رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: طلسم آدریان

ژانر: تخیلی، طنز، معمایی

نویسنده: سایان

خلاصه:  یه ورد ساده، فقط یه کلمه‌ی اشتباه و همه‌چیز از هم پاشید!

آدریان فقط دنبال اثبات خودش بود؛ اما حالا دنیایی که می‌شناخت، دیگه همون نیست. چیزی از پشت آینه‌ها رد شد؛ چیزی که قرار نبود هیچ‌وقت اونجا باشه. نسخه‌های تاریکی، آروم و بی‌صدا میان و تو دنیا قدم می‌زنن، مثل سایه‌هایی که هر لحظه می‌تونن اونها رو ببلعند.

ویرایش شده توسط سایان

-جادوی اول-

 

صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطه‌ی بیرونی رو لرزوند!

تمام دانش‌آموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درخت‌های صنوبر به آسمون می‌رفت و یکهو یک نفر جیغی کشید:

- تو بازم گند زدی!

جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا می‌کرد.

آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت.

ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خراب‌کاری‌اش خیره شده بود.

تینا و کریستوفر، از پشت بوته‌ها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد:

- خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خراب‌کاری می‌شید! بیاید بیرون ببینم.

تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوته‌های شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمن‌ها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهره‌ی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه.

خانم یویو دست‌های چروکیده‌اش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود.

- باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ.

***

آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدم‌های بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی می‌دویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود.

وقتی از میون راهرو‌های مدرسه عبور می‌کردن، نگاه و خنده‌های بچه‌ها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر می‌کرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.

 

-جادوی دوم- 

 

آقای چانگ، مردی آسیایی با چشم‌های بادومی و ریزش، درحال مطالعه‌ی مجله‌ی مورد علاقه‌اش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبی‌های جادویی بود.

پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرح‌های شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینی‌اش، از زندگی لذت می‌برد.

صدای خنده‌هایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمی‌شنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید.

- آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه!

مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جوراب‌هاش، سریعا می‌خواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد.

خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانش‌آموز پرواز کرد.

تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دست‌های آدریان، روی زمین دراز کشیدن.

کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانش‌آموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد.

آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد:

- همتونو توبیخ میکنم، وااایت!

وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربه‌ی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقه‌های گیجی بالای سرش چشمک میزدن.

خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید.

- خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم.

مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد:

- کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو.

خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت:

- چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم.

خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافه‌های ترسیده و پریشون اون سه دانش‌آموز دم در و دانش‌آموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانه‌هاش افتاد و نالید:

- بازم فاجعه!

ویرایش شده توسط سایان

-جادوی سوم-

 

تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی می‌گفتن.

تینا:

- کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمی‌شدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم.

کریستوفر:

- امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟!

مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچه‌ها به جز آدریان، جمع مدیر شد.

آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجره‌اش زد:

- همگی برید سر کلاساتون!

با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچه‌ها پراکنده شدن و شونه‌های خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید.

آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد.

- شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟

خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچه‌ها نقل مکان کرد.

آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچه‌ها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن.

- باز چه گندی زدین؟ 

تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد.

- آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن.

تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد‌. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کاره‌ی مدرسه‌ست. فقط می‌دونست توی همه ی کارها فضولی می‌کنه و به همه ی بچه ها گیر میده.

کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت:

- جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمی‌دونستم آدریان می‌خواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش می‌کنم مارو توبیخ نکنید.

تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید.

- هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی.

کریستوفر که نزدیک بود گریه‌اش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت.

مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد.

سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقه‌ی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت:

- مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟!

هردو دانش‌آموز همزمان گفتن:

- شربت فرح‌بخشی با ورد شادی.

خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود!

مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید:

- قربان، ما باعث دردسر شدیم؟

مدیر نگاهی به چشم‌های دریایی دخترک کرد و پاسخ داد:

- حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره.

به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید.

جرقه ای روی موهای خاکستر نشسته‌ی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشم‌های تیره‌ شده‌اش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.

-جادوی چهارم-

 

 

آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانه‌هایی افتاده، منتظر به او نگاه می‌کردن.

آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسی‌اش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت:

- من یه ایده‌ی جدید دارم...

صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدم‌های بلند به سمت آدریان رفت. 

آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشم‌های آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ می‌کرد!

آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقک‌ها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد.

خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد.

- واو؛ تینا! فکر نمی‌کنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟

تینا دودی از کله‌اش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد.

- دهنت رو ببند بی مصرف!

گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن.

گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. 

تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت:

- بار آخرت بود با من حرف می‌زنی. حالا گورتو گم کن!

گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد.

تینا که نگاه خیره‌اش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد.

- چته؟!

گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دست‌های نشسته‌اش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.

-جادوی پنجم-

 

تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمی‌خواست کتکی مثل گریگوری بخوره!

تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت می‌داد.

دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ می‌ترسید یکی زیر گوشش بخوابونه.

اما تینا یقه‌ی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت:

- یک‌بار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟

آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد.

تینا با چشم‌های جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانه‌های هرسه از جا بپره و بترسن.

- هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچه‌هارو از تو باغچه جمع کن!

***

معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملی‌اش بود که اون‌هم آدریان هربار درش گند به بار می آورد.

مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر می‌کرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجون‌هارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسم‌ها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. 

کلاس تموم شد. بچه‌ها وسایل‌هارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربه‌ای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. 

با دیدن گریگوری و دار و دسته‌اش که با خنده نگاهش می‌کردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند.

- چته؟

گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت:

- دست و پا چلفتی!

و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید‌. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتاب‌هاش شد.

گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلک‌هاش، چیزی کم نشد.

- شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی.

و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن.

تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار می‌داد.

نمی‌خواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لب‌هاش به هم و اخم شدید، وسایل‌هاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...