رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و یکم

همین لحظه صدای پا از بیرون شنیدم. گریس و لای پتو پیچیدم و گذاشتمش زیر تخت. در باز شد و نگهبان رو به من گفت:

ـ پرنسس، پدرت دارن تشریف فرما می‌شن!

با سر حرفشو تایید کردم و سریع یه تابلو از جادوگرایی که دوسش داشتم و از اون سمت دیوار درآوردم و رو پنجره گذاشتم که متوجه نشه، والت برام اونجا پنجره گذاشته...اصلا برام مهم نبود که چه بلایی سر اون بزدل میاره اما فعلا برای ادامه نقشه‌ام بهش نیاز داشتم و پدر نباید می‌فهمید. سعی کردم اضطراب توی چهره ام و قایم کنم و صاف وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم تا پدر وارد اتاق بشه...پدر مثل همیشه با چهره‌ای پر از خشک و چشمای مثل آتیش عصبانی وارد اتاق شد و نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت:

ـ اینه عاقبت دهن جوابی به پدر....الان از وضعیتت راضی هستی؟!

در واقع اصلا حاضر به عذرخواهی نبودم چون کاملا فهمیده بودم، راهی که پدرم انتخاب کرده رو نمی‌خوام و از اینجا به بعد زندگیم و می‌خوام به دلیل از خوشی و امیدواری و نور جلو برم و می‌خوام مثل آرنولد جادوگر بهتری باشم...دلم نمی‌خواد از احساسات مردم برای بقای زندگی خودم استفاده کنم و اتفاقا به مردم سرزمینم یاد بدم که باید احساساتشون و بروز بدن تا زندگی معنای قشنگتری براشون پیدا کنه... اما الان مجبور به نقش بازی کردن مقابل پدر بودم. سرمو پایین انداختم و گفتم:

ـ عذرخواهی می‌کنم پدر...اصلا نمی‌خواستم که خودمو و شمارو تو این موقعیت قرار بدم.

پدر اومد جلوتر و دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد تا به چشماش نگاه کنم و گفت:

ـ اما چشمات که اینو نمیگه! 

سعی کردم که خودمو یکم مظلوم تر نشون بدم و گفتم:

ـ پدر چرا باورم نمی‌کنی؟! خواهش می‌کنم بذار این اسارت تموم بشه! لطفاً...

پدر تو چشمام نگاه کرد و خیلی سرد گفت:

ـ فعلا یکم دیگه مجازاتت ادامه داره تا یاد بگیری که دیگه نباید مقابل ویچر‌ بزرگ اینجوری رفتار کنی.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دوم

فایده‌ایی نداشت...پدر خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که گول بخوره! منم دیگه چیزی نگفتم و خواست بره بیرون که از زیر تختم یهو صدای لگد زدن اومد! ای وای! آخه گریس الان موقعش بود؟! اگه پدر جغدش و تو این وضعیت میدید، مطمئنا زنده ام نمی‌ذاشت....خدایا لطفا خودت کمک حالم باش! پدر سریع برگشتم و رو به من گفت:

ـ صدای چی بود؟!

سراسیمه گفتم:

ـ نمی‌دونم پدر! من صدایی نشنیدم!

اما پدر حرفم و قبول نکرد و با دیدن قیافه من بیشتر شک کرد و آروم آروم داشت به تختم نزدیک می‌شد! دیگه توی دلم به این باور رسیده بودم کارم تمومه اما طبق گفته‌های آرنولد، سعی کردم بازم امیدوار باشم و به چیزای مثبت فکر کنم تا شاید اتفاق نیفته...پدر روکش تختم و برد بالا و درست تو همین لحظه که میخواست خم بشه و زیر تخت رو ببینه ، نگهبان دم در اومد داخل و گفت:

ـ قربان، جلوی در قلعه درگیری شده! 

پدر سریع بلند شد و با عصبانیت گفت:

ـ چه خبر شده؟!

نگهبان گفت:

ـ یکی از رعیتاست و اومده دنبال نوه‌اش.

پدر زیر لب گفت:

ـ آدمای احمق! یعنی از پس یه مرد عادی برنیومدین؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سوم

بعدشم با سرعت نور از اتاقم خارج شدند...یه نفس از روی راحتی کشیدم و همون‌جوری که به دیوار تکیه داده بودم، نشستم روی زمین. کم مونده بود، پدر دستمو بخونه. سریع رفتم و از زیر تخت گریس و درآوردم. گریس با چشمای عصبانی و غضبناک بهم نگاه می‌کرد. رو بهش گفتم:

ـ ببخشید گریس! چاره‌ایی ندارم...کارم که تموم شد، میام و آزادت می‌کنم.

بعدش رفتم سمت پنجره اتاقم و تابلو رو از روی دیوار برداشتم و به بیرون نگاه کردم. پدر و چندتا از نگهبانا در حال جر و بحث کردن با یه پیرمرد بودن.  بنظرم باید از این فرصت استفاده می‌کردم و می‌رفتم پیش اون مجسمه اژدها ولی چطوری؟! در هر صورت منو گیر مینداختن. الآنم که به هیچ وجه نمی‌تونم برم طبقه وسط چون والت اونجاست و این بار دیگه منو گیر میندازه. با بی‌حالی رفتم نشستم پشت میزم...هیچ چاره‌ایی نبود و واقعا نمی‌تونستم از این اتاق لعنتی خارج بشم...سرمو گذاشتم رو میز و به کلید توی دستم نگاه کردم. همین لحظه چشمم به کیفم خورد که زیپش باز مونده بود! چشمام از شادی برق زد...چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟؟! خدایا شکرت...یادمه که وقتی والت اومده بود دنبالم، من شنل نامرئی کننده‌ایی که آرنولد بهم داده بود و با اون کتابه که برام خونده بود و همراه خودم آوردم. خداروشکر که بالاخره این چیز بهم کمک می‌کنه. سریعا از توی کیفم درش آوردم و زیر لباسم مخفیش کردم. به سمت در اتاقم رفتم و تقه‌ایی به در زدم. نگهبان پشت در گفت:

ـ چیزی میخواین پرنسس؟!

با قاطعیت گفتم:

ـ درو باز کن!

درود باز کرد و گفتم:

ـ می‌خوام برم پیش والت.

نگهبان گفت:

ـ اما پرنسس، رییس قدغن...

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهارم

حرفشو با عصبانیت قطع کردم و گفتم:

ـ رو حرف من حرف نزن. بهت گفتم درو باز کن.

اونم دیگه چیزی نگفت و درو باز کرد و منم با عصبانیت درو توی سینش کوبیدم و از کنارش زد شدم...از راهروی مورگان که اصولاً خلوت بود، گذر کردم و تو اون مسیر به اطرافم نگاه کردم...هیچکس دور و برم نبود. شنل نامرئی کننده رو روی سرم گذاشتم و آروم به سمت در اصلیه سالن راه افتادم. پدر دم در مشغول حرف و بحث کردن با اون پیرمرد بیچاره بود...پیرمرد با گریه فریاد رو به صورت پدر فریاد می‌زد و گفت:

ـ تو یه بی‌رحمی! نوه‌امو بهم پس بده! اون هنوز بچست...

پدر یقشو محکم چسبید و گفت:

ـ پیرمرد خرفت مواظب حرف زدنت باش. مالیات هم ندادید و اینم جزای این ماهه توئه و حق حرف زدن نداری....برو سر خونه و زندگیت و نوه‌اتو فعلا فراموش کن.

پیرمرد هق هق کنان گفت:

ـ میخوای...میخوای باهاش چیکار کنی؟!

پدر پوزخندی زد و گفت:

ـ به اونش هنوز فکر نکردم! ولی احساساتش هنوز تازست و میتونم برای بقای عمرم ازش استفاده کنم.

پیرمرد که انگار از همه چی بریده بود، فریادی سر پدر کشید و خواست با عصای دستش بهش حمله کنه که پدر با خشم نگاش کرد و گفت:

ـ تو با چه جرئتی سمت من میای پیرمرده خرفت؟؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجم

و با چوب جادوییش یه وردی خوند و یهو تو آسمون طوفان شکل گرفت و اون طوفان پیرمرد و به بیرون قلعه پرتاب کرد. باید هر چه سریعتر به اون معجون دسترسی پیدا می‌کردم و جلوی پدر و می‌گرفتم چون اوضاع روز به روز داشت وخیم تر و پدر هم روز به روز بی‌رحم‌تر از قبلش می‌شد. راه افتادم سمت در ورودی و به اون اژدها که توی چشم گریس دیده بودم، رسیدم. اون مجسمه خیلی بزرگتر از من بود و دور تا دورش و گشتم اما هیچ اثری از جا کلیدی پیدا نکردم. تصمیم گرفتم یکم لمسش کنم و کلید و بهش نزدیک کنم شاید یه چیز نامرئی وجود داشته باشه که من نتونم ببینم...روی پای سمت راست اژدها هم یه گل کوچیکی حکاکی شده بود و در کمال تعجب، وقتی به اون قسمت رسیدم... مجسمه‌ی اون گل رز شکست و گلش افتاد توی دستام...به گل رز و کلید توی دستم نگاه کردم، هیچ چیزی نمی‌فهمیدم...خیلی حل کردن این معما سخت شده بود. شروع کردم به جستجو کردن لابلای گلبرگ های گل که ناگهان یه نوری قرمز رنگ از وسط حلقه گل رفت به سمت بالا و وصل شد به آخرین قسمت و اتاق قلعه و اونجا رو روشن کرد. با تعجب نگاه کردم و گفتم:

ـ یعنی چی اونجا مخفی شده؟! آرنولد هم که تو زیرزمین زندانی بود. پس کی اونجاست؟!

دوباره راه افتادم به سمت قلعه...بارون شروع به باریدن کرده بود و وقتی از سالن اصلی داشتم رد می‌شدم، صدای پدر و شنیدم که خطاب به جادوگرای دیگه می‌گفت:

ـ اون پسر دیگه نباید زنده بمونه! همه مردم از طریق اون هار شدن و به قلعه من هجوم آوردن! قبلا هیچکس جرئت اینو نداشت که از نزدیک تو صورت من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با این لحن باهام صحبت کنه...

یکی از جادوگرا پرسید:

ـ چه دستوری میدین رئیس؟!

پدر یکم قدم زد و گفت:

ـ فردا تو میدون شهر، جلوی چشم همه اون پسر به طلسم مرگ دچار میشه و مردم میفهمن که سر به سر گذاشتن ویچر‌ بزرگ یعنی چی!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و ششم 

وای خدایا...باورم نمیشه که پدر فردا میخواست جلو چشم همه، آرنولد رو دچار طلسم مرگ کنه...باید هر چی سریع‌تر اون معجون و پیدا می‌کردم وگرنه آرنولد و از دست می‌دادم. با همون شنلی که سرم بود، از پله‌ها دوئیدم و رفتم سمت آخرین در قلعه. نفسم بند اومده بود اما نباید پا پس می‌کشیدم! باید حل می‌کردم که اون کلید برای کجا بود و چجوری باز می‌شد! جلوی در بسته که رسیدم، قفل بود...خب چجوری باید باز می‌شد؟! هیچ چیزی به چشمم آشنا نیومد که بخوام بازش کنم. درست تو همین لحظه دیدم گل سرخی که توی دستم بود، داره نورشو تشعشع میده و مثل آهنربا به سمت در جذب میشه. نور، قفل در و چرخوند و باعث شد تا در باز بشه. 

وقتی در باز شد، با نهایت تعجب وارد اتاق شدم. خیلی برام عجیب بود که پدرم وی اینجا نگهداری می‌کرد که اینقدر براش جادو و وقت گذاشته بود! همینجور که می‌رفتم داخل، چشمام به تختی خورد که یه دختر با موهای طلایی روش خوابیده...قیافه دختره رو نمی‌تونستم ببینم، بنابراین با کنجکاوی رفتم گوشه تختش تا صورتش و واضح ببینم...باورم نمی‌شد اما اون همون آناستازیایی بود که والت تو جلد اون وارد شد و آرنولد و فریب داد! پس پدر اونو طلسم کرد تا با اون طلسم بتونه از چهرش استفاده کنه. تکونش دادم و اسمش و چندبار صدا زدم اما فایده ایی نداشت و حرکت نمی‌کرد. گل رز و از تو جیب شما درآوردم و از اونجایی که نورش این اتاق و نشون داد، با خودم گفتم شاید بتونه بیدارش کنه...اون گل و گذاشتم روی قفسه سینش و با التماس رو بهش گفتم:

ـ خواهش میکنم بیدار شو! هم من و هم آرنولد به کمکت احتیاج داریم.

باور کردنی نبود اما گل رزی که روی قفسه سینش گذاشتم با پرپر شدن و به دایره فرضی که دور جسمش کشید، داشت طلسمی که پدر روش کار گذاشته بود و از بین می‌برد.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفتم

با هیجان زیاد به این صحنه شگفت انگیز خیره شدم. بعد از کلی تشکیل نور توسط اون گل رز، بالاخره آناستازیا چشماشو باز کرد...با خوشحالی رفتم کنارش و گفتم:

ـ وای باورم نمیشه! بالاخره چشمات و باز کردی!

لبخندی بهم زد اما ته چشماش یه تردید دیده می‌شد...گفت:

ـ تو...تو دختر ویچری؟!

با افسوس سرمو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و اون گفت:

ـ پدرت وقتی فهمید که آرنولد تو رو گروگان گرفته، هر کاری کرد و با پدرم یه جنگ اساسی راه انداخت تا منو به دام خودش بکشونه و برای بدست آوردن تو و برای اینکه مخفیگاه آرنولد و پیدا کنه، منو طلسم کرد تا بتونه از چهره من استفاده کنه و آرنولد و تو چنگ خودش بگیره.

بعدش یکم مکث کرد و پرسید:

ـ مثل اینکه موفق شده، درسته؟!

با ناراحتی نگاش کردم و گفتم:

ـ فردا قراره تو میدون شهر اونو جلوی چشم همه، طلسم کنه. اونم طلسم مرگ...به هیچ عنوان روح یا انرژیش نمی‌تونه به این دنیا برگرده.

آناستازیا خیلی آروم و با طمانینه به من گفت:

ـ می‌بینم که رفتنت پیش آرنولد، باعث شده به کل دیدت نسبت به دنیای جادوگری و راه پدرت عوض بشه.

با ذوق گفتم:

ـ همینطوره ولی...

ـ ولی چی؟

با ناراحتی نگاش کردم و گفتم:

ـ ولی آرنولد دیگه باورم نداره، فکر می‌کنه که با پدرم دست به یکی کردم.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...