نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هفتاد و پنجم درسته باور من ته قلبم بود اما این گردنبند هم تمام کنندهی باورم محسوب میشد...نمیدونم چقدر تو فکر و مشغول حرف زدن با خودم بودم که آناستازیا با صدای آروم و حالت شاکی گفت: ـ آرنولد!! بجنب دیگه!! به چی داری فکر میکنی؟! گفتم: ـ آخه...آخه تا بحال هیچوقت این گردنبند و از گردنم درنیوردم! آناستازیا که در حال عصبانی شدن بود، با یه لحن تندی رو بهم گفت: ـ ببینم آرنولد، تو میخوای بالاخره ویچر و شکست بدی یا نه؟! مصممخنگاش کردم و گفتم: ـ معلومه که میخوام! ـ خب پس عجله کن! وقت زیادی نداریم. این شنل هم بابت خیس شدن، هر لحظه امکان داره از سرمون بیفته و مارو ببینن...اون موقع دیگه هیچ کاری نمیتونیم بکنیم! تردید و کنار گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و بعدش گردنبندم و درآوردم و دادم دستش... آناستازیا اونو سریع از دستم برداشت و موهاشو بهش وصل کرد و در همین حین، یه صدای عجیب و غریب پخش شد و نور قرمز کل محوطه رو دربرگرفت...کم کم انگار داشت توی دل و مغزم خالی میشد و چشمام سیاهی میرفتن. ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15261 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هفتاد و ششم ( ویچر ) بالاخره کاری که باید انجام شد و میتونم یه نفس راحت بکشم...گریس از پنجره اتاقم اومد داخل و صدام زد تا برم پشت پنجره وایستم...دود دم در و فرا گرفته بود و نور قرمز پخش شده بود...خیلی خوشحال بودم....بالاخره تونستم اون گردنبند جادویی رو از دور گردنش دربیارم! حالا دیگه نسبت به طلسم ما ضعیف میشه و میتونیم خیلی راحت طلسمش کنیم...بعد از چند دقیقه چهره اون دختری که تحت عنوان دختر سرزمین ابرا پیشش فرستاده بودم تغییر کرد و جای اون والت سوار بر جاروی دستیش شد و اومد بالا. با شادی گردنبند آرنولد و داد دستم و گفتم: ـ آفرین، کارو تمیز انجام دادی! والت ذوق زده از تعریفی که ازش کردم گفت: ـ اگه جلوی در مخفیگاهشون زمین نمیخورد و یکی از سربازامون نمیدید، عمرا نمیتونستم پیداش کنم! پرسیدم: ـ الان کجاست؟ والت گفت: ـ نگهبانا دارن میارنش بالا! با حرص گفتم: ـ جوری زندانیش کنم، که حتی اسم فرار هم از ذهنش بره بیرون... ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15262 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.