ماسو ارسال شده در 16 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر پارت۲۵ با تعجب گفتم - کجا داری میری - دارم میرم خونه سکینه خانم اش داره سبزی پاک کنم براش باشه ای زیر لب گفتم و به طرف اتاق رفتم و دوباره مشغول بافتن شدم چندساعتی را مشغول بافتن بودم با صدای در خانه به خودم امدم و بلند شدم مامان امده بود چادرش را در اورد و گوشه ای دراز کشید - چی شد سبزی ها پاک شد - اره مادر تموم شد فردا اش پشت پای پسرشو بار میذاره سعید هفته پیش رفته سربازی سعید پسر دوم سکینه خانم بود به اشپزخانه رفتم و زیر سیب زمینی هارا خاموش کردم و همانطور داغ داغ پوست کندم دست هایم قرمز شده بود بعد از درس کردن کوکو ها رو به مامان گفتم - مواظب کوکو ها باش من میخوام برم تابلو رو ببافم باشه ای گفت و از جایش بلند شد ظهر نهار خوردیم و من باز مشغول بافتن شدم شب بابا نیامد انگار از دست من فراری بود فکرکنم میدانست که اگر ببینمش باز همان حرف های تکراری همیشه را میزنم دست خودم نیست باید هر هفته ان حرف هارا تکرار کنم و هر هفته اخرش به جنگ و دعوا تمام شود تابلو فرش را به پذیرایی اوردم و مشغول بافتن شدم نهار دیر وقت اماده شده بود و هنوز گرسنه نشده بودیم مامان انگار خمار شده بود که دست هایش را در بغل گرفته بود و به بخاری چسبیده بود میدانستم چه میخواهد با اخم های درهم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم - برو بردار بکش اون صاب مردرو اینقد نچسب به اون بخاری با خوشحالی به طرف اشپزخانه دوید و سیم هارا از زیر اپن بیرون کشید و پیک نیک را روشن کرد و شروع کرد به کشیدن از بوی دود به سرفه افتادم و رفتم پنجره را باز کردم - مامان یادته همیشه گلای شمعدونی داشتیم؟ چقدر قشنگ گل میدادن صورتی و قرمز بودن مامان سرش را تکان داد و یادمه ای زیر لب گفت و دوباره مشغول شد همانطور که نخ را کوک میزدم گفتم - از بس که دود به خورد گلا دادین خشک شدن سیاه شدن و مردن اهی کشیدم این حرف ها دیگر فایده نداشت به جای اینکه اوضاع را بهتر کند بدتر میکرد مامان همیشه به این حرف ها بی اعتنا بود اما برای بار اخر تلاشم را کردم - مامان جان قربونت برم بیا برو کمپ ترک کن پاک شو اینقدر تو این مرداب فرو نرو با عصبانیت به من که به او زل زده بودم نگاه کرد و گفت - زهر مارم کردی عارفه ولم کن دست بردار نمیتونم میفهمی نمیتونم نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7528 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 16 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر (ویرایش شده) پارت۲۶ اشک به چشم هایم هجوم اورد اما نباید گریه میکردم بی خیال این حرف ها شدم و تابلو را بافتم انشب تا صبح بیدار بودم و مامان هم ناراحت از حرف های من رفت در اتاق خوابید و حتی یک کلمه هم با من حرف نزد صبح وقتی روز بیدار شد من خوابیدم و تا ظهر خواب بودم و اصلا نفهمیده بودم مامان رفته بود خانه سکینه خانم تا به اشش کمک کند از تابلو فرش چیزی نمانده بود و اخرایش بود بیدار شدم بعد از خوردم چای و لقمه ای نان باز مشغول بافتن شدم اخرین رج را بافتم و بعد از چند رج ساده بافی بسم الله گویان چله را تیک تیک بریدم نگاهی به دسترنجم کردم و خدارا شکر کردم که توانستم تمامش کنم در خانه باز شد و مامان با یک کاسه اش وارد شد کاسه را روی اپن گذاشت و با ناراحتی گفت - سکینه خانم اینو واسه تو فرستاده تحمل ناراحتیش را نداشتم جلو رفتم و بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم - ناراحت نباش صنم من میدونی که تحمل ناراحتیتو ندارم با بغض گفت - عارفه تو داری منو عذاب میدی با حرفات میدونی که نمیتونم چرا گیر میدی سرم را در اغوشش فرو بردم وگفتم - باشه عشقم تو اصلا نرو کمپ فقط ناراحت نباش بابا کجاس که نمیاد دست هایش را دورم حلقه کرد و نمیدانمی زمزمه کرد بعد از چند دقیقه ارامش بخش از اغوشش بیرون امدم و گفتم - من باید برم تابلو فرش رو بدم کارگاه زود میام - اول اشتو بخور بعد برو خسته ای باشه ای زیر لب گفتم از ان اش خوش رنگ و لعاب نمی شد گذشت اش را خوردم و به اتاق رفتم لباس هایم را پوشیدم و تابلو فرش را لوله کردم و بیرون رفتم به طرف کارگاه که دو خیابان بالا تر بود به راه افتادم تابلو را به خانم فکور دادم و بعد از کلی تعریف و تمجید گفت یک تابلوی دیگر بردارم اما من خسته بودم و نمیتوانستم یک تابلوی دیگر را ببافم و گفتم هفته بعد می ایم و میبرم باشه ای گفت و پولی را در پاکت گذاشت و به من داد در راه به مغازه قربان اقا رفتم و کلی خرید کردم که دوباره قربان اقا تا دم در اوردشان وارد خانه شدم و خرید هارا جابه جا کردم مرغ هارا بسته بندی کردم و تمام وسایل را در اشپزخانه چیدم به حمام رفتم و لباس هایم را شستم وقتی از حمام بیرون امدم شب شده بود وصدای بابا می امد انگار امده بود لباسهایم را در اتاق روی بخاری پهن کردم و بیرون رفتم سلامی دادم و کنارشان نشستم بابا مثل همیشه سلامی داد و استکان چایی را جلویم گذاشت چقدر این چایی کنار عزیزانم مزه میداد مامان شام درست کرده بود بوی ماکارونی خانه را برداشته بود یک لحظه یاد گذشته افتادم چقدر کنار هم خوش بودیم شام را خوردیم و بابا و مامان خوابیدند ظرف ها را شستم و به اتاقم رفتم تا وسایلم را برای رفتن به خوابگاه بردارم ساکم را مرتب کردم و گوشه ای گذاشتم درس هایم روی هم تلنبار شده بود و در این دو روز هم که هیچی ننوشته بودم ان شب تا صبح درس نوشتم و خواندم فردا امتحان عربی داشتیم و من هرچیزی یاد داشتم غیر از عربی ساعت های سه صبح بود که خوابیدم و ساعت شیش با بدن دردی عجیب و سوزش چشم هایم دوباره از خواب بیدار شدم لباس هایم را اتو زدم و کیف و وسایلم را برداشتم بابا هنوز خواب بود اما مامان در اشپزخانه بود و داشت کاری انجام میداد لباس پوشیده و اماده به طرف در خانه رفتم که مامان با یک ساندویچ که در پلاستیک پیچیده بود به طرفم امد - بگیر یه چیزی بخور ضعف میکنی مادر مواظب خودت باش لبخندی زدم و در اغوشش پریدم - توهم مواظب خودت و بابا باش مامان خواهش میکنم یکم به خودتون بیایین از اغوشش بیرون امدم ساندویچ را در بغل کیفم چپاندم و کفش هایم را پوشیدم کیف و ساکم را برداشتم و بیرون رفتم صدای بوق ماشین خبر از امدن اقای قاسمی میداد در را باز کردم و سوار ماشین شدم سلام صبح بخیری زمزمه کردم که اقای قاسمی با روی خوش جوابم را داد و به طرف مدرسه به راه افتاد دم در مدرسه از ماشین پیاده شدم و با اقای قاسمی خداحافظی کردم ساکم را پشت در خوابگاه گذاشتم و وارد مدرسه شدم کلاس ها کم و بیش پر بود و بقیه هم داشتند برای خودشان میچرخیدند هنوز موسوی نیامده بود روی صندلی کلاس عربی نشستم و کتاب را در اوردم کمی که کتاب خواندم معلم امد و دستور جمع کردن کتاب را دادو برگه امتحان را پخش کرد استرس گرفته بودم و کف دست هایم عرق کرده بود حتی فرصت نشد یک لقمه از ساندویچم را بخورم تا کمی فشارم بالا بیاید بدنم به رعشه افتاده بود زنگ زده شد و خانم مولایی برگه هارا گرفت کلاس کم و بیش خالی بود و بیشتر بچه ها رفته بودند سرم را روی میز گذاشتم تا کمی حالم بهتر شود بدنم رعشه میرفت دست هایم بی حس و سرد بود و حال اینکه ساندویچ را در بیاورم بخورم نداشتم سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم خودکارم روی میز بود کتابم را در کیفم گذاشتم ویرایش شده 18 تیر توسط ماسو نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7529 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 18 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر پارت۲۷ - بچه ها ذاکری رو نگاه کنین باز که داری میلرزی نکنه باز هیچی نبوده خونتون بخوری ها صدای ناهید بود همیشه خدا دلش میخواست من را مزحکه خاص و عام کند و خودش هرهر بخندد اعتنایی نکردم و نفس عمیقی کشیدم خودکارم را برداشتم تا در کیفم بگذارم ناهید که در میز جلو بود به طرف میز من خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت و به صورتم زل زد - نکنه بابای معتادت کار نمیکنه که چیزی ندارین بخورین ها؟راستی شنیدم مامانتم معتاده میشینه صبح تا شب با بابات میکشه دیگه رسما به گدایی افتادین اره دیگر چیزی نشنیدم گوش هایم سوت کشید مامانم مادر برگ گلم چطور میتوانست راجب مادرم اینجور حرف بزند راجب پدرم خون جلوی چشم هایم را گرفت دیگر ناهید را نمیدیدم نگاهم به دست هایش بود که به طرف عجیبی داشت کشیده و کشیده تر میشد نمیدانم چه شد که خودکار را در وسط دستش فرو کردم و با لذت به قطره های خون که روی صورتم میپاشید خیره شدم صدای جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست جلوی لذت تماشای این صحنه را بگیرد راوی وسط کلاس عربی ناهید دستش را که خودکار عارفه وسطش بود گرفته بود و از ته دل جیغ میکشید عارفه اما بهتش زده بود انگار در خواب بود که حتی جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست بیدارش کند سارا و خورشید که تا ان زمان داشتند به یاوه گویی های ناهید میخندیدند بهت زده کنار در کلاس ایستاده بودند و نمیتوانستند چیزی که میبینند را هضم کنند خورشید زودتر به خود امد و بی هیچ حرفی به طرف پله های راهرو دوید پله هارا دوتا یکی پایین رفت و با رنگی پریده رو به خانم موسوی که کنار راهرو ایستاده بود وبه یکی از بچه های سال نهمی درباره موهایش تذکر میداد گفت - خانم خانم عارفه ناهید موسوی نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت و با اخم گفت - درست حرف بزن ببینم چی میگی خورشید دستش را روی سینه اش گذاشت و نصفه نیمه گفت - خانم عارفه خودکار رو زد تو دست ناهید الان ناهید داره از حال میره همهی کسانی که در راهرو بودند بهت زده به خورشید نگاه کردند سکوت راهرو باعث شد تازه صدای جیغ های گوش خراش ناهید به پایین برسد موسوی هول کرده چادرش را کشید و با دو به طبقه بالا رفت بچه ها همه پشت سرش رفتند در کلاس باز بود موسوی با دیدن صحنه دلخراش دست ناهید سرش گیج رفت دستش را کنار دیوار گرفت و فورا گوشی اش را در اورد به اورژانس زنگ زد ناهید با دیدن موسوی و بچه ها تازه انگار به خودش امد که از حال رفت و با همان دست روی صندلی افتاد 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7648 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت۲۸ نیمکت ها قرمز شده بودند و همه جا لکه ای از خون دیده میشد عارفه در بهت بود و انگار که هیچ چیز نمیفهمید اورژانس امده بود و ناهید را برای انجام جراحی کوچک به بیمارستان بردند خانم موسوی در دفترش نشسته بود و با عصبانیتی اشکار سر عارفه که روی صندلی نشسته بود و به دست هایش خیره بود داد میزد صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی در فضا پیچید و پشت بندش بوی عطر گران قیمتی امد موسوی با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود به در دفتر که یک زن خوش پوش و قد بلند با مانتوی سرمه ای خوش دوخت و شالی مشکی ایستاده بود نگاه کرد از جایش بلند شد و به طرف ان زن رفت پشت بند زن چند مرد و زن دیگر وارد اتاق شدند و بعد از احوال پرسی با موسوی روی صندلی های روبه روی عارفه نشستند موسوی از دیدن ان زن حسابی جا خورده بود چرا امده بود؟ اخر چرا باید همسر نماینده مجلس بیایید مدرسه انها ان هم الان که او فقط به کمیته و بهزیستی زنگ زده بود نه به نماینده با بهت بفرماییدی گفت که زن کنار بقیه نشست و موسوی هم روی صندلیش نشست عارفه همچنان در بهت بود موسوی شروع کرد - خانما و اقایون زنگ زدم که بیایید اینجا تا بگم که ما دیگه نمیتونیم این دخترو در مدرسه قبول کنیم این خانم امروز زده دست یکی از بچه هارو ناکار کرده دکترا گفتن اگه یه کم دیر تر میرسیدن عصب های دستش از بین میرفت این دختر هیولاس مدرسه ما نیاز به هیولا نداره بدن عارفه یک لحظه لرز برداشت اما نگاهش تکان نخورد تک تک حضار با بهت به عارفه نگاه کردند خانم جمالی که عضو کمیته بود زودتر به خود امد و رو به عارفه گفت - عارفه تو چیکار کردی مگه قرار نبود فقط درس بخونی ها چرا اینجوری اینده خودتو بازیچه کردی عارفه اصواتی نا معلوم را زیرلب زمزمه کرد که جمالی در بین انها فقط کلمه مادرم را تشخیص داد اقای سیوکی مدیر کمیته رو به خانم موسوی گفت - خانم موسوی اینبار رو هم بخشش کنید حتی اگه لازمه من خودم میرم با خانواده اون دختر صحبت میکنم که رضایت بدن خانم موسوی بلند شد و رو به حضار گفت - اخه این دفعه اولش نیس این دختر مریضی روحی داره تحت تاثیر خانوادش اینجوری شده باید درمان بشه قطره ای اشک روی گونه عارفه نشست که فقط چشمان تیز بین خانم صباحی ان را شکار کرد موسوی رو به عارفه با داد گفت - چرا لال شدی ها خب حرف بزن چرا خودکارو زدی به دست ناهید تومگه روانیی که اینکارا رو میکنی ها جمالی پای راستش را روی پای چپش انداخت و به موسوی خیره شد و گفت - دیگه دارین زیادی بزرگش میکنین خانم موسوی اینجوریام نیس موسوی که دیگر تاب و تحمل انکار هارا نداشت ناخواسته صدایش بلند شد و با عصبانیت اشکار گفت - نه انگار من الکی زنگ زدم به شما ها دارم میگم خودکار رو تو دستش دختره فرو کرده که از بس جیغ زد از حال رفت خانوادش اومدن میگن باید این دختر اخراج بشه انگار شماها نمیفهمین بعد از اتمام حرفش یقه عارفه را گرفت و بلندش کرد و با صدایی که کنترلش از دستش خارج شده بود داد زد - دختره نفهم مگه لالی ها چرا اینکارو کردی؟ اینقد میزنمت تا بفهمی نباید تو مدرسه من اینکارا رو کنی باید پدر و مادرت بیان پروندتو تحویل بگیرن عارفه از بهت در امده بود و با چشم های درشت شده به موسوی نگاه میکرد تقلایی نمیکرد اما بدنش به لرز نشسته بود خانم صباحی با ناراحتی بلند شد و به طرف موسوی امد و گفت - خانم چه خبره ول کن بچرو خوبه الان ما اینجاییم اینجوری میکنی وای به حالی که نباشیم موسوی بدون اینکه عارفه را ول کند گفت - خانم این دختر منو بدبخت کرده تمام سابقه کاری منو زیر سئوال برده موسوی و صباحی در حال بحث بودند و این وسط عارفه بود که چشم هایش سیاهی میرفت و حالش به شدت بد بود یکدفعه رنگش سفید پرید و در دستان موسوی بیهوش شد و روی صندلی افتاد موسوی با بهت و صباحی با خشم و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند صباحی نگاهی به موسوی انداخت و گفت - تحویل بگیر خانم برو بگو اب بیارن دختر بیچاررو سکته دادی وای به حالت اتفاقی براش بیفته شما رو از مدیریت منع میکنم این چه رفتار زشتیه که با دانش اموز دارین خانم این بچه ها قلبشون نازک و ضعیفه ممکنه از ترس زیاد سکته کنن الانم زنگ بزنین اورژانس بیاد موسوی هول کرده گوشی اش را در اورد و به اورژانس زنگ زد 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8049 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله میکشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8050 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماسو ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/331-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%D9%85%DB%8C%DA%A9%D9%86%D9%85-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8051 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.