nargess128 ارسال شده در 11 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) عنوان: تَلازُم نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام خلاصه: عشق، چه ساده بیرحمانه در قلبش میگنجد! عشقی که دختر قصهی ما به جانش افتاده است، مُهَنایی که گمان میکرد عشق چیزی بیهوده است؛ اما پنج سال است که درگیرش است. حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگتر است، تصور میکند و اما گریه میکند برای رویایی که هیچوقت واقعی نیست. با روبهرو شدن به حوادثی که مانند گردباد به جانش میافتد... . تَلازُم: به معنی وابسته به هم بودن. مقدمه: به تنهاییات سرک میکشم سطری ناخوانده را با خیالت مینویسم راهی نمانده... تا به تصویرهای گمشدهات برگردم تنها بوی بهار است که دستهای مرا به کشف حس تو برمیگرداند چهقدر برایت دوست داشتن راه میروم و کوچه تمام نمیشود! ویراستار. @marzii79 ویرایش شده 19 فروردین توسط marzii79 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (فصل اول) دستانش را زیر چانهاش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابانها را نگاه میکرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید. به کسی که این کار را انجام داده بود، خیره شد. شیما بود، دوست هم دانشگاهی و همکارش... . کسی که برای مهنا خواهر بود... . شیما با لبخند میگوید: - حقا که واقعاً یه دکتری مهنا. لبخند تبسمی برایش زد: - دلم میخواد زودتر ببینمش شیما. شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار میداد. - مهنا؟ میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی دربارهی کار و بیمارستان حرف بزنیم،اینطوری بهتره. مهنا اصلا حرفهای او را متوجه نشده بود: - شیما، من خیلی دوسش دارم؛ نمیتونم ازش بگذرم. اما بعد با گیجی گفت: - اِ! چی گفتی؟ شیما کلافه، دستی به صورتش کشید: - میگم، میشه درباره کار و بیمارستان سخن بگیم؟ مهنا سرش را پایین انداخت: - راست میگی؛ شیما جلسه پیوند قلب کی هست؟ نگاهی به ساعت شیشهای و مارک دارش انداخت: - بیست دقیقه دیگه. هولزده، سراسیمه کیفش را از روی میز برداشت و چادرش را هم روی سرش درست کرد: - بریم شیما که خیلی دیر شده... . شیما از عجلهای که به مهنا دست داده بود، بر او هم دست داد: - آره، بریم... . هردو از کافه خارج شدند و راهی بیمارستان شدند. وقتی که رسیدند، مهنا به اتاقش رفت و روپوش سفیدرنگ را بر تنش کرد و به سمت اتاق جلسه حرکت کرد. تقهای به در زد و وارد اتاق جلسه شد. روی صندلی کنار شیما جا باز کرد و نشست. صحبتهای آقای مسعودی به گوشش فرا رسید: - این هفته خانم افروزی و آقای افروزی پیوند قلب رو داشتهباشن، مینا دختریِ که ۵ سالشه و قراره فردا پیوند قلب داشتهباشه و آرزوشِ که زنده از اتاق عمل بیرون بیاد. مهنا و شهاب همزمان سرشان را بالا آورند و با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند. هر چند که تا الان یکبار با همدیگر عمل پیوند قلب داشتهاند. جلسه که به اتمام رسید، مهنا تنهایی راه خانه را در پیش گرفت. دَرِ خانه را با کلید باز کرد و وارد شد. مادرش درحال درست کردن قیمه بادمجان برای مهمانان شب بود که داشت برایشان مُهیا میکرد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2303 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغوش گرفت. مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بغل کردهاست. مهنا را دید که با لبخند او را بغل کرده است و چشمانش هم بسته است. پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت: - تویی مادر؟ با خوشحالی وصفناپذیر گفت: - آره مامان، منم. از بغل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمهای که در حال پختن بود، اشاره کرد: - امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزهاس؟ مادرش با ذوق وصفناشدنی گفت: - زنعمو حسنِت و پسرش شهاب.نمیدونم چرا عموت نمیاد! با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد. با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجانهایی افتاد که در حال قُل زدن بودند. با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباسهایش را از تنش خارج کرد. بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین اتفاقی بود که برایش افتاده بود. موهایی که بافت داده بودِشان را باز کرد و خودش را روی تختش پرت کرد و شروع به گریه شد: - نمیتونم فراموشش کنم خداجون چطوری؟ پنج سالِ که دارم از این درد و غم میسوزم. هق زد: - میتونی کُمکم کنی؟ ماه محرم نزدیکِ، خواهش میکنم کاری کن من دیگه بهش فکر نکنم... . *** - قیچی... . قیچی را به دستش داد و نگاه دقیقش را به شهاب جدی، سوق داد. دلش را بردهبود و او نمیتوانست طاقت بیاورد که او در مقابل شهاب قرار گرفته است. عمل که تمام شد، شهاب از اتاق عمل خارج شد و مهنا بلاخره توانست نفس آسودهای از رفتنش بکشد و چشمانش را آهسته ببندد. دستکشهایش را از دستانش خارج نمود و آنها را به سطل زباله انداخت و دستانش را زیر شیر آب قرار داد. از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت اتاقش حرکت کرد... . 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2304 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 14 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2740 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین گوشیاش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت: - الو سلام مهنا، خوبی؟ لبخندی از تهِ دل زد. - سلام بر مهسا کماندو. میدانست مهسا از این حرف متنفر است؛ اما نمیتوانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد. مهنا گوشی را وصل کرد و گفت: - الو؟ مُردی؟ مهسا یکدفعه مانند کوه آتشفشان فوران کرد: - مرگ مُردی! درد مُردی! الهی سر قبرت رو بشورم! چرا اونقدر شیطنت میکنی؟! مهنا خنده سرسری زد. - اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چیکار کنم؟ مهسا با حرص، بحث را عوض کرد: - بیشعوری دیگه! حالا چیکار داشتی منو؟ مهنا جدی شد: - میخواستم بگم که پسفردا ماه محرمه، بیای خونهی پدربزرگ؛ چونکه اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شلهزرد داره. مهسا گوشیاش را به گوش دیگرش برد و گفت: - مهنا؟ با لبخند جوابش را میدهد: - جانم آبجی؟ صدای مهسا غمگین بود: - مراقب قلبت باش. بسپارش به خدا؛ باشه؟ مهنا با درد، چشمانش را بست. دلش میخواست با خواهرش تا اذان صبح صحبت کند تا خالی شود؛ اما الآن وقتش نبود تا حرفهایش را به او بزند. - مهسا؟ میشه دیگه دربارهش حرف نزنی؟ یه وقت دیگه باهات حرف میزنم. مهسا حال خواهرش را میفهمید؛ عشق بود دیگر؛ چیزی که همه مبتلایش میشدند. سکوتی در گوشی ایجاد شده بود که مهنا مجبور شد، صدایش را شنگول کند و بگوید: - خب دیگه مهسا کماندو، من دیگه برم. ظهره، باید برم نماز. اذان هم که گفتن. مهسا با جیغهای بنفشش خداحافظی کرد. تلفن را که قطع کرد، بغضی که در گلویش مانده بود را آزاد کرد. - یعنی میشه فراموشش کنم خدا؟ شانههایش از شدت گریه، تکان میخوردند و این برایش دردناکترین یادگاری از خودش بود. اشکهایش را پاک کرد و به سمت وضوخانهی بیمارستان حرکت کرد تا وضو بگیرد. *** تشهد و سلام را که به اتمام رساند، از نمازخانه بیمارستان بیرون آمد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3109 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین همانطور که میآمد، یکدفعه کسی سد راهش شد. ایستاد. روبهرویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد. - چرا دست از سر شهاب برنمیداری؟ با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد. - منظورت چیه؟ سانیا تو چی میخوای به من بگی؟ دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد. با حرص گفت: - خفهشو! من عاشق شهابم. انگشت اشارهاش را جلوی مهنا قرار داد. - فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی، من میدونم با تو! گرفتی؟ مسخره به نظر میآمد، حالا یکی عاشق شهاب شده بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الآن برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است. اخمی در پیشانیاش جا خوش میکند. - اینکه تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش دارم. هرکاری که میخوای باهام بکنی بکن؛ اما من تا ابد شهاب تو قلبمه. سانیا با تمسخر نگاهش میکند. - باشه خودت خواستی خانم دکتر عاشق! عاشق را با طعنه میگوید و از مهنا دور میشود. با رفتنش، مهنا با بغض با دو پا روی زمین میافتد. شیما با بدو خودش را میرساند و به مهنا میگوید: - پاشو دختر! برات مهم نباشه حرفهای این برج زهرمار رو! یک قطره اشک از گوشهی گونهاش پایین میافتد. - سانیا هیچوقت نمیفهمه عشق چیه شیما. هیچوقت! فقط کسانی میدونن که واقعاً اون رو چشیده باشن. شیما دستان گرمش را بین دستان مهنا، گم کرد. لبخندی برایش زد تا مهنا دلش از حرفهایش گرم شود. - تو حرفت واقعاً درسته. تو باید براش صبر کنی. فریادی میزند که صدایش به پژواک در میآید: - پنج ساله که صبر کردم، دیگه نمیتونم. یقهب مانتوی سفید شیما را گرفت و صورتش را به او نزدیک کرد: - میفهمی؟ دیگه نمیتونم! خسته شدم. از این زجر و درد و غم خسته شدم! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3110 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین شیما به سختی بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم میبارید، به مهنا خیره شد. - درکت میکنم. منو ببین مهنا. مهنا به چشمان قهوهای سوختهی شیما خیره شد. شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت: - بسپارش به خدا. اون بهتر درست میکنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت میده. مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت. - شیما... تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الآن هم با هم همکاریم. از راز همدیگهمون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمیکنه. احساس میکنم که دخترعموش نیستم. شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد. او را درک میکرد؛ چون او هم عاشق شده و بهش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود. از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود، که کسی سد راه او را بست. به کسی که اینکار را کرده بود، خیره شد. سانیا بود. کسی که دشمن خونیاش بود. با پوزخند به شیما گفت: - رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش میارم که مرغهایآسمون به حالش گریه کنن! و از قصد تنهای به شانهی شیما زد و رفت. از عصبانیت نفسنفس میزد. زیر ل*ب غرید: - غلط میکنه دخترهی زپرشک و زشت. رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه کند. چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد. کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت. *** روبهروی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر میکرد که چهگونه با او حرف بزند. امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شلهزرد داشت و شهاب داشت با گوشیاش چت میکرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3111 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند. بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد: - مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟ روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشتسر او قرار دارد. برگشت و با لبخند شهاب غافلگیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را توی این موقعیت پیش آمده ندیده بود. ضربان قلبش در حال اوج بود. هنوز شهاب خیره نگاهش میکرد و او با تعجب. به خود آمد و با تتهپته گفت: - اتفاق... اتفاقی افتاده؟ شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد. - آره. مهنا خنده سرسری زد و سرش را پایین انداخت. - چه اتفاقی؟ شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس برایش غلبه کرد. سرش را بالا آورد و به چشمان قهوهای شهاب خیره شد. شهاب هنوز لبخندش را به خوبی داشت. - اومدم ازت آب بخوام. میشه بدی؟ مهنا نفس آسودهای زد و به طرف یخچال رفت. بطری شیشهای آب را از یخچال خارج کرد و آن را داخل لیوان ریخت؛ اما یک لحظه ایستاد. چهگونه آن را به شهاب بدهد در حالی نگاه خیره شهاب را روی خودش حس میکرد؟ به خودش نهیب زد که: - مهنا حضورش رو بیخیال شو. انگار که اینجا حضور نداره. بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند. برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد. - بفرمایید پسرعمو. شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3112 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 9 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست دخترعمویش هانیه گرفت و شروع به هم زدن شلهزردی شدند که برای امامحسین(ع) بود. چشمهایش را آرام بست و در دلش زمزمهوارانه، آن هم با حسرت گفت: - یا امامحسین! چرا هرچی انتظار میکشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟ همچنان که هم میزد، دعا میکرد و در دلش شهاب را میخواست. چشمانش را آرام باز نمود که با کمال تعجب شهاب را روبهروی خود دید. مهسا در کنارش نبود و کنار شوهرش ایستاده بود و داشت با او حرف میزد. چشمانش را به سختی از او گرفت و دعای آخرش را خواند و کفگیر را به طرفش گرفت. شهاب با ریتم و آهسته، دو عدد پلکش را باز و بسته کرد و کفگیر را از او گرفت. بغض در راه گلویش سد شد. حس میکرد قرار است دیگر او را نبیند. سرش را پایین انداخت و به طرف مادرش حرکت کرد. کنار او نشست و نگاهی به جمعیت کرد. هانیه در حال حرف زدن با پدربزرگش بود. مهسا در حال خندیدن با شوهرش بود و عمههایش هم در حال غیبت بودند. این وسط خودش بود که تنها در میدان بود. در دلش پوزخندی زد و نگاهش را از جمعیت بزرگ پدریاش داد. یکدفعه، گوشیاش زنگ خورد. بیاهمیت از کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد: - بله؟ صدای دختری که آنهم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد. - شما مهنا افروزی هستید؟ با صدای تعجب و کنجکاوش میگوید: - بله خودم هستم. شما؟ دخترک کمی تتهپته افتاد؛ اما گفت: - من... من... نامزد پسرعموتون هستم. شوکه، چشمانش گشاد میشود و به شهابی که در حال همزدن شلهزرد بود، نگاه کرد. بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونهاش سُر خورد. امکان نداشت چنان اتفاقی برایش بیوفتد. تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد. ایجاد تنفری که باعث و بانیاش خودش بود، باعث شد مهنا از او متنفر شود. از جایش برخواست و با پاهای بلندش تند- تند به طرف خانه عمارت به راه افتاد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5254 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 9 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت اشکهایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت. - خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانوادهت؟ فریاد زد: - چرا؟! صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که میگفت: - سهیلا خجالت نمیکشه؟! جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن. نوچنوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینهای دید. چشمانش را محکم بست و یکدفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که در باز شدن همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونهاش زد. - خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو میخواستی کوتاه کنی؟ بیاهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت، از او قاپید. - احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟ فریاد زد: - ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الآن هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو میکشم! هیستریک وارانه پوزخندی زد و گفت: - تو غلط میکنی! با ابروهای بالا رفتهاش گفت: - تو هم غلط میکنی که قیچی رو از دستم گرفتی! مهسا اخمی از مسخرگی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد. - برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی. گنگ نگاهش کرد. - منظورت چیه؟ پوزخندی زد. - دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغهاش شده بود. اونم دو روز پیش. یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند: - فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من میدونم با تو! گرفتی؟ تند گفت: - اسمش چیه؟ با ابروهای بالا رفتهاش گفت: - سانیا. دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالأخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید. - صیغه چند ساله؟ - سه ماه. با تعجب چندبار پلک زد. - مهسا اون سانیای لعنتی واسهم نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5255 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد. - سانیا کیه؟ مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت: - بعداً خودت متوجه میشی. مهسا شانهاش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید میفهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. میگویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت. لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشیهایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطرهای بد به حساب میآمد. نگاهش به آینه روبهرویش افتاد. میخواست چهکار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرانه گفت: - خدایا منو ببخش! بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف دیوار خیره ماند. کمکم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد. *** ماشین را به راست چرخاند و در جادهای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت: - چهقدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم. شیما کمی خودش را جابهجا کرد تا راحتتر روی صندلی بنشیند. - اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت. لبانش را با حرص جمع کرد. - ببین! اینقدر به من دستور نده. پوفی کشید و گفت: - خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق! نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد. - شیما، پریشب موقعی که داشتم شلهزرد پدربزرگمو هم میزدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یکدفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5278 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین: - منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... . حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه میکرد. شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد: - جز... . چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غمآلود گفت: - سانیا! شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد: - چی؟ نفس عصبیاش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت. ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد. ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت: - مطمئنی میخوای بیای بیمارستان؟ چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد: - آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده. از قیافهای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد: - میدونستی خیلی بیشعوری؟ سانیا خندهای سر داد و دستش را روی شانهاش چند بار زد: - شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد میکنی؟ فریاد زد: - چطور؟ شهاب پوزخندی زد: - همونطور که تو به مهنا دروغ گفتی. با حرص به طرفش چرخید: - مجبور بودم! میفهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو دست به اون کار خطرناک زدم. شهاب برای بار دوم پوزخند نثارش کرد و گفت: - نمیخواست اینکار رو انجام بدی خانم دکتر! چرا به همه نمیگی که تو باعث مرگ عمو مجید و حافظهای که مهنا از دست داد شدی؟ چرا؟ چرا سعی در پنهان همه چی داری؟ داد زد: - برای اینکه از بچگی عاشقت بودم دیوونه. شهاب با تنفر به او خیره شد: - حرفات تموم شد؟ من هنوز هم عاشقشم. هرکاری هم بکنی نمیتونی اونو از من جدا کنی. حتی توی این سه ماه! فهمیدی؟ نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش مانده بود را نشکند: - نه نمیفهمم برای اینکه میخوام بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون گریه کنه و زجر بکشه؛ فقط صبر کن و ببین چطوری اینکارو میکنم. شهاب با اخم و تعجب نگاهش کرد و قبل آنکه چیزی بگوید، سانیا از در خارج شد و آن را محکم بست. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5279 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت شیما و مهنا دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن میشدند که با قیافه برزخی سانیا روبهرو شدند. مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه میکرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست به طرف اتاقش برود که سانیا مچ او را در بر گرفت. با تعجب به چهره سانیا انداخت: - چیکار میکنی؟ تو که شهابو برای خودت کردی، بس نیست زجر و آزار اونم با من؟ با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد: - نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق! و به طور قدمهای بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است. چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه میکرد و با غم او هم چشمانش را بست. رفیقش را درک میکرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره میکردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا... در رنج و عذاب او را دریافت میکرد. با صدای گریه و آه و نالهاش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود. - آیآی دستم شیما. آخ... دستم از جا افتاده... . شیما کمکش کرد تا دستش را جا بندازد. نفس راحتی کشید و با گریه گفت: - چرا شیما؟ شیما چیزی نگفت و او را از ته دل ب*غل کرد. *** آهنگ را این بار دهم پلی کرد و چشمانش را بست. - سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بیقرار کردی تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی میروی تو دامنکشان... دل بریدی اما بدان... میکشد مرا بیگمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ایدل ایدل اسیر رفته از یادم ایدل ایدل من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... اگر بدانی چه کرده با من شکنجه... یه آن دو چشم روشن اگر چه عاشقم همیشه تنهاست... ولی چرا تو ولی چرا من بیخبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن... جای من خودت دل بکن... بیخیال من... میروی تو دامنکشان... دل بریدی اما بدان... میکشد مرا بیگمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ایدل ایدل اسیر رفته از یادم ایدل ایدل من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... گریهاش بند نمیآمد و چشمش به عکس شهاب بود. دوباره آهنگ را پلی کرد و گریه کرد تا آنکه در اتاقش باز شد و... . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5280 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت به تندی اشکهایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند. شیما و مهسا! شیما نگاهش به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد: - بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اونقدر خر بازی در نیار؟ هان؟ مهنا جیغ جیغش به راهش افتاد: - آیآی... اونایی که گفتی خودتی! چرا وسط احساسات من پارازیت میندازی؟ هان؟ گاو جونم؟ بیشتر موهایش را کشید که مهسا شروع کرد به خندیدن: - آفرین بیشترتر بکش دلم خنک شه. دختره زرشک! حالا واسه ما گریه میکنه. مهنا با انگشت اشارهاش در حالی که جیغ میزد، برایش تکان داد و گفت: - مهسا کماندو دستم بهت برسه با دستای خودم خفهات میکردم. مهسا با حرص جیغی زد و گفت: - شیما، بیشتر بکش! دلم خنک شه. بیشعور، تازه میخواستم بهت تخفیف بدم؛ اما تو نذاشتی! خدا بگم چیکارت نکنه! شیما سلطان به حرف گوش کردن مهسا شد و موهای مهنا را بیشتر کشید. مهنا هم تلافی کرد و روسری شیما را در آورد و او هم شروع به کشیدن موهایش را شد. حالا هردو نبرد مو کشیدن را شروع کرده بودند. از آن طرف جیغ مهنا به طرف بود و از آن طرف جیغ شیما و مهسایی که داشت از ته دل میخندید. مهسا وقتی به خودش آمد که مهنا هم داشت به طرف او میآمد. موهای مهسا را هم کشید. حالا هر سه داشتند موهای همدیگر را میکشیدند. مهسا، مهنا و شیما، با یکصدا گفتند: - اِ! بسه دیگه! حنجرهام سوخت. هر سه نگاهشان به هم افتاد، شروع به خندیدن کردند. مهنا به طرف آیینه رفت و خودش را در آن دید. با تعجب نگاهی به موهای سیخسیخاش کرد. یکهو فریاد جیغ فرسایش در اتاقش پیچید... . - کثافتا! چه بلایی سر موهام آوردین؟ با غضب به طرف شیما و مهسا حرکت کرد و کوسن را برداشت و به طرف هردویشان، پرت کرد. - گمشید برید بیرون! نمیخوام ببینمتون. شیما و مهسا با خنده از اتاقش خارج شدند و مهنایی که تنها ماند. نفس بلندی کشید و شانه را از داخل کشویش بیرون آورد. باید کاری کند که به شهاب برسد. این غربت را دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. پلکی زد و نفسی بلندی سَر داد. میخواست مقابل سانیا بایستد. با حس درد در سرش، فحشی نثار موهایش کرد و به ادامه شانه کردن موهایش شد. *** شیما، مهسا و مهنا با چشمان قرمز به سانیایی که در حال وراجی کردن بود، نگاه میکردند. - وا! شهاب جان؟ اون کفگیر رو بیزحمت بده! مهنا نگاهش به واکنش شهاب بود؛ اما شهاب تکانی نخورد و با پوزخند گفت: - خودت برو بردارش. چرا از من میخوای؟ مهنا با تعجب، چشمانش گشاد شد. باور نمیکرد که شهاب این حرف را به سانیا بزند. شیما هم تعجب کرده بود، یک سقلمهای به پهلوی مهنا زد. لبخندی روی ل*ب مهنا شکل گرفت. در دلش خدا را شکر گفت. سانیا با حرص، لگدی به پاهای شهاب زد و گفت: - همین الان این کفگیر رو به من میدی؛ وگرنه خودت میدونی که چیکار میکنم! مهنا به شهاب خیره شده بود. حس کرد شهاب یک چیز را از او مخفی میکند. شهاب نگاهش را به سمت چشمان مهنا گره داد. تمنا در چشمان هردویشان موج میزد. قلب هردویشان برای همدیگر میزد؛ اما یک چیز مانع عشقشان به هم میشد... دوری همدیگر و صبر کردن برای عشقشان. شهاب نگاهش را از او گرفت و کفگیر را با حرص به سانیا داد. دیگر طاقت هیچی را نداشت! دلش مهنا را میخواست. مهنا با درد چشمانش را بست. قلبش برای او میتپید و شهاب هم او را میخواست. سانیا تازه نگاهش پی هردویشان افتاد. دندان قروچهای کرد و کفگیر را به سمت مهنا داد. مهنا به خودش آمد و کفگیر را گرفت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5305 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست. مهنا دستانش را محکم روی میلهی کفگیر گذاشت و شروع به همزدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه! حتی برای خودش که داشت در عشقش میسوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد. شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیرهی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آنکه شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت: - شیما تو نمیای؟ من میخوام برم خونه عمه! شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و به مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت: - بیا بریم. شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که در حال خیره به دختر روبهروییاش بود. مهنا همچنان سرش پایین بود و حرفی نزده بود تا شیما حرفی بزند؛ اما گویی لال مانده بود و حرفی نزده بود. شهاب جلو آمد و روبهروی او قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و کمی بالا متمایل شد تا چهره مهنا را ببیند. - دخترعمو؟ روزهی سکوت گرفتید؟ با تعجب نگاهش کرد که متوجه لبخند شیطنت شهاب شد. - نمیخوای حرفی بزنی؟ دلش میخواست جوابش را ندهد، گویی که حس نفرت در دلش کاشته شده بود؛ ولی به آن اهمیت نداده بود. بغض در دلش لانه گشت. سرش را به راست معطوف کرد تا شهاب قیافه بغضدارش را نبیند. شهاب اخمی کرد و صورتش را با حالت قبل برگرداند. - سانیا داره ما رو میبینه مهنا، اونقدر حواسش پی من و توئه که الان دلش میخواد سر از تن هردومون جدا کنه. دستی به ریشهای زبرش کشید. - مهنا... منو ببین! در حالت غم نگاهش کرد. - بگید حرفتون رو. نفس عمیقی کشید و گفت: - یه روزی... برمیگردونمت به جایی که لایقشی! گُنگ نگاهش کرد. - یه جوری حرف بزنید که من متوجه بشم. با ابروانش به پنجرهای که سانیا در حال تماشایشان بود، اشاره نمود. - بعداً برات توضیح میدم. کفگیر را بهدست گرفت و ادامه حرفش را در پیش گرفت: - سه ماه توی این صیغه واسم عذابه دخترعمو. اخمی در پیشانیاش مینشیند. - منظورتون چیه؟ مگه شما با علاقه ازدواج نکردید؟ شهاب پوزخندی میزند: - نه! اما جواب سؤالتو بعداً وقتی که این ماجرای من و اون تموم شد همهچی رو برات میگم... . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5306 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت مهنا بیشتر تعجب کرد. - منظورتون چیه؟ خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت. - میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟ مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَری*د. - باشه! و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی میدانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را میگرفت و با او بازی میکرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشتهاش با سانیا گویا خوب نبودهاست. شهاب پای چپش را به پایین، کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد! عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش. روزی که زنِ عمو مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه میکرد را هیچوقت فراموش نمیکرد. دختری که در حق مادرش بدی کرده بود. بد شده بود که بدی میکرد؛ حالا اجبار شده بود که بعد این سه ماه مادرش بسنجد که سانیا دختر مورد نظرش است یا خیر؟ دختری که به او گفت که اگر با او ازدواج نکند، بلایی سر مهنا میآورد که حتی خودش هم به یاد نیاورد که چه کسی بودهاست. چشمانش را محکم بست و کفگیر را دوباره به دست، شروع به همزدن حلیم شد. مهنا سرش را پایین انداخت و چادر سیاهش را بیشتر در دستش فشرد. خوشحال بود که شهاب توجهی به سانیا نداشت. در دلش خدا را شکر گفت. او فکر میکرد که شهاب توجهی به او ندارد اما گویی خدا صدای نالههایش را شنیده بود. ضبط مداحی را روشن نمود و به طرف خانه عمهاش به راه افتاد تا دخترعمهاش را از خانه عمهاش بیاورد تا او هم در همزدن حلیم شریک باشد. *** (فصل دوم) وارد برنامه (وُرد) شد و متنهایی که مربوط به کتابش بود را برداشت. با صدای مادرش دست از کار کشید و از اتاقش خارج شد. مادرش درحال کشیدن غذا بود و داشت با خودش غرغر میکرد: - دختر ما رو باش. از صبح تا شب سرش فقط توی کتابهاشه و داره داستان جدیدش رو مینویسه و میده که چاپ کنه... . با خنده جواب مادرش را میدهد: - الهی قربونت برم که اونقدر حرص میخوری. این کتاب یه روز باید به چاپ برسه دیگه! یه ساله دارم روش کار میکنم. دیگه تموم شده و قراره بدم به چاپ تا برام چاپ کنن. سری به نشانه افسوس برایش تکان داد و به خوردن شامش رسید. درحالی که قاشقش را پر از برنج میکرد، به مادرش گفت: - مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونهمون تا درباره این دخترِ سانیا صحبت کنه. با گفتن کلمه سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش میکند. - مهنا... ازت خواهش میکنم دیگه این کلمه رو به زبونت نیار؛ باشه؟ تعجب را میشد از چشمان مهنا خواند. - براچی این کلمه رو گفتم حس تنفر بهتون دست داد؟ به مادرش دقیق شد تا ببیند واکنشش در برابر حس و حالاتش چیست. غم در چشمان مادرش مشهود شد. - سانیا، یک موجودی پلیدیه. مهنا، ازت خواهش میکنم باهاش صحبت نکن! باشه؟ باز هم مهنا یِکه خورد. - مامان میشه بپرسم چرا از این دختر متنفری؟ کلمه سانیا را نگفت تا بلکه مادرش از دستش عصبانی نشود. چقدر دوست داشت بیشتر درباره سانیا بداند اما نمیتوانست. نمیتوانست برای آنکه مادرش را میشناخت و او را دعوا میکرد. فکر میکرد مادرش بیشتر به او محبت میکرد، اما گویی به این انتظار نمیرفت. قاشق را پر از برنج کرد و داخل دهانش فرو داد. - برای اینکه اون عضوی از خانواده ما نیست. دهانش از شدت تعجب متوقف شده و به مادرش خیره شد. مادرش با ابروهای بالا رفتهاش ادامه داد: - یه چیزی میخوام بهت بگم که... . مکثی کرد و جدی به دخترش خیره شد. مُردد ماند که بگوید یا بایستد تا خود مهنا متوجه شود که خواهر و یک همبازی داشتهاست. نفس بلندداری کشید و با جدیت کامل گفت: - سانیا... خواهرته! غذا یهو در حلقش پرید. مادرش هولزده پارچ آب را برداشت و داخل لیوان برایش آب ریخت. - کاشکی این حرفو نمیگفتم مهنا! منو ببین! نگاهش به مادرش و سرفهاش اَمان نمیداد تا حرفی به او بزند. دقایقی گذشت و بلاخره سرفهاش قطع شد. - مامان چی داری میگی؟ بغض مادرش بلاخره شکست. - مهنا، سانیا... خواهر کوچیکته. اینو دارم راست میگم! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5307 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت چشمهایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظهای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمیتوانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را میدانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت! چشمهایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشکهایش را پاک نمود و از روی صندلیاش برخواست و به طرف دخترش قدم برداشت او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصهاش فشرد. - من تو رو میشناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهرهت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست میخوری. اینو مطمئن باش! مهنا چشمهایش را بست و گفت: - مامان بسه! نمیخوام چیزی بفهمم. فقط میخوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین! کمرش را ماساژ داد. - باشه! این کلمه رو بزار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو، من خودم بزرگ کردم. نگاهاش را به عکس شوهر مرحومش داد. - با دستای خودم و بابات! یک قطره اشک از چشمانش روی گونهاش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشتهاست. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته است، او را دوست داشتهاند. حسودی میکرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج! اشکهایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد. - یادت باشه مهنا، حسودی و حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمرهای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست. مهنا خودش این را میدانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس! شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهرهاش از تعجب برانگیخت. - امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نمودهاست. روبه مادرش سراسیمه گفت: - مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن. دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پسفردا باران میآید. - پسفردا بارون میاد مامانی! مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت: - مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمیتونم کمرم درد میکنه. بلند شد و به طرفش حرکت کرد. - آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایلهای میز رو جمع کنم. مادرش با دلخوری گفت: - هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5308 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت شانهاش را بالا انداخت و گفت: - نمیدونم. با ورودش به آشپزخانه، ظرفها را داخل سینک ظرفشویی قرار داد و شروع به کفی کردن آنها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیهی سانیا که خواهرش محسوب میشد را برایش تعریف کند. ظرفها را آب کشید و با خودش گفت: - چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه. *** با شیما به طرف بخش بیماران رفت و گفت: - شیما؟ به نظرت الان اون سانیای وراج و شهاب چیکار میکنن؟ شیما خندهای کرد و در گوشش گفت: - از دست تو. تو چیکار به اون بدبخت داری؟ الان باید به فکر باشی که سانیا هیچوقت نمیتونه به تو آسیبی برسونه. مهنا به نیمرخ شیما نگاه کرد و با خوشحالی وصفناپذیری گفت: - دقیقاً. ولی با فکر آنکه سانیا چه هشداری به او داده است، یک لحظه چهرهاش بر اندوخته شد. - اما شیما، میترسم که سانیا واسهمون نقشه بچینه و منو از شهاب دور کنه. شیما غم او را درک میکرد. دستش را میان دستهای مهنا گم کرد و گفت: - مهنا، نترس. خدا همیشه پشتته، کافیه که ناامید نشی. هر چقدر اون بلا سرت بیاره خدا هم همون بلا رو، روی سرش نازل میکنه. شیما درست میگفت. آنقدر خدا را قبول داشت که منتظر چنین اتفاقی از جانب او بود. دیگر نمیخواست به جنگ و جدال بین خودش و سانیا فکر کند. شیما دستانش را از دستهای او خارج کرد و به بیماری اشاره کرد. - مینا داره صدات میزنه. به کودکی که با همان چشمهای آبیاش به او خیره شده بود، نگاه کرد. این دختر همان دختری بود که باعث شده بود که او با شهاب برای بار دوم به اتاق عمل، تیغ عمل جراحی برود. لبخند تبسمی برایش زد و لحنش را بچهگانه کرد: - خب مینا خانم، شما چند سالتونه؟ مینا لبخند دنداننمایی برایش زد و گفت: - پنج سالمه خانم دکتر! حس خانم دکتر گفتن، برایش رنجآور بود. برای همان گفت: - مینا جان، میشه منو با اسم صدا بزنی؟ دوست دارم باهام راحت باشی، وقتی بهم میگی خانم دکتر حس میکنم راحت نیستی. مینا دستهایش را به هم کوبید و از تخت سفیدرنگ بیمارستان پایین آمد. مراقب بود که سِرُمش، از دستش بیرون نرود. مهنا دقیق به حرکات او نگاه میکرد. - خب اسمتون چیه؟ باز هم مهنا بود که با این دختر چشمآبی، لبخند تبسماش را به او پرتاب میکرد. - مهنا هستم. دخترک اَبروانش از شدت تعجب بالا رفت. - معنی اسمت یعنی چی؟ شیما، از لفظ حرف مینا که با مهنا خودمانیتر شده بود، خندهاش گرفت. مینا را میشناخت. با او خیلی بازی کرده بود. مانده بود که دختر بچهی پنجساله چه کار خودمانی و خودشیرینی! هرچند خودشیرینی نکرده بود؛ اما شیما بود که لحن و حرف بقیه را آنطور که خودش پیشبینی میکرد و آنچه که در ذهنش میدید را بیان میکرد. - توی الف بچه، چطور با همه صمیمی هستی؟ هان؟ مینا خودشیرینیاش گل کرد و جوابش را داد: - همونطور که تو خودت رو توی دل مهنا جا کردی. مهنا خندهاش سر گرفت و بین خنده گفت: - عجب بچهی پرویی! مینا با تمام پررو بودنش، باز هم گفت: - مگه تو نگفتی مهنا صدات بزنم؟ مهنا هنوز ته ماندهی خندهاش را داشت. - چرا، اما نباید اونقدر پررو بازی در بیاری مینا خانم! مینا دست راستش را پشت گردنش کشید و با نیمچه لبش، خندهی مسخرهای زد. - واقعاً اینطوریه؟ چرا شما بزرگترها از ما کوچیکترها، متفاوتترید؟ مهنا با ابروان بالا پریدهاش، پاسخاش را داد: - میدونی چیه، تفاوت ما آدم بزرگها اینه که کوچیکترها باید به بزرگترهاشون احترام بزارن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5309 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت مینا دستهایش را زیر چانهاش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت: - باشه. کلمهای که گفتید رو من قبول دارم. با انگشتاش خودش را نشانه گرفت. - اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمیفهمم. مهنا نگاهی پر از حرفهایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگیهایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود. - آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدمها این ارزش رو با خودمون به گور میبریم یعنی اینکه گاهی اوقات حسودی میکنیم، یا اینکه از همدیگه کینه به دل میگیریم. دروغ هم به همدیگه، جزئی از اونه. انتقام هم همینطور. شیما به نیمرخاش نگاه کرد و آنگاه لبخند گرم و محبتآمیزی به او زد. شیما میتوانست به جای مهنا، خودش سخنرانی کند، اما گذاشت او به مینا بفهماند تا درس عبرتی برای مینا و خودش باشد. - ببین، بذار برات بگم که احترام به خودت و ارزش قائل شدن برای خودت چیزیِ که توی افراد موفق تأثیر بسیاری داره و نشون از شخصیت قوی و قابل احترام هست. ارزش قائل شدن برای خودت، باعث میشه دیگران هم به تو احترام بذارن و را*ب*طهت رو با اونها پیدا بکنی. این دیدگاه به تو، اعتماد به نفس و اعتماد به نفس دیگران رو نشون میده و میتونه در رسیدن به موفقیت و رضایت شخصی تو کمک کنه. پس ما نتیجه میگیریم به خودت احترام بزاری و ارزشی برای خودت قائل باشی و این نوع رفتار رو هم در تعامل با افراد نشون بدی. حالا برای اینکه ارزش خودتو بدونی و احترام به اون بذاری چند مورد هست که حتماً باید اینا رو آموزش بببنی مینا جان! مینا دختری کنجکاو برای آگاه شدن، خودش را روی تخت سفیدرنگ بیمارستان انداخت و با صدایی که از آن کنجکاوی مشهود میشد، گفت: - چند مورده؟ مهنا با لبخند گفت: - شمارهی اوّل، شناسایی نقاط قوت و ضعف هست که تنظیم مرزهای سالمی در روابط به دست آوردن موفقیتهای شخصیتی و رسیدن به تعادل در زندگی خودت هست؛ شمارهی دوم، به خودت اعتماد کن؛ به خودت ارزش بده و روی رشد و بهتر شدن خودت تمرکز کن. مهنا، همانطور که برای مینا سخنرانی میکرد، یک لحظه زنی بازوی او را گرفت و به طرف خودش برگرداند. مهنا از این حرکت یِکه خورد. به آن زن خیره شد. زن پوزخندی زده و با کینهای که در دلش داشت، گفت: - دلت آروم شد؟ هان؟ تو برادرمو به خاک سیاه نشوندی. خدا ذلیلت کنه. مهنا بیشتر شوکه شد و مغزش از اتفاق ناگهانی داغ کرد. زن، دو طرف شانههای او را محکم فشار داده و ناگهان او را به طرف تخت مینا هدایت کرد. برخورد کمرش به تخت، باعث شد دردی در ناحیهی کمرش ایجاد شود. چشمانش را از شدت درد، محکم بست. زن جلوتر آمد که به صورت مهنا سیلی بخواباند، ناگاه دست شیما جایگزین دستهایش شد و زن نتوانست کارش را انجام دهد و از شدت کارش ممانعت کرد. با خشم به شیما نگاه کرد و فریاد زد: - دستتو بکش! این دختر، برادر منو به سی*ن*ه قبرستون فرستاد. شیما اخمی خوفناک بر چهرهاش نهاد و گفت: - خانم یکم آروم باشید. لطفاً اسم برادرتون! زن پرخاشگر، چنان با نفرت به مهنا خیره شد که انگار مهنا حس نمود ارث طلب پدریاش را خورده است. مهنا خودش هم گیج شده بود که چه اتفاقی افتاده است؟! زن اخمهایش را در هم تَنید و گفت: - اکبر فروغی. روبه مهنا با طعنه و اما عصبی ادامه داد: - همونی که جراحش تو بودی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5310 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت مهنا یادش نمیآمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهناش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت. شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شو و دست زن پرخاشگر را از دستاش رها کرد و به طرف دوستاش دوید. چشمهای مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان میداد و اسم او را با فریاد صدا میزد. شیما: مهنا چشمهاتو باز کن! جیغی گوشخراشی سَر داد: - مهنا! دیگر جیغاش تبدیل به هقهق شده بود و با گریه اسم او را صدا میزد. کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت: - من خوبم. زن پرخاشگر هول شده بود و قلباش سراسر تند میزد. همانجا ایستاده بود و به صحنهی روبهروییاش خیره مانده بود. همهمهای ایجاد شده بود و همهی بیماران، دور شیما جمع شده بودند. با ورود شهاب و سانیا، جمعیت ساکت شدند و به شهاب خیره ماندند. - اینجا چه خبره؟ کسی چیزی نگفت. فقط صدای هقهق شیما بود که در آن سکوت عجیب جمعیت، به گوش شهاب رسید و باعث شد به سمت او برگردد. شهاب با دیدن مهنا شوکه شد، اما کمی بعد به خودش آمد و سراسیمه گفت: - سریع یه برانکارد بیارید. زود باشید! شیما نگاهاش پی شهاب افتاد که سیمای شهاب، چگونه نگران و مشوش بود. لبخندی بر ل*باش تشکیل شد. اما یک لحظه قیافهی عصبی سانیا را در ذهناش مجسم کرد. با این فکر لبخندش عمیق شد و دلش از این فکر خوشحال شد. به خودش آمد و با خودش گفت: - الان وقت فکر کردن به این نیست، الان فقط مهنا مهمه شیما. تو باید به اون کمک کنی تا توی سختیهاش کمک دستش باشی. سرش را کمی بعد به پایین متمایل کرد و اخمی بر چهرهاش نهاد. - آره. الان فقط تو مهمی مهنا. به مهنایی که هماکنون از درد خم شده بود اخماش را محکمتر کرد. شیما از آنکه رفیقاش بلأخره به آرزویی که پنج سال پیشاش رنج میبُرد، اما داشت به حقیقت میرسید، خوشحال شد. با آوردن برانکارد، سریع به خود آمد و گفت: - رفیق من زود خوب شو. *** مهنا چشمهایش را گشود و نگاهی به اتاق سفیدرنگ انداخت. در اتاق باز شد و مادرش و خواهرش وارد اتاق شدند. مهسا با اشکی که در چشمهایش جمع شده بود، به طرف مهنا حرکت کرد و خودش را در آغوشاش پرت کرد. - حالت چطوره عشق من؟ مهنا لبخند محبتآمیزی زد و سپس گفت: - سلام بر مهسا کماندو، حالت چطوره؟ مهسا چنان با حرص دندان قروچهای کرد و بعد گفت: - یعنی مهنا جوری بزنمت که به غلط کردن بیفتی. مهنا از شدت حرص مهسا، خندید. - باشه گلم، من آمادهم. مهسا صورتاش را جلو آورد و لپهایش را بوسید. - از بس که خوشگلی، آدم دلش میخواد لپات رو بوس کنه. مهنا از حرف مهسا تکخندهای زد و کلمهای از دهاناش خارج نکرد. خدا را شکر میکرد که چنین خواهری را خدا برای او داده است. مهسا همچنان وابستهی خواهر کوچکاش بود. میدانست سانیا خواهر کوچکاش است و حتی این را دیده بود که مهنا چقدر دست او را میگرفت تا بلکه با او همبازی شود. اما سانیا بود که از مهنا کراهت داشت. مادر مهنا نگران به مهنا خیره شد و گفت: - الهی خیر نبینه این زنِ ظالم رو که این بلا رو به سرت در آورد. مهنا از لعنت فرستادنهای مادرش آنهم به آن زنِ پرخاشگر، لبخند تبسمی زد. - من فدات بشم که اونقدر مهربونی. مادرش لبخند گرم مادرانهای زد و به دخترش نگاه کرد. مهنا را بیشتر از هرکس دوست داشت، نمیخواست بین دخترهایش فاصلهای بیاندازد. حال میفهمید که دخترهایش چقدر همدیگر را دوست دارند. اما نمیدانست چگونه سانیا را بین آن دخترانش جا بدهد. *** نگاهی به پرونده اکبر فروغی انداخت و با اخمی که بر چهرهاش نهاده بود، گفت: - خانم فروغی، بنده برادر شما رو عمل جراحی نکردم. برادر شما پارسال با خانم سانیا فروزش که همسر آقای شهاب افروزی هستند، عمل جراحی شدن. خانم فروغی با اخمی که از سر کنجکاوی بر ابرواناش نهاده بود، نگاهی به پرونده برادرش انداخت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5392 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج میزد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهرهاش مشهود بود، گفت: - خانم دکتر منو ببخشید. من نمیدونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم. مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت: - اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد. خانم فروغی دستهایش را درهم گره کرد و به چهرهی مهنا خیره شد. دختر روبهروییاش چهرهای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهناش خطور نمود. میتوانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمیدانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگتر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟ مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت: - خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟ مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت: - به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست. خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت: - هیچی، همینطوری. مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شمارهاش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس میخواهد. اخمی کرده و سپس جدی گفت: - بنده، شمارهم رو به کسی نمیدم. - باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی. خانم فروغی از صندلی برمیخیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه میافتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود. مهنا نگاهاش را از روی خانم فروغی برنمیداشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهامهای زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس میزد که این آشوبها و نقشهها زیر سر سانیای مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت. هنگامی که شیما، دستهای کشیده و گندمگوناش را بر روی شانهی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید. شیما عاجزانه و بسیار خندهدار به مهنا گفت: - مهنا؟ جان من بیا بریم خونهتون. خیلی گشنمه. در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بیروحاش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر فکر و خیالی سوق میداد. شیما بود دیگر هیچوقت اخلاقاش را عوض نمیکرد و این مهنا بود که بیشتر از خانوادهاش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچکس عوض نمیکرد. عاشق بود و او این را نمیدانست که شهاب هم خاطرخواه او است... . - باشه، بیا بریم. سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دستهای گرماش قرار داد. - شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟ شیما با ل*بهایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت: - باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پابهپای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم. با غم فراوان به چشمهای شیما خیره شد. او را میشناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده سالهاش، خیانتی که از طرف عشقاش باعث شده بود و ازدواجی که پایاناش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانهی رفیقاش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود. - عشق... دیدی خانهات خراب است؟ - خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایههای دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمیذاریم غم توی چشمهامون شکل بگیره. هردو همزمان کف دستهایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند. - تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... . *** نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5393 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت (فصل سوم) فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش میسوخت. دفترش را گشود و در خودنویساش را باز کرد. بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت: - شاید این را شنیدهای که زنان... در دل « آری » و «نه » به ل*ب دارند ضعف خود را عیان نمیسازند رازدار و خموش و مکارند آه، من هم زنم! زنی که دلش در هوای تو میزند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال... . دستش را روی قلبش نهاد و چشمهایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستاش میدهد. او دلاش میخواست خدا را برای اینکه آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگیاش آزمایش میکرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حالاش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد. به پنجرهی اتاقاش نگاه کرد. میز مطالعهاش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاهاش را به حیاطشان که به تازگی در برگهای زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلباش میزد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بیافتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهرهای شکستخورده و با اخمهای درهم تنیدهاش او را نگاه میکرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس میکرد. نگاهاش را به برگهای زرد و سرخآتشین انداخت. صدای خشخشهایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار میکرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت. امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند. دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت: - قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم... . مرا فریاد کن! این متن را که در دفترش نوشت، در اتاقاش باصدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاقاش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت. سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد: - مهنا؟ باز هم که داری شعر مینویسی. مهنا با آرامش پلکی زده و نگاهاش را به چشمهای شیما دوخت. - تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما میدونی، عشق یکطرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمیخوره. سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد. - این زندگی لعنتی من، نمیدونم قراره چی بشه؛ اما میدونم خدا اونقدر مهربونه که هیچوقت بندهش رو رها نمیکنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی. نفساش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگها باز هم با صدای خشخششان، دلاش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آنها احساسات درونیاش را بیان میکرد. - به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5394 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دستهایش را روی شانهی چپ مهنا گذاشت. - میتونی شهاب رو فراموش کنی؟ سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد. - اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقِ؛ ولی عشقی که یکطرفهست. شهاب مردیِ که چهل سالشه و از من پانزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اونقدر مهربون، خوشقلب و از نظر من درونگرا بود و هیچوقت خودش رو مغرور جلوه نمیداد. به قول محمود درویش که میگه: - زندگی از من میخواهد فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیفهمد... . شیما یاد خاطرات بیست سالگیاش افتاد. چه عاشقانههایی با همسرش داشت؛ اما خیانت به زن، جرمی نابخشودنی است. - شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمیخوای فراموشش کنی؟ میدونی، مامانت مخالفت شدیدی میکنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفم رو گرفتی؟ همهی اینها را میدانست؛ اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلشاش بود. شیما درکاش میکرد، زیرا که خودش هم اینگونه چیزها را چشیده بود؛ اما سرنوشت مهنا اینگونه نوشته شده بود. *** با دیدن دستهای سانیا که در دستهای شهاب بود، غم فراوانی در چهرهاش نمایان شد. گاهی حسودیاش میشد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است. اما چارهای جزء تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد؛ اما شهاب با نفرت او را مینگریست. گویا حالاش از دیدن او بههم میخورد و چارهای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانهی گلویش وارد شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنهها را با شهاب داشته باشد نه اینکه به آن حسودی کند. سانیا فقط داشت وقتاش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف میکرد. هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمیتواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتناش، یک قطره اشک از گوشهی چشمهایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر ل*باش نهاده بود گفت: - کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه اینکه حسرتش رو بخوره. نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آنکه خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را روی ماه تجسم کرد. قلباش برای همیشه غم و اندوهگین بود؛ اما با خود مبارزه میکرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود. چشمهایش را بست. کاش زمان را متوقف میکرد. کاش هیچ عشقی در وصف حالاش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمیشد. با تکان خوردن تاب، چشمهایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد. - چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمیده؟ شوکه شد. نمیدانست این همه زخم زبان آن هم از طرف خواهرش را کجای دلاش بگذارد؟ نشستن خواهرش آنهم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود. از شوک خارج شد و سپس گفت: - سانیا تو میدونی عشق چیه؟ پوزخندی در کنج ل*بهای سانیا شکل گرفت. - عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اونهم تو رو دوست داشته باشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5395 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت مهنا بین حرفهایش پرید: - عشق، شاید مسخره بهنظر بیاد، شاید بهجای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهانمون رو تغییر بدیم؛ اما عشق میتونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همانطور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راهاندازی کند؟ فقط بهخاطر عشق بوده است؟ به قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود. مهنا آهی کشید و گفت: - گاهی اوقات از خدای مهربونم تشکر میکنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه. به طرف سانیا تغییر جهت داد. - عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج میخواد، صبر میخواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقتها صبر هم میتونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه میخورن. درست مثل خودت خواهرجون! سانیا خواست از حرفهای او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد. - خواهرجون فرار نکن! سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهناش تکرار کرد. پوزخند مهنا را شنید. - تو هیچی رو نمیتونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه همدرد هم هستند، حتی وقتیکه باهم دشمنی میکنن. سانیا میفهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح میکنیم. سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمیتوانست بکند. با حیرت چهرهی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادریاش این موضوع را میدانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیهی از تصادف پدرش خبر دارد؟ به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد. - اما تو نمیدونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه. مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5396 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nargess128 ارسال شده در 16 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت چشمهای خمارش را به چشمهای سانیا معطوف داد و آنگاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو میتونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا میداند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور میکرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگاش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات فکر میکنم، من چطوری از تو یک قدم عقبتر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم. مهنا نیشخندی به حرفاش زد. - تو... . کمی تعلل کرد و سپس گفت: - تو میفهمی چی میگی؟ با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت: - گاهی اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی میخوای بگی. تو فقط تظاهر میکنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمیخوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس! سانیا از حرفهای مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاهاش به مهسا افتاد. مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بیتفاوت خود را نشان میداد، گفت: - دخترها بیاین داخل، هوا سرده. مهسا تمام حرفهای مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن که برود، دوباره نگاهی به چهرهی شکستخوردهی سانیا انداخت. پوزخندش عمیقتر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب بههمدیگر علاقه دارند و عاشق همدیگر هستند... . او دلش میخواست یکبار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزندو شاد با همدیگر نیز بگویند و شوخی کنند. وارد خانهی عمارت پدربزگاش شد و سپس روی صندلی که روبهروی پسرعموی خویش « شهاب » بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با همدیگر آمدند. مهنا چهرهاش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و نیز ظاهرش بهنظر خوشحال میرسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشیاش، پیامی به شخص مورد دلخواهاش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگاش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینهی روبهروییاش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوهاش رها شود. - باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو میتونی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/326-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5397 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده