رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و ششم

( ویچر‌ )

بالاخره کاری که باید انجام شد و می‌تونم یه نفس راحت بکشم...گریس از پنجره اتاقم اومد داخل و صدام زد تا برم پشت پنجره وایستم...دود دم در و فرا گرفته بود و نور قرمز پخش شده بود...خیلی خوشحال بودم....بالاخره تونستم اون گردنبند جادویی رو از دور گردنش دربیارم! حالا دیگه نسبت به طلسم ما ضعیف میشه و میتونیم خیلی راحت طلسمش کنیم...بعد از چند دقیقه چهره اون دختری که تحت عنوان دختر سرزمین ابرا پیشش فرستاده بودم تغییر کرد و جای اون والت سوار بر جاروی دستیش شد و اومد بالا. 

با شادی گردنبند آرنولد و داد دستم و گفتم:

ـ آفرین، کارو تمیز انجام دادی!

والت ذوق زده از تعریفی که ازش کردم گفت:

ـ اگه جلوی در مخفیگاهشون زمین نمی‌خورد و یکی از سربازامون نمی‌دید، عمرا نمی‌تونستم پیداش کنم!

پرسیدم:

ـ الان کجاست؟

والت گفت:

ـ نگهبانا دارن میارنش بالا!

با حرص گفتم:

ـ جوری زندانیش کنم، که حتی اسم فرار هم از ذهنش بره بیرون...

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و هفتم 

بعدش پوزخندی زدم و رو بهش گفتم:

ـ گردنبندش کجاست؟!

والت از تو جیب شنلش، گردنبند آرنولد و داد دستم و همون لحظه انداختم پایین و شکستمش...هزار تیکه شد و بعد از شکستنش، تمام نورهای داخلش از بین رفت. خیالم راحت نشد و چندبار رفتم روش و با پاهام لهش کردم. همین لحظه نگهبانا درو باز کردن و آرنولد رو که بیهوش شده بود آوردن و داخل و ولش کردم رو زمین. با دستم بهشون علامت دادم که برن بیرون...قدم زنان رفتم کنارش وایستادم و با پاهام صورتشو برگردوندم سمت خودم...بهش زل زدم و گفتم:

ـ ببینم حالا کی میخواد تو رو از دست من نجات بده؟ 

بعدش رو کردم سمت والت و گفتم:

ـ دخترم کجاست؟!

دیدم والت رفته تو خودش! فهمیدم که یه مشکلی هست. رفتم کنارش وایستادم و گفتم:

ـ بگو؛ چیشده؟ 

بدون اینکه نگام کنه گفت:

ـ سرورم...راستش...پرنسس یکم...

ـ بگو دیگه...پرنسس چی؟!

گفت:

ـ پرنسس خیلی سعی کرد چوب لا چرخ کارم بذاره اما به هر نحوی که بود، مانعش شدم تا نذاره آرنولد چیزی بفهمه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و هشتم

با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:

ـ منظورت چیه؟! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی!

والت گفت:

ـ وقتی من تعقیبشون کردم و رسیدم پیش دریاچه، دیدم اتفاقا حال پرنسس کنار آرنولد خیلی خوب بود و انگار که از کنارش بودن راضی بود! 

دیگه نتونستم اعصابم و کنترل کنم، یقشو چسبیدم و گفتم:

ـ ببینم تو می‌فهمی چی داری میگی؟!

والت ترسیده بود اما حرف خودشو ادامه داد و گفت:

ـ سرورم من هرچی که دیدم و دارم بهتون میگم! خیلی صمیمی بودن! حتی وقتی رو به پرنسس گفتم که من والتم و می‌خوام که تورو از دست آرنولد نجات بدم، خیلی ناراحت شد و تهدیدم کرد که همه چیو به آرنولد میگه! اما منم گفتم اگه اینکارو کنه، شما آرنولد و زنده نمیذارین و تونستم کاری کنم تا سکوت کنه.

اصلا حرفای والت و نمی‌تونستم هضم کنم! چطور امکان داشت جسیکا مقابل پدرش وایسته؟! رفتم و روی صندلی و نشستم و سکوت کردم، والت دوباره گفت:

ـ پرنسس خیلی عوض شده سرورم! نمی‌دونم این آرنولد باهاش چیکار کرده اما دیگه اون آدم سابق نیست! 

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...