت. دلش پیچ خورد. اما چیزی نگفت. آن ور چادر‌ها نور ملایم فانوس، روی قالی‌های دست‌بافت چادر مهتاب افتاده بود. بوی چوب سوخته و عطر اسپند در هوا بود. مهتاب، با قامتی استوار اما چشمانی خسته، روی پشتی چرمی نشسته بود. دست‌هایش را روی زانو گذاشته و نگاهش را روی زنانی که در مقابلش ایستاده بودند، دوخته بود. پنج زن، با لباس‌های بلند سنتی، نگاهشان را به زمین دوخته بودند. یکی از آن‌ها، زنی میان‌سال با چهره‌ای آرام اما محکم، قدمی جلو گذاشت.

- بانو، شما ما رو خواستین؟

مهتاب آرام سر تکان داد.

- از امشب، من دیگه فقط به اطرافم نگاه نمی‌کنم. آدمایی که کنارم هستن، باید قابل اعتماد باشن. ایل، دشمن کم نداره، منم همین‌طور. شما پنج نفر، از امروز، نزدیک‌ترین افراد به منید. هر حرفی که توی این چادر زده می‌شه، نباید از اینجا بیرون بره. هر حرکتی که انجام می‌شه، باید با من هماهنگ باشه. و هر حرفی که از بیرون می‌شنوید یا به گوشتون می‌خوره باید سری بهم گفته بشه، مفهومه؟! زن‌ها با احترام سر تکان دادند. یکی از آن‌ها، دختری جوان‌تر با چشمان درخشان، آرام گفت:

- قسم می‌خوریم که تا پای جون، کنار شما باشیم، بانو.

مهتاب نیم‌نگاهی به آن‌ها انداخت و لبخندی محو روی لب‌های گوشتی صورتیش جا خوش کرد .

- قسم نمی‌خوام. وفاداری رو با زمان می‌سنجن، نه با کلمات.

بعد نگاهش را به دو مرد درشت هیکل انداخت که کنار چادر، دست‌به‌سینه ایستاده بودند.

- شما هم از این به بعد، مسئول حفاظت از این چادر و از منید. هر غریبه‌ای که نزدیک بشه، باید از شما رد بشه. مردها سرشان را خم کردند.

- چشم، بانو.

ساعتی از خواب و خاموش شدن فانوس‌های دم چادرها گذشته بود و همه در خوابی عمیق بودند. آسمان، با ستاره‌هایی که مثل چشمان بیدار در تاریکی می‌درخشیدند، چادر مهتاب آرام و خاموش در میان باقی چادرها ایستاده بود. تنها صدای سوختن آرام فانوس از داخل شنیده می‌شد. اما بیرون، سایه‌هایی در سکوت حرکت می‌کردند. چهار مرد، با لباس‌های تیره، پاورچین به سمت چادر رفتند. قدم‌هایشان را سبک و حساب‌شده برمی‌داشتند تا مبادا کسی صدایشان را بشنود. یکی از آن‌ها آرام پارچه‌ی پرده را کنار زد و داخل را نگاه کرد. مهتاب، آرام در بستر خوابیده بود. مردی که جلوتر بود، نگاهش را با آن سه نفر رد و بدل کرد، بعد سرش را تکان داد. لحظه‌ای بعد، یکی از آن‌ها آهسته وارد چادر شد، در حالی که مشتی پودر خواب‌آور در دست داشت. دست دیگرش را آرام بالا برد، آماده بود تا دهان مهتاب را بگیرد و او را بی‌هوش کند.اما... همان لحظه، صدای خفه‌ای در تاریکی پیچید. ضربه‌ای ناگهانی به پسِ سر مرد وارد شد و او حتی فرصت ناله کردن هم پیدا نکرد. سنگین روی زمین افتاد. قبل از اینکه باقی افراد واکنش نشان دهند، صدای ضربه‌ی دوم هم آمد و نفر بعدی هم نقش بر زمین شد. دو مرد باقی‌مانده، با وحشت برگشتند تا ببینند چه خبر شده، اما قبل از اینکه بتوانند چاقوهایشان را بیرون بکشند، مشتی محکم به شکم یکی‌شان کوبیده شد و بعد زانویی به پهلویش نشست. آخ بلندی کشید و نفسش بند آمد. آخرین نفر، با چشمان گرد، عقب عقب رفت، اما دست قوی‌ای از پشت یقه‌اش را گرفت و او را به زمین کوبید. همه‌چیز در کمتر از چند دقیقه تمام شد. فانوس روی میز را دستی بلند کرد و نور زرد و لرزانش را روی صورت مردانی انداخت که حالا بی‌هوش روی زمین افتاده بودند. مهتاب، با چشمانی تیز، فانوس را بالاتر گرفت و نگاهش را از مردان روی زمین به دو نفر از افرادش انداخت که بالای سرشان ایستاده بودند. لبخند محوی روی لبش نشست.

- همونطور که فکرشو می‌کردم...

***

هوای صبحگاهی، هنوز سرد بود، اما در میدان ایل، آتش‌هایی افروخته شده بود. شیپور بزرگی در دست مردی از بزرگان ایل به صدا درآمد و لحظه‌ای بعد، مردان و زنان ایل از چادرهایشان بیرون ریختند. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت.

- چی شده؟ چرا شیپور زدن؟

- حتماً اتفاقی افتاده... .

و وقتی همه وسط میدان جمع شدند، چشمانشان از حیرت گرد شد. چهار مرد، دست‌وپابسته، روی زمین نشسته بودند. لباس‌هایشان خاکی شده و صورت‌هایشان رنگ‌پریده بود. چشمان وحشت‌زده‌شان به اطراف می‌چرخید. اما هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست این‌ها چه کسانی‌اند و چه کرده‌اند. تا اینکه... صدای تاخت اسب‌ها از دوردست بلند شد. گرد و خاک از دل راه ایل برخاست، و لحظه‌ای بعد، مهتاب از راه رسید. لباس فاخرش، بلند و مشکی، در باد موج می‌زد. کمربند چرمی پدرش، که روی آن نقش‌های ظریفی از طلا کار شده بود، دور کمرش بسته شده و چکمه‌های سوارکاری‌اش هنوز از شب گذشته خاکی بودند. چشمانش، همان چشمان طوفانی، برق خشمی را داشت که مثل تیغ بر جان هرکسی که در برابرش ایستاده بود، می‌نشست. اما مردم ایل، فقط به او خیره نبودند. سه برادرش، با دست‌های بسته، پشت اسبش کشیده می‌شدند. چهره‌ی کاظم، سرخ و خشمگین بود. امیر، با همان خونسردی همیشگی‌اش، اما این‌بار با خشمی پنهان در نگاهش، به اطراف چشم دوخته بود. و جواد، چانه‌اش را پایین انداخته بود، انگار که هنوز باور نمی‌کرد که همه‌چیز این‌طور به هم ریخته باشد. وقتی مهتاب وسط میدان رسید، ایستاد. نگاهی به سه برادرش انداخت و با سر به افرادش اشاره کرد.

- بندازینشون جلو.

دو مرد، برادران مهتاب را از پشت اسب جدا کرده و آن‌ها را با خشونت به سمت وسط میدان هل دادند. مردم ایل، در سکوتی سنگین، نگاهشان را بین برادران و مهتاب می‌چرخاندند. هیچ‌کس جرئت حرف زدن نداشت. مهتاب فریاد زد.

- گفته بودم! گفته بودم هرکسی که بخواد برای برکناری من نقشه بکشه، به سختی مجازات میشه!

صدایش مثل پتک بر میدان فرود آمد. چند نفر از بزرگان ایل، سرهایشان را پایین انداختند. بعضی از مردان، چشمانشان را گرد کرده بودند، انگار که هنوز باور نمی‌کردند که سه پسر خان، حالا دست‌بسته وسط میدان باشند. کاظم، دندان‌هایش را روی هم فشار داد.

- تو فکر کردی می‌تونی با این نمایش ما رو بترسونی؟!

مهتاب جلوتر رفت.

- ترس رو بهت نشون میدم... .

بعد، رو به مردم کرد.

- اینا دیشب، می‌خواستن منو بیهوش کنن و بفروشن اون ور مرز! این نامردا حتی به خواهر خودشونن رحم نکردن، اگه من دیشب نمی‌فهمیدم، حالا اینجا نبودم! این‌ها برای خان بودن داوطلب هستن کسی این‌ها رو می‌پذیره؟!

مردم، زمزمه‌کنان با حیرت به هم نگاه کردند. همه سر به معنای تأسف و ننگ بر تو تکان می‌دادند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند

مهتاب، با چهره‌ای سرد و نگاهی قاطع، در میان میدان ایستاده بود. سه برادرش، با دستان بسته، روی زمین زانو زده بودند. صورت‌هایشان درهم بود خشم، تحقیر، ناباوری. یکی از بزرگان ایل قدمی جلو گذاشت و با صدایی محکم گفت:
- دستور شما چیه بانو؟
مهتاب، بدون لحظه‌ای تردید، صدایش را بلند کرد:
- به جرم خیانت به خانِ ایل، تلاش برای فروش خواهر خود، و نقشه‌چینی علیه خان، این سه نفر محکوم به مجازات هستند. پنجاه ضربه شلاق برای خیانت، محرومیت از ارث پدری برای بی‌غیرتی، و از امروز، خدمتکار ایل خواهند بود. از این لحظه، هر فرمانی که من بدهم، باید بدون چون‌وچرا اجرا کنند.
زمزمه‌ای در میان مردم پیچید. بعضی‌ها نفسشان را با صدا بیرون دادند، برخی با چشمان گرد به صحنه خیره شدند. این مجازاتی بود که هیچ‌کس تصورش را نمی‌کرد. مهتاب دستش را بالا برد و با اشاره‌ای، دستور داد مجازات اجرا شود. دو مرد قوی‌هیکل جلو آمدند. یکی از آن‌ها شلاقی چرمی را از کمر بیرون کشید. صدای شکافتن هوا، قبل از فرود اولین ضربه، همه را به سکوت واداشت.
ضربه اول فرود آمد. کاظم دندان‌هایش را روی هم فشرد، اما صدایی از او بیرون نیامد.
امیر، همچنان سرش را بالا گرفته بود، اما رگ‌های گردنش برجسته شده بودند.
جواد، با هر ضربه بیشتر در خود می‌پیچید، اما هیچ‌کدام جرئت اعتراض نداشتند.
پنجاه ضربه، یکی پس از دیگری، بر پشت برادران فرود آمد. وقتی آخرین ضربه زده شد، هر سه نفس‌نفس می‌زدند. غرورشان شکسته بود، اما مهتاب حتی لحظه‌ای نگاهش را از آن‌ها برنداشت.
سپس، نوبت به مردانی رسید که برای ربودن مهتاب اجیر شده بودند. مهتاب به سمت آن‌ها چرخید و دستور داد:
- این‌ها را به شهر ببرید. به قانون‌های ما نیازی ندارند، قانون شهر برایشان کافی‌ست. آنجا باید جوابگو باشند.
چند نفر از افراد ایل، بی‌رحمانه آن‌ها را بلند کردند و به سمت اسب‌ها بردند.
مهتاب، در میان مردم ایستاد. نگاهی به چهره‌های حیرت‌زده‌ی اطراف انداخت و گفت:
- از امروز، هیچ‌کس جرئت خیانت به خان را نخواهد داشت. من نه برادری دارم، نه خواهری. ایل و مادرم خاتون تنها خانواده‌ی من است.
سکوتی عمیق بر میدان حکم‌فرما شد.

هوا بوی پاییز گرفته بود. نسیم خنکی از میان چادرها می‌گذشت و علف‌های زرد و خشکی را که از تابستان باقی مانده بودند، با خود به این‌سو و آن‌سو می‌برد. آسمان، ابری و گرفته بود، و خورشید، پشت پرده‌ی نازک ابرها کم‌فروغ شده بود. صدای خش‌خش برگ‌های افتاده، زیر پاهای مردمی که هنوز در میدان ایل پراکنده بودند، شنیده می‌شد. زمزمه‌ها در هوا معلق بود؛ مردم با نگاهی پر از حیرت و سکوتی سنگین، از کنار هم عبور می‌کردند.
مهتاب، آرام اما استوار، چادرش را کنار زد و وارد شد. فضای داخل، در مقایسه با بیرون، آرامش بیشتری داشت. هنوز عطر اسطوخودوس از پشتی‌های چیده‌شده کنار دیوارها بلند می‌شد. فانوس خاموش روی میز، در کنار تنگ سفالی آب و خنجر دسته‌نقره‌ای‌اش، نشسته بود. گوشه‌ی چادر، پتویی تا نیمه باز روی تخت افتاده بود، انگار که بسترش از صبح همان‌طور باقی مانده بود. اما چیزی در این چادر تغییر کرده بود. انگار که این چهار دیوار ساده هم فهمیده بودند، صاحبشان دیگر آن مهتاب قبلی نیست. او دیگر فقط دختر خاتون نبود.
با قدم‌هایی سنجیده به سمت میز رفت، تنگ آب را برداشت و جرعه‌ای نوشید. خنکی آب در گلویش نشست، اما آتش درونش را خاموش نکرد. هرچقدر هم که خود را بی‌احساس نشان می‌داد، تصویر برادرانش در میدان، ناله‌ی شلاق‌ها، و چهره‌ی پدر از یادش نمی‌رفت. نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه، پرده‌ی چادر ناگهان کنار زده شد. صدای خاتون، مثل تندر در چادر پیچید.
- مهتاب!
مهتاب، بدون اینکه از جا بپرد، آرام سر بلند کرد. می‌دانست که این لحظه می‌رسد.
مادرش، با چهره‌ای سرخ از خشم، در آستانه‌ی چادر ایستاده بود. موهای بافته‌شده‌اش از زیر چارقد سبز یشمی‌اش بیرون زده، و چشمان‌ دریایی‌اش که همیشه مهربان بودند، حالا از خشم برق می‌زدند. دامن سیاه لباس بلندش کمی خاکی شده بود، انگار که در مسیر آمدن، بی‌تابی کرده باشد.
- این چه بلایی بود که سر برادرات آوردی؟! ذلیل مردها حداقل بزارید یک ماهی از رفتنش بگذره بعد برای ارث و میراثش سر بشکونید!

ویرایش شده توسط Kahkeshan

مهتاب، دستش را از روی تنگ آب برداشت و مستقیم به مادرش نگاه کرد. صدایش، محکم اما بی‌احساس بود.
- چیزی که باید انجام می‌شد.
- چیزی که باید انجام می‌شد؟! 
خاتون قدمی جلو گذاشت، صدایش کمی لرزان‌تر شد.
 - تو سه تا برادرت رو جلوی ایل شلاق زدی! مهتاب، جلوی چشم زن و بچه‌ها، چطور تونستی؟!
مهتاب، نگاهی محکم و نافذ به مادرش انداخت. نگاهش آرام بود، اما درونش چیزی مثل شعله‌های زیر خاکستر می‌سوخت.
- چطور تونستم؟ همون‌طور که اونا تونستن خواهر خودشون رو بفروشن!
چشمان خاتون از ناباوری گرد شد. انگار هنوز باورش نمی‌شد که فرزندانش، فرزندان هوو‌های مانند خواهرش، چنین خیانتی کرده باشند. لحظه‌ای لب‌هایش لرزید، اما بعد، با صدایی گرفته گفت:
- مهتاب، اون‌ها برادرای تو هستن! از خون و رگ خودتن!
مهتاب، بی‌آنکه پلک بزند، پاسخ داد:
– خون منن، اما ناموس من نبودن. مادر، اونا می‌خواستن منو بفروشن! اگه امشب بیدار نمی‌شدم، معلوم نبود فردا جنازه‌ام رو پیدا کنین یا اسمم رو پشت مرزها بشنوین!
خاتون نفسش را حبس کرد. نگاهش بین چشمان تیز مهتاب و زمین خشک چادرش سرگردان ماند. انگار که عقلش حقیقت را می‌پذیرفت، اما قلبش هنوز درگیر بود. اشک در چشمانش حلقه زد، اما لحنش هنوز تلخ بود.
- اما این مجازات… این بی‌رحمانه بود. ارثشون رو که بریدی، لااقل شلاق… لااقل جلوی ایل… .
مهتاب، که حالا دیگر صبرش لبریز شده بود، یک قدم جلوتر رفت.
– بس کن، مادر!
خاتون، نفسش را حبس کرد. اولین بار بود که مهتاب با این لحن به او حرف می‌زد.
- تو نباید تو کار من دخالت کنی. من خانم. و خان، اگه تو تصمیم‌هاش احساساتی بشه، می‌ره زیر دست و پای کسایی که بهش رحم ندارن!
خاتون، لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. چهره‌اش از غم در هم رفت. انگار که از پشت پرده‌ی اشک‌هایش، آینده‌ای را می‌دید که مهتاب نمی‌توانست ببیند. لحظه‌ای سکوت بینشان افتاد که سنگین‌تر از هر فریادی بود. اما بعد، به آرامی سر تکان داد. اشک‌هایش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:
- پس این خان، یه روز می‌فهمه که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونه که فکرش رو می‌کرد… .
و قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، چرخید و از چادر بیرون رفت.
باد، پرده‌ی چادر را تکان داد. چند برگ زرد، همراه با نسیم، از گوشه‌ی باز چادر داخل شدند و آرام روی زمین نشستند. مهتاب، لحظاتی به آن‌ها خیره ماند.
صدای گام‌های مادرش که در میان هیاهوی ایل محو می‌شد، در سرش تکرار شد. انگشتانش را مشت کرد. 

«تو یه روز می‌فهمی که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونی که فکرش رو می‌کنی…» نفسش را آهسته بیرون داد و دستش را روی پیشانی‌اش کشید. آیا واقعا تنها شده بود؟ صدای پاهایی که روی خاک نرم ایل قدم برمی‌داشت، او را از افکارش بیرون کشید. سر بلند کرد و دید یکی از مردانش پشت پرده‌ی چادر ایستاده. قامتش را صاف کرد، انگار که هیچ‌چیز در درونش به هم نریخته بود. 

- چی شده؟

مرد کمی جلوتر آمد. چهره‌اش نشانی از نگرانی داشت.

- خانوم، مردم ایل دارن پچ‌پچ می‌کنن. بعضیا از تصمیم شما راضی‌ان، بعضیا نگران. یه عده می‌گن سخت‌گیری کردین، یه عده هم می‌گن اقتدار خان باید حفظ بشه.

مهتاب پوزخند محوی زد. این چیزها برایش عجیب نبود.

- مردم همیشه حرف می‌زنن. مهم اینه که کی جرات داره از حرف زدن فراتر بره.

مرد سری تکان داد، اما مکث کوتاهش نشان می‌داد که هنوز چیزی برای گفتن دارد. مهتاب نگاهش را تیز کرد.

– چی شده؟

مرد لبه‌ی کلاه پشمی‌اش را گرفت و گفت:

– یکی از بزرگان ایل درخواست کرده که با شما حرف بزنه.

مهتاب دست‌به‌سینه ایستاد.

- کی؟

- کدخدای طایفه‌ی شمالی. می‌گه در مورد مجازات برادراتون باید دوباره حرف بشه.

چشمان مهتاب تنگ شد. قدمی به سمت مرد برداشت.

- مجازات تعیین شده. چرا باید دوباره حرف بشه؟

مرد مکثی کرد و با صدای آرام گفت:

- انگار بعضی از طایفه‌ها فکر می‌کنن اگه خان خودش برادراشو مجازات کنه، ممکنه یه روز همین بلا سر اون‌ها هم بیاد. می‌گن ممکنه این، سنت ایل رو تغییر بده.

مهتاب لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. پس اینطور… هنوز بودند کسانی که می‌خواستند از ضعفِ خون و خانواده برای به زانو درآوردنش استفاده کنند.

- بهش بگو اگه می‌خواد در این مورد حرف بزنه، توی نشست بزرگان بیاد. اونجا تصمیم می‌گیریم که چه کسی برای ایل خطرناکه، من… یا برادرایی که خواستن خان ایل رو بفروشن!

مرد سری تکان داد و عقب رفت، اما قبل از اینکه از چادر خارج شود، باز مکث کرد.

- یه چیز دیگه، خانوم.

مهتاب نگاهش کرد.

- اون سه نفر که می‌خواستن دیشب شما رو ببرن… فرستاده شدن به شهر. امشب می‌رسن به داروغه.

چهره‌ی مهتاب بی‌احساس باقی ماند، اما در دلش چیزی آرام گرفت. حداقل آن خطر، فعلا دور شده بود.

– خوبه. حالا برو.

مرد از چادر خارج شد. مهتاب لحظاتی همان‌جا ماند. ذهنش پر از فکرهای درهم بود. به سمت میز کوچک چوبی‌اش رفت و دستش را روی آن گذاشت. چوب کهنه و قدیمی زیر انگشتانش حس زبری داشت. روی میز، خنجری بود که از پدرش به ارث برده بود. تیغه‌اش هنوز همان برق قدیمی را داشت. «پس بعضیا هنوز فکر می‌کنن که می‌تونن منو کنار بزنن…»

 

چادر بزرگان ایل، که همیشه در کنار چادر خان برپا می‌شد، امروز از همیشه شلوغ‌تر بود. بزرگان طایفه‌های مختلف، با لباس‌های بلند و فاخرشان، روی قالی‌های دستبافت نشسته بودند. بعضی‌ها دست‌هایشان را در هم گره زده بودند، بعضی‌ها با نگاه‌هایی تیز در انتظار بودند و بعضی دیگر، در سکوتی مرموز نشسته بودند و در میان آن‌ها، مهتاب او، برخلاف همیشه، این بار با لباس سرتاپا مشکی آمده بود. کمربند چرمی‌اش، که به نشان خان بودنش نقش‌هایی از طلا داشت، محکم دور کمرش بسته شده بود. چکمه‌های چرم سوارکاری‌اش، هنوز اندکی از گرد راه را بر خود داشتند، و چشمانش، همان چشمانی که قدرت پدرش را به یاد همه می‌آورد، بی‌احساس به بزرگان نگاه می‌کرد. کدخدای طایفه‌ی شمالی، مردی قدبلند با سبیلی پرپشت و چهره‌ای جدی، اولین کسی بود که سکوت را شکست.

- خانوم، همه‌ی ما به قدرت و عقل شما اعتقاد داریم. اما این بار، مسأله‌ای هست که نمی‌شه نادیده‌اش گرفت.

مهتاب نگاهش را کمی چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت:

 -می‌شنوم.

کدخدا نگاهی به اطراف انداخت، انگار که بخواهد مطمئن شود همه حاضرند. سپس، با لحنی که هم احترام داشت و هم هشدار، گفت:

- توی ایل، همیشه رسم بوده که خانواده‌ی خان، حتی اگه خلافی بکنن، خونشون حفظ بشه. برادرتون رو شما مجازات کردین… و این، یه سنت‌شکنیه. یه روز ممکنه هرکسی از ما تو همچین موقعیتی قرار بگیره. مردم می‌ترسن… از این که یه خان، علیه خانواده‌ی خودش این‌طور سخت‌گیر باشه. چند نفر از بزرگان سرهایشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. زمزمه‌هایی در میانشان پیچید. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. کمی جلوتر رفت و با صدایی که حالا سردتر از هوای پاییزی بود، گفت:

- مردم نمی‌ترسن. اونایی که می‌ترسن، شمایین.

سکوتی ناگهانی چادر را فرا گرفت. چشمان چند نفر گرد شد.

- مردم می‌دونن که اگه خیانتی بکنن، مجازات می‌شن. اما شماها… شماهایی که از این تصمیم ناراحتین، از چی نگرانین؟ از این که اگه یه روز خیانت کردین، دیگه نشه از خون و خانواده به‌عنوان سپر استفاده کرد؟

نگاهش را روی تک‌تکشان چرخاند.

- برادرای من، خان رو فروختن. خان، یعنی ایل. یعنی مردم. یعنی شما. اگه من امشب سر سفره‌شون می‌نشستم و صبح بهشون فرصت می‌دادم که نقشه‌ی بعدی‌شون رو بکشن، اون وقت خان بودن من چه فایده‌ای داشت؟

هیچ‌کس جوابی نداد. فقط صدای باد بود که پرده‌ی چادر را آرام تکان می‌داد.

- پدرم همیشه می‌گفت: یه خان، اول از همه باید عدل داشته باشه. منم، عادلانه مجازات کردم.

صدایش را کمی پایین آورد، اما وزنش هنوز سنگین بود.

- این ایل، قراره قوی‌تر از قبل بشه. و توی یه ایل قوی، خیانت هیچ جایی نداره.

مردان سکوت کردند. بعضی‌ها هنوز ناراضی بودند، اما کسی جرأت مخالفت آشکار نداشت. کدخدا، که هنوز نگاهش را از مهتاب برنداشته بود، بالاخره سری تکان داد و آرام گفت:

- پس تصمیم شما قطعیه؟

مهتاب همان‌طور که نگاهش را از او برمی‌داشت، سرش را بلند کرد.

- از روزی که خان شدم، همه‌ی تصمیم‌هام قطعی بودن.

سپس، بدون اینکه منتظر حرفی از جانب کسی باشد، بلند شد و از چادر بیرون رفت.

شب، به آرامی بر ایل سایه انداخته بود. آسمان پر از ستارگان ریز و درخشان، همچون جواهراتی پراکنده بر پارچه‌ای سیاه، می‌درخشید. از میان درختان گردو و بلوط، نسیمی خنک می‌وزید و بوی خاک تازه‌باریده از باران‌های پاییزی به مشام می‌رسید. در دل این شب سرد و آرام، چادر مهتاب روشن از نور فانوس بود. سقف چادر، که از پارچه‌ای ضخیم پوشیده شده بود، در برابر وزش باد کمی تکان می‌خورد. داخل چادر، آتش کوچکی در هیزم‌ها می‌سوزید و نور گرمش به صورت‌های آرام مهتاب و چند نفر از همراهانش که مشغول خوردن غذا بودند، می‌تابید. مهتاب با حرکات آرام، قطعه‌ای از نان تازه را در دست گرفته بود و در دل خود، هنوز درگیر جلسه‌ی بزرگ‌ترین تصمیمات زندگی‌اش بود. فکرهای زیادی در سر داشت، ولی به ظاهر آرام بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از لحظاتی سکوت، صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. یکی از افرادش، که در میدان ایستاده بود، با قدم‌های تند به داخل چادر آمد.

- خانوم، کسی از شهر اومده و پیغامی برای شما آورده.

مهتاب با حرکات ملایم و بی‌هیچ نشان از نگرانی، تکه‌ای دیگر از نان را به دهان برد و سپس آرام گفت:

- بفرستیدش داخل چادر.

چند لحظه بعد، مردی از شهر، که لباس‌هایش کمی خاکی و کثیف بود و گرد و غبار جاده‌های طولانی در چهره‌اش پیداست، وارد چادر شد. در دستش نامه‌ای مچاله‌شده بود. مهتاب نگاهی به او انداخت و با صدای سرد و محکم گفت:

- پیغام چیه؟

مرد، پس از مکث کوتاهی، نامه را از جیبش بیرون آورد و با دقت آن را باز کرد. سپس با لحن جدی و مقداری تردید در گفتار، شروع به خواندن کرد.

- خان مهتاب، به اطلاع شما می‌رسانیم که موضوعات مالی پدر شما در شهر به نتیجه نرسیده و تعدادی از سرمایه‌ها در خطر از دست دادن قرار دارند. برای رسیدگی به این امور، شما باید هرچه سریع‌تر به شهر بیایید. این امر ضروری است و به نفع ایل شما خواهد بود.

مهتاب در حالی که به صورت مرد نگاه می‌کرد، لبخندی سرد بر لبانش نشست. بعد از آنکه مرد نامه را تمام کرد، نگاهش را از او گرفت و به دست‌هایش که به طور طبیعی دراز شده بود، نگریست.

- در واقع، از جانب قاسم‌خان که در اداره مالیات شهر مشغول به کار است.

مهتاب لحظه‌ای به این نام فکر کرد، سپس نگاهش را به آتش کوچک در گوشه چادر دوخت. چند لحظه سکوت برقرار شد، تا اینکه بالاخره با صدای آرام اما قاطع گفت:

- باشه. من خودم تصمیم می‌گیرم.

مرد، که در برابر اراده‌ی مهتاب به‌خوبی آگاه بود، سرش را به احترام پایین آورد و از چادر خارج شد.

مهتاب هنوز در افکار خود غرق بود. این پیغام، گرچه به نظر مهم می‌آمد، اما او می‌دانست که مسائل بیشتری در ایل وجود دارد که باید رسیدگی شود. شاید این سفر به شهر ضروری باشد، اما اولویت‌های او جایی دیگر بودند.

از وقتی که آن مرد شهرنشین چادر را ترک کرده بود، مهتاب دیگر لب به غذا نزده بود. نگاهش روی خطوط درهم‌تنیده‌ی قالی زیر پایش دوخته شده بود، اما ذهنش هزاران فرسنگ دورتر، در میان خاطرات و حدس‌هایش سرگردان بود. «چرا حالا؟ چرا درست زمانی که من تازه قدرت ایل رو به دست گرفتم، این نامه سر و کله‌ش پیدا می‌شه؟» او خوب می‌دانست که اموال پدرش در شهر، تنها دارایی‌هایی نبودند که باید برایشان تصمیم بگیرد. مسائل ایل، مشکلات مردم، امنیت، خیانت‌هایی که هنوز به‌طور کامل ریشه‌کن نشده بودند… همه‌ی این‌ها، مهم‌تر از ثروتی بودند که شاید هنوز هم به دست خاندانش تعلق داشت. لحظه‌ای بعد، صدای خش‌خشی از بیرون چادر، او را از افکارش بیرون کشید. ابرو درهم کشید و بی‌صدا گوش سپرد. قدم‌هایی آهسته، سنگین اما محتاط، از پشت چادرش عبور می‌کردند. مهتاب دستش را به سمت خنجر کوچکی که همیشه در کمربندش داشت، برد. چند لحظه بعد، پرده‌ی چادر کمی کنار رفت و یکی از نگهبانان مخصوصش با چهره‌ای مضطرب وارد شد.

- خانوم، یه چیزی عجیبه…

مهتاب دستش را از روی خنجر برداشت، اما نگاهش همچنان تیز و حساب‌شده بود.

- باز چی شده؟

نگهبان، که جوانی تنومند با ریش‌های کوتاه بود، کمی نزدیک‌تر آمد و با صدایی پایین‌تر گفت:

- یه سایه اطراف چادر شما چرخید و بعد، رفت پشت چادرای اسب‌دارها. وقتی خواستم تعقیبش کنم، ناپدید شد.

مهتاب چشمانش را ریز کرد.

- مطمئنی کسی از ایل خودمون نبود؟

مرد سری تکان داد.

- نه خانوم. لباسش مثل بقیه نبود. شال سیاه داشت، صورتش رو هم پوشونده بود.

مهتاب لحظه‌ای فکر کرد، سپس با لحنی که نشان از تصمیمی قاطع داشت، گفت:

- همه‌ی نگهبان‌ها رو دور چادرای مهم مستقر کنین. کسی نباید بدون اجازه جابه‌جا بشه. می‌خوام بدونم اون سایه کی بوده و برای چی اینجا سرک می‌کشیده.

نگهبان تعظیمی کرد و با سرعت از چادر خارج شد. مهتاب به‌آرامی از جا بلند شد، خنجرش را از کمربند بیرون کشید و دستی روی تیغه‌ی سرد و بُرنده‌اش کشید. حالا دیگر، نمی‌توانست این هشدار را نادیده بگیرد.

مهتاب از چادر بیرون زد. قدم‌هایش محکم و سریع بر خاک نرم شبانه می‌زد و اطرافش را با دقت می‌پایید. نگهبانانش با سرعت و هماهنگی، در کنار او حرکت می‌کردند. شب، سیاه و مرموز، بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافشان سنگین بود. هر صدای خفیفی که از درختان و چادرها می‌آمد، آن‌ها را بیشتر محتاط می‌کرد. مهتاب هنوز به سایه‌ای که از پشت چادرش عبور کرده بود فکر می‌کرد. «چه کسی اینجا سرک می‌کشه؟ چرا در این زمان؟» این پرسش‌ها در ذهنش مانند صدای تکراری زنگ می‌زدند. ناگهان، پیش از اینکه به نزدیکی چادر اسب‌داران برسند، صدای قدم‌هایی سریع به گوش رسید. مهتاب ایستاد و به سرعت دستوری داد:

– همه بایستید. نگهبان‌ها، دقت کنید.

نگهبان‌ها اطرافش ایستادند و مهتاب جلوتر رفت. چشمانش در تاریکی به دنبال هر حرکتی می‌گشت. در همین لحظات، صدای قدم‌ها ناگهان متوقف شد. مهتاب با دست خود اشاره کرد که همه باید سکوت کنند. چند لحظه‌ای که گذشت، مهتاب برگشت و به چادرهای اطراف نگاه کرد. در همان لحظه، مادرش از میان پرده‌های چادر بیرون آمد و قدم به میدان گذاشت.

– مهتاب! چی شده؟

مهتاب با نگاهی جدی، اما بی‌احساس، پاسخ داد:

- چیزی نیست، مادر. فقط می‌خواهم مطمئن بشم که ایل در امنیت کامل است. زنان و بچه‌ها از داخل چادرها بیرون نیایند.

مادر مهتاب که نگرانی در چهره‌اش نمایان بود، با تکانی به سر، به آرامی برگشت و به سمت چادرها رفت. مهتاب یک نفس عمیق کشید و به جلو حرکت کرد. پس از لحظاتی جست‌وجو در شب تاریک، مهتاب و نگهبانانش بالاخره به پشت تپه رسیدند. در آنجا، مردی ناشناس، که چهره‌اش کاملاً پوشیده بود، در کنار یک درخت ایستاده بود. از لای شال سیاهش فقط یک چشم دیده می‌شد که در نور کم‌سوی فانوس‌ها می‌درخشید. مهتاب به آرامی به او نزدیک شد. در دل شب، هوای سرد روی صورتش می‌خزید. نگاهش، همچنان خالی از ترس و تردید، به چهره‌ی مرد دوخته شده بود.

- تو کی هستی؟ چرا اینجا سرک کشیدی؟
 

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...