رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و پنجم

درسته باور من ته قلبم بود اما این گردنبند هم تمام کننده‌ی باورم محسوب می‌شد...نمی‌دونم چقدر تو فکر و مشغول حرف زدن با خودم بودم که آناستازیا با صدای آروم و حالت شاکی گفت:

ـ آرنولد!! بجنب دیگه!! به چی داری فکر می‌کنی؟!

گفتم:

ـ آخه...آخه تا بحال هیچوقت این گردنبند و از گردنم درنیوردم!

آناستازیا که در حال عصبانی شدن بود، با یه لحن تندی رو بهم گفت:

ـ ببینم آرنولد، تو میخوای بالاخره ویچر‌ و شکست بدی یا نه؟!

مصممخنگاش کردم و گفتم:

ـ معلومه که می‌خوام!

ـ خب پس عجله کن! وقت زیادی نداریم. این شنل هم بابت خیس شدن، هر لحظه امکان داره از سرمون بیفته و مارو ببینن...اون موقع دیگه هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم! 

تردید و کنار گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و بعدش گردنبندم و درآوردم و دادم دستش... آناستازیا اونو سریع از دستم برداشت و موهاشو بهش وصل کرد و در همین حین، یه صدای عجیب و غریب پخش شد و نور قرمز کل محوطه رو دربرگرفت...کم کم انگار داشت توی دل و مغزم خالی می‌شد و چشمام سیاهی می‌رفتن.

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...