پلیس انجمن بربری ارسال شده در 24 دی پلیس انجمن ارسال شده در 24 دی (ویرایش شده) نام رمان: لیچار نام نویسنده: بربری ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: من یک ضمیمه ام یک آیا میدانید اضافی که کسی تمایلی به خواندن اش ندارد اجباری هم برای خواندن اش نیست، انقدر مهم نبوده که نویسنده کتاب ضروری اش کند انگار که دلش نیامده لحظه اخر گریزی هم به ان زده یا یک یاوه از مادر عروس سر تعیین مهریه یا لیچاری که از دهان مردی خشمگین در میان اتوبان به خوردو مقابل پرت شد و میان آن هیاهو ناپدید شد. ویراستار @marzii79 ویرایش شده 30 دی توسط marzii79 4 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 24 دی مدیر ارشد ارسال شده در 24 دی 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 1 نقل قول
پلیس انجمن بربری ارسال شده در 24 دی سازنده پلیس انجمن ارسال شده در 24 دی پارت1 مقابل در اتاق کارش دفتر دستک به دست ایستاده بودم در زدم و با صدای بیا تو گفتنش وارد شدم. پشت میز کارش نشسته بود و از پشت عینک طبی اش کاغذ های درون دستش را بررسی میکرد که نگاهش به من گره خورد ابرویی بالا انداخت و با لحنی که ثلابت همیشگی اش را فریاد میزد گفت: _ خوش اومدی بشین روی صندلی که با دست اشاره میکرد نشستم دم عمیقی از هوا گرفتم و دست دراز کردم و پوشه را مقابلش قرار دادم گنگ نگاهم کرد و من با صدایی که سعی میکردم لاقل کمی به او شباهت داشته باشد گفتم _ سر راست میگم میخوام برات کار کنم اینم پروژه پیشنهادی و رزومه کاریمه تعجب کرده بود حتی نگفته بودم امروز بازمیگردم و اکنون مقابلش از درخواست کار حرف میزدم آنهم بدون کوچکترین مقدمه چینی ای. عینک اش را روی صورتش جابه جا کرد و پوشه را از روی میز برداشت و مقابل چشم هایی که همانندش را به ارث نبرده بودم قرار داد چهره اش فرمی داشت که خواسته نخواسته از او حساب میبردی جدیتی که من هرگز نتوانستم صاحب ان شوم چین و چروک کمی که دو چشم ها و لب هایش را در برگرفته بود به من میفهماند که هنوز بر عقیده خود که چهره باید سن را نشان دهد اینکه با تزریق هزار و یک ماده شیمیایی سعی در بازپس گیری جوانی از دست رفته ات کنی حماقت است. بررسی اجمالی روی پروژه رزومه ام کرد و مستقیم در مردمک چشمهایم خیره شد انگار بخواهد ببیند در این زمینه با او جدی ام یا نه و من تمام قدرت نداشته ام را در چشمهایم جاساز کردم خودش درگوشم خوانده بود اگر احساسی میخواهی که در دست و بالت نیست تظاهر به داشتنش کن بعد مدتی یا واقعا پدیدار میشود یا تو از یاد میبری که در حال تظاهر کردنی. خود را جلو کشید و با همان کمر صاف تکیه از صندلی راحتی اش برداشت و دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد و لب هایی که شباهتی به لب های خودم نداشت را گشود. _ از امریکا اومدی تا شرکت من روی پروژه ت سرمایه گذاری کنه دوست دارم بدونم چرا ماهور شمس؟ ماهور شمس اخرش بوی ادم حساب کردن میداد؟ نمیدانم نفس عمیقی کشیدم و با لحن محکمی گفتم _ میخوام این طرح رو توی ایران اجرایی کنم و کمپانی شمس پتانسیل لازم براش رو داره 6 نقل قول
پلیس انجمن بربری ارسال شده در 24 دی سازنده پلیس انجمن ارسال شده در 24 دی پارت2 سری به معنای فهمیدن تکان داد و پرسید _ چرا خبر ندادی داری برمیگردی نگاهم را در فضای تماما کلاسیک اتاق چرخاندم پارکت های قهوه ای کتابخانه قهوه ای سرشار از کتاب به زبان های اصلی و برخی فارسی لوستری که عواطف کلاسیکت را بر می انگیخت گرامافون قدیمی؛ همه چیز بیش از حد اصرار بر این داشت که این زن علاقه بی حد و حصاری به این سبک دارد. نگاهم را روی او برگرداندم و گفتم _ میخواستم سوپرایزتون کنم لبخندی بر لبهایش نشاند عینکش را از روی صورت اش برداشت و گفت _ به توران گفتم اتاقت رو اماده کنه خواستم بگویم اینجا ماندنی نیستم اما حقیقتا به گمانم ترسیدم مخالفت کنم لاقل تا زمان تائیدم باید تابع او میبودم. کف دستهای خیس از عرقم را روی زانوی شلوار جینم کشیدم میخواستم برخیزم که گفت _ بشین یه قهوه باهم بخوریم بعد مدتها برگشتی مطمئنم کلی حرف داریم من نتوانستم بگویم مادر شاید ندانی اما من میگرن دارم از وقتی به یاد دارم قهوه میخورم که تا دو روز به خودم نمی ایم لبخندی زدم تحقیری که همیشه گلویم را فشار میداد ابراز وجود قوی تری کرد مشکل از او نبود شاید هم بود نمیدانم اما مشکل اصلی خودم بودم همیشه خودم بودم. توران با دو فنجان قهوه در سینی وارد اتاق شد و در میز عسلی مقابل من و مقابل او روی میز کارش قرار داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهیم و با تشکر او از اتاق خارج شد. لبخندی بر لب های پر اش نشاند و پرسید _ خب این مدت چخبر؟ این مدت پنج سالی نبودم را هم در بر میگرفت؟ که اگر اینگونه بود او از من میخواست پنج سالی که مهمترین سال ها و تجربیات زندگی ام را تشکیل میداد خلاصه کنم. لبخندی زدم و سعی کردم پر انرژی باشم من مقابل او هرگز نباید کم می اوردم چون میدانستم تا چه حد از ناله و زاری و یا تعریف از خود بیزار است همیشه میگفت حرف ها و درد های انسان ها تا زمانی با ارزش است که تنها برای خودش باشند و من در تمام روز هایی که خواسته بودم لب به درد باز کنم سخن او همچون ناقوس کلیسا در گوش هایم زنگ زده بود. _خوب عالی تجربه های فوق العاده برام به جا گذاشت ممنونم که فرصت رفتن رو بهم دادی ابرو بالا داد و مقداری از قهوه اش نوشید و گفت _ طعنه میزنی لبخند واقعی ام اینبار کمرنگ درخشید و با اطمینان گفتم _ نه چنین جرعتی ندارم با اطمینان میگم اشتیاقم برای اثبات خودم به تو بود که باعث شد ادامه بدم اینبار لبخند مهربانی زد ذوق کردم به گمانم عاشقش بودم من مادرم را نه مثل شخصی که از رحم اش خارج شده ام بلکه مانند تنها معبودم دوست داشتم. _ میکنی قهوه ات رو نمی خوری؟ تیغ زهر باز گلویم را جر داد دست جلو بردم فنجان را برداشتم جرعه ای نوشیدم و انرا به نعلبکی بازگرداندم نگاهش کردم و ارام گفتم _ دیگه باید برم خیلی خستم 6 نقل قول
پلیس انجمن بربری ارسال شده در 29 دی سازنده پلیس انجمن ارسال شده در 29 دی پارت3 سری تکان داد و گفت _ طرح رو میخونم و فردا تو جلسه مطرحش میکنم شاید لازم باشه یه سر بیای و خودتم توضیحات بدی تشکری کرده و با شب بخیری از اتاقش خارج شدم. از راهرو انبوه از در های اتاق ها گذشتم و به هال کوچک طبقه بالا رسیدم. از پله هایی که به بهار خواب را طی کردم و مقابل راهرویی که در ان سه در وجود داشت ایستادم اتاق انتهای راهرو متعلق به من بود همان در قهوه ای سوخته ای که بیست سال از زندگی ام به ان اختصاص داشت. با گشودن در حجم هوای سردی که بر گونه هایم نشست بوس چوب عصب های بویایی ام را تحریک میکرد. توران چمدان و کلاه و پالتویم را در کنار تخت تک نفره رها کرده بود. ورودم به اتاق با سوزش قلب و احساس دلتنگی همراه بود که گمان میکردم مدت ها پیش خاک کرده ام. هیزم های درون شومینه با فداکاری سعی در گرم و روشن نگهداشتن اتاق داشتند. در را بستم دست نبردم تا چراغ را روشن کنم. نور مهتاب و اتش درون شومینه تا حدودی اجسام را در محدوده بینایی ام قرار میداد. مقابل پنجره رو به باغ ایستادم درختان انتهای باغ همچون دیو هایی که مثالش را در قصه ها خوانده بودم قیام کرده بودند و من تخمین میزدم که از هنگامی که رفتم تا چه حد رشد کرده اند که با تاریکی هوا چندان قابل تشخیص نبود. رو نوک پا به سمت راست چرخیدم و به سوی میز مطالعه خاک گرفته ام گام برداشتم مقابلش رو دیوار حجم زیادی کاغذ و طراحی از اعضای بدن و گیاهان به چشم میخورد که همگی حاصل دست خط خودم بود. گرد و غبار نشسته روی میز را لمس کردم و پشت صندلی جای گرفتم. درحالی که بسته سیگار و فندک ارزان قیمتی که از فرودگاه خریده بودم را از جیب شلوارم بیرون میکشیدم پای رو پا انداختم . در میان انبوه طرح ها و اطلاعات چسبیده به دیوار نقشه جهانی که یکی از دومیراث جامانده از پدرم بود خودنمایی میکرد. کاکتوسم که میدانستم سالها پیش دار فانی را وداع گفته، شمع و دو قاب عکس خانوادگی متعلقات روی میز را تشکیل میداد. شمع را جلو کشیدم و خساست را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم میراث دوم پدرم را بعد از بیست سال به اتش بکشم. بسته سیگار را گشودم و درحالی که نخی را با اتش شمع روشن کردم. به افراد درون قاب عکس چشم دوختم. بغض ناخواسته گلویم را فشار میداد و نمیدانستم اثر خستگی ست یا احساساتی که اصولا جایشان در سطل اشغال بود شاید هم شمعی که با شعله ور تر شدن اش بوی قهوه را در اتاق گسترش میداد چه ارثیه باارزشی اگر میدانستم بودار است با اسانس قهوه روشن اش نمیکردم. حال مرثیه گرفتن برای شمع را نداشتم. سیگار به نصفه نرسیده در پای گلدان خاموش اش کردم و روی صندلی چوبی که مایه درد نشیمنگاهم بود وا رفتم. 6 نقل قول
پلیس انجمن بربری ارسال شده در 3 بهمن سازنده پلیس انجمن ارسال شده در 3 بهمن پارت۴ هنگام خواب، وقتی درمیان ملحفه ها و لحافی که بوی نرم کننده ملایم می داد فرو رفتم توانستم《خدا پدرت را بیامرزد》 ای نثار توران کنم و در خواب غرق شوم. *** با احساس تنگی نفس و سوزش گلو چشم گشودم. خارش مجاری تنفسی ام خبر از سرماخوردگی می داد و نتوانستم ابراز احساساتی با بعد مدتها بیدار شدن در خانه مادری داشته باشم. تن آش و لاشم را از روی تخت جمع و به سرویس بهداشتی مراجعه کردم. تلاشم برای گشایش دماغ پلمپ شده ام با آب داغ موفقیتی چندانی برایم در پی نداشت. پس از پوشیدن لباس و خشک کردن موهایم با سشوار مسافرتی از اتاق دل کندم و سوی طبقه پایین سرازیر شدم. شواهد حاکی از آن بود که به پایان صبحانه رسیده ام. مها و مه نیا در سمت راست مادری که در صدر نشسته بود کنار هم جای داشتند و در سکوت لقمه های اخرشان را فرو می دادند. با صبح بخیرم نگاه هرسه نفر که شباهت بی حد و حدودی در شکل و رنگ بهم داشتند به سویم بازگشت. نگاه متعجب مها و مه نیا به من یاداوری می کرد مادرم خود را بالاتر از ان میبیند که کلمات گرانش را با اطلاع رسانی به دیگران هدر دهد؛ حتی اگر ان خبر بازگشت دخترش از فرنگ باشد. لحظاتی بعد در آغوش دو خواهرم فرو رفتم مخاطب ابراز گله و دلتنگی هایشان قرار گرفتم مه نیا که جدا ناراحت بود که خبری از بازگشت به وطن برایش نفرستاده ام. مها متانت بیشتری شاید هم دلتنگی کمتری خرجم کرد اغوشم گرفت و بوی آلبالوی عطرش درحدی زیاد بود که دماغ کیپ شده ام را نه اما حلقم را تلخ کرد و من تمام مدت اشک و خنده هایشان به لبخند روی لب های زنی در صدر میز چشم دوخته بودم که تنها خودم میتوانستم نگاه و لبخندش را ترجمه کنم. 3 نقل قول
ارسالهای توصیه شده