رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم:

- نمی‌دونم.
جفری زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان می‌داد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطه‌ی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه‌ یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد.
- اوه!
جفری بی‌آنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لب‌هایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرام‌بخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دل‌انگیزش می‌کرد. 
- چه صدای قشنگی!
سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بی‌نظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوته‌ی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حمله‌ی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنه‌ام را به عقب کشیده و منتظر حمله‌ی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید.
- اوه خدای من!
لبخندی از ترس بی‌خودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت.
- راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین.
- نمی‌تونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو!
با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا می‌رفت و هرازگاهی موهایش را با پنجه‌های کوچکش می‌کشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم.
- آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو می‌کنه!
درست همان لحظه‌ بود که نگاهم به پرنده‌های نشسته بر روی شاخه‌های درخت پشت سرمان و آهوها، روباه‌ها، خرگوش‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.

  • پاسخ 56
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

- وای راموس اینجا رو ببین!
راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند.
- این‌ها دیگه برای چی اومدن اینجا؟!
نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آن‌ها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند.
- فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن.
راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت:
- پس قدرت جادوییِ جفری اینه!
سری تکان دادم.
- قدرت جذابیه!
- درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه.
جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست.
- بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعه‌ی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوون‌های بیشتری رو شکار کنم.
همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد.
- اما من نمی‌تونم این‌کار رو بکنم؛ پدرم هم خیال می‌کنه که من یه بی‌عرضه‌ی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمی‌خوره!
راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد:
- درست مثل من!
و جفری حرفش را ادامه داد:
- اما اون نمی‌دونه که قلب من جلوی این‌کار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوون‌های بانمک آسیب بزنم. 
جفری خودش را کمی به من نزدیک‌تر کرد.
- من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن.
سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او می‌گفت خیلی از موجودات بودند که از قدرت‌های ماورایی‌شان در راه‌‌های بد و پلیدانه استفاده می‌کردند و توسط آن قدرت‌ها بر سرزمین‌های یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت می‌کردند.
- اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه!
جفری با خوشحالی لبخند زد.
- واقعاً میگی؟!
لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچ‌کس به دیگری آسیبی نمی‌رساند.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

***

راموس
وقتی که‌ سرگذشت جفری را می‌شنیدم ناخودآگاه به یاد گذشته‌ی خودم می‌افتادم و‌ از فکرم می‌گذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت‌ که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن‌.
با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم.
- هی! کجایی رفیق؟!
نگاه بی‌حوصله‌ای سمتش انداختم.
- دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا می‌کنی؟!
جفری همانطور که شانه به شانه‌ام راه می‌آمد جواب داد:
- آره، خب می‌دونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زده‌ام!
لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل می‌شدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصله‌ام را بدجور سر می‌برد.
- حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟!
- یعنی نیستم؟!
پیش از آن‌که من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانه‌ی دیگرم کوبید و گفت:
- اذیتش نکن راموس!
لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمی‌رفت که با دلداری دادن و مهربانی‌های او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم.
- باشه، فقط به خاطر تو!
جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از این‌که مدام سعی می‌کرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمی‌آمد.
- لونا تو واقعاً یه گرگینه‌ای؟ یعنی… یعنی واقعاً می‌تونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟!
لونا با لب‌هایی بهم فشرده سر تکان داد.
- وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟!
لونا آرام خندید.
- البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم.
جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد.
- چ… چی؟!چرا؟!
این‌بار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو!
- چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم.
جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر می‌کردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد.

- این هم قصر پادشاه.
سر بلند کرده و به قصر بزرگ و سنگی پیش رویم نگاه کردم؛ قصر پادشاه جادوگرها شبیه به قصر پدرم در سرزمین گرگ‌ها بود و این تمام خاطرات تلخ و شیرینم را برایم زنده می‌کرد.
- اوه راموس ببین؛ جلوی اون در پر از نگهبان و سربازه، حالا چجوری بریم توی قصر؟!
به جایی که لونا اشاره کرده بود نگاه کردم؛ حق با او بود، با آن‌همه نگهبانِ نیزه به دست و شمشیر بر کمر ممکن نبود که بتوانیم به قصر وارد شویم.
- اگه بهم بگین که چرا می‌خواهین وارد قصر پادشاه بشین شاید بتونم بهتون کمک کنم.
لونا با تردید نگاهی به من و بعد به جفری انداخت؛ من هم مثل او مردد بودم، می‌ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل از اعتماد کردن به او هم به دردسر بیفتیم.
- چی‌کار کنیم راموس؟
دم عمیقی گرفته و دست به کمر ایستادم؛ هنوز هم از اعتماد کردن به دیگران می‌ترسیدم، اما چاره‌ای جز این نداشتیم؛ داشتیم؟!
- انگار چاره‌ای جز این نداریم.
جفری که انگار لحن آرامم را شنیده بود چهره درهم کشید و گفت:
- چاره‌ای جز اعتماد کردن به من ندارین؟! این حرفتون خیلی ناراحتم کرد!
و حرف او هم انگار لونا را ناراحت کرد که قدمی سمت او برداشت، دستش را به روی شانه‌ی جفری گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت:
- خواهش می‌کنم ما رو درک کن جِف، ما یه بار به یه پیرمرد روستایی اعتماد کردیم و اون با لو دادن ما به خون‌آشام‌ها جونمون رو به خطر انداخت. حالا برامون سخته که بخواهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم!
جفری خیره در چشمان خوش‌رنگ و زیبای لونا لب زد:
- ولی من مثل اون پیرمرد نیستم، من قول دادم که بهتون خیانت نمی‌کنم. شماها دوست‌های منین، من هرگز نمی‌تونم جونتون رو به خطر بندازم!
لونا شانه‌ی جفری را آرام فشرد.
- می‌دونم جِف؛ من رو ببخش اگه ناراحتت کردم!
نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم، نزدیک شدن‌های مدام جفری به لونا و توجهات لونا به جفری چیزهایی بود که اعصابم را بهم می‌ریخت و من هر چه می‌کردم نمی‌توانستم این موضوع را نادیده بگیرم.

- سرزمین ما… یعنی سرزمین گرگ‌ها چند سالیه که به دست خون‌آشام‌ها افتاده، اون‌ها موجودات کینه‌توز و ظالمی هستن و قصد دارن که تموم گرگینه‌ها رو نابود کنن. 

لونا آهی کشید و با غصه ادامه داد:
- اون‌ها من و تموم خانواده‌ام رو توی یه قلعه اسیر کرده بودن، اونجا من با یه زن جادوگر آشنا شدم و اون زن به من گفت در صورتی که نامه‌اش رو به خانواده‌اش که پادشاه و ملکه‌ی سرزمین شما هستن برسونم اون‌ها به من کمک می‌کنن تا آلفایی که می‌تونه سرزمینم رو نجات بده پیدا کنم.
جفری سری تکان داد و گفت:
- درسته، حدوداً ده سال پیش بود که شاهزاده خانوم وقتی که با خدمه‌اش برای گشت و گذار به جنگل‌های بیرونِ شهر رفته بود به طور ناگهانی ناپدید شد؛ بعد از اون پادشاه چندین گروه را برای جستجوی دخترش فرستاد، اما هیچ‌کس نتونست شاهزاده خانوم رو پیدا کنه. 
لونا شانه‌ای بالا انداخت.
- خب، حالا ما دختر پادشاه رو پیدا کردیم و اون‌ها باید در عوضش به ما کمک کنن.
از حرف لونا پوزخندی زدم، ما هنوز اول ماجرا گیر کرده بودیم و دخترک به آخر آن فکر می‌کرد!
- اما مسئله اینه که ما اصلاً نمی‌تونیم وارد‌ اون قصر لعنتی بشیم تا خبر پیدا شدن شاهزاده خانوم رو به پادشاه بدیم و در این صورت هیچ کمکی در کار نخواهد بود.
لونا اخم محوی تحویلم ‌داد.
- اوه! اینقدر ناامید نباش راموس؛ جفری گفته کمکمون می‌کنه؛ مگه نه جِف؟!
جفری در تأیید حرف لونا سر تکان داد.
- البته؛ من هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم دوستان.
اخم درهم کشیده و زیر لب غر زدم:
- مشکل اینه که فعلاً هیچ کاری از دستت برنمیاد!
لونا چشم غرّه‌ای به سمتم رفت و من بار دیگر از جفری که باعث و بانی این رفتارهای نامطلوب لونا با من بود عصبانی شدم.
- خودشه.
لونا به سمت جفری برگشت.
- چی خودشه جِف؟!
جفری لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
- فهمیدم چطوری می‌تونین وارد قصر پادشاه بشین؛ 
بیاین تا براتون بگم.

- تو واقعاً مطمئنی که اینطوری می‌تونیم وارد قصر بشیم؟!
جفری در جواب لونا سری تکان داد.
- البته که مطمئنم، پدر من هر هفته برای قصر هیزم می‌بره و هیچ‌‌کس کاری بهش نداره؛ شما هم اگه کاری که بهتون گفتم رو درست انجام بدین راحت می‌تونین وارد قصر بشین.
نفسم را بی‌حوصله بیرون دادم؛ فقط همین‌مان مانده بود که از این پسر اطاعت کنیم.
- من که چشمم آب نمی‌خوری اینطوری بتونیم موفق بشیم.
لونا که کنار من بر روی کنده‌ی درخت نشسته بود با ناراحتی گفت:
- حالا نوبت توعه که مثل قبلاً من آیه‌ی یأس بخونی؟! 
اخم درهم کرد و با لحنی متغییر ادامه داد:
- ببین راموس تو راضی باشی یا نه، این تنها راه ماست و مجبوریم که انجامش بدیم؛ پس بهتره با این موضوع کنار بیای و خودت رو بیشتر از این آزار ندی.
کلافه پوفی کشیدم، پیشانی‌ام را به دستم تکیه دادم و به جفری که شاخه‌های خشک درختان را بر روی هم تلنبار می‌کرد خیره ماندم. حق با لونا بود، ما برای نجات سرزمینمان مجبور به انجام این کار بودیم و راهی جز این نداشتیم. 
- وقتشه بچه‌ها؛ پاشید بیاید.
از جایم برخاستم و در کنار گاری چوبیِ بسته شده به اسب ایستادم، فقط امیدوار بودم که خدا کمکمان کند وگرنه هیچ اعتمادی به این پسرک ساده نداشتم.
- بیاید برید زیر این پارچه.
نگاهی به لونا که کنار دستم ایستاده بود انداختم.
- اول تو برو.
لونا سری به تأیید تکان داد و قدمی به گاری نزدیک‌تر شد؛ کاری که قرار بود انجام دهیم ریسک زیادی داشت و این ترس و اضطراب را به وجود هردوی ما تزریق کرده بود.
- میشه کمکم کنی؟!
دست لونا را گرفتم و او پس از جمع کردن دامن بلند لباس قرمز رنگش پا به داخل گاری گذاشت. 
- کف گاری دراز بکشید تا من بتوانم هیزم‌ها رو هم بذارم داخلش.
پیش از آن‌که وارد گاری شوم قدمی به جفری نزدیک‌تر شدم، پسرک زیادی جو قهرمانی گرفته بود و با این غرور کاذب اصلاً بعید نبود که همه چیز را خراب کند.

سر کنار گوش جفری بردم و با لحنی آمیخته به خشونت زمزمه کردم:

- فقط امیدوارم که نقشه‌ات بگیره و ما به دردسر نیوفتیم وگرنه من می‌دونم و تو.
جفری لحظه‌ای در سکوت نگاهم کرد و من بی‌توجه به نگاه گله‌مندش پا به داخل گاری گذاشتم. شاید حالا از من ناراحت میشد، اما من هم موظف بودم که به او جدی بودن را حالی کنم. کاری که قرار بود انجام دهیم شوخی بردار نبود و هر اشتباه کوچکی جان هر سه‌ی ما را به خطر می‌انداخت و من روی جان لونا، دخترکی که دلم را برده بود اصلاً نمی‌توانستم ریسک کنم.
کنار لونا به روی شکم دراز کشیدم و جفری پارچه‌ی خاکستری رنگی که از قبل آماده کرده بود را به روی ما انداخت. دست پیش بردم و تقریباً لونا را به آغوش کشیدم تا سنگینی هیزم‌ها بر روی تن ظریف دخترک نیُفتد و‌ لونا انگار از آن وضعیت خجالت زده شده بود که لپ‌هایش گل انداخته و صورتش سرخ شده بود. لب گزیدم تا به چهره‌ی بانمکش نخندم و او را بیش از پیش معذب نکنم، اما سنگینی ناگهانی هیزم‌ها که بر پشتم نشست خنده را از یادم برد.
- لعنتی؛ مگه مجبوری به اندازه‌ی یه الاغ بار روی ‌کمر‌ من بذاری؟!
صدای خنده‌ی ریز لونا را که شنیدم پوفی کشیدم، واقعاً هیزم‌ها بر روی کمرم سنگینی می‌کرد و من از گوش کردم به حرف جفری بدجور پشیمان شده بودم. 
- بذار از اینجا خلاص بشم نشونت میدم هیزم بار کردن روی دوش من چه عواقبی داره!
لونا همچنان می‌خندید و من برای پرت کردن حواس خودم از کمری که زیر سنگینی و فشار هیزم‌ها به درد آمده بود چشم بسته و سعی می‌کردم به چیزهای خوب و‌ خوشایند فکر کنم. مثلاً به دخترک مهربانی که کنارم بود، یا به نقشه‌ای که می‌توانست ما را به قصر پادشاه و در نهایت به نجات سرزمینمان نزدیک کند.
- راموس حالت خوبه؟
چشم گشودم و به چشمان نگران لونا که ‌در دو سانتی صورتم بودند خیره شدم، همین که می‌دیدم برایش مهم هستم و برایم نگران است کافی بود ‌تا حالم را خوب کند و من را چه شده بود که با یک نگاه او زیر و رو می‌شدم؟!
- خوبم، نگران نباش.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...