رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

من جلوتر از همه در میان کوهستان راه می‌رفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه می‌آمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که ‌حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمی‌داد و این‌که احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سخت‌تر می‌کرد.
پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. 
- راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟!
به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت:
- چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟!
جفری هم با ادعا و غرور جواب داد:
- من و خستگی؟! من همه‌ی عمرم رو توی ‌کوهستان‌ها و جنگل‌ها دنبال حیوون‌ها می‌دویدم.
- پس این سؤال رو هم واسه‌ی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟!
برای پایان یافتن این بحث جواب دادم:
- راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج...
همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکده‌ی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد.
- اوه، نه!
ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید:
- چی‌شده راموس؟! 
سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکده‌ی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده‌ خیره بود گفت:
- این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟!
در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ می‌توانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود.

  • پاسخ 130
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    131

- حالا چی‌کار کنیم؟!

ولیعهد که انگار از رفتار‌ ما کلافه و گیج شده بود غر زد:
- میشه به ما هم بگین چی شده؟!
لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت:
- ما قبل از این‌که به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد می‌شدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونه‌اش بمونیم.
لونا سر و شانه‌هایش را کلافه تکانی داد.
- خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمی‌تونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونه‌اش زندانی کرده و به خون‌آشام‌ها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان به‌دست خون‌آشام‌ها کشته شده بودیم.
ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد.
- خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیه‌ی مردم دهکده به خون‌آشام‌ها خبر بدن چی؟!
متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم می‌گذشت. این‌بار دیانا بود که پرسید:
- یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها نیست؟!
نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر‌ کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم.
- نه؛ سریع‌ترین راه عبور از این ‌دهکده‌اس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه.
دیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب چی‌کار میشه کرد؟! اگه این‌بار به دست خون‌آشام‌ها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین.
کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به این‌که بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد‌ برسیم هم اعصابم را داغان می‌کرد.
- اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم.
لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ این‌بار نمی‌شد به‌ تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به‌ همفکری یکدیگر نیاز داشتیم.
- ببینم شما فقط می‌ترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟!
در جواب جفری سری تکان داده و گفتم:
- و البته اون پیرمرد که چهره‌مون رو دیده.
جفری با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت.
- خب این‌که اینقدر نگرانی نداره.
لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری می‌گذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجه‌ی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم.
- منظورت چیه جِف؟! تو نقشه‌ای داری؟!
جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- بیاین تا نقشه‌ام رو بهتون بگم.

کلافه با پنجه روی شانه‌ام کشیدم؛ احساس می‌کردم این لباس‌های ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را می‌خورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخره‌ی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را می‌سوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهره‌ی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و‌ جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان می‌کردند دست و پایم بسته بود. 
- وای؛ این لباس‌های پشمی داره تموم تنم رو می‌خوره!
نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش می‌پیچید و تن و بدنش را می‌خاراند انداختم.
- منم همینطور!
لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافه‌ام به خنده افتاد.
- ولی این ریش‌ها خیلی بهت میاد!
از خنده‌اش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی می‌خواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟!
- آره؛ می‌دونم.
ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خنده‌اش جای خود را به اخم داد.
- چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟!
لونا با همان اخم‌های درهم شده شانه‌ای بالا انداخت.
- فکر نکن حرف‌هایی که زدی رو یادم رفته.
کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظه‌ای دلخوری‌اش را از یاد برده بود.
- ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمی‌خواستم اون حرف‌ها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما...
لونا میان حرفم آمد:
- من از حرف‌هایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن.
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمی‌آمد.
اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانه‌ی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود.
- بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد…
- دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد.

لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم‌ برمی‌داشتند انداخت و ادامه داد:

- من نمی‌فهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار می‌کنی؟ اون فقط می‌خواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره.
لحظه‌ای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع می‌کرد؟!
- منم نمی‌فهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟!
لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمی‌فهمید.
- راموس تو می‌فهمی چی داری میگی؟! مگه اون چی‌کار کرده که بخوام نادیده‌اش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت‌ ندم؟!
پیش از آن‌که بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتی‌ام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنل‌ها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهره‌هایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح می‌دادیم که در این مورد ریسک نکنیم.
- سلام آقایون و خانوم‌ها، من می‌تونم کمکتون کنم؟!
زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید:
- ما مسافریم و دنبال جایی می‌گردیم که‌ بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو می‌شناسید؟!
مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت ‌و گفت:
- سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونه‌ی این دهکده هستم.
- نمی‌دونستم یه دهکده‌ی فسقلی هم می‌تونه مسافرخونه داشته باشه!
مرد در جواب دیانا خنده‌ی مصنوعی کرد.
- اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان.
قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم:
- ما نمی‌تونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم.
ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد:
- چاره‌ای نداریم؛ چند دقیقه‌ی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمی‌تونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم.
این‌بار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت:
- حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمی‌شناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست.

به ناچار پشت سر مرد به راه افتادیم؛ برایم مهم نبود که ما را به کدام جهنم‌دره‌ای می‌برد فقط امیدوار بودم که باز مثل آن شب گیر یک موجود پلید نیُفتیم و در این شرایط که مطمئن بودم برای نجات شاهدخت دردسرهای بسیاری را باید به جان بخریم حضورمان در این دهکده هم با دردسر و مشقت همراه نباشد.‌
- بفرمایید؛ این‌هم مسافرخونه‌ی من.
به ساختمان سه طبقه و قدیمی پیش رویم نگاهی انداختم؛ این ساختمان قدیمی بیشتر از مسافرخانه شبیه به یک خانه‌ی قدیمی و متروکه بود.
- اوه مسافرخونه این شکلیه؟! این‌که شبیه یه خونه‌اس!
نگاه بی‌حوصله‌ای سمت جفری انداختم؛ در بزرگترین شهر سرزمینش زندگی می‌کرد و تابحال مسافرخانه ندیده بود؟!
- خب میشه دو تا اتاق به ما بدین تا بتونیم یه استراحتی بکنیم؟
مرد که حالا پشت میز چوبی‌ای جای گرفته بود رو به ولیعهد لبخند مضحکی زد و با تکان سرش گفت:
- البته؛ فقط به ازای هر اتاق باید سه سکه بپردازید.
ولیعهد دست داخل جیب لباسش برد و من نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ مردک رسماً داشت سرمان را کلاه می‌گذاشت و ما چاره‌ای جز قبول خواسته‌اش نداشتیم.
ولیعهد شش سکه به مرد پرداخت کرد و در عوض کلید دو اتاق طبقه‌ی بالا را گرفت.
- وای که من دارم میمیرم از خستگی!
به جلوی اتاق‌ها که رسیدیم دیانا با انداختن نگاهی رو به لونا گفت:
- بهتره که من و بانو لونا بریم توی اتاق و شما آقایون هم برید توی یه اتاق.
کلاه شنل را از روی سرم پس زدم و نفسم را کلافه بیرون دادم؛ به خودم وعده داده بودم که امشب بتوانم با لونا صحبت کنم و حالا این حرف برنامه‌های من را بهم ریخته بود.
- من که موافقم.
با موافقت کردن لونا و ولیعهد دیگر جایی برای مخالفت من نمانده بود و من کلافه و بی‌حوصله وارد اتاق مشترکم با ولیعهد و جفری شدم.
***
کلافه غلتی در رختخوابم زدم؛ خسته بودم، اما فکر و خیالات جولان دهنده ‌در سرم حتی لحظه‌ای هم به من مهلت استراحت کردن نمی‌داد. عصبی توی رختخوابم نشستم و به جفری و ولیعهد که در خواب ناز بودند نگاهی انداختم؛ چقدر به این حال و هوا و راحتی خیالشان غبطه می‌خوردم. از جایم برخاستم، کلافه بودم و فضای این اتاق نم‌گرفته داشت اعصابم را بهم می‌ریخت و دیگر نمی‌توانستم در این اتاق بمانم. آرام و پاورچین از اتاق بیرون زدم و بی‌توجه به این‌که در آن ساعت از شب چقدر هوا می‌تواند سرد باشد از کنار مرد صاحب مسافرخانه که به خواب رفته بود به سمت در خروجی ساختمان قدیمی قدم برداشتم. 

روی پله‌های ورودی مسافرخانه نشستم و دم عمیقی از هوای خنک بیرون گرفتم؛ در آن ساعت از شب دهکده خلوت و بی‌هیچ عبور و مروری بود و این سکوت و خلوت چیزی بود که حال من را در آن شرایط بهتر می‌کرد. 

- راموس؟ تو چرا اینجا نشستی؟!
سر برگرداندم و نگاهم را به لونایی که از در مسافرخانه بیرون زده بود دوختم؛ تمام روز را منتظر فرصتی برای صحبت با او بودم و حالا انگار این فرصت پیش آمده بود. 
- خوابم نمی‌برد اومدم هوا بخورم؛ تو چرا اومدی بیرون؟!
لونا همانطور که کنارم بر روی پله‌ها می‌نشست گفت:
- من هم بی‌خواب شده بودم؛ مثل تو اومدم هواخوری.
لبخند محوی به رویش پاشیدم و گفتم:
- راستش من می‌خواستم یه چیزی…
- من می‌خواستم یه چیزی بهت…
از حرفی که هر دو هم‌زمان به زبان آورده بودیم سکوت کردیم و هر دو به خنده‌ افتادیم؛ لونا هم لبخندی به رویم زد و گفت:
- ‌تو اول بگو.
سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم.
- نه؛ تو اول بگو.
لونا لبخند محوی زد و سر پایین انداخت.
- خب من… راستش من نیومدم هواخوری؛ بیدار بودم و از‌ پنجره دیدم که اومدی بیرون و من هم اومدم تا باهات حرف بزنم.
از شنیدن حرفش لبخندی بر لبم نشست؛ این‌که حاضر شده بود با من صحبت کند بسیار عالی بود!
- راستش من هم منتظر یه فرصت بودم تا باهات صحبت کنم.
لونا شانه‌ای بالا انداخت.
- خب حالا که فرصتش پیش اومده، بگو. چی‌ باعث شده که اینطوری با ولیعهد صحبت کنی؟
نفسم را کلافه ‌بیرون دادم و نگاهم را به زیر دوختم؛ از این‌که ولیعهد اینقدر برای او مهم بود ناراحت می‌شدم، اما بهتر بود که حرف دلم را می‌گفتم و خودم را از شر این وضعیت پا در هوا خلاص می‌کردم.
- خب می‌دونی من... من…
نفسم را پوف مانند بیرون دادم و با سرعت گفتم:
- من از این‌که تو با ولیعهد صمیمی هستی خوشم نمیاد!
پس از کمی مکث چشم باز کردم و نگاهم به چهره‌ی مبهوت لونا دوختم.
- چ… چرا این رو میگی؟! ولیعهد که خیلی خوبه!
کلافه از طرفداری او با عصبانیت پرسیدم:
- ببینم تو ولیعهد رو دوست داری؟!

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...