رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

به نام خالق جان

نام داستان: من نرگسم

نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر داستان: عاشقانه، اجتماعی

ویراستار: هانیه پروین

خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در پانزده سالگی ازدواج می‌کنه و همراه همسرش، زندگی پر پیچ و خمی داره...

مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سخت‌ترین کاری هست که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روزهای آخر عمرم رو می‌گذرونم، فهمیدم زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ در اصل فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، باید بهترین غذاها رو بپزی، بهترین فیلم‌ها رو ببینی، بهترین آهنگ‌ها رو گوش کنی و هرچیزی رو که دوست نداری، نادیده بگیری. باید خودت باشی و برای رضایت بقیه، سرشتت رو عوض نکنی؛ فقط خودت باشی، با چاشنی کمی خنده.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

من نرگسم

پارت ۱

روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره‌ی کدر شده نگاه می‌کردم. چقدر زود گذشت... انگار خاطراتم از پشت این پنجره به من نگاه می‌کردند؛ پیرزنی هفتاد ساله که تنهایی، مثل آغوشی دوستانه، او را در بر گرفته است. پنجاه و پنج سال پیش به نظر خیلی دور می‌آید اما برای من، انگار همین دیروز بود که مادرم گفت خواستگار دارم و وقت ازدواجم است. با بهت گفتم که من فقط پانزده سالم است... اما حرفم تمام نشده‌ بود که مادرم با تشر و اخم‌های درهم، صدایش را بالا برد و گفت:

-خجالتم خوب چیزیه! من هم‌سن تو بودم، یک شکم زاییده بودم؛ اون وقت تو میگی پونزده سالمه. خوبه، خوبه! زود باش برو حیاط رو آب و جارو کن! برای شب از ده پایین خواستگار داری.

اشک در چشم‌هایم حلقه زد اما برای اینکه مادرم بیش از این، دق و دلی‌اش را سرِ من بخت‌برگشته خالی نکند، سریع چادری به کمرم بستم و روسری‌ام را به پشت سرم گره زدم تا در دست و پا نباشد. بعد با آفتابه‌ی مسی جهیزیه‌ی مادرم، حیاط را آب پاشی و جارو کردم. آن روز تمام کارها به عهده‌ی من بود.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۲

دو خواهر بزرگم ازدواج کرده و در سن بیست سالگی، دو شکم زاییده بودند‌. من دختر سوم خانواده بودم. آقاجانم همیشه اخم و تخمش به ما دخترها بود و در عوض، جانش برای دو برادر کوچکم در می‌رفت. مادرم از آقاجانم هم بدتر بود! انگار ما دخترها برده و کنیز بودیم؛ صبح تا شب باید بشور و بپز و آب و جارو می‌کردیم.

آن روز تمام حرف‌های مادرم، برای عمری در دلم ماند. شب خواستگارها آمدند. من در اتاق پشتی خانه بودم و اجازه نداشتم به‌ مراسم خواستگاری خودم بروم. بعد از خواستگاری فهمیدم که حتی داماد هم در خواستگاری حضور نداشته و فقط پدر و مادرش با پدر و مادر من دوخته و به تن ما کردند. قرار عقد را برای سه روز بعد گذاشته بودند. مهریه‌ام را یک قرآن و دویست تا تک تومانی پول نقد توافق کردند.

آن سه روز هم عین برق و باد گذشت و روز عقد رسید. حاج آقا سید که روحانی و عاقد بود را آوردند تا ما را عقد کنند. چادر مادرم را که همه‌ی خواهرهایم سر عقد به سر کرده بودند، سرم کردم. مادرم چادر را دقیقا تا روی سینه‌ام پایین کشید و من شبیه کورها، کورمال کورمال رفتم و روی زمین نشستم. هیچ چیزی جز سفیدی چادر نمی‌دیدم. با نیشگون مادرم به خودم آمدم و تازه فهمیدم که عاقد از من جواب می‌خواهد. مادرم با خشونت در گوشم گفت:

-چی کار می‌کنی دختره‌ی ورپریده؟ بله رو بگو! نکنه زیرلفظی می‌خوای؟ 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۳

بازهم حرف‌های مادرم برای عمری در دلم ماند. بعد از عقد تازه داماد را دیدم؛ آدم خوبی به نظر می‌رسید، جوانی بیست ساله و تقریبا خوش‌چهره بود. با یکدیگر پنج سال اختلاف سنی داشتیم. قلبم تند می‌زد و از آنچه در انتظارم بود، می‌ترسیدم اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر لحظه‌ی شیرینی بود.

دوران نامزدی ما خیلی افتضاح بود. رضا به خانه‌ی ما می‌آمد تا مرا ببیند؛ در عوض باید تا نصف شب، با آقاجان و مادرم می‌نشست و به در و دیوار نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم مادرم برای قلیان کشیدن به خانه‌ی زری خانم می‌رفت و تا نصف شب نمی‌آمد. من در اتاق، ترک‌های دیوار را می‌شمردم و رضا در اتاق دیگری، با آقاجان و برادرهایم چای می‌خورد. در اصل، رضا هم ترک‌های دیوار را می‌شمرد چون آقاجان مردی تعصبی و خشک بود و حرف زدن با داماد را رو دادن به او می‌دانست. تا اینکه آخر شب مادرم می‌آمد و اجازه می‌داد ما با هم در اتاق بخوابیم ولی شرط می‌کرد که رضا باید قبل از اذان صبح و سفیدی روز برود.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۴

یک سال به همین عذاب گذشت. اواخر بهار بود که پدر رضا فوت کرد و رضا یتیم شد. چند وقت بعد که من به خانه‌ی آن‌ها رفتم، مادر رضا دق و دلی‌اش را سر من خالی کرد و گفت تا شما را عقد کردیم، مادرم مُرد و حالا هم که شوهرم را کشتید و از این حرف‌ها... تا مدت‌ها مدام گریه می‌کردم، باورم شده بود که نحس هستم. کارم شده بود طلوع تا غروب، در خانه کار کردن؛ چون مادرم اعتقاد داشت اگر دختر نتواند کارهای خانه را انجام بدهد، تا همیشه مورد سرزنش است و نفرین‌های خانواده‌ی داماد، پشت مادر و پدرش است، پس دختر باید استاد شود و به خانه‌ی شوهر برود. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم بیراه هم نمی‌گفت. اگر او من را اینقدر تحت فشار قرار نمی‌داد، نمی‌توانستم حتی یک لحظه هم در زندگی دوام بیاورم.

ماه‌ها را انگار دوخته بودند که نمی‌گذشت. عاشق بهار و تابستان‌های ده بودم، هوا نسیم خنکی داشت که دلت را جلا می‌داد اما امان از پاییز و زمستان! آنقدر هوا سوز داشت که استخوان‌هایت ترک می‌خورد. بالاخره کوک فصل‌ها هم باز شد و یک سال گذشت تا اینکه خانواده‌ی رضا آمدند و گفتند می‌خواهیم عروسمان را به خانه‌ی خودش ببریم. 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۵

مادر و آقا جان از خدا خواسته، قبول کردند. شب رضا به خانه‌ی ما آمد. موقع خواب گفت‌ که به مادرش گفته می‌خواهد تنها زندگی کند و او هم خیلی‌ مخالفت کرده. مادرش گفته تقصیر آن دختر وزه است که تو را این‌ طور پر می‌کند، وگرنه تو از کجا این حرف‌ها را می‌آوری!

از حرف‌های مادرش دلم شکست؛ من حتی خبر نداشتم که رضا چنین تصمیمی دارد. از یک جهت، از خدایم بود با مادرش نباشم و از یک جهت، از آه و نفرینش هم می‌ترسیدم. آن شب ما تا اذان صبح، فقط حرف زدیم. رضا می‌گفت دوست ندارد که با مادرش در یک خانه باشد و می‌داند که همیشه باید اوقاتمان تلخ باشد. خدا را شکر کردم که لااقل در این مورد، عاقل بود و درک می‌کرد.

تا یک ماه به جنگ و جدال سر جدایی ما از مادرش گذشت. بعد از یک ماه، بالاخره مادر و برادرهایش راضی شدند ما جدا زندگی کنیم؛ به شرطی که دیگر کاری به کار آنها نداشته باشیم و حتی اگر رو به مرگ هم بودیم، به آنها چیزی نگوییم. ما از خدایمان بود که آنها کاری به کارمان نداشته باشند. جهیزیه‌ام چند تکه ملامین و استیل و چند دست لحاف و تشک بود.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • هانیه پروین عنوان را به داستان من نرگسم | ماسو کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۶

یک عروسی معمولی هم برایم گرفتند که بعداً فهمیدم تمام خرجش با رضا بوده. روزهای خوبی بود. روز عروسی با پوشیدن لباس سفید، چشم‌هایم برق زد. لباس پولک‌دوزی خیلی به تنم نشسته بود و صدبرابر زیباترم کرده بود. چند زن دف می‌نواختند و بقیه دست می‌زدند. بیشتر شبیه مولودی بود تا عروسی ولی برای من، همان مولودی هم کافی بود تا ذوق مرگ شوم. شب شد و دست در دستِ رضا به خانه‌ی کوچکی که با نارضایتی خانواده‌اش اجاره کرده بود رفتیم.

روزها می‌گذشت. رضا آدم خوبی بود اما کمی هرز می‌پرید؛ انگار من برایش کافی نبودم. حتی شنیدم که در دوران نامردی، با دختر مسلم آقا، همسایه‌شان، تیک و تاک می‌زدند. بعد از عروسی هم باز با همان دختر مسلم آقا دیدار تازه می‌کرد و هر موقع هم که من چیزی می‌پرسیدم، حاشا می‌کرد. بالاخره دیوار حاشا بلند بود، دست من به او نمی‌رسید. بعضی وقت‌ها که به خانه می‌آمد، اصلا اعصاب نداشت و می‌فهمیدم که ظاهراً مریم ردش کرده... همان دختر مسلم آقا را می‌گویم. بعضی وقت‌ها هم مست به خانه می‌آمد و سر به سر من می‌گذاشت. اخلاقش خوب بود، دست بزن نداشت اما وقتی عصبانی می‌‍شد، باید لال می‌شدی تا خودش آرام بگیرد. 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۷
اوایل وقتی دیر به خانه می‌آمد، می‌پرسیدم کجا بودی؟ باز رفتی پیش مریم؟ آن وقت بود که حسابی قاطی می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. تا صبح هم برنمی‌گشت و من روی تشک می‌نشستم به گریه کردن. تا صبح گریه می‌کردم. روز‌ها با کار خانه خودم را سرگرم می‌کردم و گاهی وقت‌ها هم به خانه‌ی مادرم می‌رفتم. آقاجان و مادرم خوشحال بودند که من سر خانه و زندگی‌ام بودم. دو خواهرم در شهر بودند و سالی یک‌بار هم نمی‌آمدند، خیلی کم می دیدمشان. از همان اول رابطه‌ی گرمی با خواهر و برادرهایم نداشتم. یعنی برادرهایم که کوچک بودند و غیر از شیطنت، کار دیگری بلد نبودند. خواهرهایم هم که وقتی من هفت سالم بود، ازدواج کرده بودند. خواهر بزرگم، فاطمه بود که یک دختر و پسر به اسم‌های حسام و نازنین داشت، دومی هم زهرا بود که یک پسر به اسم پوریا داشت. برادرهایم هم علی و حسین بودند.

دوست نداشتم زیاد به خانه‌ی مادر رضا بروم اما یک بار در هفته را به اصرار رضا به آنجا می‌رفتیم. برای مادر رضا همان یک روز کافی بود تا من را بشوید و جلوی آفتاب پهن کند. هر حرفی که باعث دل‌شکستگی می‌شد به من می‌زد و در آخر می‌گفت:

-بهت برنخوره ها!

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۸

من دو جاری بزرگ‌تر هم داشتم، به نام‌های زکیه و سارا. زکیه زن عباس و سارا زن حمید بود اما آن‌ها در شهرهای دیگر بودند و زیاد به روستا نمی‌آمدند. رابطه‌ی خوبی هم با‌ من نداشتند. رضا سه خواهر هم داشت؛ راضیه در شهر بود، مرضیه در روستای کناری و فاطمه هم در ده خودمان زندگی می‌کرد. خواهرهایش با من مهربان بودند. یک برادر شوهر دیگر هم داشتم که همسن خودم بود و درس می‌خواند، نامش محمد بود. خانواده‌ی رضا پرجمعیت بود و هر کدامشان دو یا سه بچه داشتند. شمار نوه‌ها در آن سالی که‌ من روستا بودم، ده‌ تا بود که بعداً بیست تا شد.

رضا کار درست و حسابی نداشت. سه ماه از عروسی‌مان گذشت تا اینکه بالاخره کارش در شهر دیگری جور شد و من هم به ناچار با او همراه شدم. در آنجا مزرعه‌ای بود که گندم، جو و چغندرقند می‌کاشتند و رضا کارگر آنجا بود. یک اتاق کوچک هم برای ما بود تا آنجا زندگی کنیم. از شهر و روستاها خیلی دور بود و احساس تنهایی می‌کردم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۹

روزها زیر درخت‌های گردو می‌نشستم و به نقطه‌های کور در دوردست‌ها زل می‌زدم. دلم برای دهمان تنگ شده بود. درست بود که زیاد با کسی ارتباط نداشتم اما همان هم برایم غنیمت بود. بعضی روزها از فرط دلتنگی گریه می‌کردم، حال روحی‌ام حسابی خراب بود. دلم داشت از غربت و دلتنگی منفجر می‌شد؛ تا اینکه بعد از چند وقت، یک زن و شوهر جوان دیگر هم آمدند. شاید تنها لطفی که خدا در آن زمان در حق من کرد، آمدن این دونفر بود.

آنجا بود که من با معصومه آشنا شدم. او هم مثل من بود، حتی شاید بدبخت‌تر از من. روزها با هم زیر سایه‌ی درخت توت می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. از غم‌ و غصه‌هایمان می‌گفتیم و شب‌ها هم بساط شب‌نشینی، با یک شام ساده به راه بود. الان که فکرش را می‌کنم، اگر غم و غصه را فاکتور بگیریم، روزهای خوبی بود.

چند ماه بعد، کار تمام شد و ما به روستا برگشتیم. بعد از چند وقت، حرف‌های مادر رضا شروع شد. هرجا می‌رفت، می‌گفت:

-اجاق عروسم کور است وگرنه چرا بعد از یک سال، بچه نزاییده؟ اینطور پیش برود، شوهرش سرش هوو می‌آورد.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۰

با شنیدن این حرف‌ها دلم به هم می‌خورد. او نمی‌دانست که من همین الان هم هوو دارم، فقط رسمی نیست؛ مریم هنوز هم با رضا در ارتباط بود. با خودم گفتم شاید بچه بیاورم و رضا دلش به زندگی گرم شود. به هر دری می‌زدم تا بچه‌دار شوم. داروی گیاهی، چسباندن کمر با آرد نخود، بخار دادن نذر و نیازهای خودم و مادرم و هزار کوفت و زهرمار دیگر... تا اینکه با گذشت دو سال از عروسی‌مان، باردار شدم.

تا سه ماه مدام حالم بد بود، اصلا در دنیای دیگری بودم و توجهی به رضا نداشتم. رضا هم که به قول خودش، از دستم کلافه شده بود، باز هم دنبال دختر مسلم آقا رفت و خیانت پشت خیانت. من هم هر روز دل مُرده‌تر از دیروز می‌شدم. اوایل زمستان بود و بی‌‌کاری در ده بیداد می‌کرد. حتی برای خرید نان هم پول نداشتیم؛ تا اینکه رضا برای کار به همان مزرعه‌‌ی قبل رفت.

اوضاع خیلی بدتر شد! من که به خاطر حال بدم، نمی‌توانستم همراهش بروم و از طرفی هم نمی‌توانستم تنها در خانه بمانم، دلِ رفتن به خانه‌ی مادر رضا را هم نداشتم. برای اینکه تنها نباشم، به خانه‌ی مادرم رفتم و مصیبت شروع شد! مادرم انتظار داشت دختری که به خانه شوهر می‌رود، فقط سالی یک‌بار بیاید و احوالی بپرسد و برود؛ نه اینکه حامله و بدون شوهرش بیاید.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۱

اهالی ده هر کدام چیزی می‌گفتند... یکی می‌گفت معلوم نیست چه شده و شوهرش کجاست! یکی می‌گفت دختره چه کار کرده که شوهرش رفته؟ دیگری می‌گفت شوهرش زن دوم گرفته. این وسط مادر رضا می‌دانست چرا پسرش به مزرعه رفته ولی باز هم برای اینکه مرا اذیت کند، می‌گفت پسرم از دست این دختر فرار کرده و این دختر همیشه خدا خانه‌ی مادرش است.

این حرف‌ها مادرم را بیشتر آتش می‌زد. مادرم مدام در حال تیکه انداختن به من بود و حالم هر روز بدتر از دیروز می‌شد. رضا هر ده روز فقط یک بار می‌آمد، یک شب می‌ماند و باز می‌رفت. ماه‌ها که چه عرض کنم، شب و روز هم به سختی می‌گذشت. در تمام زندگی‌ام اینقدر خسته نبودم. حالا که فکرش را می‌کنم، از گرسنگی مُردن بهتر از تن دادن به آن حقارت بود.

پیش آقاجانم راحت نبودم و حتی نمی‌توانستم بدون چادر در خانه بگردم. دلم خون بود و اوضاعم خراب! نُه ماه را هرجور که بود تاب آوردم، تا اینکه زایمان کردم. بهترین لحظه‌ی عمرم بود! نوزادی کوچک و نرم به سفیدی پنبه را روی شکمم گذاشتند و من غرق تماشایش شدم. تمام این نُه ماه و درد و رنجم را فراموش کردم. اشک شوق ریختم و خدا را شکر کردم که تکه‌ای از روحش را به من هدیه داد.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۲

رضا کارش تمام شد و برگشت. اسم پسرم را کیان گذاشت. به خانه‌ی خودمان برگشتیم و ورق جدیدی از زندگی ما رقم خورد. گرفتاری و بی‌خوابی شروع شد. شیرم کم بود و کیان مدام در حال گریه، تا جایی که اشک خودم هم در می‌آمد. از یک طرف هم دل‌دردهای نوزادی و قولنج‌های شبانه، همه و همه من را مثل بی‌خانمان‌ها کرده بود.

رضا که کاری در ده پیدا کرده بود، صبح تا ظهر سرکار بود. ظهر که می‌آمد، از منِ بخت‌برگشته که صبح تا ظهر در حال بچه‌داری بودم، ناهار می‌خواست. نهار که می‌خورد، چرت بعد از ناهار می‌زد و من کیان را به زور می‌خواباندم. بعد هم مشغول تمیز کردن خانه می‌شدم. از طرفی باید ظرف‌ها را می‌شستم؛ آب هم که در خانه نداشتیم، مجبور بودم سر جوی آب بروم و در هوای سرد زمستان، ظرف و لباس بشویم. بعد هم که به خانه می‌آمدم، انگشت‌های یخ زده‌ام به فرمان من نبود اما باید نفت می‌آوردم و توی بخاری نفت می‌ریختم تا خاموش نشود. موهایم را تا هفته‌ها شانه نمی‌کردم، حتی فرصت نمی‌کردم ابروهایم را بردارم و کمی به خودم برسم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۳

رضا کاملاً دلسرد شده بود و مثل همیشه، این دختر مسلم آقا بود که جای مرا برایش پر می‌کرد. درد خیانت همراه یک بچه، خیلی دردناک‌تر بود. اشک‌هایم همیشه روی گونه‌هایم جاری بودند. حال روحی‌ام از همیشه بدتر بود؛ فشار زندگی، بچه‌داری و از همه بدتر، خیانت بود که مرا مچاله می‌کرد. گاهی وقت‌ها روحم در گوشه‌ای کز می‌کرد و من عین ربات به کارها می‌رسیدم. روحم زجه می‌زد، خودزنی می‌کرد اما من همچنان کار خودم را می‌کردم.

دو سال دیگر به همین روال گذشت تا اینکه دوباره باردار شدم. این بار نسبت به بارداری اولم، راحت‌تر بودم اما اذیت‌ها و فضولی‌های کیان، اعصابم را خرد می‌کرد. گاهی اینقدر اعصابم خراب می‌شد که بچه‌ی کوچک را دعوا می‌کردم و یک پس‌گردنی هم به او می‌زدم اما بعد، خودم پشیمان می‌شدم و گریه را از سر می‌گرفتم. کیان وقتی می‌خوابید، عین فرشته‌ها می‌شد؛ اصلا باور نمی‌کردی همان پسر بچه‌ی شر و شیطان است و این بیشتر عذاب وجدانم را بیدار می‌کرد.

رضا پی عشق و حال خودش با دختر مسلم بود، نمی‌دانم کی می‌خواست خسته شود. هر بار که من به رویش می‌آوردم، اوضاع بدتر می‌شد. انگار با من لج می‌کرد و من هم دیگر برایم مهم نبود. در واقع سعی می‌کردم که برایم مهم نباشد وگرنه روحم همچنان در گوشه‌ی خانه کز کرده بود.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۴

مثل بارداری اولم، باز هم روزها دیر می‌گذشت، شب‌ها که اصلاً صبح نمی‌شد. سنگین شده بودم و نمی‌توانستم شب بخوابم. ماه‌ها سپری شد. این بار زایمانم راحت‌تر بود. دختری به زیبایی آفتاب به دنیا آوردم که اسمش را خورشید گذاشتم. اگر بخواهم خوشبختی را معنا کنم، برای من خوشبختی، فقط لحظه‌ی زایمانم و شیر دادن به کودکم بود. دخترم مثل آفتاب درخشان بود و نامش به خوبی برازنده‌اش بود. اشک‌های شوقم روی صورت صاف و بی نقصش می‌ریخت. در تمام زندگی، فقط اشک‌هایم بودند که مرا تنها نگذاشتند و همچون یاری قدیمی و با وفا در تمام زندگی، همراهم بودند.

بعد از زایمان، رضا بهتر شده بود اما حالا من بودم که بی‌توجهی می‌کردم. چند ماه گذشت... رضا از من خسته شد و باز هم همان اوضاع قدیم. اما این بار یک فرق داشت، من بیست و پنج سالم بود و دیگر کمی عاقل شده بودم. با خودم گفتم اگر اینجا بمانم، هیچ پیشرفتی نخواهم داشت و بچه‌هایم باید تا ابد کارگری مردم را بکنند؛ آن هم بدون هیچ تحصیلاتی.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۵

مهم‌تر اینکه دیگر نمی‌توانستم رضا را از مریم جدا کنم و احتمال می‌دادم مریم در روزهای آینده، هووی رسمی من شود. دلخوشی در این ده نداشتم. مادرم در تمام دوران بارداری و زایمان من، فقط چهار روز می‌آمد و پرستاری مرا می‌کرد؛ آن هم که از بس منت می‌گذاشت، فقط باعث می‌شد حالم خراب‌تر شود.

خلاصه مرغم را یک پا کردم و گفتم باید از اینجا برویم. اولش رضا خیلی مقاومت کرد؛ به هر حال قرار بود از معشوقه‌ی چند ساله‌اش جدا شود، اما من پای دوم مرغم را قطع کرده بودم و همان یک پای مرغ را در کفش کرده بودم که باید برویم. خانواده‌اش که در این چند سال نه از کارهای پسرشان خبر داشتند و نه از زندگی ما، باز هم نطقشان باز شد. مادرش طبق معمول هرجا می‌رفت می‌گفت زنیکه‌ی حسود! می‌خواهد پسرم را از من بگیرد ببرد جای دیگر! مگر اینجا چه مشکلی دارد... و از این حرف‌ها اما من یک گوشم در بود و آن یکی دروازه. حرفم یک کلام بود، رفتن. رضا بعد از امتحان کردن انواع روش‌ها مثل کتک زدن من، بی‌توجهی، خیانت، شکستن ظروف و قبیل این‌ها، مجبور شد راضی به رفتن شود. در نزدیکی ده ما شهر کوچکی بود اما امکانات کمی هم داشت.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۶

به نظرم شهر خوبی بود. مدرسه، آب لوله کشی و مغازه‌های زیادی داشت. به آنجا رفتیم و خانه‌ای اجاره کردیم. رضا سرکار رفت و من هم با کیان و خورشید سرگرم بودم. با همسایه‌هایم ارتباط گرفتم. خاله و عمه‌ی رضا هم اینجا بودند و من به خانه آنها هم می‌رفتم. تازه زندگی داشت بهتر می‌شد اما انگار با بهتر شدن اوضاع و بیکار شدنم، فکر و خیال به من هجوم آورد. ذهنم مثل گندم‌زاری بود که ملخ‌ها به آن حمله‌ور شده بودند. مدام فکر می‌کردم رضا با موتورش به ده می‌رود و مریم، دختر مسلم آقا را می‌بیند. آنها را کنار هم تصور می‌کردم و زندگی به کامم تلخ می‌شد. به رضا زیاد گیر می‌دادم. هر چه هم قسم و آیه می‌خواند، باور نمی‌کردم.

اعتمادم خرد و خمیر شده بود، مثل دیواری که کلنگ زده باشی و نصفش خراب شده باشد. تمام فکرم دور و بر خیانت می‌چرخید. هر شب بحث و دعوا داشتیم، هر روز بدتر از دیروز... تا جایی که نزدیک بود دیوانه شوم اما بعد از یک سال، به خودم آمدم و دیدم ازدواج من که با عشق نبود، چرا اینقدر ادای عاشق پیشه‌ها را در می‌آورم؟ من که خیانتش را به عینه دیدم و تاب آوردم، چرا الان دارم خودم را نابود می‌کنم؟ کم کم بهتر شدم و رضای بخت‌برگشته هم کمی نفس کشید.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۱۷

تا خواستیم کمی به هم فرصت بدهیم، باز مصیبت دیگری شروع شد. رضا از کارش اخراج شد و هر جا هم می‌رفت، نمی‌توانست کاری پیدا کند. رسما افسرده شده بود! بی‌پول شده بودیم و حتی پول خرد هم نداشتیم. کرایه‌ی خانه، خورد و خوراک و همه چیز فشار آورده بود. من هم دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. یک ماهی گذشت اما هیچ خبری از کار و پول نشد. دیگر خیلی در تنگنا بودیم. یک روز که بیرون رفتم، زن دستفروشی را دیدم که داشت غذا و ساندویچ می‌فروخت و انگار حسابی هم کارش گرفته بود. جرقه‌ی کار آنجا در ذهن من زده شد.

تنها دارایی‌ام انگشتر عقدم بود. به طلافروشی رفتم، آن را فروختم و با پولش، مواد خوراکی و نان خریدم. به خانه رفتم و شروع کردم. قرمه سبزی اولین چیزی بود که درست کردم. غذاها را در ظرف‌های کوچک ریختم و سر چهار راه بساط کردم. آن روز زیاد فروش نداشتم. چند روز دیگر هم گذشت اما روال همان بود و غذاها روی دستم می‌ماند.

با سرافکندگی به خانه می‌رفتم. رضا واقعا افسرده شده بود، اصلا انگار نه انگار من دارم کار می‌کنم. گوشه‌ای کز می‌کرد و کیان و خورشید را که الان پنج و سه ساله بودند، نگاه می‌کرد. چند روزی رفتم و دست خالی برگشتم. با حسرت به آن زن دستفروش نگاه می‌کردم. یک روز دل را به دریا زدم و جلو رفتم. مقابل بساطش شلوغ بود. خلوت که شد، از او پرسیدم چطور بساطش این‌همه شلوغ است؟ او با خنده گفت که رازش زبان چرب و نرم و ارتباط با مردم است.

از آن روز به بعد با زبانم، مردم را به خرید غذا مشتاق کردم. کم‌کم اوضاع خوب شد و درآمد من از رضا هم بیشتر شد. رضا کم‌کم به خودش آمد و روبه‌راه شد. چند ماه گذشته بود و اوضاع بهتر شده بود. پشیمانی و خجالت در چهره‌ی رضا کاملا مشخص بود. یک شب، دیگر تاب نیاورد. نصف شب که بچه‌ها خوابیده بودند، بیرون زد و با یک شاخه گل رز به خانه برگشت و مرا بغل کرد. شوکه بودم اما بی‌صدا ماندم. با صدایی که از زور بغض، خش‌دار شده بود از من خواست که ببخشمش... برای تمام سال‌هایی که مرا ندیده و زجرم داده او را ببخشم.

حال من هم دست کمی از او نداشت. اشک‌هایم روی گونه‌هایم چکید و گفتم:

-تو من رو زجر ندادی، تو روح من رو کشتی، تو من رو تکه تکه کردی و حالا سعی داری وصله کنی؟ اما من می‌بخشمت. به خاطر کیانم، بخاطر خورشیدم می‌بخشمت.

آن شب برای اولین بار در تمام آن سال‌ها خودم را همسرش دانستم و خوشحال بودم. همان رضای مغرور که حتی یک معذرت خواهی ساده هم از من نمی‌کرد، حالا به خاطر کارهایش اینطوری عذرخواهی کرده بود. همین هم برای من کورسوی امیدی بود تا دوباره رابطه‌ام را ترمیم کنم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۱۸ 

بعد از آن شب، رفتارمان با هم خوب شد و رضا صد و هشتاد درجه تغییر کرد. چند ماهی به همان روال سابق، به چهارراه می‌رفتم و بساط غذا پهن می‌کردم. اوضاعمان خوب شده بود، تا اینکه رضا گفت من دوست ندارم نان‌خور زن باشم و حالا که اوضاعمان خوب شده، بهتر است دکه‌ای کوچک بزنیم و آنجا غذا بفروشیم. موافق این کار بودم و با تمام پس‌اندازی که کرده بودیم، دکه‌ای کوچک خریدیم که دوازده متر بیشتر نبود. غذا را در خانه درست می‌کردم، رضا به دکه می‌برد و می‌فروخت. کم‌کم مشتری‌ها زیاد شد و حتی بیرون دکه هم صندلی گذاشتیم.

دو سالی را با آن دکه سر کردیم. کیان هفت و خورشید پنج ساله شده بود. کیان خیلی مواظب خورشید بود و واقعاً حق برادر بزرگتری را به جا می‌آورد. در خانه مراقبش بود و من با خیال راحت به دکه می‌رفتم تا به رضا کمک کنم. دیگر آن دکه‌ی دوازده متری جوابگوی آن‌همه‌ تقاضا نبود و از همه مهم‌تر، خانه‌ی ما هم ظرفیت آن‌همه غذا پختن را نداشت. تصمیم گرفتیم با پولی که در این دو سال جمع کرده بودیم، یک غذاخوری مناسب بخریم. بعد از چندی گشتن، یک مغازه‌ی هشتاد متری پیدا کردیم و خریدیم. این شد که از آن دکه دوازده متری، به غذاخوری هشتاد متری نقل مکان کردیم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ۱۹

تعمیرات آنجا دو ماه زمان برد. آشپزخانه و غذاخوری از هم جدا و کار ما هم سخت‌تر شد. من نمی‌توانستم به تنهایی از پس آن‌همه آشپزی بر بیایم و شب‌ها مثل جنازه می‌شدم. تصمیم گرفتیم آشپز استخدام کنیم. دو آشپز گرفتیم و مشتری‌ها روز به روز بیشتر شدند. اوضاع تازه داشت خوب می‌شد که رضا از روی نردبان افتاد. یک دست و یک پایش شکست و خانه‌نشین شد. من هم برای پرستاری، چند وقتی غذاخوری را تعطیل کردم.

چهار ماه از رضا مواظبت کردم. در این چهار ماه، اوضاع مالی‌مان خراب شد. دست و پای رضا خوب شد و تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم و رستوران را باز کنیم. دو ماهی بود که مجدد مشغول کار شده بودیم اما اوضاع مثل همیشه نبود و مشتری‌ها کم شده بود. رضا که آشپزی را یاد گرفته بود، خودش آشپزی می‌کرد و یک نفر هم برای بردن غذا کافی بود. بنابراین من خانه نشین شدم اما تحمل اینکه صبح تا شب در خانه بمانم را نداشتم، انگار عادت کرده بودم که با مردم سر و کله بزنم. خواستم برای خودم کاری شروع کنم پس چند دست لباس خریدم و به خانه آوردم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۲۰

چند روزی فقط‌ نگاهشان کردم و نقشه کشیدم اما همه‌اش نقش بر آب بود؛ چرا که من حتی یک نفر را نمی‌دیدم تا لباس‌ها را بفروشم. طی یک تصمیم شجاعانه، لباس‌ها را برداشتم و به خانه‌ی تک‌تک همسایه‌ها بردم. آنقدر تعریف و تمجید کردم که تا شب، دو یا سه لباس‌ فروختم.

خوشحال به خانه برگشتم و فردا دوباره و دوباره این کار را کردم تا اینکه کم‌کم همسایه‌ها خودشان به خانه‌ی ما می‌آمدند تا لباس بخرند و حتی از خیابان‌های اطراف هم مشتری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک مغازه بزنم و آنجا فروشندگی کنم اما نمی‌خواستم از محل دور باشد. با مشورت رضا یک اتاق در حیاط درست کردیم و آنجا را تبدیل به مغازه کردم.

چند ماهی بود که فروشندگی می‌کردم و روز به روز مشتری بیشتری می‌آمد. آن مغازه‌ی کوچک طوری شلوغ می‌شد که جای سوزن انداختن هم نبود. رستوران وضعش خوب شده بود و رضا دوباره آشپز گرفته بود. حالا از دو جهت درآمد داشتیم و وضع مالی‌مان بهتر بود تا اینکه صاحب‌خانه عذرمان را خواست و ما مجبور شدیم از آنجا برویم ولی این بار خانه خریدیم. خانه‌مان هشتاد متری و کوچک بود اما برای من، حکم قصر رویاهایم را داشت.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۲۱

این بار دیگر شغل و خانه را قاطی نکردم و به قول معروف، قیمه‌ها را توی ماست‌ها نریختم. یک مغازه‌ی چهل متری اجاره کردم و لباس فروشی را به آنجا منتقل کردم. مشتری‌های ثابت‌مان برای خرید به آنجا می‌آمدند و مغازه طوری شلوغ می‌شد که نمی‌توانستم حتی لباس‌ها را پشت مردم ببینم. بماند که چند باری دزدی شد و من اصلا نفهمیدم. سر ماه موقع حساب و کتاب، متوجه شدم جای چند شلوار و مانتو خالی است. یک شاگرد گرفتم تا بتوانم به کارم نظم بدهم.

اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر هم می‌شد. تا جایی که توانستیم یک پیکان بخریم. یک خانه‌ی دیگر هم برای پسرم کیان خریدیم. سال‌ها عین برق و باد می‌گذشت و من و رضا برای خودمان کسی شده بودیم. چند شعبه‌ی لباس‌فروشی و رستوران در شهرهای دیگر داشتیم، لباس‌فروشی خورشید و رستوران کیان.

بیست سال گذشت. در این سال‌ها اوضاع زیاد تغییر نکرد. کیان درس خواند و پزشک اطفال شد، خورشید هم رشته‌ی طراحی لباس خواند. شهرک کوچک ما حالا یک شهر بزرگ شده بود، آن هم با تمام امکانات. کیان مطبی زد و مشغول به کار شد. برای خورشید هم مزونی باز کردیم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت۲۲

مادر رضا‌ سالخورده و تنها شده بود؛ تصمیم گرفتیم او را به خانه‌ی خودمان بیاوریم تا آخر عمری، تنها نباشد. برادرهایم بزرگ شده بودند، در همان ده کار می‌کردند و می‌خواستند ازدواج کنند. باز هم همان قصه‌ی همیشگیِ دخترهای پانزده ساله تکرار می‌شد... انگار در ده هیچ وقت سال‌ها سپری نمی‌شد و تمدن تغییری نمی‌کرد. آقاجانم بعد از ازدواج برادرهایم فوت کرد و دل همه‌ی ما خون شد. تازه به خودمان آمده بودیم که مادرم از غم مرگ آقاجانم دق کرد و مُرد. راستش من هنوز هم حسرت ‌گرفتن دست‌هایشان را دارم.

پسرم کیان به تازگی عاشق یک پرستار شده و قرار ازدواجشان هم گذاشته شده بود. دخترم خورشید هم برایش خواستگار آمده بود، پسری که مهندس برق بود. چیزهایی که یک روز آرزو می‌کردم، داشت یکی‌یکی اتفاق می‌افتاد. کیان و خورشید ازدواج کردند و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدند. کیان یک دختر و دو پسر به اسم‌های آرمان، کیوان و ملکا داشت. خورشید هم یک دختر و پسر به اسم‌های نوید و فریماه. خورشید با همسر و بچه‌هایش به آلمان مهاجرت کردند و کیان هم همراه خانواده‌اش به تهران رفت. من و رضا تنها بودیم تا اینکه مادر رضا هم فوت کرد و ما رسماً تنها ماندیم. 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت آخر

هنوز کار می‌کردیم اما حسرت خانه‌ی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یک‌بار برای دیدن ما می‌آمدند. از ما پول می‌گرفتند و می‌رفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمی‌توانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمی‌آید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباس‌فروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکه‌ی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچ‌کس.

پیرزنی که دارد با پول بیمه‌ی عمر شوهرش زندگی می‌کند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچه‌هایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز می‌کند، ببیند... بچه‌های بی‌وفایم حتی سالی یک‌بار هم برای سر زدن به من نمی‌آیند. تمام زندگی‌ام را وقف آن‌ها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شب‌ها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. 

آه! دیگر این حرف‌ها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکی‌های کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشک‌هایم سُر می‌خورند، درست مثل همان وقت‌ها که کیان دلش درد می‌کرد و می‌گریست، یا مثل همان وقت‌ها که خورشید تب داشت و ناله می‌کرد، مثل همان وقت‌ها اشک می‌ریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایه‌ی سیاه مرگ را اطراف خودم می‌بینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یک‌بار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم.

پایان

ویرایش شده توسط هانیه پروین

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...