shirin_s ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و بیست و پنجم گونتر به محض رسیدن به عمارت دخترک را به چند تن از نگهبانان میسپارد و به خود به سالن اصلی میرود. طولی نمیکشد که کنراد همراه راونر به خدمت او میرسند. نگهبانان همراه دخترک میرفتند و مراقبش بودند. او بسیار دلخور بود. همین چند دقیقهی قبل اعتراض خود را به گوش فرهد رسانده بود و فرهد بیاعتنا به حرفش او را با چند تن از آنها تنها گذاشته بود. زیر چشمی نگاهی به قد و بالای آنها میاندازد. هیچ نمیفهمید چرا تنها یک شلوار چرم مشکی میپوشند و یک خنجر به پهلو می بندند. یک پیراهن ساده جلوی تبدیل شدنشان را میگرفت؟ دور و اطراف عمارت چرخ میزند. احساس عجیبی داشت. به نظر ناخوش احوال بود. بیقرار بود. تصمیم میگیرد به اتاقش بازگردد و کمی استراحت کند شاید بهتر شود. به سمت ورودی عمارت حرکت میکند. نزدیک ورودی صدایی او را از حرکت باز میدارد. صدایی آشنا که از دور او را فرا میخواند. گویی کسی نامش را فریاد میزد. به دنبال صاحب صدا سر میچرخاند. صدایی دخترانه فریاد میزد: - رزا! رزا! رزا. نگاهش به دختری میرسد که به سمتش میدوید و چند نفر هم به دنبالش. مردمک چشمانش که تا به حال تیز و تنگ بود گشاد میشود. او را میشناخت. او دوروتی بود! دوروتی خود را در آغوشش پرتاب میکند ک با اشک و بغض و صدایی لرزان میگوید: - رزا، خودتی رزا. رزا شوکه شده بود و نمیتوانست واکنشی از خود نشان دهد. چند مردی که به دنبال دوروتی میدویدند به آنها میرسند و دوروتی را از رزا جدا میکند. دوروتی برای رهایی تقلا میکند و جیغ میکشد: - ولم کنید، ولم کنید. رزا. نگهبانها دوروتی را به زور با خود میکشند و از او دور میکنند. رزا هنوز متحیر همانجا ایستاده بود. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. یکی از نگهبانها او را به سمت پلههای عمارت راهنمایی میکند. رزا همچون مسخ شده ها پلهها را بالا میرود. حالش خوب نبود. گویی درونش جنگ برپا بود. هیچ نمینمیفهمید چه اتفاقی میافتد. او بدون آن که خودش بداند در جنگ بود. دوروتی را به زندان برده و در اتاقک تاریکی حبس میکنند. در گوشهای از اتاق زانوهایش را در آغوش میکشد و اشک میریزد. مدتی بود که رزا را از او جدا کرده بودند. نگاه رزا مقابل چشمانش جان میگیرد. آن جسم از آن رزا بود اما چشمهایش... نگاهش نگاه رزا نبود. لباسهایش... مانند یک زندانی نبود. لباسهایی آراسته و زیبا به تن داشت. رفتار هیچ یک از آن نگهبانها نیز با او مثل یک اسیر نبود. چه بلایی بر سر دوست عزیزش آورده بودند؟ رزا هرگز آدمی نبود که به این سرعت تغییر کند. احساس میکرد رزا مسخ شده به او مینگریست. گویی جادو شده بود! نقل قول شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته. لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3188-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%B2-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-shirin_s-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-16054 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.