نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دوشنبه در 10:24 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:24 AM (ویرایش شده) پارت هفتاد و ششم ( ویچر ) بالاخره کاری که باید انجام شد و میتونم یه نفس راحت بکشم...گریس از پنجره اتاقم اومد داخل و صدام زد تا برم پشت پنجره وایستم...دود دم در و فرا گرفته بود و نور قرمز پخش شده بود...خیلی خوشحال بودم....بالاخره تونستم اون گردنبند جادویی رو از دور گردنش دربیارم! حالا دیگه نسبت به طلسم ما ضعیف میشه و میتونیم خیلی راحت طلسمش کنیم...بعد از چند دقیقه چهره اون دختری که تحت عنوان دختر سرزمین ابرا پیشش فرستاده بودم تغییر کرد و جای اون والت سوار بر جاروی دستیش شد و اومد بالا. با شادی گردنبند آرنولد و داد دستم و گفتم: ـ آفرین، کارو تمیز انجام دادی! والت ذوق زده از تعریفی که ازش کردم گفت: ـ اگه جلوی در مخفیگاهشون زمین نمیخورد و یکی از سربازامون نمیدید، عمرا نمیتونستم پیداش کنم! پرسیدم: ـ الان کجاست؟ والت گفت: ـ نگهبانا دارن میارنش بالا! با حرص گفتم: ـ جوری زندانیش کنم، که حتی اسم فرار هم از ذهنش بره بیرون... ویرایش شده دوشنبه در 10:36 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15262 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:38 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:38 AM پارت هفتاد و هفتم بعدش پوزخندی زدم و رو بهش گفتم: ـ گردنبندش کجاست؟! والت از تو جیب شنلش، گردنبند آرنولد و داد دستم و همون لحظه انداختم پایین و شکستمش...هزار تیکه شد و بعد از شکستنش، تمام نورهای داخلش از بین رفت. خیالم راحت نشد و چندبار رفتم روش و با پاهام لهش کردم. همین لحظه نگهبانا درو باز کردن و آرنولد رو که بیهوش شده بود آوردن و داخل و ولش کردم رو زمین. با دستم بهشون علامت دادم که برن بیرون...قدم زنان رفتم کنارش وایستادم و با پاهام صورتشو برگردوندم سمت خودم...بهش زل زدم و گفتم: ـ ببینم حالا کی میخواد تو رو از دست من نجات بده؟ بعدش رو کردم سمت والت و گفتم: ـ دخترم کجاست؟! دیدم والت رفته تو خودش! فهمیدم که یه مشکلی هست. رفتم کنارش وایستادم و گفتم: ـ بگو؛ چیشده؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سرورم...راستش...پرنسس یکم... ـ بگو دیگه...پرنسس چی؟! گفت: ـ پرنسس خیلی سعی کرد چوب لا چرخ کارم بذاره اما به هر نحوی که بود، مانعش شدم تا نذاره آرنولد چیزی بفهمه! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15285 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:45 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:45 AM (ویرایش شده) پارت هفتاد و هشتم با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ منظورت چیه؟! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی! والت گفت: ـ وقتی من تعقیبشون کردم و رسیدم پیش دریاچه، دیدم اتفاقا حال پرنسس کنار آرنولد خیلی خوب بود و انگار که از کنارش بودن راضی بود! دیگه نتونستم اعصابم و کنترل کنم، یقشو چسبیدم و گفتم: ـ ببینم تو میفهمی چی داری میگی؟! والت ترسیده بود اما حرف خودشو ادامه داد و گفت: ـ سرورم من هرچی که دیدم و دارم بهتون میگم! خیلی صمیمی بودن! حتی وقتی رو به پرنسس گفتم که من والتم و میخوام که تورو از دست آرنولد نجات بدم، خیلی ناراحت شد و تهدیدم کرد که همه چیو به آرنولد میگه! اما منم گفتم اگه اینکارو کنه، شما آرنولد و زنده نمیذارین و تونستم کاری کنم تا سکوت کنه. اصلا حرفای والت و نمیتونستم هضم کنم! چطور امکان داشت جسیکا مقابل پدرش وایسته؟! رفتم و روی صندلی و نشستم و سکوت کردم، والت دوباره گفت: ـ پرنسس خیلی عوض شده سرورم! نمیدونم این آرنولد باهاش چیکار کرده اما دیگه اون آدم سابق نیست! ویرایش شده سهشنبه در 07:49 AM توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15286 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 09:32 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 09:32 AM (ویرایش شده) پارت هفتاد و نهم از عصبانیت، فشار دندونام و رو هم حس میکردم و رو به والت گفتم: ـ سریعا جسیکا رو برای من بیارین! بعدشم نگاهی به آرنولد کردم و با لحنی تحقیرانه گفتم: ـ این آشغالم بندازین جایی که لیاقتش و داره! تمام قسمتهایی که نور و هوا به اونجا میاد هم ببندین. والت سری تکون داد و داشت میرفت بیرون و گفتم: ـ از اون دختره آناستازیا چه خبر؟! والت گفت: ـ اونو گذاشتیم طبقه بالای قلعه و روحشو گذاشتیم تو شیشه و به خوابی عمیق فرو رفته و تا زمانی که روحش تو شیشه حبس شده، کسی نمیتونه بیدارش کنه! پرسیدم: ـ اون شیشه الان کجاست؟! والت گفت: ـ تو اتاقم گذاشتم قربان! گفتم: ـ اونجا امن نیست! بیار و بده به من تا یه جای درست و حسابی مخفیش کنم! الان که آرنولد هم تو چنگ ماست، بهتره جای این شیشه و معجون احساسات امن باشه و حتی به فکرشم خطور نکنه که اونارو کجا گذاشتم. والت گفت: ـ فکر خوبیه قربان. اجازه مرخصی میدین؟ با دستم بهش اشاره کردم تا از اتاق بره بیرون. ویرایش شده سهشنبه در 10:51 AM توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15289 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:39 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:39 AM (ویرایش شده) پارت هشتادم اون لحظه تمام فکر و ذکرم این بود، که این پسر با جسیکای من چیکار کرده؟! چرا مانع والت شده و میخواست کنار آرنولد بایسته؟! دختری که من تربیت کرده بودم، عمرا پشت پدرش و خالی نمیکرد. شاید همه چیز یه توضیحی داشت و من بی صبرانه منتظر بودم تا از جسیکا دلیل مخالفتش و بشنوم. در هر صورت که الان آرنولد تو چنگ من بود و حتی اگه خودشو به آب و آتیش هم بزنه، نمیتونه از این قلعه خارج بشه و حالا بدون اون گردنبندش خلع سلاح شده و تا ابد تو چنگ من میمونه...و این پرونده هم بسته میشه و من میتونم مثل قبل احساسات مردم و کنترل کنم و از این طریق به قدرت خودم اضافه کنم و بقای من زیادتر از قبل بشه...از این فکر لبخندی به لبم نشست و یه نفس عمیق کشیدم. چند دقیقه بعد تقهایی به در اتاق خورد... گفتم: ـ بیا داخل! و بعد دیدم که والت به همراه جسیکا وارد اتاقم شدن. اولش که دیدمش نشناختم! از اون دختری که تو قلعه من بود، از نظر ظاهری هیچ شباهتی نمونده بود...لاغر تر شده بود و چشماش درخشان تر از قبل بود. موهای بلندش و کامل کوتاه کرده بود و یه لباس رنگ روشن که رنگش، چشمام هم اذیت میکرد تنش کرده بود...بازوشو با عصبانیت از دست والت کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن! دلم نمیخواست باهات بیام! ویرایش شده دیروز در 08:40 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15307 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:47 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:47 AM پارت هشتاد و یکم قبل از اینکه والت بهش چیزی بگه، من از جام بلند شدم و گفتم: ـ خیرباشه جسیکا! این چه سر و ریختیه که برای خودت درست کردی؟! سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. رفتم نزدیکش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ چیزایی که والت گفته درسته؟! حرفی نزد. همین حرف نزدنش، بیشتر عصبانیم میکرد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ دارم از تو سوال میپرسم جسیکا! حرفایی که راجبت گفته، درسته؟! اینبار با جسارت...چیزی که هیچوقت تو صورت دخترم ندیده بودم و جرئت نکرده بود، رو حذف من تا به امروز حرفی بزنه؛ به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ بله پدر؛ درسته. طاقت نیاوردم و یه سیلی بهش زدم که پخش زمین شد. والت سعی کرد جلومو بگیره اما با لحن تندی سر اونم فریاد زدم: ـ برو بیرون! والت با تردید دستام و گرفت و گفت: ـ اما قربان شما حالتون... با فریاد حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بهت گفتم برو از اتاق بیرون! والت دیگه چیزی نگفت و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15308 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت هشتاد و دوم برگشتم و بهش نگاه کردم! بازم با جسارت تموم نشدنیه چشماش بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و گفت: ـ پدر تو منو توی تاریکی و ظلم و ناامیدی زندانی کردی! هیچوقت فکر نمیکردم که دنیای بیرون اینقدر قشنگ باشه! آسمون اینقدر آبی، امید، گلهای قشنگ وجود داشته باشن. یا حتی آدمایی که با وجود اینکه میدونن من دختر توئم، پشتم وایستن و تشویقم کنن! بهم محبت کنن! از کارام تعریف کنن... چیزی نگفتم اما حرفاش خونم و به جوش میآورد. اومد نزدیکم و گفت: ـ من تو این چند روز همه اینارو کنار آرنولد تجربه کردم! بهم خوب بودن و با دید مثبت به همه چیز نگاه کردن و یاد داد. بهم یاد داد بد بودن، قلب آدمو سیاه میکنه و امید توی هر شرایطی باعث میشه قلب آدم جوانه بزنه مثل اون گلی که جلوی در مخفیگاهش از بین اون همه سنگ سخت، بیرون اومده بود! یکم سکوت کرد و ادامه داد: ـ فهمیدم به هیچ عنوان نباید جلوی احساساتم و بگیرم و اینا هستن که باعث میشن من بفهمم زنده ام...باید بذارم مثل آب توی من جاری بشن! آره درسته دلم نمیخواست سرشو کلاه بذارم! چون اون توی هر شرایطی کنارم بود حتی بیشتر از تو بابا... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15327 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هشتاد و سوم ـ وقتی فهمیدم والت در قالب دختر سرزمین ابرا اومده پیش آرنولد، قلبم درد گرفت...دلم نمیخواست بهش دروغ بگم اما بخاطر اینکه باهاش کاری نداشته باشی، مجبور شدم بگم...تو پدرمی اما من واقعا دیگه نمیخوام با راه تو به زندگیم ادامه بدم! طاقت نیاوردم و مچ دستشو محکم گرفتم توی دستام و دنبال خودم کشیدمش...فریاد میزد: ـ پدر ولم کن؛ دستم درد گرفت... با تموم قدرتم پرتش کردم تو اتاقش و گفتم: ـ دیگه تا ابد اینجا محکومیت و حق نداری حتی از پنجره اتاقت هم بیرون و نگاه کنی! بعدش با عصای جادوییم، پنجره اتاقش و به دیوار تبدیل کردم...گریه کرد و گفت: ـ لطفا پدر اینکارو نکن! اما اصلا به حرفش گوش نمیدادم...داشتم میرفتم بیرون، که اومد نزدیکم و به پام افتاد و با گریه گفت: ـ آرنولد...پس آرنولد چی میشه؟! لباسم و از ما بین دستاش کشیدم بیرون و گفتم: ـ اونو هم دیگه هیچوقت نمیبینی! چون جاییه که دیگه دست کسی بهش نمیرسه! ویرایش شده 6 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15328 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت هشتاد و چهارم خیلی جلوی پاهام گریه کرد اما اصلا بهش توجهی نکردم! هر اتفاقی هم که افتاده بود، این دختر میفهمید که دختر منه و باید به خودش بیاد. در اتاقشو قفل کردم و کلیدشو انداختم تو جیبم و رو به نگهبانای دم در اتاقش گفتم: ـ اگه به هر نحوی این دختر از این اتاق خارج بشه، شما دوتا رو به غذای سگا تبدیل میکنم.شنیدین؟؟ نگهبانا با ترس فقط سرشونو تکون دادم و منم با خیال راحت که همه کارام و درست انجام دادم، راه افتادم سمت اتاقم. ( آرنولد ) چشمامو که باز کردم، فقط سیاهی مطلق دیدم! چیزی یادم نمیومد...تشنه ام بود. به زور خودمو از روی زمین بلند کردم و به سمت باریکه نوری که اون جلوی جلو وجود داشت، رفتم...اینجا دیگه چه جهنمی بود؟! من اینجا چیکار میکردم؟! رفتم جلوتر...اینجا به چیزی شبیه به زندان تاریکی بود که هیچکس نبود و هیچ صدایی هم شنیده نمیشد....تنها چیزی که وجود داشت، باریکه نوری بود که از قسمت سوراخ سقفش، به داخل میومد...هر جوری که بود باید از اینجا خارج میشدم! دستم و بردم سمت گردنبندم اما نبود! یا خدا! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! قلبم تند تند تو سینه میکوبید و اصلا حس خوبی نداشتم...با ناراحتی رفتم یه گوشه نشستم و ترجیح دادم فکر کنم تا ببینم قضیه چیه! چشمامو بستم...آخرین چیزی که یادم اومد، این بود که منو آناستازیا از مخفیگاهش خارج شدیم...آناستازیا ازم گردنبندمو خواست و بعدش....بعدش و دیگه یادم نمیاد! چون یه نور و دود زیادی دورمو در بر گرفت و باعث شد که کنترل خودمو از دست بدم! ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3169-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-15332 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.