رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاهم

دستاشو گرفتم و گفتم:

ـ دارم جدی میگم پرنسس! پاشو می‌خوایم بریم بیرون.

با شادی وصف نشدنی بلند شد و گفت:

ـ آخجون، میریم بادبادک هوا کنیم؟

خندیدم و شنل نامرئی کننده رو دادم دستش و گفتم:

ـ آره پرنسس، می‌برمت...فقط...

یهو وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت:

ـ فقط چی؟!

گفتم:

ـ فقط بهم قول بده که...

حرفمو قطع کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

ـ آرنولد من اگه قرار بود فرار کنم، زودتر از اینا قرار می‌کردم...تا الان صبر نمی‌کردم.

به چشماش خیره شدم، دروغ نمی‌گفت و چشماشو نمی‌دزدید. ترجیح دادم که بهش اعتماد کنم...شنل نامرئی کنندمون و گذاشتیم و بعد مدتها از مخفیگاهم خارج شدیم...بیرون طبق معمول ویچر‌ با مردم بی‌گناه تو جنگ بود تا مخفیگاه منو بفهمه اما این همه سکوتش در مقابل من اصلا نشونه خوبی نبود با اینکه میدونست که دخترش دست منه.

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و یکم

سعی کردم وقتم روی احساس جسیکا بذارم...از مخفیگاه که خارج شدیم، پاک به شاخه‌ی درخت گیر کرد و باعث شد زمین بخورم و سرم از زیر شنل نامرئی کننده بیرون بیاد، تا خواستم به خودم بیام، جسیکا سریع شنلم و انداخت روم. از حرکتش تعجب کردم، فکر نمی‌کردم که حواسش به من باشه! با خنده رو بهش گفتم:

ـ خیلی عجیبه!

اونم لبخندی زد و گفت:

ـ عجیب برای چی؟!

گفتم:

ـ برای یه لحظه فکر کردم که منو ول می‌کنی و میری!

یکم فکر کرد و گفت:

ـ راستش خودمم همین فکر و می‌کردم ولی یه حسی تو وجودم اجازه نداد که نسبت بهت بی‌تفاوت باشم.

از حرفش خیلی خوشحال شدم که بالاخره حرفایی که این مدت بهش زدم و کتابایی که براش خوندم، روی روحیه اش اثر گذاشته! خوشحال شدم از اینکه  اعتمادی که بهش داشتم و خراب نکرد. به آسمون نگاه کردم که سربازهای ویچر‌ در حال چرخیدن بودن. رو به جسیکا گفتم:

ـ امیدوارم که ما رو ندیده باشن!

جسیکا نگاهی به آسمون کرد و گفت:

ـ فقط برای یه لحظه بود! ممکن نیست دیده باشن!

لبخندی بهش زدم و یهو یادم افتاد که اون گل و بهش نشون بدم، رو بهش گفتم:

ـ اینجارو نگاه کن!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و دوم

با شادی نگاه کرد و گفت:

ـ وای آرنولد! همون گل که نقاشیش و برام کشیدی!

گفتم:

ـ آره خودشه!

کنارش نشست و دستی به گلبرگهای گل زد و گفت:

ـ ولی هیچوقت فکرش و نمی‌کردم که از لابلای این همه سنگ، یه همچین گل ظریف و خوشگلی بتونه رشد کنه!

گفتم:

ـ این نماد اینه که هرچقدر هم که اوضاع سخت و طاقت فرسا باشه اما اون وضعیت می‌تونه باعث رشد بهتر ما آدما بشه!

حرفمو تایید کرد و گفت:

ـ باهات موافقم! حق با توئه! واقعا این گل نماد امیدواریه...

خوشحال شدم که بعد گذشت این همه مدت بالاخره دیدش نسبت به زندگی تغییر کرده...دستم و سمتش دراز کردم و گفتم:

ـ بریم؟!

با لبخند دستمو گرفت و گفتم:

ـ یادش بخیر...اولین باری که داشتم میوردمت اینجا، چقدر جیغ و داد زدی! مجبور شدم ، بیهوشت کنم!

خندید و گفت: 

ـ خب تو هم منو دزدیدی! من واقعا هم ازت می‌ترسیدم و هم ازت بدم میومد...

پرسیدم:

ـ الان چی؟!

نمی‌دونم چرا جوابش به این سوال باعث شد یکم استرس بگیرم و جوابش برام مهم باشه! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و سوم

یکم مکث کرد و گفت:

ـ الان دیگه اون حس سابق و بهت ندارم...

نگفت که دوسم داره و البته همینکه ازم بدش نمیاد هم خودش پیشرفت خیلی خوبی بود. نمی‌تونستم ادیل و از اصطبل بگیرم چون نگهبانای ویچر‌ امروز واقعا زیاد بودن و هر لحظه امکان داشت ما رو ببینن...بنابراین پیاده تا مسیر دریاچه رفتیم...خیابون سوت و کور بود و بجز صدای جاروی اون جادوگرا هیچ صدایی شنیده نمی‌شد...دلم برای مردم می‌سوخت و واقعا دلم می‌خواست که می‌تونستم تو این مسیر موفق بشم! حتی اگه یه درصد من نتونستم، جسیکا جای من اون معجون احساسات و پیدا کنه و مردم سرزمینش و نجات بده.

تا زمانی که به دریاچه برسیم، دستش توی دستام بود و یکم یخ زده بود...رو بهش گفتم:

ـ انگار ترسیدی!

لبخندی زد و گفت:

ـ راستش آره یکم...

پرسیدم:

ـ چرا؟!

گفت:

ـ این صدا تو آسمون و سکوت کردم شهر یکم منو میترسونه، انگار فقط کنار تو میتونم اون آرامش و حس کنم!

با ذوق گفتم:

ـ خداروشکر، وقتی من کنارتم هیچ اتفاقی برات نمیفته چون من اجازه نمیدم...

گفت:

ـ خیلی خوبه، چون الان منم یه پرنسس بی‌دفاعم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و چهارم

خندیدم و گفتم:

ـ چرا بی‌دفاع؟!

گفت:

ـ مثل اینکه یادت رفت موهامو کوتاه کردیا!

بینیشو کشیدم و گفتم:

ـ اگه دختر خوبی باشی، قدرت های خوبی بهت میدم...

چشماش برق زد و گفت:

ـ واقعا؟!

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که وایستاد و گفت:

ـ اما چجوری؟!

نگاش کردم و با لبخند بهش گفتم:

ـ به موقعش بهت میگم، فعلا بیا بریم اینجا.

یهو گفت:

ـ آرنولد من خیلی خسته شدم، عادت ندارم اینقدر راه بیام!

حق باهاش بود...همیشه یا سوار اسبم بود و یا پرواز می‌کرد اما الان برای اینکه نگهبانای ویچر‌ مارو نبینن مجبور بودیم که اون مسیرو پیاده بریم...جسیکا همینجور زیر لب داشت غر میزد که بدون هیچ حرفی رفتم کنارش و یه دستم و گذاشتم زیر زانوش و یه دستم و گذاشتم پشتش و با یه حرکت از روی زمین بلندش کردم...اینقدر غرق تو حرف زدن بود که از حرکت من خیلی جا خورد...تو چشمام خیره شد و گفت:

ـ چیکار می‌کنی؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و پنجم

گفتم:

ـ معذرت می‌خوام! می‌دونم امروز خیلی زیاده روی کردم. بنابراین بعلت کردم که خسته نشی پرنسس!

یکم سرخ و سفید شد و چیزی نگفت...به راهم ادامه دادم که یهو گفت:

ـ آخه خسته میشی! اینجوری من سختمه!

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ نگران نباش، اندازه یه پر قو وزنته... خسته نمیشم! بعدشم راه زیادی نمونده...

جسیکا پرسید:

ـ بابام...بنظرت من برای بابام مهمم؟!

خیلی تعجب کردم! اولین بار بود همچین سوالی ازم می‌پرسید. گفتم:

ـ چطور مگه؟! 

گفت:

ـ آخه فکر می‌کردم بعد گم شدن من، دنیا رو به آب و آتیش بکشه تا منو پیدا کنه اما از خودش هیچ خبری نیست...فقط سربازاشو تو آسمون و زمین ول کرده...به تو چیزی نگفته؟! خیلی نفرستاده؟!

گفتم:

ـ والا برای منم خیلی عجیبه! این همه سکوت پدرت تو این مدت، عادی نیست ولی باید منتظر باشم ببینم که حرکت بعدیش چیه!

بعدش زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و گفتم:

ـ نفهمیدم چی گفتی!

با ناراحتی گفت:

ـ چیز خاصی نبود.

خندیدم و گفتم:

ـ آوردمت بیرون، حال و هوای عوض شه‌ها! چرا اینقدر ناراحتی؟! ولکن ویچر‌و...اون تو کل زندگیش فقط خودش و قدرتش براش اهمیت داشت.

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاه و ششم

جسیکا با ناراحتی گفت:

ـ اما....اما من دخترشم!

نگاش کردم، مجبور بودم حقیقت و هرچقدر تلخ بهش بگم:

ـ اون کل وجودمو بدی و سیاهی دربرگرفته پرنسس. فقط به فکر اینکه برای جاودانه بودنش از احساسات مردم سواستفاده کنه...الآنم مطمئن باش دنبال یه راهیه تا منو شکست بده وگرنه هر جوری بود تا الان باید رد دخترش و میزد...اون میخواد به کل منو از اینجا محو کنه.

جسیکا با ناراحتی نگام کرد و واسه اولین بار گفت:

ـ اما من دلم نمی‌خواد سر تو بلایی بیاد!

حرفاش واقعا صمیمانه بود و ناراحتی رو از تو چشماش می‌خوندم ولی خندیدم و گفتم:

ـ چیشد پس؟! تو که از من متنفر بودی!

لبخندشو پنهان کرد و سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ دیگه نیستم...

از حرفاش قند تو دلم آب می‌شد! نمی‌دونم چرا اینقدر خوشحال بودم از اینکه بهم اهمیت میده و برام نگرانه! از اینکه بالاخره بعد این همه مدت به چشمش اومدم تا بهم اعتماد کنه، واقعا خوشحال بودم. 

بالاخره بعد از یه مسافت تقریبا طولانی رسیدیم و جسیکا و گذاشتم پایین و گفتم:

ـ بالاخره رسیدیم به مقصد...

با ذوق دوید سمت دریاچه و گفت:

ـ واقعا اینجا جای خوشگل و پر از آرامشه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...