shirin_s ارسال شده در 29 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند. سنت و اصالت حرف اول را میزند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگهایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی میشود. حال او با سرنوشتساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او میتواند دریایی از خون را به راه بیاندازد. 4 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 1 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی (ویرایش شده) پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پردههای سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگینامهی فرمانروایان بزرگ قبایل خونآشامها را مطالعه میکرد. از نوجوانی این برنامهی هر روزهاش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشمهای سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوشهایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکهی گمشدهی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بیدرنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش میدوید. قبل از آن که پردههای ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشهای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را میتوانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس میکرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرماندهی شجاع و دوست دیرینهاش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت میکرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب میکشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند. ویرایش شده 8 دی توسط shirin_s 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14024 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 8 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی (ویرایش شده) پارت دوم **** خورشید مثل هر روز میتابید. روز شروع شده بود، پرندهها آواز میخواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی میآمد. کودکان به سوی مدرسه روان میشدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخهای ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گلهای بهاریاش تشنه بودند. صندلی میز مطالعهاش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخهاش را به درخت تکیه میدهد، روزنامهای از سبدش برمیدارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را میکوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه میزند، درب خانهاش باز میشود اما جوابی از کسی نمیگیرد. درب را کمی هُل میدهد و سرکی در خانه میکشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاریاش شود. پایین پلهها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس میکرد نیرویی او را به بالا میکشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین میکشد و به سمت درب این خانه روانه میکند. بالای پلهها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجرهها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود. ویرایش شده 8 دی توسط shirin_s 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14252 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 8 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی (ویرایش شده) پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید... ویرایش شده 8 دی توسط shirin_s 2 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14253 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 06:26 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:26 PM پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها میکند و عقب میرود. سنگ که روی زمین میافتد تپشهای نورانی و صدای جیغش قطع میشود. دستانش یخزده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریعتر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار میگیرد و به سختی از جا برمیخیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج میشود. به پلهها که میرسد به گامهایش سرعت میبخشد، از آن خانه بیرون میزند و به سمت دوچرخهاش میدود. دستههای دوچرخه را میگیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش میافتد! دوچرخه را رها میکند و به انگشتانش مینگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بیدرنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا میزند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه میزند، پایش را بر روی پای دیگر میاندازد؛ کلاه شنل را عقب میزند و نگاهش را به آن دو موجود فانی میدوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشامها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها میاندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود میگوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14389 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 06:27 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:27 PM پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصلهی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانیشان تا قلمرو گرگها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او میگیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم میدوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ... 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14390 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 06:29 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:29 PM پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اونها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. میدانست گونتر حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصلهی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان میکرد تمام انرژیاش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشهی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس میکرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهرهی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14391 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 06:44 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:44 PM پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه میکرد. حتی در تصویر نیز شعلهی خونین چشمانش زبانه میکشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمکهایش میجوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیلهی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانههای درختان در فصل بهار! *** بیدرنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانهی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامهی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانهاش گذر کرده بود. به خانهاش میرود، دوچرخه را نزدیک خانه رها میکند و به سمت درب میدود. درب را هُل میدهد، وارد خانه میشود و پشت سرش درب را میکوبد و خود به آن تکیه میدهد. نفسنفس میزند، سینهاش به خسخس میافتد. نگاهش را در خانهی تاریک میچرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در میکشد. هر وسیلهای که نزدیکش مییابد را روی میز میچیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامههای قدیمی. پردهها را میکشد و با شمع کوچکی گوشهی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش میگیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی میافتد؟ 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14392 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 06:53 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:53 PM پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بیخبر سر کنند. در سکوت به شعلهی شمع خیره میشود و گهوارهوار خود را تکان میدهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش میچرخند. ناگهان به یاد دستانش میافتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه میکند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند میشود، دور خود میچرخد؛ نگاهش به سطل آبی که برای شستشوی ظرفها استفاده میکرد میافتد. سریع به آن سمت میرود، با صابون به جان دستهایش میافتد. با آب و صابون، با پارچهی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچهی لباسها، با هرچیزی که به دستش میرسد به جان دستانش میافتد. دستانش را روبهروی صورتش میگیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر میخورد، به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14393 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت نهم **** چشمانش را بست تا گرفتار اوهام نشود، وقتی چشم گشود دیگر خبری از نوجوانههای بهاری نبود؛ احساس کرد اندک غباری ته دلش نشست! نگاهش به کتاب روی میز افتاد، باید دوباره نگاهی به کتاب سرخ میانداخت. از صندلی بلند شده و سراغ کتابخانهی گوشهی اتاق میرود. کتاب سرخ را بیرون میکشد و باز میگردد. مدتی بود که سراغش نرفته بود، دستی بر جلدش میکشد و گرد و غبار را از سر و رویش میزداید. کتاب سرخ کتابی است که پس از پیمان صلح به دستور جد بزرگش تنظیم شده بود، جلدش چرم قرمز و جوهرش خون قربانیان جشن صلح بود. کتاب را باز میکند، بر نوشتههایش دست میکشد؛ صورتش را به صفحات کتاب نزدیک کرده و عطرش را نفس میکشد. بوی خون ریههایش را پر میکند، هنوز بوی خون تازه میداد. ورق میزند و قسمت مربوط به آیین تاج گذاری را پیدا میکند. تقهای به در خورده و توماس وارد اتاق میشود، تعظیم کرده و میگوید: - عالیجناب، فرمانده گونتر خواستار ملاقات با شما هستن. میدانست گونتر خواهد آمد، نگاهی به صفحهی کتاب میاندازد و میگوید: - بگو بیاد توماس، بگو بیاد. چند دقیقهی بعد گونتر وارد شده، ادای احترام کرده و پر انرژی میگوید: - درود بر وارث امپراطوری باسیلیوس بزرگ مارکوس نگاهی به او کرده، به کنار خود اشاره میکند و آرام لب میزند: - گونتر، بیا اینجا بشین. گونتر "چشم" بلند بالایی گفته و صندلی گوشهی اتاق را برمیدارد، آن را نزدیک صندلی مارکوس میگذارد و کنارش مینشیند. مارکوس کتاب سرخ را به او میدهد و با سر به آن اشاره میکند: - بخون. گونتر نگاهی به جلد کتاب میاندازد، نامش را که میخواند لحظهای مکث میکند. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14441 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت دهم زیر چشمی نگاهی به مارکوس میاندازد، مارکوس سری به تایید تکان میدهد، به پر ققنوسی که از میان صفحات کتاب بیرون زده اشاره میکند: - اون صفحه رو باز کن و بخون، با صدای بلند بخون. سپس چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. گونتر کتاب را باز کرده و میخواند. بنا به توافق میان قبایل، جانشین و پادشاه بعدی تنها کسی خواهد بود که خون باسیلیوس هلیوس بزرگ را رگ دارد و غیر از آن مقبولیت نخواهد داشت. هر پادشاه تاجی برای خود دارد و مراسم تاج گذاری پادشاه بعد تنها در صورتی برگذار خواهد شد که سه یاقوت تاج خود را با دلاوری و شجاعت پیدا کند. یاقوت اول، یاقوت سیاه است که از عصارهی وجودی خفاشی با چشمان سرخ به دست میآید. شاهزاده باید به اعماق جنگلی که درختانش جیغ میکشند سفر کند و بر غاری که پشت دشت سیر است وارد شده و آن خفاش سرخ چشم را پیدا کند. خفاش باید در آب جاری خفه شود و عصارهی جانش کشیده شود. گونتر متحیر به مارکوس نگاه میکند: - سیر؟ واقعا سیر بود؟ مارکوس بی آن که چشم باز کند و یا تغییری در حالت خود ایجاد کند با ابروانی گره خورده و صدایی خسته پاسخ میدهد: - هیس، یادآور نشو! ادامه بده. گونتر سر تکان داده ادامه میدهد. یاقوت دوم اشک است! او باید به کلیسا رفته و اشک کشیش را به دست آورد، آن اشک باید از روی ترس جانش باشد نه از ایمان... گونتر باز به میان آمده و متعجب تر از پیش میپرسد: - کشیش؟ کشیش ها که صلیب دارن، لابد باید وسط کلیسا هم گیرش میانداختی؟! مارکوس سری به تایید تکان داده و میگوید: - گونتر فقط بخون. گونتر که سوالات زیادی در ذهنش داشت ناراضی سر تکان داده و ادامه میدهد. به دست آوردن این دو یاقوت اصالت خون نامبرده را ثابت خواهد کرد. یاقوت سوم سرخ است، این یاقوت از خون آدمی با روح پاک به دست خواهد آمد و نماد صلح قبایل خواهد بود. روح باید تماما پاک باشد و روحی که که ذرهای غبار داشته باشد خشم باسیلیوس را در پیش خواهد داشت. و در آخر نگینی از خون صاحب تاج را بر بالای یاقوت ها قرار دهد. وقتی تکههای تاج کنار یکدیگر قرار بگیرند خواهند درخشید و این بدان معناست که باسیلیوس هلیوس او را به عنوان وارث خود پذیرفته است. 1 نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14442 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت یازدهم دقیقهای سکوت در اتاق حکمفرما میشود. گونتر کتاب را میبندد و میگوید: - فکر میکنم ما تا حدی مورد خشم باسیلیوس قرار گرفتیم درسته؟ مارکوس تنها سری برایش تکان میدهد، گونتر آب دهانش را قورت داده و میگوید: - حالا چطور متوجه بشیم اون واقعا یه روح پاکه؟ مارکوس این بار به گونتر نگاه میکند: - باید بره به مقبرهی باسیلیوس! گونتر کتاب را روی میز قرار میدهد. - خب بعدش چی میشه؟ مارکوس از جایش بلند میشود و مقابل گونتر میایستد. - اگه روحش پاک باشه باسیلیوس رو میبینه! - بعد باید قربانی بشه؟ مارکوس کتاب سرخ را برداشته و به سمت کتابخانه میرود. - آره، از خون اون دختر یاقوت سرخ تشکیل میشه، مقداری خون هم باید روی مقبره باسیلیوس بریزیم تا قصور ما رو ببخشه؛ اگر پذیرفته بشه اون ترک بزرگ روی سنگ مقبره ترمیم میشه! کتاب را سر جای خود باز میگرداند و به فکر فرو میرود، صدای گونتر او را از فکر بیرون میکشد. - اگه نپذیره چی؟ اون وقت چه اتفاقی میافته؟ به سمت گونتر برمیگردد، در چشمانش خیره میشود و مسخ شده آن جملهی کتاب که هزاران بار با خود تکرار کرده بود را زمزمه میکند: - در آن هنگام، خوناشامی که سودای امپراطوری در سر داشته اما نتوانسته لیاقت خود را اثبات کند به درون مقبره کشیده خواهد شد. نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14446 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.