رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

عنوان: فرود

نویسنده: nsr

ژانر: اجتماعی، عاشقانه

خلاصه:

 

 

 

 

ویراستار: @marzii79

ویرایش شده توسط marzii79
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ارسال شده در (ویرایش شده)

صدای جر و بحث سرم را به بند کشیده بود. به دیوار کنار در تکیه داده و گوش‌هایم را گرفته بودم و دانه های اشک از چشم‌هایم روی موزائیک خانه فرود می‌آمد.

صدای ناله سعید که بلند شد، زیر پایم خالی شد و دو زانو نشستم؛ این روزهای تیره، تمام شدنی نبودند! شانه‌هایم گویی خاطراتش را با خود هر روز حمل‌ می‌کردند که آنگونه شکسته شده بودند.

کنار دیوار مانند جنین خود را بغل گرفتم. صدا برایم کم کم محو شد و پلک‌هایم قصد فرار از مهلکه را کردند.

***

دستی رو شانه‌هایم به حرکت در می‌آمد، پلک‌های خسته‌ام را باز کردم و چند بار بر هم زدم تا تصویر محو مقابلم را ببینیم.

سعید با نگاهی تکیده بالای سرم نشسته بود و به من چشم دوخته بود. لبانش چاک خورده و خون بینی‌اش در لا به لای ریش‌های مردانه‌اش گم شده بود.

آب دهانم را به سختی فرو فرستادم و بغض کرده لب باز کردم:

_ سعید! کِی تموم میشه؟

سعید که از حالم مطمئن شده بود، تکیه‌اش را به دیوار داد و خیره شد به تابلوی کوچک نقاشی بچگی‌مان!

نفس عمیقی کشید که چند باره به سرفه افتاد. بدنم هنوز کوفته شده بود، آرام ایستادم و به آشپزخانه کوچک‌مان رفتم. هنوز بوی نم، در آشپزخانه پیچیده بود؛ هر چند سعید بعداز تذکرهای چند باره‌ام می‌گفت، مشکل نم را حل کرده!

لیوانی را از سبد برداشتم و با شیر آب پر کردم. قرصش را از لیوان برداشتم و بعداز چند قدم، کنارش دوز زانو نشستم.

- بخور جان بهار! ریه‌ات داره اوضاعش وخیم‌تر میشه.

پوزخندی کنار لبش سبز شد. با صدای گرفته‌ای آرام گفت:

- همه چیز وخیمه! ریه من بماند.

نگاه سر خورده‌ام جز جز صورتش را بررسی می‌کرد. واقعا این سعید بود؟ همان سعید پر انگیزه؟ باورش سخت بود.

راستش اصلا اسمم را دوست نداشتم. دفتر زندگی من خزان زده بود و بهاری نداشت. تازگی و طراوتش مانند نسیمی زودگذری بود که گذشت و تمام شد!

پاییز، سردی و دوری‌اش، سختی و حسرتش بیشتر به من می‌آمد تا بهار. بهار زندگی من خیلی وقت بود که غزل خداحافظی را خوانده بود.

ویرایش شده توسط marzii79
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...