عسل ارسال شده در 27 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) نام رمان: طبقهی فراموش شده نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه – ماورایی – معمایی – روانشناختی خلاصه در دل دوبی، شهری که شبهایش از نور میدرخشند و روزهایش زیر لایههای گرما و سکوت خفه میشود، برجی ایستاده که هیچوقت خاموش نمیشود. رها، زنی ایرانی، برای طراحی داخلی واحدهای متروک آن برج استفاده میشود — پروژههای ساده، در شهری که همهچیزش نو و بیگذشته به نظر میرسد. اما هرچه بیشتر در طبقات بالا کار میکند، حس عجیبی در او بیدار میشود. در نقشههای عددی وجود دارد که در خود برج دیده نمیشود؛ طبقهای که کسی از آن حرف نمیزند. با هر قدمی که برمیدارد، نور، صدا و زمان شکل دیگری پیدا میکنند، و دوبیِ شیشهای اطرافش کمکم چهرهای دیگر به خود میگیرند — شهری که زیر پوستش چیزی خاموش میشود. میان سکوت و برق، میان گذشته و آینده، میان عشق و سایه، رها به حقیقتی نزدیک میشود که نه فقط دربارهی برج، بلکه دربارهی خودش هم هست. حقیقتی که بهجای فریاد، با زمزمهای از پشت دیوارها آغاز ویرایش شده 8 بهمن توسط عسل 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) پارت اول سرزمین آتریا، قبلهگاه زوال، جایی بود که خدایان مُرده، سکوت ابدی را به رگهای خاک تزریق کرده بودند. آسمان، همیشه پوشیده از غبار خاکستری متراکم بود، و هر نفس، گویی تکهای از جان را با خود به نسیان میبرد. در این برهوت متلاشی، جایی که باد سرد، حکایت از پایان داشت، دژ “آیزنگارد” (EisenGuard) چون خنجری از جنس آهن سیاه، بر پیکر سرد زمین فرو رفته بود. این سازه عظیم، پناهگاه و قلب تپنده “استثمارگران” بود؛ فرقهای که بقای خویش را نه بر خاک، بلکه بر انرژی بنیادین هستی بنا نهاده بود. در آیزنگارد، حیات، محصول یک معادلهی وحشیانه بود: جذب، تقطیر و مصرف. تنها نیرویی که میتوانست سکون مرگبار این دژ را بشکند، “روح” بود؛ جوهرهی درونی موجودات زنده که در پس لایههای غبار و سرمای مطلق، به صورت ذرات ریز انرژی در هوا معلق میماند. استثمارگران این ذرات را شکار میکردند، اما برای تداوم عملکرد سیستمهای نگهدارنده و جادویی دژ، نیاز به منبع تغذیه متمرکز و خالص داشتند. این منبع، از قربانیانِ زنده یا نیمهجان حاصل میآمد. زیر عظیمترین برج مرکزی آیزنگارد، در اعماق جایی که حتی صدای رطوبت هم خفه شده بود، “اتاق تقطیر” قرار داشت. این مکان، ترکیبی غریب از معماری گوتیک و فناوریهای کیمیاگری مجهول بود. دیوارهای سنگی، با شبکهای از لولههای مسی و بلورهای خاموش تزئین شده بودند که منتظر جریان انرژی بودند. در مرکز اتاق، سکویی قرار داشت که قربانیان بر آن مستقر میشدند؛ سکویی که لقب “تختگاه انقطاع” را یدک میکشید. امشب، نوبت “لیا” بود. زنی نحیف، اسیر شده در نبردهای مرزی، که اکنون تنها پوست و استخوانی بود که تنفسش به سختی قابل تشخیص بود. چشمانش، که زمانی شاید انعکاسی از یک آسمان آبی دوردست بودند، اکنون کورسویی از ترس و انفعال را نشان میدادند. استثمارگران به ندرت به زندگان اجازه میدادند تا کاملاً جان دهند؛ انرژی خالصتر، در آستانه جدایی به دست میآمد. نظارت بر این فرآیند بر عهده “آرکیمیدیس کالکس”، کاهن ارشد تکنولوژی و مهندس ارواح بود. کالکس مردی بود با قامتی بلند و قامتی خمیده، که چهرهاش زیر نقاب چرمی تیره پنهان بود. او از این کار لذت نمیبرد؛ در چشمانش نه جنون، بلکه یک نوع خستگی عمیق و پذیرش یک ضرورت بیرحمانه موج میزد. برای او، این عمل، نه کشتن، بلکه یک “جداسازی اجباری ماهیت” بود، یک محاسبات لازم برای حفظ تعادل. کالکس با حرکاتی دقیق و کُند، ابزارهای نظارتی را فعال کرد. بر روی پیشانی لیا، یک کلاهک فلزی ظریف با سیمهای نقرهای که به سمت سقف هدایت میشدند، قرار داده شد. - آغاز مینماییم، ای برادران انقطاع، سهم دروازه را طلب داریم. صدای کالکس، خشک و بدون انعکاس، در فضای مرطوب پیچید. او به سمت کنسول اصلی رفت، جایی که نمودارهای نوسان انرژی بر روی صفحات کریستالی مات ظاهر میشدند. هدف، حفظ انرژی ارواح در حال گسیختگی بود، نه جذب خام آن. کالکس دکمهای از جنس عاج یخزده را فشرد. جریان ضعیفی از میدانهای مغناطیسی پالسی، بدن لیا را در بر گرفت. لیا لرزید، اما صدایی از او برنخاست. “انتقال دهنده اولیه فعال شد. شدت: (\Phi_0 = 0.05 \text{ K-J/s}). آمادهسازی برای تحریک نقطه گسیختگی.” سپس، کالکس مادهای چسبناک و نیمهشفاف را از ویال کوچکی برداشت و به آرامی بر روی شانههای لیا مالید. این ماده، کاتالیزوری بود که پیوند روح با جسم فانی را سست میکرد. - نزدیک به جداسازی. هویت در حال فرسایش است. توجه کنید به فرکانس. همزمان با فعال شدن کاتالیزور، نور آبی کمرنگی از سینهی لیا ساطع شد. این نور، روح در حال عقبنشینی بود. درد جسمانی دیگر معنا نداشت؛ این لحظه، فراتر از رنج فیزیکی بود؛ این لحظه، نابودی خود بود. هر خاطره، هر آرزو، هر درک از “لیا بودن”، در حال تبدیل شدن به یک جریان انرژی خام بود. کالکس با دقت، دامنهی فرکانس را تنظیم میکرد تا از تخریب کامل انرژی جلوگیری کند: [ E_{\text{روح}} = \int_{t_1}^{t_2} (\Psi(t) \cdot \Gamma(t)) dt ] که در آن (\Psi(t)) نشاندهنده شدت پالس انرژی حیاتی و (\Gamma(t)) ضریب تقطیر کاتالیزور بود. لحظهای فرا رسید که نور آبی به اوج شدت رسید، اما این اوج، لحظهی پایان بود. با یک تپش ناگهانی، نور از جسم لیا جدا شد. اما این جدایی، آرام نبود؛ با صدایی شبیه پاره شدن یک پردهی مخملی در سکوت مطلق، روح از بدن فرود آمد و به سوی سقف اتاق کشیده شد. لیا، جسدی بیروح، روی تخت باقی ماند. “سهم پذیرفته شد. پایان هویت، آغاز بقا.” کالکس نجوا کرد، گویی برای روح از دست رفته رثا میخواند، هرچند وظیفه مهمتر بود. تودهی روح جدا شده، اکنون یک گوی متراکم، درخشان و در عین حال به طرز عجیبی لرزان بود. رنگ آن ترکیبی از ارغوانی تیره و سفید جیوه بود؛ نماد قدرت محض و ناپایداری مطلق. این انرژی خالص، از طریق کانالهای بلورین بالای اتاق، به سمت شبکه اصلی آیزنگارد هدایت شد. کالکس آخرین دستور را صادر کرد - تزریق به مدار اصلی. تنظیم ضریب جذب بر روی ۹۸ درصد. باید سریع باشد. انرژی، شتابان از تونلهای مسی گذشت. در طول مسیر، تکنسینهای دیگر در اتاقهای مجاور، با چشمانی نگران منتظر بودند. سپس، این انرژی به قلب دژ، یعنی “موتورگاه زمستانی” تزریق شد. درست در همان لحظه، صدای مهیب و گوشخراش فرسایش سیستمهای تهویه، برای لحظهای قطع شد. برای اولین بار پس از هفتهها، هالهای ضعیف از گرما و نور زرد کمرنگ، از دیوارهای آهنین آیزنگارد به بیرون تابید. چراغهای کریستالی که از مدتها پیش خاموش بودند، یک دم به تپش افتادند و سپس آرام گرفتند. تزریق موفق بود. سهم روح از سردی دروازه، موقتاً بر سرما پیروز شده بود. اما این پیروزی، تنها برای ادامهی شکنجهی یخزدهی استثمارگران دوام میآورد؛ تا زمانی که محاسبهی بعدی فرارسد و روح دیگری بهای بقای آنها را بپردازد. کالکس، نقاب خود را کمی پایین کشید و نفس عمیقی کشید؛ گرمای اندکِ بازگشته، برای لحظهای، سنگینی وظیفهاش را از روی دوشش برداشت، پیش از آنکه دوباره جای خود را به یأس بدهد. دروازه حفظ شده بود، اما روحهای بسیاری باید قربانی این حفظ میشدند. *** نور در این دنیا ضعیف بود. نه به خاطر ابرها، بلکه چون خودِ هوا از فرطِ سنگینیِ روحِ مرده، مات شده بود. درختان به شکلهای کج و معوج درآمده بودند؛ تنه خشکیده و شاخههایی شبیه به انگشتان یک پیرمردِ خسته. اینجا سرزمین «اِستَنا» بود؛ آخرین بازمانده از قارهی بزرگ. گروهی کوچک، لباسهای پارهدوز و وصلهخورده به تن داشتند. آنها خود را «حافظانِ خاموش» مینامیدند. وظیفهشان ساده بود اما غیرممکن به نظر میرسید: حفاظت از جریانهای طبیعی روح. رهبر آنها، زنی به نام **کایرا** بود. چهرهاش زیر خاکی کهنه پنهان بود؛ چشمانش به رنگ یشمِ کدر، انعکاس نوری ضعیف را نگه داشته بودند. کایرا روی تپهای ایستاده بود و دشت زیر پایش را مینگریست. - باز هم صدای تپش آمد. صدای مردی خشن از کنارش آمد. - تراشاخها دوباره فعال شدهاند. کایرا سر تکان داد. تراشاخها، ماشینهای غولآسای جناح استثمارگر بودند. آنها زمین را سوراخ میکردند تا جریانهای غلیظ روح را بیرون بکشند. هر پالسِ کشش، مانند ضربهای سهمگین بر قلبِ خسته سرزمین بود. - بگذارید بروند. کایرا آرام گفت، اما صدایش از جنس سنگ بود. - فعلاً قدرتشان را نمیتوانیم بشکنیم. اما اجازه نمیدهیم به گودالهای مرکزی نفوذ کنند. - اگر دستشان به گودالها برسد، هر چه هست و نیست، میمیرد. مرد آه کشید. - میدانی که... نفوذ یعنی مصرفِ نهایی. کایرا چشمانش را بست. او مصرف نهایی را میفهمید. مصرف نهایی یعنی خاطراتِ محبوبی که ناگهان از ذهنت پاک میشوند؛ یعنی تواناییِ دوست داشتن که به گرد و غبار تبدیل میشود. این بود بهای حیات در این سرزمین. او شمشیری کوتاه و مات در دست داشت که دستهی آن با نخهای کهنهی روح بافته شده بود. برای «حافظان»، شمشیرها نه برای کشتن، بلکه برای «مسدود کردن» جریانهای فاسدِ روح در هوا استفاده میشدند. - ما باید به نزدیکترین استراق برگردیم، قبل از آنکه جریان منفی آنها به مرز ما برسد. فقط یک شب فرصت داریم تا دروازههای پنهان را تقویت کنیم. این جنگ، جنگِ پایداری است، نه جنگِ قدرتِ لحظهای. کایرا به سوی یارانش چرخید. در این جهانِ بیمار، قهرمانِ منجی وجود نداشت؛ فقط کسانی بودند که حاضر بودند تا آخرین نفس، در برابر نابودی بایستند. و حافظان، آخرین سنگر بودند. *** در قلب منطقهای که «حافظان» آن را مقدس میدانستند، حالا فلزی سرد و دودِ غلیظ حکمفرما بود. اینجا مرکز عملیات **سِنا-اُردِر** بود؛ جناحی که معتقد بود روح نه یک موهبت، بلکه یک منبع انرژی دستنخورده است که باید برای «بقای برتر» به کار گرفته شود. سازهای عظیم، شبیه به یک قفسهی غولپیکر از میلههای آهنی که تا میانِ آسمانِ تیره نفوذ کرده بود، بر فرازِ چاه اصلی روح قرار داشت. این سازه «قلبِ تصفیهکننده» نامیده میشد و ارتعاشات مداوم آن، لالایی مرگ برای سرزمین بود. در اتاقک کنترل، که با پنلهای برنجی و کریستالهای کدر پوشیده شده بود، **لرد وارِن** ایستاده بود. او نه یک جادوگر، بلکه یک مهندس بود؛ فرمانروای نظم و منطق در این آشفتگی. وارن، ردای سفید و تمیز خود را مرتب کرد، ردایی که به طرز زنندهای با محیط کثیف اطراف تضاد داشت. - سطح استخراج امروز چطور است، فرمانده؟ صدای وارن، خشک و محاسبهشده بود. فرماندهی که در برابرش ایستاده بود، «مالاک» نام داشت؛ مردی با پوستِ کبود از تماس طولانی با بخارات روحی و نگاهی که هیچگاه ثبات نداشت. - با حداکثر بازدهی کار میکنیم، لرد وارن. تراشاخهای زمینی توانستهاند اتصال عمیقتری برقرار کنند. انتظار داریم ظرف شش ساعت، محفظههای اصلی به ظرفیت نهایی برسند. وارن با رضایت سری تکان داد. - عالی است. هر پالس، ما را یک قدم به هدف نهایی نزدیکتر میکند. یادتان باشد، مالاک. هدف ما صرفاً قدرت نیست. هدف ما **کنترلِ منطقیِ آینده** است. این انرژی وحشی و بیپایان، اگر به حال خود رها شود، فقط به هرج و مرج دامن میزند؛ همان مرگی که حافظانِ احمق به دنبال حفظ آن هستند. مالاک کمی عقب رفت. او به تودههایی از روحِ «ناخالص» که در مخزنهای کناری میجوشیدند نگاه کرد. این ارواح ناخالص، بقایای خاطرات و احساسات بودند. در فرآیند تصفیه، این مواد زائد با انفجارهای کوچک نور و صدای ناله از سیستم خارج میشدند. - لرد، آیا واقعاً مطمئنید که این ضایعات... فقط ضایعات هستند؟ دیشب یکی از کارگران ادعا کرد که یکی از این انفجارها، شکل یک زن و کودک را به خود گرفته بود. وارن به آرامی چرخید و با لحنی آرام، اما سمی پاسخ داد: - کارگران ضعیف هستند، مالاک. ذهنشان با خرافات پر شده. چیزی که تو دیدی، بازتابِ فروپاشیِ یک پیوند روحی بوده. ما پیوندها را میشکنیم تا انرژی آزاد شود. اگر قرار باشد برای حفظ چند خاطرهی بیاهمیت، اجازه دهیم کل سرزمین در فقر انرژی بماند، پس ما شایستهی رهبری نیستیم. او به سمت یک پنجرهی محافظ رفت و دستش را روی شیشه گذاشت؛ شیشهای که اکنون کمی به رنگ صورتی کمرنگ میزد. - حافظانِ خاموش فکر میکنند با مسدود کردن، دنیا را نجات میدهند. اما آنها جلوی قطاری را که باید ما را به آینده ببرد، گرفتهاند. ما با این انرژی، نظم را حاکم میکنیم. آنها را نادیده بگیر، مالاک. تنها بر بازدهی تمرکز کن. وارن دوباره به پنلها برگشت. نظم باید برقرار میشد. اگر برای این نظم، بخشهایی از روح و خاطرات سرزمین باید قربانی میشد، این قیمتی بود که وارن و سِنا-اُردِر آماده پرداخت آن بودند. در پسِ ویرانههای «آرکادیا»، جایی که خاکستر نبرد میان نظمِ فولادی سِنا-اُردِر و تداومِ خستهی حافظانِ خاموش همچنان بر آسمان سنگینی میکرد، این پرسش کمکم شکل میگرفت که: اگر هر دو جناح مدعی نجات هستند، چرا سرزمین هر روز بیمارتر میشود؟ جهان، که زمانی بستر زندگی بود، اکنون به یک میدان نبرد متافیزیکی تبدیل شده بود؛ نبردی که نه بر سر زمینهای خاکی، بلکه بر سر ماهیت «روح» و چگونگی مصرف آن در جریان بود. در یک سوی میدان، لرد وارن و سِنا-اُردِر، با اعتقاد به ریاضیات محض و کارایی مکانیکی، جهان را به یک نیروگاه سرد و کارآمد تبدیل کرده بودند. آنها روح را به واحدهای قابل اندازهگیری تبدیل کرده و در مخازن عظیم و کریستالی خود حبس میکردند. این سیستم پالایشی، هرچند ثبات ظاهری به ارمغان آورده بود، اما طعم زندگی را از کام مردم زدوده و تنها بقایی از معنا را باقی گذاشته بود. در سوی دیگر، حافظان خاموش، با تقدیس «تداوم» و جریان طبیعی، سعی در نگهداری انرژی باقیمانده در رگهای زمین داشتند. محافظتهای خشک و انفعالی آنها، تنها اجازه میداد که نشتهای انرژی به آرامی بقایای حیات را ببلعند. آنها به جای هدایت روح، صرفاً از مصرف بیشتر آن جلوگیری میکردند، و نتیجه این انفعال، یک رکود وجودی بود که در آن هیچ چیز رشد نمیکرد و هیچ چیز نمیمرد، بلکه تنها در یک حالت پوسیدگی آهسته به سر میبرد. مردم، که اکنون دیگر نه زیر بار استخراج مستقیم و غیرانسانی وارن له میشدند و نه از فقر انرژی و سکون کایرا آسوده بودند، در پی یک آلترناتیو بودند؛ آلترناتیوای که خود به یک طاعون تبدیل شد. خستگی از دوگانگی مطلق، عطشی برای «نابودی نظم» را در دلها کاشت؛ عطشی که به سرعت تبدیل به یک آیین شد. از میان گورستانهای الکتریکی که توسط بقایای ماشینآلات سِنا-اُردِر متروک شده بودند و جنگلهای مردهای که حافظان از ورود کامل انرژی به آنها جلوگیری کرده بودند، صدایی جدید برخاست. این صدا متعلق به «بازیافتکنندگان» بود؛ فرقهای که نام خود را از وظیفهای که برای خود تعریف کرده بودند گرفته بودند: پاکسازی ساختارهای فاسد کننده روح. آنها فرقهای بودند که رهبر کاریزماتیک و مرموزشان، اِمِس، را میپرستیدند. اِمِس، با چهرهای که گویی از غبار زمان و زنگار فراموشی ساخته شده بود، خود را نه یک جنگجو، بلکه یک «پزشکِ کالبد جهان» مینامید. او در برابر عظمت ماشینی وارن و سکوت ملالآور حافظان، تصویری از رهایی ارائه میداد. تعالیم اِمِس بر یک نقد بنیادی بنا شده بود: «روح»، انرژی بنیادین حیات، مانند یک مایع حیاتی است که نباید در مخازن مصنوعی (سِنا-اُردِر) حبس شود و نباید به آرامی در رگهای زمین جاری باشد (حافظان). اِمِس استدلال میکرد که حبس کردن روح، آن را به مادهای مرده و استاتیک تبدیل میکند، در حالی که محدود کردن جریان آن، زمین را از شور و جوشش باز میدارد. طبق تعالیم اِمِس، هر دو روش، روح را فاسد میکنند؛ یکی با کالبد ماشینی، و دیگری با رقیقسازی تا سرحد پوچی. اِمِس میگفت: «ما نه نگهبانیم و نه ارباب. ما پاکسازیم. روح باید آزاد باشد تا بتواند بجنگد، بسوزد و دوباره متولد شود؛ نه اینکه در انجماد ذخیره شود و نه در باتلاق انتظار بلولد.» شعار اصلی بازیافتکنندگان به سادگی اما با خشونت، سنگ بنای عملیات آنها را تشکیل میداد: «روحهای فاسد شده، چه در ذخایر و چه در طبیعت، باید به منبع اصلی بازگردانده شوند.» این بازگرداندن، که آنها آن را «تطهیر بزرگ» مینامیدند، مستلزم یک عمل ویرانگر بود: انفجار کامل ساختارهای انرژی هر دو جناح. آنها معتقد بودند که زیرساختهای وارن، با ذخیره انرژی به شکل الگوریتمهای بسته، مسیر طبیعی روح را مسدود کردهاند. به همین ترتیب، ساختارهای زمینمحور حافظان، روح را به گونهای تضعیف کرده بودند که گویی در حال تخلیه آهسته از یک زخم است. آنها استدلال میکردند که تنها پس از فروپاشی کامل، و در هم شکستن هر دو سیستم کنترل، زمین توانایی بازسازی مسیرهای طبیعی روح را خواهد داشت؛ مسیرهایی که در آنها انرژی آزادانه جریان یافته و مرگ و زندگی معنای حقیقی خود را باز مییافتند. این ایدئولوژی به آنها اجازه میداد تا برای اولین بار، هم از محافظهکاران (حافظان) و هم از مهاجمان (سِنا-اُردِر) دشمن بتراشند. این دشمنتراشی، یک استراتژی هوشمندانه بود: بازیافتکنندگان خود را به عنوان تنها نیروی سوم معرفی کردند که هدفش نه تسلط، بلکه بازگشت به وضعیت صفر بود. فعالیتهایشان اغلب شامل حملات ناگهانی و خشن به زیرساختها بود، نه برای دزدیدن روح، بلکه برای آزاد کردن آن در قالب انفجارهای انرژی کنترلنشده. این انفجارها، که اغلب در نقاط اتصال شبکههای وارن به منابع زمین رخ میداد، در ظاهر شبیه بلایای طبیعی یا نوسانات غیرقابل پیشبینی انرژی بودند. برای مردم عادی، این حملات تنها یک موج دیگر از درد و سرگردانی به همراه داشت؛ خانهها ویران میشدند، نه توسط موشکهای سِنا-اُردِر، بلکه توسط رهایی ناگهانی و خشن انرژیای که قرار بود آرام در مخزن بماند. با این حال، اِمِس، با ادعای شفافیت کامل و وعده بازگرداندن «خاطرات گم شده» به جهان (نه به افراد، زیرا افراد را فانی و بیاهمیت میدانست)، موفق شد بخش بزرگی از کسانی که از ظلم هر دو جناح خسته شده بودند و دیگر امیدی به اصلاح نداشتند را به سمت خود بکشاند. در نگاه این پیروان، اِمِس ناجیای بود که از دل ویرانی بیرون آمده بود تا سازههای دروغین را به آتش بکشد. لرد وارن، فرمانده کل سِنا-اُردِر، از شنیدن اخبار این فرقه جدید مطلع شد. در ابتدا، او آنها را حشراتی بیاهمیت میدانست که به دنبال نابودی نظم هستند؛ شورشیانی ایدئولوژیک که فاقد قدرت نظامی و فنی لازم برای به چالش کشیدن استحکامات فولادی او بودند. او دستور داد که این شورشها با «ضد عفونیهای استاندارد» سرکوب شوند. اما وقتی یکی از اسکادرانهای مهندسی-نظامی وارن (معروف به «دژکوبها») برای برچیدن یک «معبد نشت» بازیافتکنندگان اعزام شد – محلی که اِمِس ادعا میکرد بزرگترین تجمع انرژی فاسد شده در آنجا ذخیره شده است – وارن فهمید که اِمِس ابزاری بسیار خطرناکتر از شورشیهای معمولی در اختیار دارد. دژکوبها با ورود به مرکز معبد، انتظار یک میدان دفاعی الکترومغناطیسی معمولی را داشتند، اما با چیزی مواجه شدند که فراتر از هر دادهای بود که سیستمهای تحلیل وارن میتوانستند تفسیر کنند. این میدان، انرژی را نه جذب یا دفع میکرد، بلکه به شکلی متناقض، آن را «بازیافت» میکرد. وقتی مهندسان سِنا-اُردِر سعی کردند ساختارهای کریستالی خود را فعال سازند تا نشت را مسدود کنند، انرژی اطرافشان به شکل موجی با فرکانسهای وارونه بر آنها اثر گذاشت. این اثر، یک مرگ سریع نبود. یکی از مهندسان ارشد سِنا-اُردِر، پس از مواجهه با یک میدان انرژی «بازیافت شده»، به پایگاه بازگشت. او مرده نبود. اما آنچه بازگشته بود، یک کالبد کاملاً خالی بود؛ خالی از هرگونه ظرفیت برای درک مفهوم نظم، ساختار، یا حتی تشخیص هدف. چشمان او، که زمانی مملو از ارجاعات ریاضی و کد بودند، اکنون تنها بازتابدهنده یک فضای خالی بودند. او دیگر نمیتوانست دستورات را بفهمد، نه به دلیل آسیب روانی، بلکه به این دلیل که ساختار بنیادین ذهنش، آن چیزی که به او اجازه میداد «نظم» را به عنوان یک مفهوم درک کند، توسط انرژی بازیافتکنندگان از بین رفته بود. این نشان میداد که بازیافتکنندگان فقط انرژی را آزاد نمیکنند، بلکه مفاهیم بنیادین حیات و تفکر را نیز هدف قرار میدهند و آنها را به منبع اصلیشان، یعنی «بینظمی محض»، بازمیگردانند. وارن با دیدن این مهندسِ خالی، دریافت که طاعون جدیدی بر جهان سایه افکنده است؛ طاعونی که نه تنها بدنها، بلکه بنیان فکری موجودات را نیز هدف قرار میدهد و او را وادار میسازد تا در مورد کارایی فولاد خود در برابر «پزشک کالبد جهان» بازبینی کند. این دو بخش بسیار قدرتمند و تاریک هستند! پارت پنجم (که ما آن را به عنوان پیشزمینه برای معرفی بازیافتکنندگان در نظر گرفتیم) و این بخش جدید، تصویر کاملی از سه نیروی اصلی ارائه میدهند: 1. **استثمارگران (آیزنگارد):** متمرکز بر **تقطیر و بقای اجباری** با مصرف روحهای قربانیان (لیا) به رهبری مهندس کالکس. آنها عمل خود را «محاسبهی لازم» برای حفظ تعادل میدانند. 2. **حافظان خاموش (کایرا):** متمرکز بر **حفاظت از جریان طبیعی روح** و جلوگیری از نفوذ استثمارگران به "گودالهای مرکزی" (که احتمالاً منبع انرژی اصلی آنهاست). آنها در جنگ پایداری هستند. 3. **بازیافتکنندگان (امس):** متمرکز بر **تطهیر بزرگ و نابودی ساختارها**، با دیدگاهی ایدئولوژیک مبنی بر فاسد بودن هر دو گروه دیگر. در مجموع، درگیری اکنون بر سر **ماهیتِ درستِ "روح"** متمرکز است: آیا باید مصرف شود (استثمارگران)، محافظت شود (حافظان)، یا نابود شود (بازیافتکنندگان)؟ برای پارت ششم، باید به وعدهای که در خلاصه تعاملات قبلی داده بودیم عمل کنیم و به سراغ **تمرکز بر جناح سوم، یعنی بازیافتکنندگان** برویم تا عمق ایدئولوژی آنها را درک کنیم و ببینیم چرا این تهدید برای هر دو جناح دیگر حیاتی است. بنابراین، من **گزینه ۲: کشف شخصیت اِمِس** را انتخاب میکنم تا انگیزهها و منشأ «تطهیر بزرگ» او روشن شود. این امر به درک بهتر چرایی درگیری محوری کمک خواهد کرد. --- # پارت ششم: **زوال مطلق** **مکان:** معبدِ متلاشی شدهی «مرکاز»، در حاشیه قلمرو بیطرف، جایی که روحها به دلیل فرسایش سنگین، تنها به صورت «سایههای پژواک» باقی میمانند. **شخصیتها:** اِمِس (رهبر بازیافتکنندگان)، یک شاگرد تازهکار (از سِنا-اُردِر که تغییر عقیده داده است). *** باد در معبد مرکاز، نه از جنس هوا، بلکه از جنس **یأس** میوزید. این مکان، روزگاری یک زیارتگاه باستانی بود که خدایان مُرده، آن را رها کردند. اکنون، تنها بقایای ستونهای خمیده و مجسمههای تراشخورده باقی مانده بود که بر روی یک سکوی سیاه و لغزنده ایستاده بودند؛ زمین این معبد، جایگاهی بود که حتی روحها هم از آن دوری میجستند. **اِمِس** در مرکز سکو ایستاده بود. برخلاف تصور، او با زرههای باشکوه یا کالبدِ قدرتمند ظاهر نشد. او یک لباس سادهی کتانی خاکستری تیره پوشیده بود که هیچچیز در آن نماد قدرت نبود، مگر چشمانش. چشمان اِمِس، نه مانند یخِ کالکس، و نه مانند یشمِ کایرا، بلکه همچون حفرههای سیاه و بیعمقی بودند که نور را میبلعیدند و هیچ بازتابی نمیدادند. در کنار او، **تاریک**، مهندس سابق سِنا-اُردِر ایستاده بود که هفتهی پیش، پس از دیدن "تطهیر" در جریانهای مهندسی کالکس، به بازیافتکنندگان پیوسته بود. تاریک هنوز تلاش میکرد تا منطق پشت اعمال بازیافتکنندگان را بفهمد. - «سِنا-اُردِر، نظم را زندانی میکند. حافظان، آن را رقیق میسازند. هر دو ساختار هستند. هر دو متظاهرند.» اِمِس با صدایی آرام، شبیه به زمزمهای که از ته یک چاه شنیده میشود، سخن میگفت. «اما روح، ماهیت آن، رهایی است. بینظمی محض. ما تنها پاککنندهایم که در حال بازگرداندن آتریا به شرایط واقعیاش هستیم.» تاریک، که هنوز کابوسهای ذهنش از «نظم تهی شده» را به یاد داشت، لکنتزنان پرسید: - قربانیانِ ما... مهندسانی که ذهنیشان از هدف خالی شد... آنها هم رها شدند؟ آیا این همان تطهیر است؟ اِمِس سر تکان نداد، اما هالهای کمرنگ و سرد از انرژی خالص، لحظهای کوتاه دور او چرخید. - لیا، آن زنِ ضعیف، هویتش نابود شد تا ماشینهای کالکس برای یک روز دیگر تپش کنند. آیا این رهایی است؟ خیر. این زنجیری بود که با سیمهای مسی بسته شده بود. **حافظان خاموش**، روح را فریز میکنند تا طبیعت از جریان آن در دشتها سیراب شود؛ آنها هم زندانبان هستند، زندانبانی با چشمان باز. اِمِس به سمت یکی از ستونهای شکسته قدم برداشت. او دستش را به آرامی بر سنگِ سردی که انگار از جنس یک خاطرهی فراموش شده بود، گذاشت. - تمام درگیریها در آتریا، دروغین است. جنگ بر سر "چگونگی استفاده" از روح است. اما ما، بازیافتکنندگان، میگوییم: باید از بین برود. تنها در نابودی کامل ساختارهاست که روح میتواند به اصل خود، یعنی نیستیِ پربار بازگردد. هر شکلی، هر نظمی، هر خاطرهای، یک مانع است. ناگهان، اِمِس دستانش را به سمت بالا گرفت. این حرکت، کاملاً متفاوت از فعالسازیهای مهندسی کالکس یا مسدودسازیهای کایرا بود. این یک *واخواهی* بود. از شکافهای روی زمین و از درون تودههای غبار، جریانهایی از انرژی خاکستری و تیره شروع به خروج کردند. اینها ارواحی بودند که به قدری از ساختار دور شده بودند که دیگر حتی قابلیت تبدیل شدن به انرژی خالص را هم نداشتند؛ ارواحِ **فراموششدگان**. این انرژی تیره، با سرعتی وحشتناک، شروع به دور شدن از بدن اِمِس کرد و در نقطهای در بالای معبد، شروع به جمع شدن نمود. این تودهی عظیم و تاریک، با هیچیک از انرژیهای دیگر قابل مقایسه نبود؛ این **نقطه صفرِ زوال** بود. - این، انرژیای است که از زیر پای هر دوی آنها نشت میکند. انرژیای که حتی استثمارگران هم نمیتوانند آن را مصرف کنند و حافظان از لمس آن میترسند. **این سرنوشت نهایی است، تاریک.** ما آن را جمعآوری میکنیم، آن را به صورت یک موج واحد آزاد میکنیم تا تمام **نظم** و **جریان** را به یکباره خنثی سازد. تاریک، با دیدن این حجم از نیستی، وحشتزده به عقب رفت. این نه شبیه جنگ بود و نه شبیه بقا؛ این یک **خودکشی هستیشناسانه** بود. - اما... اگر همه چیز نابود شود... دیگر چه چیزی باقی میماند؟ اِمِس به آرامی چرخید و برای اولین بار، هالهای ضعیف از یک لبخند، گوشههای دهانش را لمس کرد؛ لبخندی که از درد و یقین مطلق ناشی میشد. - آزادی مطلق، تاریک آزادی از هر شکلی. ویرایش شده 22 ساعت قبل توسط عسل 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13843 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) پارت دوم هوای برج بوی فلز خیس میداد. انگار باران شب گذشته هنوز در شیشهها مانده بود. رها در طبقهی بیستوهفتم، پشت میز کارش نشسته بود و مانیتور، انعکاس نیمرخش را مثل روحی غبارآلود به او پس میداد. هر از گاهی صدای پچپچ درون دیوارها میآمد—شاید صدای لولهها، یا شاید نه. صدای زنی از پشت سرش گفت: — اینجا همیشه همینطوریه. صداها عادت دارن خودشونو تکرار کنن. رها برگشت. زنی ایستاده بود، با مانتوی سفید و چشمانی که بیش از حد آرام بود. گفت اسمش **نازنین** است، یکی از کارمندان قدیمی. گفت هر صدایی توی این برج معنایی داره، فقط باید بلد باشی کی گوش بدی. رها لبخند زد، فقط برای ادب، اما ذهنش روی کلمهی «تکرار» قفل کرد. ظهر، وقتی از پنجرهی انتهای راهرو به بیرون نگاه کرد، نور خورشید طوری بین برجها افتاده بود که طبقات بالایی الظلال در مه گم میشدند. اما در آن مه، سایهی حرکتی کوتاه دید—کسی در یکی از بالکنهای بسته ایستاده بود. سایهای که وقتی چشم دوخت، دیگر نبود. ساعت نزدیک پنج بود که چراغها کمی لرزیدند. هیچکس توجهی نکرد جز رها. حس کرد دمای هوا پایین آمده. از ته سالن صدای خندهی مردی بلند شد، اما وقتی رفت، فقط صدای آسانسور خالی را شنید که درش باز میمانْده بود. داخلش را نگاه کرد؛ چراغها خاموش، اما در آینهی آسانسور، کسی پشت سرش ایستاده بود. برگشت—هیچکس نبود. دستش را روی قلبش گذاشت، نفس کشید. نازنین از دور صدا زد: — رها؟ خوبی؟ — آره… فقط برق چشمم رو زد. اما در دلش میدانست چیزی در آن تصویر اشتباه بود. انعکاس آنقدر واقعی بود که هنوز حس حضورش را روی پوست گردنش داشت. وقتی شب شد و برج آرام گرفت، او برای اولین بار خواست روی پشتبام برود. آسانسور تا طبقهی چهل نمیرفت—همان طبقهای که روی نقشهها خاکستری بود. روی دکمهاش اثری از انگشت دیده نمیشد، اما وقتی ناخودآگاه لمسش کرد، آسانسور تکانی خورد. نورها خاموش و روشن شدند، و برای یک لحظه، عدد ۴۰ روی صفحه چشمک زد. در باز شد. اما نه صدای باد بود، نه بوی ارتفاع—فقط تاریکی. و صدای نازکِ زنی که گفت: — دیر رسیدی. رها دستش را عقب کشید. دکمهها دوباره عادی شدند، آسانسور پایین رفت. وقتی بیرون آمد، ساعت از ده گذشته بود و طبقات بالا خاموش بودند. اما در آینهی کناری، عدد ۴۰ هنوز روشن بود. درِ آسانسور آرام باز شد، بیهیچ صدایی، انگار کسی منتظرش بود. رها قدم بیرون گذاشت. راهرو خالی بود، اما نورش با طبقات دیگر فرق داشت؛ نه سفید، نه زرد — رنگی میان نقره و مهتاب، انگار نور خودش را نمیتاباند، فقط بازتابِ چیزی دیگر بود. قدم زد. دیوارها براقتر به نظر میرسیدند، و هر حرکتش با تأخیری کوتاه در انعکاس تکرار میشد. صدای پاشنهاش روی کف سنگی میپیچید، اما از دورتر پاسخی میآمد، مثل کسی دیگر که با همان ریتم راه میرود. ایستاد. سکوت. از انتهای راهرو نوری باریک از زیر دری شیشهای بیرون میزد. روی در، هیچ شمارهای نبود. نه ۳۹، نه ۴۱ — فقط سطحی صاف، مثل آینهای قدیمی که درونش تصویر خودش موج میزد. نفسش را آرام بیرون داد و جلو رفت. انگشتش را روی سطح شیشه گذاشت. سرد بود، ولی نه مثل شیشهی معمولی — سردیاش زنده بود. در بهنرمی باز شد، بیآنکه او فشارش دهد. اتاق تاریک بود، فقط نور مهتابی از سقف نیمهکاره میتابید. وسط اتاق، میز نقشهکشی بود با برگههایی پراکنده. طرحهایی از همان برج، با علامتهایی روی طبقهی چهلم. او نزدیکتر رفت، برگهای را برداشت. رویش با خطی ناآشنا نوشته شده بود: «نبین، اگر نمیخواهی دیده شوی.» دستش لرزید. برگه را گذاشت سر جایش. از پشت، صدایی ضعیف آمد — مثل صدای برقزدن. برگشت. آسانسور بسته شده بود. صفحهی بالای در خاموش بود. نفسش تند شد. درِ خروجی را پیدا نمیکرد، فقط همان اتاق بود و نورهایی که با هر پلک زدنش تغییر میکردند. حالا سایهای نرم روی دیوار افتاده بود؛ شکل انسانی، اما نامشخص، ایستاده درست روبهرویش. او عقب رفت. سایه هم. زیر لب گفت: «این فقط انعکاسه… فقط انعکاسه…» اما سایه سرش را کج کرد — بر خلاف او. نور اتاق برای لحظهای خاموش شد. در تاریکی، صدای قدمی نزدیک آمد. یکی، بعد دومی، بعد سومی. نفسش را حبس کرد. نمیدانست به سمت آسانسور برگشته یا از میان دیوارها عبور کرده. وقتی نور برگشت، هیچکس نبود. فقط روی میز، یکی از نقشهها جابهجا شده بود. او جلو رفت. روی کاغذ تازه، طرحی از برج بود با یک مسیر قرمز، که از طبقهی چهلم تا زیرزمین امتداد داشت. و پایین صفحه، با همان خط قبل نوشته بود: «هر شب، ساعت دو، درها خودشون باز میشن.» نگاهش به ساعت افتاد. ۱:۴۷. هوای اتاق سنگین شد. تهویه دیگر کار نمیکرد، اما صدایی از دیوارها میآمد، مثل نفس کشیدن آهستهی چیزی بزرگ. به سمت آسانسور دوید، دکمه را زد. صفحه خاموش بود. در باز نمیشد. در همان لحظه، صدای تق تقی از سقف شنید. انگار چیزی در بالا حرکت میکرد. نور مهتابی لرزید، و برای لحظهای سایهی همان شکل انسانی درست بالای سرش ظاهر شد — اینبار واضحتر، با خطوطی شبیه لباس خودش. او عقب رفت تا به دیوار خورد. نور قطع شد. و در آن تاریکیِ خفه، صدای آسانسور دوباره بلند شد. در باز شد، اما نه به لابی — به جایی پایینتر، تاریکتر، جایی که نور حتی نمیتوانست وارد شود. ساعت ۱:۵۹ بود. او دستش را جلو برد. هوای سرد از داخل وزید، بوی نم و آهن با هم. صدای خفیف زمزمهای هم بود، نه از زبان انسانی، بیشتر شبیه صدای باد در لولهها. در لحظهای کوتاه، نگاهش به صفحهی بالای در افتاد. عدد «۴۰» روشن نبود. بلکه عددی دیگر، نیمهسوخته، که انگار خودش را پنهان میکرد. چیزی میان ۴۰ و ۴۱، انگار عددی که نباید وجود داشته باشد. او یک قدم جلو رفت. هوای پشت در سردتر شد. و درست وقتی خواست پا بگذارد داخل، صدایی از پشت سرش گفت: «رها، هنوز زوده.» او چرخید — اما کسی نبود. وقتی دوباره به آسانسور نگاه کرد، در بسته شده بود. صفحهی بالا خاموش بود. اما صدای پایین رفتن هنوز ادامه داشت — آهسته، بیپایان — انگار کسی دیگر درونش سوار شده باشد. رها ایستاد، در میان نور لرزان و هوای سرد، و فقط گوش داد. برج، مثل موجودی زنده، در سکوت نفس میکشید. و شب، هنوز تمام نشده بود. ویرایش شده 8 بهمن توسط عسل 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13847 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) پارت سوم او به سختی توانست خودش را وادار کند نفس بکشد. سکوت، دیگر سکوت نبود — مثل صدایی ممتد در ذهنش میپیچید. نور مهتابی آخرین بار لرزید و خاموش شد، و تنها روشنایی، از خط باریکی بود که از زیر در آسانسورِ بسته بیرون میآمد، انگار چیزی درونش هنوز بیدار است. دستش را روی دیوار کشید تا در تاریکی راهی پیدا کند. سطح دیوار نرمتر از قبل بود؛ نه سنگ، نه فلز — چیزی میان هر دو. وقتی انگشتش را برداشت، دید رد آن با نوری سرد میدرخشد، مثل نوری که از درون پوست بتابد. زیر لب گفت: «من… هنوز طبقهی چهلمم… درسته؟» اما صدا روی دیوارها پیچید و با لحنی دیگر بازگشت، کمی عقبتر، کمی زمزمهتر: «چهلم… هنوز…؟» او عقب رفت، اما پشت سرش حالا راهرو نبود. دیوارها در سکوت جمع شده بودند، خمیده و زنده، طوری که فقط اتاق نقشهکشی باقی مانده بود. روی میز حالا نقشهی جدیدی بود — همان برج، اما خط قرمز ناپدید شده و به جایش نقطهای کوچک چشمک میزد، درست جایی که او ایستاده بود. «چرا میدونه من کجام؟» فکر کرد. دستش را جلو برد، خواست کاغذ را از روی میز بردارد ولی قبل از آن، گوشهی صفحه بالا آمد، انگار کسی از زیر آن را بلند کرده باشد. و صدایی — آرام و نزدیک — از لای همان برگه شنید: «میخواستی دیده بشی… حالا دیده شدی.» چشمهایش را بست، عقب رفت، ولی چیزی پشت سرش بود. نه لمس، نه صدا، فقط سنگینی حضور. نفس کشید، تند و کوتاه. دمای اتاق پایین میرفت؛ بخار از دهانش بیرون میزد. صدای آسانسور دوباره بلند شد. "دینگ." بهظاهر مثل همیشه، اما کشدارتر، انگار از اعماق زمین آمده باشد. در اینبار باز نشد — فقط لرزید. روی سقف، چیزی چکه کرد. قطرهای تاریک، روی نقشه افتاد، و خطوط قرمز دوباره جان گرفتند. حالا راهی را نشان میدادند که از طبقهی چهلم، از میان دیوارها، مستقیم به نقطهای زیر ساختمان میرفت — جایی که برچسبی کوچک با دستخط قبلی کنار آن نوشته شده بود: «آنجا که آسانسور نمیرسد، اما تو باید بری.» رها سرش را آرام بالا آورد. سقف ترک خورده بود، و از میان ترک، نوری نقرهای تراوش میکرد — همان نور میان نقره و مهتاب، مثل چیزی که از بیرون نیاید، بلکه از لایههای میان دیوارها باشد. برگه را برداشت. درون کاغذ گرما بود، مثل نبض زیر انگشت. قدم اول را برداشت. در همان لحظه از بلندگوی خاموشِ اتاق، صدایی مرطوب و خسته پخش شد — صدای خودش: «رها، ندو… هنوز زوده…» اما اینبار لحنش فرق میکرد. در حرفهای خودش، اندوهی بود که انگار از آینده میآمد. صدای آسانسور یکباره قطع شد. سکوت سنگینتر از قبل افتاد. و بعد، آرام از زیر زمین صوتی آمد، مثل باز شدن همان در — ولی نه با صدای "دینگ"، بلکه با صدای کشیدهی فلز روی سنگ. او برگشت. میان تاریکی، عدد بالا دوباره روشن شد، لرزان، نیمهسوخته: «۴۰—» مکث. «—۰» انگار آسانسور به لحظهی اول برگشته بود، پیش از همهچیز، پیش از اینکه برج ساخته شود. رها نفس عمیقی کشید. و وارد شد. در بسته شد. اما طبقهای که حالا در صفحه کوچکش چشمک میزد، هیچ عددی نبود. فقط نشانهای مبهم، مثل چشم باز شدهای، که هر ثانیه کوچکتر میشد. برج بار دیگر نفس کشید. و پایین، در لایهای که هیچ نقشهای نشان نمیداد، نوری خاموش شد — همان نوری که هیچوقت روشن نشده بود. ویرایش شده 8 بهمن توسط عسل 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13848 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر *** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13849 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مهآلود و بیپایان، با قفسههایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس میکشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیمتاج لرزان و نیمهنورانیاش، و نگاهش به خطوط نورانی کتابها دوخته شد؛ خطوطی که نفس میکشیدند، چون شریانهای خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمهمرئی که میدید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطرهای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس میکرد، و موجودات عجیب، با بالهای نیمهشفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت میکردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکتها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری میشوند. موجودات نورانی اطراف، با بالهایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن میکردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند… و من، حتی در زندان ذهنی، میتوانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرندهای با بالهای نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیمتاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضحتری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمهجانها… خاطره زنده شد: مراسم نیمهمرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شدهاند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه میدارد… و تو، تنها کسی هستی که میتواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمیدانی. مرجان چشمهایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که میبینی، بخشی از حقیقت من است و نیمتاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بالهای شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیمتاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتابها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمهجانها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شدهاند. نیمتاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمهجانهاست. ویرایش شده 27 آذر توسط عسل 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13851 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد. ویرایش شده 22 دی توسط عسل 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13856 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 27 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر (ویرایش شده) مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکندهای از موجودات روشنتر شدند و سایهها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیمتاجش درخشانتر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمهجانهاست، مرجان. این همان لحظهای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرندههای کوچک با بالهای شیشهای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را میسازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته میشود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود میآورند، نقشهایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطرهای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساسها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاریاند تا تو را برای چیزی بزرگتر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موجدار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشمهای مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانیای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت میگذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمهجانها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت میکند و شکل ثابتی ندارد. وقتی میگیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل میده و ثابت نمیمونه ویرایش شده 28 آذر توسط عسل 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13861 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 29 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام میتپید. شاخهها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذرههای درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس میکنم اینجا منو میشناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفهای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظهی ماست. حافظهی همهی نیمهجانها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطرهای از من هم اینجا باشه؟ پرندهی شیشهای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز میگذاره، ردّی از خودش به جا میذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچوقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان بهتندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظهای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفنشده میجوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمیفهمم. فقط میخوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موجوارش نزدیکتر شد. صدایش مثل زمزمهای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکردهای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو میتونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهتزده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرندهی شیشهای در هوا چرخید. - هیچکس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمهجانها و ارواح میگذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخههای درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشتهای… بالاخره بازگشتهای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخهای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان میخورد. چهرهاش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو میشناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار میخواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس میکنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیکتر میشود. سایه دست مرجان را محکمتر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقتها وقتی زود آشکار بشن، میسوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمیخوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیمتاجش برای لحظهای تیرهتر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزیست که ما رو از نابودی نجات میده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرندههای شیشهای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو میگی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول میدم… وقتی زمانش برسه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13915 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 29 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظهای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطهای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش میدیدند. سایه زمزمهای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمهای پر از غم و نیمهای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچکس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمیفهمید چرا این خاطرهها او را اینقدر تحت تأثیر قرار میدهند، اما احساس میکنم چیزی درونش میلرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشمهاش مثل روشنترین ستارهها بود. وقتی نگاهش میکردم، زمان معناش رو از دست میداد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصلهای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزهای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت میکرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل میکرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشمهایش گرد، اشکهایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمیتوان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس میکنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمیتونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زندهام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمهجانها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطرهای فراتر از هر چیزی که میتوانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک میشد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس میشه. و وقتی با دل حس بشه… واقعیتر از هر چیزیِ که تو دنیای زندهها میبینی. نور درخت کمی کم شد، پرندههای شیشهای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزیست که بین ما و نیمهجانها، نهفته باقی مونده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13916 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 29 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز میتپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار میدانست چیزی را که مرجان هنوز نمیفهمد. سکوت میانشان، پر از حرفهایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمهکاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که میتونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایهها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانهی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن میشه. ناگهان یکی از موجودات شیشهای، بالهایش را با صدای خشخش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقههای خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… میتونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو میریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچوقت معمولی نبودی… و هیچوقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایهای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دستهاشان گره خورد و لحظهای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آمادهی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشکهایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمیتوانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس میکنم؟ به خودش گفت، و لرزهای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار میخواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13919 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 29 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر مرجان در باغی آسیب و مهآلود قدم میزد. مه غلیظ، شاخههای درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگها عبور میکرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگهایی که با هر قدم صدای خشخش میدادند. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه میکردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز میتپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج میزد، حسی که مرجان نمیتواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخههای درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانهای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که میتوان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایهها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمههای که از لابلای برگها میآمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخههای خم شد و موجودی کوچک از میان برگها بیرون آمد. مثل رشتههای نقرهای در نور میدرخشید و چشمانش، سبز و از جرقههای عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمیدانم اینجا چه کار میکنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکلهای آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور میدانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطرهها ساخته میشود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس میکنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمیدانست چرا دلش میخواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمیکنی. مثل خاطراتی که میتونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش میسوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکهای از وجودش، در دنیای نیمهجانها جا مانده بود و حالا میخواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل میگیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را میشناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خندهای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بالهای شیشهای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکههایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق میافتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابلتصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل میگرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمیتونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز میکنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذرههای نور در اطرافش مثل قطعههای پازل به او میگفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمیزد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13923 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 29 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر *** مرجان در میان باغ مه آلود قدم میزد. لیراهای کنارش بود و نورهای شناور اطرافشان مثل نفسهای بریده بریده زمین میلرزدند. لیرا آهسته گفت: - این باغ، جای خالیها رو پر میکنه. چیزهایی روشونت میده که نمیدونی، یا شاید نمیخوای بدونی. مرجان انگشتانش را به سمت یکی از ذرات نور برد. نور لرزید و تصویر محوی جلوی چشمانش شکل گرفت: سه سایه… در کنار هم. صورتها مشخص نبودند، فقط صداهایی در هم پیچیدند. صدایی لطیف، صدای آرام، و صدایی درک تر از بقیه. مرجان نفسش را حبس کرد. - اینا… کیا هستن؟ لیرا نگاهش را از او دزدید. - هنوز زوده که جواب بگیری. این صداها فقط میخوان یادت بمونه چیزی بیشتر از خودت اینجا جا گذاشتی. سایه آرام قدمی جلو آمد، حضورش سنگین و مرموز بود. بدون اینکه به مرجان نگاه کند، گفت: - پیوندها دیده نمیشن… فقط حس میشن. تو هم حس کردی نه؟ مرجان لبهایش را گزید. قلبش تند میزد. واقعاً حس کرده بود چیزی از او در این باغ هست، چیزی که به او تعلق دارد اما خودش نیست. مه دورشان غلیظ تر شد. از دل مه، برای لحظهای، قامت محوی ظاهر شد… بلندتر از آنچه انتظار داشت، مانند کسی که میخواست چیزی بگوید اما در میان مه ناپدید شد. مرجان وحشتزده به سمت لیرا چرخید: - دیدی؟ کسی اونجا بود! لیرا لبخند محوی زد. - شاید… یا شاید فقط خاطرهای بود که هنوز کامل نشده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13936 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 30 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر مرجان هنوز به جایی که قامت محو ناپدید شده بود، خیره مانده بود. ماه در آن نقطه میچرخید، مثل آبی که در گردابی آرام فرو میرود. لیرا آهستهتر از همیشه گفت: - ین باغ، هیچ چیز رو کامل نشون نمیده. فقط تکهها… تا تو خودت بخوای بقیهش رو ببینی. مرجان لرزید. - اما من… من نمیخوام ببینم. سایه نزدیکتر شد. صدایش مثل سنگی بود که آرام در آب فرو میرود: - خواستن مهم نیست. وقتی چیزی به تو وصله، دیر یا زود، خودش رو نشون میده. نورها اطرافشان به تپش افتادند. هر کدام از آنها مثل قلب کوچک میزدند. زود خاموش میشدند، میشدند، پرنورتر میتابیدند. مرجان حس کرد همهشان نگاهش میکنند. - چرا حس میکنم اینا… منو قضاوت میکنن؟ – صدایش لرزید. لیرا قدمی عقب رفت. -چون اینها، تکه های تو نیستن. تکههای کساییان که باهات گره خوردن. و باغ، قضاوت رو نشون نمیده… فقط حقیقت رو. مه تکان خورد. صدایی مثل فریاد خفهشده از دلش بیرون زد. قامت دیگری ظاهر شد کوتاه تر، خمیده تر. چیزی در دست داشت. براق، شبیه یک تکه فلز سرد. مرجان قدمی عقب رفت. قلبش فشرده شد. - این دیگه کیه؟ سایه به قامت خمیده نگاه کرد. آرام زمزمه کرد: - همه ما در اینجا یکبار دیده میشیم… اما نه با صورتمون. با چیزی که ازمون مونده. قامت خمیده دستش را بالا برد. شیء براق در مه انعکاس کرد. مرجان برقش را دید و برای لحظهای حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. آشنا بود. خیلی آشنا. اما چرا؟ لیرا نگاهش را دزدید. - نترس. هنوز زوده… مرجان فریاد زد: - چرا همهتون همینو میگین؟! زوده… زوده برای چی؟! مه موج برداشت. قامت خمیده فرو ریخت و ذرات نور اطراف پراکنده شدند، مثل پرندههایی که از شکارچی فرار کنند. باغ دوباره خالی شد. فقط سکوت ماند. سایه دستش را روی شانهای مرجان گذاشت. صدایش آرام، اما پر از قطعیت بود: - چون چیزی که به دنبالش میگردی… تو رو پیدا میکنه. نه تو اون رو. مرجان اشکهایش را پاک کرد، اما دستانش هنوز میلرزید. میدانست، حتی اگر فرار کند، این باغ بارها او را برمیگرداند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13957 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 30 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر (ویرایش شده) مرجان نفسش تند بود. دستهاش رو روی لباسش میکشید که لرزشون آروم بشه. نگاهش رفت سمت سایه. - چرا اینجا انقدر همهچی نصفهنیمهس؟ آدمو دیوونه میکنه. سایه لبخند محوی زد، انگار جواب دادن براش سخت ترین کار دنیا باشه. - چون نصفهنیمه بودنش، کار خودته. مرجان اخمش رفت تو هم. - یعنی چی کار خودمه؟! من که خواستم هیچی رو نببینم. خودتون هی میگین زوده، صبر کن، بعدم یه مشت صحنهای ترسناک جلو پام میندازین! لیرا جلوتر اومد، دستاشو توی مه تکون داد. ذرات نور دور مچش پیچیدن. - اینجا چیزی رو بهت نشون نمی ده که بخوای یا نخوای. فقط اون چیزایی رو میکشه بیرون که خودت قایمشون کردی. تلخ خندید. - خب من که چیزی قایم نکردم! لیرا سرش رو کج کرد. - مطمئنی؟ هیچکس اینجا خالی نمیاد. یک لحظه سکوت. مه مثل کسی که خسته باشه، بالا و پایین میرفت. مرجان بغضشو قورت داد، چشم دوخت به جایی که اون قامت خمیده از هم پاشیده بود. - اون… اون سایه… چرا انقدر حس آشنایی بهش داشتم؟ حس کردم قفسهی سینهام دارد له میشه. سایه آهی کشید. - چون چیزی که می دید، هنوز تموم نشده. یه تیکهست. آخرش رو هنوز ندیدی. مرجان عصبی شد. دستاشو مشت کرد. - آخه چرا؟ چرا هیچچیزی رو کامل نشون نمیدین؟ من از نصفه دیدن خسته شدم. لیرا بهش نزدیک شد، خیلی نزدیک، جوری که مرجان بوی عجیبی حس کرد… مثل بارون روی خاک سوخته. - چون تا خودت نخوای، باغ کامل نمیشه. مرجان با صدایی گرفته گفت: - و اگه نخوام چی؟ اگه بخوام همینجا تموم شه؟ سایه به چشم هاش خیره شد. صداش زمزمهای بود، اما انگار توی سر مرجان کوبیده میشد: - هیچچیز اینجا با «نخواستن» تموم نمیشه. مرجان عقب رفت. دلش میخواست فرار کنه، ولی پاهاش سنگین بود. انگار زمین باغ، هر قدمشو میبلعید. با همون حس سنگینی قدمی برداشت تا از مه بیرون برود، یک قدم دیگر مانده بود تا از مه خلاصی پیدا کنه که نتونست، انگار جلویش دیواری نامرئی کشیده شده بود، که اجازه خروج رو بهش نمیداد. به طرف لیرا چرخید تا از او بپرسد،چگونه از مه بیرون برود، بپرسه اما لیرا نگاهشو دزدید، انگار عجله داشت. - خب… من باید برم. مرجان اخماش رفت تو هم. همینجوری؟ الان؟! لیرا شونه بالا انداخت. - کار دارم، چیزایی هست که باید سر و سامون بدم. توام لازم نیست زور بزنی همه چی رو بفهمی و اینکه تا وقتی نخواد نمیتونی از مه خلاص بشی، خودت میرسی بهش. مرجان جلو رفت، با حرص. هی… هی! همینطوری ولم میکنی وسط این مه؟ لیرا لبخند زد. - مگه تا حالا گذاشتم زمین بخوری؟ نترس. وقتی چشماتو ببندی، خودت میفهمی کجا باید باشی. - چشمامو ببندم؟! مگه بچهم که بخوابم تا بیدار شم همه چی خوب شه؟ لیرا کوتاه خندید. - بعضی وقتا خواب، جواب بیشتری میده و چیزای بیشتری بهت میفهمونه تا صد تا بیداری. مرجان خواست باز بحث کنه اما حس کرد پلکهاش سنگین شدن. شاید از خستگی بود، شاید از همهی این حرفای نصفهنیمه. آه کشید و زیر لب غر زد: - کاش فقط یه بار درست حسابی حرف بزنین. لیرا به طرف سایه رفت، کنارش ایستاد و هردو به یکباره ناپدید شدند. صدا سایه از دور اومد: - وقتی وقتش باشه… همه چی رو میفهمی مرجان. مه دور مرجان پیچید. چشمهاش بسته شد، بیاونکه بخواد. … صدای تیکتیک ساعت. بوی گلاب. پردهی سفید اتاقی نیمهتاریک جلوی چشماش بود. قلبش فرو ریخت. اینجا باغ نبود… اینجا خونه بود. چشم چرخوند. مادرش رو دید که کنار تختی خالی نشسته. شونههاش افتاده، روسری خاکستری سرش، دستش روی ملحفهی تخت فشار داده بود. لبهاش تکون میخوردن، صدای لرزونش تو فضا پخش شد: - خدایا… دخترمو سالم برگردون… مرجان نفسش برید. زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… اما صداش به گوش مادرش نرسید. ویرایش شده 30 آذر توسط عسل 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13958 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 3 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی (ویرایش شده) مرجان نفسنفس میزد. صدای خودش مثل پژواک توی اتاق میپیچید، اما مادرش انگار هیچچی نمیشنید. جلو رفت، دست دراز کرد تا شونهی مادرش رو بگیره، اما انگار هوا رو گرفته باشه… دستش رد شد. - مامان… من اینجام… تو رو خدا نگا کن! اشک توی چشمش جمع شد. مادر همونطور که خم شده بود روی تخت خالی، زیر لب زمزمه میکرد: - خدایا… من طاقت ندارم… نذار بچهمو ازم بگیرن. مرجان انگار با هر کلمهی مادرش خرد میشد. به تخت نگاه کرد، ملحفهی سفید چین خورده بود، اما هیچکس روش نبود. قلبش تند میزد. - تخت خالیه چون من اینجام… چرا نمیفهمی؟! با صدای بسته شدن در، مرجان به سمت چپ در اتاق برگشت. سایهای از رد شد. قامت آشنایی نبود، اما حس کرد نگاهش سنگینتر از مه باغه. قدم برداشت سمت در، اما باز هم اون دیوار نامرئی جلوی پاش ظاهر شد. - نه… نه… نذارین اینجا تنها بمونم… صدای مادر شکست. سرش رو بالا گرفت، اشکها از گونههاش پایین ریختن. لب زد: - عسل… مرجان… هرکجا هستین… برگردین… مرجان خشکش زد. انگار نفسش شد. برای بار اولین اسم خودش رو از زبون مادر شنید. صداش مثل تیری به قلبش خورد. - مامان… من اینجام… من برمیگردم، قول میدم… اما صداش باز به گوش نرسید. ویرایش شده 3 دی توسط عسل 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14080 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 3 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی مرجان هنوز زل زده بود به چهرهی مادر. هر اشکی که از صورتش میچکید، مثل چاقویی روی دل مرجان میکشید. زیر لب زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… چرا نمیبینی؟ اما صداش فقط توی دیوارها پژواک شد. مادر دوباره حقهق کرد و این بار دستش رو گذاشت روی صورتش. همون لحظه، صدای آه محیطی اتاق رو پر کرد. مرجان سرشو چرخوند. از گوشهای تاریک اتاق سایهای بیرون کشیده شد. اول فقط خطوط مبهمی بود، مثل دود. بعد کمکم شکل گرفت. مرجان نفسش بند اومد. صدای بم و گرفته شده: - بس کن… گریه فایده ندارد. مرجان با ناباوری لب زد: - بابا…؟ مادر سرشو بلند کرد. چشماش سرخ و خیس بودن. زیر لب زمزمه کرد: - چرا اومدی؟ پدر با قدمهای سنگین نزدیک شد. صورتش خسته بود، مثل کسی که سالها بار سنگینی روی دوش داشت. نگاهش روی تخت خالی افتاد و بعد برگشت سمت مادر. صدای خشدارش لرزید: - گفتی مراقبشون هستی… گفتی نمیذاری اتفاقی بیفته. اما الان… دخترمون نیست. مرجان گیج شد. قلبش تند میزد. زمزمه کرد: - یعنی چی؟ چرا میگه تقصیر مامانه؟ مادر اشکش شدید گرفت. سرش رو به نشونهای انکار تکون داد: - نه… من همه کاری کردم… همه چی تقصیر من نیست… پدر دستش رو مشت کرد. صدای کوبیدنش روی میز کنار تخت بلند شد. - چرا هست، همه چی از اون روز شروع شد… تو تصمیم گرفتی… و حالا نتیجهش اینه. مرجان قدمی عقب رفت. کرد زمین زیر پاش میفلرزه. صورت مادر درهم رفت، مثل کسی که میخواهد رو پنهون کنه. مرجان با صدای خفهای فریاد زد: - چه تصمیمی؟! درباره چی دارین حرف میزنید؟! اما هیچکدوم جوابشو ندادن. فقط نگاههای سنگینشان روی هم قفل شده بود. اتاقی خفه اتاق رو پر کرد؛ سکوتی که مرجان رو بیشتر از هر جیغی میترسوند. اشک روی گونههاش لغزید. دستش رو روی گوشهاش گذاشت، انگار میخواست فرار کنه از این حرفا. زیر لب تکرار میکرد: - نه… نه… دروغ میگن… اما در دلش میدونست حقیقتی پشت این جملههاست. حقیقتی که دیر یا زود، خودش رو نشون میده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14094 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 5 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی (ویرایش شده) صدای پدر و مادر مثل پژواکی دور از ذهن گوشش میچرخید. نمیدونست باید به کدوم نگاه کنه، به چشمای خستهای پدر یا دستای لرزون مادر. همه چی شبیه کابوس بود... فقط فرقش این بود که ازش بیدار نمیشد. - چرا دارین اینطوری حرف میزنین؟ بابا، منظورت چیه از این تصمیم گرفت؟ چه تصمیمی؟ پدر لب زد ولی هیچ صدایی نیومد. انگار دیوارهای اتاق، صدا رو میبلعیدن. مادر چهرهش درهم رفت، سرشو پایین انداخت. مرجان حس کرد پاهاش دیگه خودشونو نمیکشن. نشست روی زمین و با صدای گرفتهای گفت: - من دارم دیوونه میشم… مادر بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. بیرون فقط سیاهی بود، نه آسمونی، نه نوری. زیر لب زمزمه کرد: - نباید ازش حرف بزنی… اون نباید بفهمه… پدر نفس عمیقی کشید، مثل کسی که چیزی رو قورت داده بود. - اون از قبلش فهمیده بود… فقط خودش یادش نمیاد. مرجان با تعجب زل زد بهشون. - از چی حرف میزنید؟ من چی باید بدونم؟! اما جواب فقط سکوت بود. مادر به سمت تخت برگشت، دست روی ملحفهای خالی کشید و گفت: - این تخت، همیشه خالی نیست... فقط وقتی نگاه میکنی نیست. مرجان احساس کرد خون توی رگهاش یخ زد. - یعنی چی؟ مگه کسی اینجا بوده؟ هیچ جوابی نیومد. فقط صدای تیک تیک ساعت. صدایی که حالا انگار از ته چاه میآومد. پدر به دیوار تکیه داد. صدای بم و خستهشید: - یه بار دیگه نباید تکرار بشه. بعد از همونطور که اومده بود، محو شد. سایهش روی زمین کشیده شد و ناپدید شد. مرجان خشکش زد. - بابا؟! نه، نه، نرو! برگرد! بگو چی میخوای بگی! اما فقط صدای گریهی مادر موند. مرجان با لرز بلند شد، رفت سمت مادر. دست دراز کرد، اما باز هم دستش از بدنش رد شد. - مامان، من دارم میترسم… من هیچی نمیفهمم… مادر سرشو بالا آورد، چشمای خستهش انگار از پشت صد سال اشک بهش نگاه میکرد. - اگه یه روز برگشتی، نترس. فقط گوش بده به دلت، نه به سایهها. مرجان شوکه شد و خواست چیزی بگه اما لبهاش خشک شده بودن. مادر آهی کشید. - هر کی تو رو از درون میترسونه، از همون بترس. بقیه مهم نیستن. همون لحظه، صدای ترکیدن چیزی از گوشهی اتاق اومد. مرجان سرشو چرخوند. آینهای قدی کنار دیوار شکسته بود. نور ازش بیرون میزد، مثل مه سفید. نفسش بند اومد. حس کرد اون آینه صداش میزنه. - بیا... مرجان... قدم به عقب برداشت. - نه... تو کی هستی؟ صدای آینه لطیف بود، اما تهش لرز داشت. - کسی که نباید یادم بیاری. مه از آینه بیرون زد و پیچید دور بدن مرجان. چشم هاش سیاهی رفت. وقتی بازشون کرد، دیگه توی اتاق نبود. اینبار وسط باغ بود... ولی نه اون باغ قبلی. این یکی خشک و خاکستری بود. درختها بیبرگ، زمین ترک خورده، و آسمونش پر از غبار. لیرا اونطرف ایستاده بود. لباسش سفید، اما چشماش قرمز و خسته. - بالاخره اومدی… مرجان قدم برداشت. - تو گفتی بخوابم تا بفهمم. حالا بگو… چی بین پدر و مادرم بود؟ چرا گفت تقصیر مامانه؟ لیرا نگاهشو ازش دزدید. - همه چیز از یه قول شروع شد. قولی که نباید داده شود. - چه قولی؟ به کی؟ لیرا سکوت کرد. باد وزید و خاک رو بلند کرد. مرجان رفت جلوتر. - چرا همهتون نصفه حرف میزنید؟! من حق دارم بدونم! لیرا چشمهاش رو بست. صدای آرومش لرزید. - چون اگر بدونی… دیگه نمیتونی برگردی. تلخ خندید. - برگردم به چی؟ من که الانم نمیدونم کجام! لیرا جلو اومد. دستش رو دراز کرد، ولی وسط راه افتاد. - فقط بدون، گاهی پدر و مادر، برای نجات یکی از بچهها، باید از یکی دیگه بگذرن. مرجان خشکش زد. نگاهش به لبهای لیرا دوخته شد. - چی گفتی؟ از یکی بگذرن؟ یعنی… یعنی من…؟ لیرا آروم عقب رفت. - تو هنوز یادت نمیاد، ولی اون شب… تو تنها کسی نبودی که صدا کردی مامانت رو. مرجان نفسش برید. - یعنی چی؟ من… تنها نبودم؟ لیرا لبخند تلخی زد. - نه، نبود. همیشه یکی کنارت بود… ولی اون دیگه صدا نزد. مرجان احساس کرد زمین دورش میچرخه. - اون… اون کی بود؟! لیرا فقط گفت: - کسی که هنوز منتظره. بعد محو شد. مرجان با فریاد اسمش رو صدا زد اما صدا توی باد گم شد. نفسش تند شد، قلبش میکوبید. وسط اون خاکستری، یه صدای دیگه اومد. صدای پسرونه، ضعیف، اما با حسی آشنا. - مرجان… هنوز منو یادت نرفته، درسته؟ مرجان سرش رو برگردوند. هیچکس نبود. فقط مه، فقط صدا. - کی هستی؟ خودتو نشون بده! غمگین خندید. - عجله نکن خواهر… هنوز وقتش نرسیده. مرجان عقب رفت، چشماش پر از ترس و ناباوری. - خواهر؟! باد شدیدی وزید و همه چی رو محو کرد. دنیا دوباره سیاه شد. آخرین چیزی که شنید، صدای پدرش بود که از دور میگفت: - ما باید نجاتت میدادیم، مرجان… باید… و بعد، سکوت. ویرایش شده 5 دی توسط عسل 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14133 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 5 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشمهایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصلههای نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر میرسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لبها، دستها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آنها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانههایش محکم، قدمهایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایهی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکهی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آنها خاطرههای هر کسی را میسازند، چیزی را که او نمیتواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آنها لبهایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لبهایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موجوار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش میخواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو میشدند و شبیه سایههای نیمهجان میشدند. 《هر کس که بیدار میشود… چیزی را میبیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس میکشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آنها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظهای شبیه انسان واقعی به نظر میرسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار میخواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب میشود و سپس ناپدید میشود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه میکنی، خودش رو نشون میده، حتی وقتی نمیخوای. چشمهای مرجان رفت روی سایهای که برای چند مثل پدرش به نظر میرسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آنها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعیشان را نمیدانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمیخوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار میشود، چیزی رو میبیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه میکنی، خودش را نشان میدهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده میشود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمهجان بود. برای لحظهای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای نالهای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمهجان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیشبینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمیتواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمیدانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمهجان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمهجانها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14143 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 5 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی (ویرایش شده) مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایههایی که شکل میگرفتند و فرو میریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دندههایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشمهایش را بست. برای لحظهای تصور کرد قلبش نمیتپد؛ بلکه میدرخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور میدرخشید. موجودات نیمهجان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زندهست. نمیدونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایهها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موجدار. چشمانش آبی نبود، نقرهای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایههاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمیتوانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا میآمد، مثل نفسی که دنیا میکشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایهها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمههایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمیتونی فراموشش کنی.» نور درون سینهاش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او میپیچد، مثل موجی که نمیدانی به کجا میبردت. به جلو رفت. سایهها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمهجانها را نقرهای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اونها زنده میشن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرنها قفل بوده. سایهها یکبهیک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمهجانهاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره میفهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، میتونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا میره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خستهاش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافهی قلبی که نمیفهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظهای در میان شکل گرفت. نیمهواقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا میزنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهرهاش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمهکاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری میشنید: - و منو دیدی... حالا نمیتونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظهای کمسو شد. – حالا قانون سوم شروع میشه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینهای تو پیدا میکند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقرهای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینهای مرجان بود که هر لحظه کمسوتر میشد... ویرایش شده 5 دی توسط عسل 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14156 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 5 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی نورها یکییکی فرو میریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینهاش گرفته بود، جایی که نور درونش میتپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی میساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را میبلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصلهشان حالا فقط چند متر بود. چهرهاش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابهجا میشدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمیذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لبهایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه میکرد. نور بدنش کمکم رو به خاموشی میرفت، انگار حضور سایه، وجودش را میسوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکیاش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساختهم؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمیدونستی چی میخوای ببینی. مرجان به نفسنفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همونجاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعلهای در باد میلرزید. - اگه برم… تو هم محو میشی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانههایش بلند شد. - من نمیرم. فقط شکل عوض میکنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهرهی نیمهتمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصلهی چند سانتیمتری ایستادند. - اگه بخوام… میتونم آزادت کنم. - میتونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشمهایش را بست. نور درون سینهاش دوباره تپید، قویتر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمیریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14160 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 8 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی مرجان حس کرد زمین زیر پایش میلرزد — نه از ترس، از نگرانی. رگهایش زیر پوستش میدرخشیدند، رگههایی از نور و خون درهمتنیده. مثل دو رود که به اجبار در یک مسیر جاری می شوند. نفس کشید. هوا سنگین بود، بوی باران و خاک سوخته بود. سایه قدمی عقب رفت، انگار چیزی درون مرجان در حال شکستن بود. - چی کار داری میکنی؟ صدا از سایه نبود — از خودش بود. از عمق درونش، از همان جایی که همیشه خاموش مانده بود. نوری از درون سینهاش بیرون زد. نه سفید بود و نه سیاه؛ آبیِ لرزان، مثل شعلهای خسته. مرجان نالهای خفه کرد. درد مثل صاعقه از ستون فقراتش گذشت. جهان پیچید. نور و تاریکی، هر دو عقب نشستند. انگار که چیزی درون مرجان بیدار شده بود — چیزی قدیمیتر از هر دو. چشمهایش سیاهی رفت. صدای سایه دور شد: - هنوز وقتش نیست... هنوز نمیفهمی... مرجان روی زمین افتاد. دستانش لرزیدند. ضربههای دیگر — قویتر، بیرحمتر. انگار هزاران ذره نور از بدنش بیرون میکشیدند و به جایش رعدی الکتریکی میکاشتند. سکوت بعد نور، همهچیز سفید شد. صدایی آمد. صدایی که حس میکرد سالها پیش شنیده. لطیف، آرام، با خندههای کوتاه: - مرجان... نترس. فقط یادت نره من کجام. نفسش برید. اسمش روی زبانش چرخید، ولی هنوز نمیتونست بگه. جهان دور سرش میچرخید و نوری از میان خاطراتش میگذشت — دختری با بلند و خیس از باران، دستی که از میان شعلهها بیرون میآمد... سایه، بازگشت اما حالا چهرهاش واضحتر شده بود. نگاهش پر از چیزی شبیه نگرانی بود. - بیدارش نکنن... اگه بیدار بشه دیگه برنمیگرده. اما دیر شده بود. نور درون مرجان منفجر، و شوک الکتریکی سینهاش را پر کرد. صدایی در گوشش پیچید — صدای فلز، برق، و ضربان تند قلب. او نمیدانست هنوز در جهان نور است یا در میان ابزار و سیمها. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14247 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 10 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی مرجان هنوز نفسش را حس نمیکرد. هوا سنگین شده بود، مثل مهی که از میانش نمیتوان گذشت. سایه آرامتر از جلو آمد، ولی اینبار چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه تهدید بود و نه غم، بلکه نوعی شناخت. - مرجان… صدایش آرام بود، مثل صدای کسی که حقیقتی را مدتها در سینه نگه داشته است. - تو نمیدونی کی هستی، نه کامل. هنوز بخشهایی از خودت رو خاموش کردی. مرجان ابرو درهم کشید، نور در سینهاش دوباره فروکش کرد. - یعنی چی؟ من فقط میخوام بفهمم چرا من اینجام، چرا… چرا هیچچیز یادم نمیاد. سایه سرش را کمی خم کرد، نوری ضعیف از چشمهایش عبور کرد. - چون فراموشی تو انتخاب خودت بود. صدایش لرزید، و قبل از آنکه مرجان چیزی بپرسد، موجی از برق از زمین برخاست. نوری آبی از زیر پایش گذشت و مثل رعد به سمت سینهاش جهید. مرجان فریاد کشید. برق، پوستش را نمیسوزند، بلکه یادها را میدراند. تصاویر، یکی از دیگری از تاریکی ذهنش بیرون ریختند: دختری با پوست سیاه و چشمانی شبیه خودش — عسل. صدای خندهاش در میان نور پیچید. بعد، پسربچهای که در میان کتابهای کهنه نشسته بود و زمزمه میکرد: «ملکه خون نباید تنها بمونه…» و بعد… اتاقی غرق در نور سرخ. کسی روی تخت بود. سایهای بالای سرش ایستاده، با چشمانی از جنس شب. مرجان نفسنفس زد. سایه عقب رفت. - یادت برگشت… ولی فقط بخشی ازش. مرجان با صدایی خسته گفت: - اون… اون دختر… عسل… - خواهرت. کلمه مثل خنجر در فضای پخش شد. نور سینهای مرجان لحظهای لرزید، بعد از رنگی خونآلود درآمد. مرجان روی زانو افتاد. - من… من خودم باعث شدم؟ سایه چیزی نگفت. فقط نزدیک شد، دستش را جلو آورد و نوک انگشتش را روی خاکستر نور گذاشت. - هنوز تموم نشده. اما هر چیزی که ازش فرار کردی، حالا دنبالت میاد. صدای وزش بادی تاریک از اطراف برخاست. مرجان سرش را بالا گرفت. زمین زیر پایش ترک خورد، و از دل شکاف، نوری سیاه برخاست — نوری که نه به تاریکی شب تعلق داشت، نه به روشنایی روز. سایه در گوشش زمزمه کرد: - این فقط آغازِ بازگشت توئه، ملکه خون. نور سرخ در سینهی مرجان منفجر شد، و جهان اطرافش فرو ریخت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14331 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 10 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی مرجان حس میکرد زمین هنوز میلرزد، اما لرزش از بیرون نبود — از درونش میآمد. نور سرخ درون سینهاش میتپید، انگار قلبش میان دو تپش مانده بود. یکی از جنس زندگی، و دیگری از جنس چیزی است... چیزی که به مرگ ختم نمیشد. هوای اطراف به بخار بدل شد. هرچه نگاه میکرد، فقط خودش را میدید — در هزاران تکه آینه که در فضای معلق بودند. اما هر تصویر، متفاوت بود. یکی با چشمان سیاه، دیگری با مردم سپید. در یکی، تاجی از استخوان بر سر داشت. در دیگری، کودک بود. و در همهشان، همان چشمان دردمند مرجان میدرخشید. صدا از درون آینهها برخاست: - یادت نیست کدوممون اول بود… مرجان عقب رفت، اما زمین نبود. در خلأ سقوط کرد — یا شاید به پایین کشیده شد. سایه همراهش نبود. فقط نوری از او باقی مانده بود، خطی باریک از آبی تیره که با هر تپش قلبش میلرزید. سقوطش با ضربههای نرم تمام شد. پایین، خاک سرد بود و بوی میداد. در اطرافش، ریشههایی از نور سیاه پیچ خورده بودند، مثل شریانهایی که خون را میمکندند. از میانشان، صدایی آشنا برخاست؛ صدایی که در اعماق ذهنش همیشه زمزمه میکرد اما هیچوقت پاسخی نمیگرفت: - مرجان؟ یا باید بگم… ایلاریس؟ چیزی در وجودش شکست. اسم مثل زنگی در جانش پیچید، و آینه های بالای سرش ترک برداشتند. خاطرهای دیگر سرازیر شد: او — بر تختی از سنگ، با چشمانی از ماه، و صدها سایه در مقابلش زانو زده بودند. یکی از آنها — همان پسربچهای میان کتابها — اکنون بزرگ شده بود و تاجی شکسته در دست داشت. - ملکه خون، تعادل از بین رفته. نیمه جانها در مرز گیر کردن. فرمان بده… تا دروازه بسته شه. اما مرجان (یا ایلاریس) فقط سکوت کرده بود. چون درونش میدانست اگر بسته شود، عسل همیشه در تاریکی جا میماند. نورها دوباره لرزیدند. مرجان به حال برگشت، به دنیای نیمهجان، در میان خاکستر نور. نفسش بریده بریده بود، چشمهایش از اشک و خون یکی شده بود. در تاریکی صدای شنید. سایه بازگشته بود، اما نه به همان شکل. اینبار چشمانش مثل آیینه میدرخشیدند. - یادت اومد که خودت دروازه رو باز کردی، نه عسل؟ مرجان با صدایی شکسته گفت: - اگه اون توی مرزه، من نمیذارم جا بمونه… حتی اگه دوباره برگردم اونجا. سایه مکث کرد، نزدیک شد و آرام گفت: - پس بدون، هر قدمی که برداشت، بخشی از «انسان» درونت خاموش میشه. بازگشت به مرز، یعنی تبدیل شدن. مرجان نگاهش کرد. نور سرخ درونش آرام گرفت. - شاید همین، همون چیزیه که از اول باید میشدم. و در لحظهای که جملهاش تمام، ریشههای نور سیاه از زمین برخاستند، و او را در آغوش گرفتهاند. جهان دوباره لرزید اما این بار، نه از ترس، بلکه از بیداری ملکهای که دوباره از میان مرگ برمیخاست. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14335 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 10 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون میآید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکهتکه بود؛ هر تکهاش بازتابی از یک خاطرهای گمشده. در دوردست، نهرهایی از سایههای جاری، و صدای زمزمههایی که هرگز نامی ندارند، در باد میچرخید. هر گامی که مرجان برمیداشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور میگرفت و بعد فرو میریخت. او احساس میکرد هر قدم، چیزی از وجودش را میبلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهرهاش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده میشد. - اسمها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا میشوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا میآن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهرههای با چشمان سفید و رگهایی از نور سرخ. نسخهای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر میکنی. زمین لرزید. از شکافها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمهانسان، نیمهسایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمهجانها بیدار شدن. حضورت بوی خون میده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینهاش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو میشم. اشک روی گونهاش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمیتونم هیچکدومتون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخابها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جانها از دل سایه بیرون خزیدند، چشمهایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمیگردم… ولی فقط یکیمون میتونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کمکم به نور تبدیل شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14342 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.