ماسو ارسال شده در سهشنبه در 02:58 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:58 AM پارت۲۵ با تعجب گفتم - کجا داری میری - دارم میرم خونه سکینه خانم اش داره سبزی پاک کنم براش باشه ای زیر لب گفتم و به طرف اتاق رفتم و دوباره مشغول بافتن شدم چندساعتی را مشغول بافتن بودم با صدای در خانه به خودم امدم و بلند شدم مامان امده بود چادرش را در اورد و گوشه ای دراز کشید - چی شد سبزی ها پاک شد - اره مادر تموم شد فردا اش پشت پای پسرشو بار میذاره سعید هفته پیش رفته سربازی سعید پسر دوم سکینه خانم بود به اشپزخانه رفتم و زیر سیب زمینی هارا خاموش کردم و همانطور داغ داغ پوست کندم دست هایم قرمز شده بود بعد از درس کردن کوکو ها رو به مامان گفتم - مواظب کوکو ها باش من میخوام برم تابلو رو ببافم باشه ای گفت و از جایش بلند شد ظهر نهار خوردیم و من باز مشغول بافتن شدم شب بابا نیامد انگار از دست من فراری بود فکرکنم میدانست که اگر ببینمش باز همان حرف های تکراری همیشه را میزنم دست خودم نیست باید هر هفته ان حرف هارا تکرار کنم و هر هفته اخرش به جنگ و دعوا تمام شود تابلو فرش را به پذیرایی اوردم و مشغول بافتن شدم نهار دیر وقت اماده شده بود و هنوز گرسنه نشده بودیم مامان انگار خمار شده بود که دست هایش را در بغل گرفته بود و به بخاری چسبیده بود میدانستم چه میخواهد با اخم های درهم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم - برو بردار بکش اون صاب مردرو اینقد نچسب به اون بخاری با خوشحالی به طرف اشپزخانه دوید و سیم هارا از زیر اپن بیرون کشید و پیک نیک را روشن کرد و شروع کرد به کشیدن از بوی دود به سرفه افتادم و رفتم پنجره را باز کردم - مامان یادته همیشه گلای شمعدونی داشتیم؟ چقدر قشنگ گل میدادن صورتی و قرمز بودن مامان سرش را تکان داد و یادمه ای زیر لب گفت و دوباره مشغول شد همانطور که نخ را کوک میزدم گفتم - از بس که دود به خورد گلا دادین خشک شدن سیاه شدن و مردن اهی کشیدم این حرف ها دیگر فایده نداشت به جای اینکه اوضاع را بهتر کند بدتر میکرد مامان همیشه به این حرف ها بی اعتنا بود اما برای بار اخر تلاشم را کردم - مامان جان قربونت برم بیا برو کمپ ترک کن پاک شو اینقدر تو این مرداب فرو نرو با عصبانیت به من که به او زل زده بودم نگاه کرد و گفت - زهر مارم کردی عارفه ولم کن دست بردار نمیتونم میفهمی نمیتونم نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7528 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در سهشنبه در 02:59 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 02:59 AM (ویرایش شده) پارت۲۶ اشک به چشم هایم هجوم اورد اما نباید گریه میکردم بی خیال این حرف ها شدم و تابلو را بافتم انشب تا صبح بیدار بودم و مامان هم ناراحت از حرف های من رفت در اتاق خوابید و حتی یک کلمه هم با من حرف نزد صبح وقتی روز بیدار شد من خوابیدم و تا ظهر خواب بودم و اصلا نفهمیده بودم مامان رفته بود خانه سکینه خانم تا به اشش کمک کند از تابلو فرش چیزی نمانده بود و اخرایش بود بیدار شدم بعد از خوردم چای و لقمه ای نان باز مشغول بافتن شدم اخرین رج را بافتم و بعد از چند رج ساده بافی بسم الله گویان چله را تیک تیک بریدم نگاهی به دسترنجم کردم و خدارا شکر کردم که توانستم تمامش کنم در خانه باز شد و مامان با یک کاسه اش وارد شد کاسه را روی اپن گذاشت و با ناراحتی گفت - سکینه خانم اینو واسه تو فرستاده تحمل ناراحتیش را نداشتم جلو رفتم و بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم - ناراحت نباش صنم من میدونی که تحمل ناراحتیتو ندارم با بغض گفت - عارفه تو داری منو عذاب میدی با حرفات میدونی که نمیتونم چرا گیر میدی سرم را در اغوشش فرو بردم وگفتم - باشه عشقم تو اصلا نرو کمپ فقط ناراحت نباش بابا کجاس که نمیاد دست هایش را دورم حلقه کرد و نمیدانمی زمزمه کرد بعد از چند دقیقه ارامش بخش از اغوشش بیرون امدم و گفتم - من باید برم تابلو فرش رو بدم کارگاه زود میام - اول اشتو بخور بعد برو خسته ای باشه ای زیر لب گفتم از ان اش خوش رنگ و لعاب نمی شد گذشت اش را خوردم و به اتاق رفتم لباس هایم را پوشیدم و تابلو فرش را لوله کردم و بیرون رفتم به طرف کارگاه که دو خیابان بالا تر بود به راه افتادم تابلو را به خانم فکور دادم و بعد از کلی تعریف و تمجید گفت یک تابلوی دیگر بردارم اما من خسته بودم و نمیتوانستم یک تابلوی دیگر را ببافم و گفتم هفته بعد می ایم و میبرم باشه ای گفت و پولی را در پاکت گذاشت و به من داد در راه به مغازه قربان اقا رفتم و کلی خرید کردم که دوباره قربان اقا تا دم در اوردشان وارد خانه شدم و خرید هارا جابه جا کردم مرغ هارا بسته بندی کردم و تمام وسایل را در اشپزخانه چیدم به حمام رفتم و لباس هایم را شستم وقتی از حمام بیرون امدم شب شده بود وصدای بابا می امد انگار امده بود لباسهایم را در اتاق روی بخاری پهن کردم و بیرون رفتم سلامی دادم و کنارشان نشستم بابا مثل همیشه سلامی داد و استکان چایی را جلویم گذاشت چقدر این چایی کنار عزیزانم مزه میداد مامان شام درست کرده بود بوی ماکارونی خانه را برداشته بود یک لحظه یاد گذشته افتادم چقدر کنار هم خوش بودیم شام را خوردیم و بابا و مامان خوابیدند ظرف ها را شستم و به اتاقم رفتم تا وسایلم را برای رفتن به خوابگاه بردارم ساکم را مرتب کردم و گوشه ای گذاشتم درس هایم روی هم تلنبار شده بود و در این دو روز هم که هیچی ننوشته بودم ان شب تا صبح درس نوشتم و خواندم فردا امتحان عربی داشتیم و من هرچیزی یاد داشتم غیر از عربی ساعت های سه صبح بود که خوابیدم و ساعت شیش با بدن دردی عجیب و سوزش چشم هایم دوباره از خواب بیدار شدم لباس هایم را اتو زدم و کیف و وسایلم را برداشتم بابا هنوز خواب بود اما مامان در اشپزخانه بود و داشت کاری انجام میداد لباس پوشیده و اماده به طرف در خانه رفتم که مامان با یک ساندویچ که در پلاستیک پیچیده بود به طرفم امد - بگیر یه چیزی بخور ضعف میکنی مادر مواظب خودت باش لبخندی زدم و در اغوشش پریدم - توهم مواظب خودت و بابا باش مامان خواهش میکنم یکم به خودتون بیایین از اغوشش بیرون امدم ساندویچ را در بغل کیفم چپاندم و کفش هایم را پوشیدم کیف و ساکم را برداشتم و بیرون رفتم صدای بوق ماشین خبر از امدن اقای قاسمی میداد در را باز کردم و سوار ماشین شدم سلام صبح بخیری زمزمه کردم که اقای قاسمی با روی خوش جوابم را داد و به طرف مدرسه به راه افتاد دم در مدرسه از ماشین پیاده شدم و با اقای قاسمی خداحافظی کردم ساکم را پشت در خوابگاه گذاشتم و وارد مدرسه شدم کلاس ها کم و بیش پر بود و بقیه هم داشتند برای خودشان میچرخیدند هنوز موسوی نیامده بود روی صندلی کلاس عربی نشستم و کتاب را در اوردم کمی که کتاب خواندم معلم امد و دستور جمع کردن کتاب را دادو برگه امتحان را پخش کرد استرس گرفته بودم و کف دست هایم عرق کرده بود حتی فرصت نشد یک لقمه از ساندویچم را بخورم تا کمی فشارم بالا بیاید بدنم به رعشه افتاده بود زنگ زده شد و خانم مولایی برگه هارا گرفت کلاس کم و بیش خالی بود و بیشتر بچه ها رفته بودند سرم را روی میز گذاشتم تا کمی حالم بهتر شود بدنم رعشه میرفت دست هایم بی حس و سرد بود و حال اینکه ساندویچ را در بیاورم بخورم نداشتم سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم خودکارم روی میز بود کتابم را در کیفم گذاشتم ویرایش شده دیروز در 06:25 PM توسط ماسو نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7529 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در دیروز در 06:26 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:26 PM پارت۲۷ - بچه ها ذاکری رو نگاه کنین باز که داری میلرزی نکنه باز هیچی نبوده خونتون بخوری ها صدای ناهید بود همیشه خدا دلش میخواست من را مزحکه خاص و عام کند و خودش هرهر بخندد اعتنایی نکردم و نفس عمیقی کشیدم خودکارم را برداشتم تا در کیفم بگذارم ناهید که در میز جلو بود به طرف میز من خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت و به صورتم زل زد - نکنه بابای معتادت کار نمیکنه که چیزی ندارین بخورین ها؟راستی شنیدم مامانتم معتاده میشینه صبح تا شب با بابات میکشه دیگه رسما به گدایی افتادین اره دیگر چیزی نشنیدم گوش هایم سوت کشید مامانم مادر برگ گلم چطور میتوانست راجب مادرم اینجور حرف بزند راجب پدرم خون جلوی چشم هایم را گرفت دیگر ناهید را نمیدیدم نگاهم به دست هایش بود که به طرف عجیبی داشت کشیده و کشیده تر میشد نمیدانم چه شد که خودکار را در وسط دستش فرو کردم و با لذت به قطره های خون که روی صورتم میپاشید خیره شدم صدای جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست جلوی لذت تماشای این صحنه را بگیرد راوی وسط کلاس عربی ناهید دستش را که خودکار عارفه وسطش بود گرفته بود و از ته دل جیغ میکشید عارفه اما بهتش زده بود انگار در خواب بود که حتی جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست بیدارش کند سارا و خورشید که تا ان زمان داشتند به یاوه گویی های ناهید میخندیدند بهت زده کنار در کلاس ایستاده بودند و نمیتوانستند چیزی که میبینند را هضم کنند خورشید زودتر به خود امد و بی هیچ حرفی به طرف پله های راهرو دوید پله هارا دوتا یکی پایین رفت و با رنگی پریده رو به خانم موسوی که کنار راهرو ایستاده بود وبه یکی از بچه های سال نهمی درباره موهایش تذکر میداد گفت - خانم خانم عارفه ناهید موسوی نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت و با اخم گفت - درست حرف بزن ببینم چی میگی خورشید دستش را روی سینه اش گذاشت و نصفه نیمه گفت - خانم عارفه خودکار رو زد تو دست ناهید الان ناهید داره از حال میره همهی کسانی که در راهرو بودند بهت زده به خورشید نگاه کردند سکوت راهرو باعث شد تازه صدای جیغ های گوش خراش ناهید به پایین برسد موسوی هول کرده چادرش را کشید و با دو به طبقه بالا رفت بچه ها همه پشت سرش رفتند در کلاس باز بود موسوی با دیدن صحنه دلخراش دست ناهید سرش گیج رفت دستش را کنار دیوار گرفت و فورا گوشی اش را در اورد به اورژانس زنگ زد ناهید با دیدن موسوی و بچه ها تازه انگار به خودش امد که از حال رفت و با همان دست روی صندلی افتاد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7648 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.