رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و پنجم

گردنبندم و گرفتم توی دستم و یه وردی زیر لب خوندم که چوب جادوییه والت تو هوا معلق موند! اونا هم متوجه شدن که اطرافشون یه خبریه، درسته که ما از دید اونا نامرئی شده بودیم و نمی‌تونستن ما رو ببینن! همین لحظه همشون با تعجب یه نگاهی به اطرافشون کردن و یکی از نگهبانا گفت:

ـ اینجا یه جادویی داره به کار می‌ره!

والت گفت:

ـ نکنه تو خونشون باشه!

یکی دیگه از نگهبانا گفت:

ـ ممکن نیست! از همین بیرون داره کار خودشو انجام میده.

بعد انگار وجود ما رو حس کرده بود و راه افتاد سمت جایی که ما وایستاده بودیم. منو جسیکا دست در دست هم عقب می‌رفتیم تا جایی که به دیوار پشت سرمون برخورد کردیم که دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این جادو رو ادامه بدم چون متوجه حضور ما می‌شدن و با خوندن یه ورد کوتاه چوب جادوییش و رها کردم که با صدای افتادنش روی زمین، والت به سمت صدا برگشت.

رفت و از روی زمین چوب جادوییش و گرفت و رو به مرد و خانوادش گفت:

ـ هنوز کار من با شما تموم نشده! فقط برین دعا کنین که پرنسس جسیکا پیدا بشه!

بعدش با نگاهش یه اشاره‌ایی به یکی از نگهباناش کرد که اونم با خشم رفت سراغ بچه اون مرده و با زور اونو از بغل مادرش کشید بیرون...

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و ششم 

دور بچه با چوب جادوییش یه حلقه فرضی کشید و هرچی تلاش کردم با قدرتی که گردنبندم بهم داده بود، اون نیرو رو بشکونم، فایده‌ایی نداشت. مادره از گریه هلاک شده بود و پدره هم فقط اسم بچشو فریاد می‌زد اما والت ظالم با همراهانش بدون توجه به اونا سوار جارو دستیشون شدن و به سمت آسمون پرواز کردن...جسیکا با ناراحتی ازم پرسید:

ـ چه بلایی سر اون بچه میارن؟!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ به احتمال قوی، یکی از احساساتش و ویچر‌ میگیره تا خانوادش مجبور بشن و برن دنبال تو بگردن یا اگه سرنخی دارن، بیان به قلعش و بهش بگن.

جسیکا سریع گفت:

ـ آرنولد من در مقابل گریه های اون بچه نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم، خواهش می‌کنم منو به قلعه ببر تا بلایی سر اون بچه نیارن!

هنوز واسه بردن جسیکا به اون قلعه زود بود و باید ویچر‌ رو به زانو در میوردم تا بتونم تمام مردم و نجات بدم، اگه الان جسیکا رو به قلعه می‌بردم...فقط اون بچه نجات پیدا می‌کرد و ویچر‌ هم برای محافظت از دخترش یا اونو تبدیل به یه اشیا می‌کرد تا کسی نتونه بهش دسترسی پیدا کنه یا اونو تو جای مبهمی که به فکر هیچکس نمی‌رسه، با جادو زندانی می‌کرد! بنابراین الان بدترین حالت این بود که تسلیم بشم و جسیکا رو به قلعه برگردونم.

با لبخند رو بهش گفتم:

ـ نیرویی که دارم، اجازه نمیدم اتفاقی برای اون بچه بیفته نترس!

جسیکا گفت:

ـ اما اینجا که بود، قدرتت کافی نبود و نتونستی کاری کنی.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هفتم

با لبخند پر از اطمینان بهش گفتم:

ـ نگران نباش!

هر چی که بود، باید اونو می‌بردم به مخفیگاهم و بعد از اون اگه میخواست هم نمی‌تونست بیرون بیاد! 

با لبخند نگاهم کرد و گفت:

ـ بهت اعتماد دارم آرنولد!

نه، نباید دلم براش می‌سوخت! هرچی بود، اونم بچه همون پدر بود... گفتم:

ـ میخوای بریم دریاچه رو ببینیم؟!

سرشو تکون داد و با خوشحالی گفت:

ـ آره، خیلی دوست دارم!

دستشو گرفتم و گفتم:

ـ پس بزن بریم!

وقتی رسیدیم به ته بازارچه، شنلامون و از سرمون برداشتیم و سوار ادیل شدیم و ازش خواستم تا ما رو ببره سمت دریاچه...والت و نگهباناش هم ولکن ماجرا نبودن و همینجور خونه به خونه دنبال جسیکا می‌گشتن! عمرا اگه میدونستن که دخترشونو من دزدیم و وقتی که اونو می‌بردم سمت مخفیگاهم، دیگه دست کسی بهش نمی‌رسید و صد در صد ویچر‌ دیوونه تر می‌شد!

ادیل بر فراز آسمونا پرواز کرد و موقع غروب خورشید، رسیدیم کنار دریاچه...جسیکا با شادی به دریاچه و اشعه غروب خورشید که توش افتاده بود، نگاه می‌کرد و گفت:

ـ وای آرنولد، واقعا اینجا خیلی رویایی و قشنگه! 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هشتم

تایید کردم و گفتم:

ـ همینطوره!

همینجور خیره به دریاچه و غروب آفتاب نگاه می‌کرد! چند سنگ برداشتم و انداختم توی دریاچه و گفتم:

ـ قبلنا که مردم هنوز احساسشون توسط ویچر‌ گرفته نشده بود، هر غروب میومدن اینجا و مراسم شکرگزاری راه مینداختن! اصلا این سرزمین بابت همین موضوعش بین جاهای دیگه معروف شده بود! 

جسیکا یکم ناراحت شد اما بعدش گفت:

ـ حالا برای همه مردم که این اتفاق نیفتاد، بقیشون چرا دیگه نمیان اینجا؟!

گفتم:

ـ چون این مراسم، یه مراسم دسته جمعی بود که همه مردم از پیر و جوون کنار هم دست به دست هم میدادن و سپاسگزاری می‌کردن! اگه هم یکی از اونا نمیومد یا دیر می‌کرد تا قبل از غروب آفتاب منتظرش می‌موندن تا برسه! اما حالا دیگه کسی دل و دماغ اینو نداره که بیاد اینجا و اینجوری شد که از درخشش این دریاچه روز به روز کمتر شد.

پرسید:

ـ یعنی اون درخشش وسط دریاچه...

حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ اون فقط نیمی از درخشش این دریاچست! قبلا کل این دریاچه برق می‌زد...خصوصا بعد مراسمی که مردم اینجا اجرا می‌کردن.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و نهم

با ناراحتی گفت:

ـ واقعا متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد!

چیزی نگفتم اما حقیقت ماجرا این بود که وجودش کنار من باعث میشد که کار زیادی در راستای نجات این سرزمین انجام بشه...یکم که گذشت جسیکا گفت:

ـ خیلی روحیه‌ام عوض شد اما من دیگه واقعا باید برگردم به قلعه.

گفتم:

ـ نمی‌شه!

با تعجب نگام کرد و گفت:

- من متوجه منظورت نمیشم...

رفتم نزدیکش و گفتم:

ـ یعنی اینکه نمی‌تونی بری و باید پیش من بمونی...

یهو احساس خطر کرد و موهاشو که خیلیم بلند بود گرفت ما بین دستاشو داشت ورد مخصوص خودشو میخوند که من متوجه حیله‌اش شدم و با جادویی که توی چشمام بود و با یه حرکت، موهاشو کوتاه کردم و روی زمین ریخت...با ناراحتی و صدای بلند بهم گفت:

ـ چیکار کردی؟! 

با لبخند گفتم:

ـ بهت گفتم که حالا حالاها باید پیش من بمونی پرنسس...

با ترس گفت:

ـ تو...تو..تو میخوای منو بدزدی؟!

گفتم:

ـ اگه دختر حرف گوش کنی باشی نه اما اگه مجبور بشم آره میدزدمت...بعدشم اینکه هیچکس نمی‌دونه که تو الان پیش‌منی

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

جسیکا با عصبانیت یه قدم رفت عقب و گفت:

ـ کاش هیچوقت بهت اعتماد نمی‌کردم! 

بعدش روش ازم برگردوند و با سرعت داشت فرار می‌کرد که گفتم:

ـ جسیکا هنوز نفهمیدی که نمیتونی در مقابل قدرت من وایستی؟! کل قدرت تو توی موهات بود که من از بین بردمش، بنابراین کاری نکن که به زور متوسل شم...

اما به حرفم گوش نمی‌کرد و با سرعت هرچی بیشتر به دویدن خودش ادامه داد که گردنبندم و گرفتم توی دستم و با یه ورد مانع از فرار کردنش شدم و پرتاب شد تو بغلم...به زور میخواست که از بغلم بیاد پایین و با گریه می‌گفت:

ـ ولم کن! تو که حتی از پدر منم بدتری! داری منو گروگان میگیری...من نمی‌خوام پیشت باشم آرنولد، لطفا ولم کن برم...

گفتم:

ـ خیلی متاسفم اما واسه نجات مردم و این سرزمین از شر بابات یه مدت طولانی مهمون من هستی!

جسیکا همون‌جوری که اشک می‌ریخت گفت:

ـ ازت متنفرم...حق با پدرم بود! اون میدونست دنیای بیرون از قلعه برام مناسب نیست! کاش به حرفش گوش کرده بودم! کاش...

بدون توجه به حرفاش و با لبخند رو بهش گفتم:

ـ بیا بریم...هنوز مخفیگاهم و بهت نشون ندادم!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...