رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجاهم

دستاشو گرفتم و گفتم:

ـ دارم جدی میگم پرنسس! پاشو می‌خوایم بریم بیرون.

با شادی وصف نشدنی بلند شد و گفت:

ـ آخجون، میریم بادبادک هوا کنیم؟

خندیدم و شنل نامرئی کننده رو دادم دستش و گفتم:

ـ آره پرنسس، می‌برمت...فقط...

یهو وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت:

ـ فقط چی؟!

گفتم:

ـ فقط بهم قول بده که...

حرفمو قطع کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

ـ آرنولد من اگه قرار بود فرار کنم، زودتر از اینا قرار می‌کردم...تا الان صبر نمی‌کردم.

به چشماش خیره شدم، دروغ نمی‌گفت و چشماشو نمی‌دزدید. ترجیح دادم که بهش اعتماد کنم...شنل نامرئی کنندمون و گذاشتیم و بعد مدتها از مخفیگاهم خارج شدیم...بیرون طبق معمول ویچر‌ با مردم بی‌گناه تو جنگ بود تا مخفیگاه منو بفهمه اما این همه سکوتش در مقابل من اصلا نشونه خوبی نبود با اینکه میدونست که دخترش دست منه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...