نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و یکم همین لحظه صدای پا از بیرون شنیدم. گریس و لای پتو پیچیدم و گذاشتمش زیر تخت. در باز شد و نگهبان رو به من گفت: ـ پرنسس، پدرت دارن تشریف فرما میشن! با سر حرفشو تایید کردم و سریع یه تابلو از جادوگرایی که دوسش داشتم و از اون سمت دیوار درآوردم و رو پنجره گذاشتم که متوجه نشه، والت برام اونجا پنجره گذاشته...اصلا برام مهم نبود که چه بلایی سر اون بزدل میاره اما فعلا برای ادامه نقشهام بهش نیاز داشتم و پدر نباید میفهمید. سعی کردم اضطراب توی چهره ام و قایم کنم و صاف وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم تا پدر وارد اتاق بشه...پدر مثل همیشه با چهرهای پر از خشک و چشمای مثل آتیش عصبانی وارد اتاق شد و نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: ـ اینه عاقبت دهن جوابی به پدر....الان از وضعیتت راضی هستی؟! در واقع اصلا حاضر به عذرخواهی نبودم چون کاملا فهمیده بودم، راهی که پدرم انتخاب کرده رو نمیخوام و از اینجا به بعد زندگیم و میخوام به دلیل از خوشی و امیدواری و نور جلو برم و میخوام مثل آرنولد جادوگر بهتری باشم...دلم نمیخواد از احساسات مردم برای بقای زندگی خودم استفاده کنم و اتفاقا به مردم سرزمینم یاد بدم که باید احساساتشون و بروز بدن تا زندگی معنای قشنگتری براشون پیدا کنه... اما الان مجبور به نقش بازی کردن مقابل پدر بودم. سرمو پایین انداختم و گفتم: ـ عذرخواهی میکنم پدر...اصلا نمیخواستم که خودمو و شمارو تو این موقعیت قرار بدم. پدر اومد جلوتر و دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد تا به چشماش نگاه کنم و گفت: ـ اما چشمات که اینو نمیگه! سعی کردم که خودمو یکم مظلوم تر نشون بدم و گفتم: ـ پدر چرا باورم نمیکنی؟! خواهش میکنم بذار این اسارت تموم بشه! لطفاً... پدر تو چشمام نگاه کرد و خیلی سرد گفت: ـ فعلا یکم دیگه مجازاتت ادامه داره تا یاد بگیری که دیگه نباید مقابل ویچر بزرگ اینجوری رفتار کنی. ویرایش شده 22 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15501 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت صد و دوم فایدهایی نداشت...پدر خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که گول بخوره! منم دیگه چیزی نگفتم و خواست بره بیرون که از زیر تختم یهو صدای لگد زدن اومد! ای وای! آخه گریس الان موقعش بود؟! اگه پدر جغدش و تو این وضعیت میدید، مطمئنا زنده ام نمیذاشت....خدایا لطفا خودت کمک حالم باش! پدر سریع برگشتم و رو به من گفت: ـ صدای چی بود؟! سراسیمه گفتم: ـ نمیدونم پدر! من صدایی نشنیدم! اما پدر حرفم و قبول نکرد و با دیدن قیافه من بیشتر شک کرد و آروم آروم داشت به تختم نزدیک میشد! دیگه توی دلم به این باور رسیده بودم کارم تمومه اما طبق گفتههای آرنولد، سعی کردم بازم امیدوار باشم و به چیزای مثبت فکر کنم تا شاید اتفاق نیفته...پدر روکش تختم و برد بالا و درست تو همین لحظه که میخواست خم بشه و زیر تخت رو ببینه ، نگهبان دم در اومد داخل و گفت: ـ قربان، جلوی در قلعه درگیری شده! پدر سریع بلند شد و با عصبانیت گفت: ـ چه خبر شده؟! نگهبان گفت: ـ یکی از رعیتاست و اومده دنبال نوهاش. پدر زیر لب گفت: ـ آدمای احمق! یعنی از پس یه مرد عادی برنیومدین؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15509 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و سوم بعدشم با سرعت نور از اتاقم خارج شدند...یه نفس از روی راحتی کشیدم و همونجوری که به دیوار تکیه داده بودم، نشستم روی زمین. کم مونده بود، پدر دستمو بخونه. سریع رفتم و از زیر تخت گریس و درآوردم. گریس با چشمای عصبانی و غضبناک بهم نگاه میکرد. رو بهش گفتم: ـ ببخشید گریس! چارهایی ندارم...کارم که تموم شد، میام و آزادت میکنم. بعدش رفتم سمت پنجره اتاقم و تابلو رو از روی دیوار برداشتم و به بیرون نگاه کردم. پدر و چندتا از نگهبانا در حال جر و بحث کردن با یه پیرمرد بودن. بنظرم باید از این فرصت استفاده میکردم و میرفتم پیش اون مجسمه اژدها ولی چطوری؟! در هر صورت منو گیر مینداختن. الآنم که به هیچ وجه نمیتونم برم طبقه وسط چون والت اونجاست و این بار دیگه منو گیر میندازه. با بیحالی رفتم نشستم پشت میزم...هیچ چارهایی نبود و واقعا نمیتونستم از این اتاق لعنتی خارج بشم...سرمو گذاشتم رو میز و به کلید توی دستم نگاه کردم. همین لحظه چشمم به کیفم خورد که زیپش باز مونده بود! چشمام از شادی برق زد...چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟؟! خدایا شکرت...یادمه که وقتی والت اومده بود دنبالم، من شنل نامرئی کنندهایی که آرنولد بهم داده بود و با اون کتابه که برام خونده بود و همراه خودم آوردم. خداروشکر که بالاخره این چیز بهم کمک میکنه. سریعا از توی کیفم درش آوردم و زیر لباسم مخفیش کردم. به سمت در اتاقم رفتم و تقهایی به در زدم. نگهبان پشت در گفت: ـ چیزی میخواین پرنسس؟! با قاطعیت گفتم: ـ درو باز کن! درود باز کرد و گفتم: ـ میخوام برم پیش والت. نگهبان گفت: ـ اما پرنسس، رییس قدغن... ویرایش شده 53 دقیقه قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15510 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.