رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

عنوان: تَلازُم

نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام

خلاصه: عشق، چه ساده بی‌رحمانه در قلبش می‌گنجد! عشقی که دختر قصه‌ی ما به جانش افتاده است، مُهَنایی که گمان می‌کرد عشق چیزی بیهوده‌ است؛ اما پنج سال است که درگیرش است. حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگ‌تر است، تصور می‌کند و اما گریه می‌کند برای رویایی که هیچ‌وقت واقعی نیست. با روبه‌رو شدن به حوادثی که مانند گردباد به جانش می‌افتد... .

تَلازُم: به معنی وابسته به هم بودن.

 

مقدمه:

به تنهایی‌ات سرک می‌کشم

سطری ناخوانده را

با خیالت می‌نویسم

راهی نمانده...

تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم

تنها بوی بهار است

که دست‌های مرا

به کشف حس تو برمی‌گرداند

چه‌قدر برایت دوست داشتن‌

راه می‌روم و

کوچه تمام نمی‌شود!

 

 

ویراستار. @marzii79

ویرایش شده توسط marzii79
ارسال شده در

(فصل اول)

دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید.

به کسی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره شد.

شیما بود، دوست هم ‌دانشگاهی و همکارش... .

کسی که برای مهنا خواهر بود... .

شیما با لبخند می‌گوید:

- حقا که واقعاً یه دکتری مهنا.

لبخند تبسمی برایش زد:

- دلم می‌خواد زودتر ببینمش شیما.

شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.

- مهنا؟ میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی درباره‌ی کار و بیمارستان حرف بزنیم،این‌طوری بهتره.

مهنا اصلا حرف‌های او را متوجه نشده بود:

- شیما، من خیلی دوسش دارم؛ نمی‌تونم ازش بگذرم.

اما بعد با گیجی گفت:

- اِ! چی گفتی؟

شیما کلافه، دستی به صورتش کشید:

- میگم، میشه درباره کار و بیمارستان سخن بگیم؟

مهنا سرش را پایین انداخت:

- راست میگی؛ شیما جلسه پیوند قلب کی هست؟

نگاهی به ساعت شیشه‌ای و مارک‌ دارش انداخت:

- بیست دقیقه دیگه.

هول‌زده، سراسیمه کیفش را از روی میز برداشت و چادرش را هم روی سرش درست کرد:

- بریم شیما که خیلی دیر شده... .

شیما از عجله‌ای که به مهنا دست داده بود، بر او هم دست داد:

- آره، بریم... .

هردو از کافه خارج شدند و راهی بیمارستان شدند.

وقتی که رسیدند، مهنا به اتاقش رفت و روپوش سفیدرنگ را بر تنش کرد و به سمت اتاق جلسه حرکت کرد.

تقه‌ای به در زد و وارد اتاق جلسه شد.

روی صندلی کنار شیما جا باز کرد و نشست.

صحبت‌های آقای مسعودی به گوشش فرا رسید:

- این هفته خانم افروزی و آقای افروزی پیوند قلب رو داشته‌باشن، مینا دختریِ که ۵ سالشه و قراره فردا پیوند قلب داشته‌باشه و آرزوشِ که زنده از اتاق عمل بیرون بیاد.

مهنا و شهاب هم‌زمان سرشان را بالا آورند و با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند.

هر چند که تا الان یک‌بار با ‌همدیگر عمل پیوند قلب داشته‌اند.

جلسه که به اتمام رسید، مهنا تنهایی راه خانه را در پیش گرفت.

دَرِ خانه را با کلید باز کرد و وارد شد.

مادرش درحال درست کردن قیمه ‌بادمجان برای مهمانان شب بود که داشت برایشان مُهیا می‌کرد.

ارسال شده در

لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغوش گرفت.

مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بغل کرده‌است.

مهنا را دید که با لبخند او را بغل کرده است و چشمانش هم بسته است.

پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:

- تویی مادر؟

با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:

- آره مامان، منم.

از بغل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد:

- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌اس؟

مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:

- زن‌عمو حسنِت و پسرش شهاب.نمی‌دونم چرا عموت نمیاد!

با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.

با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قُل زدن بودند.

با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد.

بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین اتفاقی بود که برایش افتاده بود.

موهایی که بافت داده بودِشان را باز کرد و خودش را روی تختش پرت کرد و شروع به گریه شد:

- نمی‌تونم فراموشش کنم خداجون چطوری؟ پنج سالِ که دارم از این درد و غم می‌سوزم.

هق زد:

- می‌تونی کُمکم کنی؟ ماه محرم نزدیکِ، خواهش می‌کنم کاری کن من دیگه بهش فکر نکنم... .

***

- قیچی... .

قیچی را به دستش داد و نگاه دقیقش را به شهاب جدی، سوق داد.

دلش را برده‌بود و او نمی‌توانست طاقت بیاورد که او در مقابل شهاب قرار گرفته است.

عمل که تمام شد، شهاب از اتاق عمل خارج شد و مهنا بلاخره توانست نفس آسوده‌ای از رفتنش بکشد و چشمانش را آهسته ببندد.

دستکش‌هایش را از دستانش خارج نمود و آن‌ها را به سطل‌ زباله انداخت و دستانش را زیر شیر آب قرار داد.

از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت اتاقش حرکت کرد... .

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

 

ارسال شده در

گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت:

- الو سلام مهنا، خوبی؟

لبخندی از تهِ دل زد.

- سلام بر مهسا کماندو.

می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.

مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:

- الو؟ مُردی؟

مهسا یک‌دفعه مانند کوه آتش‌فشان فوران کرد:

- مرگ مُردی! درد مُردی! الهی سر قبرت رو بشورم! چرا اون‌قدر شیطنت می‌کنی؟!

مهنا خنده سرسری زد.

- اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چی‌کار کنم؟

مهسا با حرص، بحث را عوض کرد:

- بی‌شعوری دیگه! حالا چی‌کار داشتی منو؟

مهنا جدی شد:

- می‌خواستم بگم که پس‌فردا ماه محرمه، بیای خونه‌ی پدربزرگ؛ چون‌که اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شله‌زرد داره.

مهسا گوشی‌اش را به گوش دیگرش برد و گفت:

- مهنا؟

با لبخند جوابش را می‌دهد:

- جانم آبجی؟

صدای مهسا غمگین بود:

- مراقب قلبت باش. بسپارش به خدا؛ باشه؟

مهنا با درد، چشمانش را بست.

دلش می‌خواست با خواهرش تا اذان صبح صحبت کند تا خالی شود؛ اما الآن وقتش نبود تا حرف‌هایش را به او بزند.

- مهسا؟ میشه دیگه درباره‌ش حرف نزنی؟ یه وقت دیگه باهات حرف می‌زنم.

مهسا حال خواهرش را می‌فهمید؛ عشق بود دیگر؛ چیزی که همه مبتلایش می‌شدند. سکوتی در گوشی ایجاد شده بود که مهنا مجبور شد، صدایش را شنگول کند و بگوید:

- خب دیگه مهسا کماندو، من دیگه برم. ظهره، باید برم نماز. اذان هم که گفتن.

مهسا با جیغ‌های بنفشش خداحافظی کرد. تلفن را که قطع کرد، بغضی که در گلویش مانده بود را آزاد کرد.

- یعنی میشه فراموشش کنم خدا؟

شانه‌هایش از شدت گریه، تکان می‌خوردند و این برایش دردناک‌ترین یادگاری از خودش بود. اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت وضوخانه‌ی بیمارستان حرکت کرد تا وضو بگیرد.

***

تشهد و سلام را که به اتمام رساند، از نمازخانه بیمارستان بیرون آمد.

ارسال شده در

همان‌طور که می‌آمد، یک‌دفعه کسی سد راهش شد. ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد.

- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟

با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.

- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟

دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد. با حرص گفت:

- خفه‌شو! من عاشق شهابم.

انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد.

- فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو! گرفتی؟

مسخره به نظر می‌آمد، حالا یکی عاشق شهاب شده بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الآن برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است. اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند.

- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش دارم. هرکاری که می‌خوای باهام بکنی بکن؛ اما من تا ابد شهاب تو قلبمه.

سانیا با تمسخر نگاهش می‌کند.

- باشه خودت خواستی خانم دکتر عاشق!

عاشق را با طعنه می‌گوید و از مهنا دور می‌شود. با رفتنش، مهنا با بغض با دو پا روی زمین می‌افتد. شیما با بدو خودش را می‌رساند و به مهنا می‌گوید:

- پاشو دختر! برات مهم نباشه حرف‌های این برج‌ زهرمار رو!

یک قطره اشک از گوشه‌ی گونه‌اش پایین می‌افتد.

- سانیا هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه شیما. هیچ‌وقت! فقط کسانی می‌دونن که واقعاً اون رو چشیده باشن.

شیما دستان گرمش را بین دستان مهنا، گم کرد. لبخندی برایش زد تا مهنا دلش از حرف‌هایش گرم شود.

- تو حرفت واقعاً درسته. تو باید براش صبر کنی.

فریادی می‌زند که صدایش به پژواک در می‌آید:

- پنج ساله که صبر کردم، دیگه نمی‌تونم.

یقه‌ب مانتوی سفید شیما را گرفت و صورتش را به او نزدیک کرد:

- می‌فهمی؟ دیگه نمی‌تونم! خسته شدم. از این زجر و درد و غم خسته شدم!

ارسال شده در

شیما به سختی بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید، به مهنا خیره شد.

- درکت می‌کنم. منو ببین مهنا.

مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته‌ی شیما خیره شد. شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:

- بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت میده.

مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت.

- شیما... تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الآن هم با هم همکاریم. از راز همدیگه‌مون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمی‌کنه. احساس می‌کنم که دختر‌عموش نیستم.

شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد.

او را درک می‌کرد؛ چون او هم عاشق شده و بهش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود. از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود، که کسی سد راه او را بست. به کسی که این‌کار را کرده بود، خیره شد. سانیا بود. کسی که دشمن خونی‌اش بود. با پوزخند به شیما گفت:

- رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش میارم که مرغ‌هایآسمون به حالش گریه کنن!

و از قصد تنه‌ای به شانه‌ی شیما زد و رفت. از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. زیر ل*ب غرید:

- غلط می‌کنه دختره‌ی زپرشک و زشت.

رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه کند. چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد. کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.

***

روبه‌روی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر می‌کرد که چه‌‌گونه با او حرف بزند. امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شله‌زرد داشت و شهاب داشت با گوشی‌اش چت می‌کرد.

ارسال شده در

همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند.

بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.

گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:

- مهسا کماندو، من این‌جا گیر افتادم. شهاب‌ این‌جاست. میشه بیای نجاتم بدی؟

روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشت‌سر او قرار دارد. برگشت و با لبخند شهاب غافل‌گیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را توی این موقعیت پیش آمده ندیده بود.

ضربان قلبش در حال اوج بود.

هنوز شهاب خیره نگاهش می‌کرد و او با تعجب. به خود آمد و با تته‌پته گفت:

- اتفاق... اتفاقی افتاده؟

شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد.

- آره.

مهنا خنده سرسری زد و سرش را پایین انداخت.

- چه اتفاقی؟

شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس برایش غلبه کرد. سرش را بالا آورد و به چشمان قهوه‌ای شهاب خیره شد. شهاب هنوز لبخندش را به خوبی داشت.

- اومدم ازت آب بخوام. میشه بدی؟

مهنا نفس آسوده‌ای زد و به طرف یخچال رفت. بطری شیشه‌ای آب را از یخچال خارج کرد و آن را داخل لیوان ریخت؛ اما یک لحظه ایستاد. چه‌گونه آن را به شهاب بدهد در حالی نگاه خیره شهاب را روی خودش حس می‌کرد؟

به خودش نهیب زد که:

- مهنا حضورش رو بی‌خیال شو. انگار که این‌جا حضور نداره.

بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند.

برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد.

- بفرمایید پسرعمو.

شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...