رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر اجرایی

به نامش؛ به یادش؛ درپناهش! 

 

نام رمان: فراموشی می‌خواهم 

نویسنده: ترانه مهربان

ژانر: اجتماعی، درام.

خلاصه و مقدمه: از کودکی روی پای خودمان بودیم. زمین که خوردیم مادری که خاک را مقصر بداند و پدری که دستمان را بگیرد، نبود. خودمان بودیم و خدای خودمان. بزرگ‌تر که شدیم به رغم عادت باز هم دست گذاشتیم روی زانوی خودمان و کاره‌ای شدیم. گشتیم و گشتیم که پیدا کنیم رنگ چشمان و موج موهایمان از کیست...! همه چیز خوب بود... همه چیز خوب بود، اما فقط بود.

  • مدیر اجرایی

فصل ها: 

فصل اول « اینجا، خونه باباست»

فصل دو « عشق، مثل ققنوسه ... از خاکسترش دوباره متولد میشه »

فصل سه « واقعیت مثله سونامی می‌مونه، میاد، خراب می‌کنه، میره »

فصل چهار « فکر کنم قلبم لرزید »

فصل پنج « تو نباید بری، نباید تنهامون بزاری»

  • مدیر اجرایی

«فصل اول: اینجا، خونه باباست »

 

پارت ۱

 

لقمه نان و پنیر را به همراه ظرف میوه در کیفش می‌گذارم، قمقمه آب را در جیب کناری فرو می‌کنم و چک می‌کنم که برنامه‌اش را درست گذاشته باشد «علوم گذاشته، ریاضی و هدیه‌های آسمانی »

نفسم را کلافه بیرون می‌دهم «باز هم... .»از اشتباه همیشگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد.کمی سر به هوا و بازیگوش است. غذا که می‌بینید نفس کشیدن از یادش نرود خیلی است.دیشب هم نزدیک شام گفتم برنامه فردایش را مرتب کند، انگار هُلِ غذا بوده که باز کتاب‌هایش را جابه‌جا گذاشته است.به ساعت روی مچ دست راستم نگاه می‌کنم «هنوز پنج دقیقه وقت هست»

نامش را بلند صدا میزنم :

-پرهام، پرهام، پرهام‌!

-داد نزن، تو حیاطه.

لیلی را در درگاه آشپزخانه می‌بینم.کلافه 《ببخشید》ی زمزمه می‌کنم و به سرعت از کنارش رد می‌شوم.کوله پشتی به دست راه پله‌های چوبی رنگ را دوتا یکی بالا می‌روم و به اتاقش می‌رسم.

هدیه‌های آسمانی را در قفسه می‌گذارم، فارسی نوشتاری را در کیفش. با صدای بوق سرویس مدرسه پرهام، به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم.

از راه پله سرازیر می‌شوم و به سرعت خودم را به حیاط می‌رسانم.

به محض این‌که مرا می‌بیند غُر می‌زند:

- دیرَم شد؛ پس کجایی دو... .

اخم‌هایم را که می‌بیند مظلومانه سر به زیر می‌اندازد .

خوب می‌داند وقتی اخم می‌کنم یعنی یکی از خرابکاری‌هایش را فهمیدم.کوله را به دستش می‌دهم.مظلومانه می‌گیرد و 《ببخشید》 زمزمه می‌کند.خنده‌ام می‌گیرد، حتی نمی‌پرسد چرا اخم کرده‌ام.

از صدای بوق دوباره سرویس از جا می‌پرد .نمی‌خواهم مدرسه‌اش دیر شود.نگاهم می‌کند تا اجازه رفتنش را بدهم.حالت صورتم را حفظ می‌کنم و فقط می‌گویم:

- اومدی راجع بهش صحبت می‌کنیم، فعلا برو !

جمله‌ام تمام نشده، مثل تیر در می‌رود و بلند می‌گوید:

- خداحافظ!

- خداحافظ!

زمزمه می‌کنم و پسرک ۸ ساله نمی‌شنود.تا جلوی در می‌روم

مطمئن می‌شوم که سوار سرویس شود. امروز هوا سرد و ابری است ، خدا را شکر با سرویس می‌رود و می‌آید ، صبر می‌کنم و با نگاهم ون سبز رنگ را تا زمانی که از شعاع دیدم خارج شود بدرقه می‌کنم.

***

خودم را روی مبل‌های کِرِم و راحتی پذیرایی رها می‌کنم و سرم را به لبه‌ی مبل تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم« من کجا، پرستاری بچه کجا؟ »

- خاطره؟

صدای گرم حامد در گوشم می‌پیچد.چشم باز می‌کنم و قامت بلند برادرم اولین چیزی است که می‌بینم.

- جانم!

پوست سفیدش با آن لبخندی که می‌زند چهره‌اش را درخشان تر می‌کند می‌پرسد:

- حالت خوبه ؟

حالم خوب است؟ اگر سردردهای گاه و بیگاهم را فاکتور بگیریم، این روزها، بهترین روزهای عمرم است! ،نگاهم وصل به دریای مهربانی چشم‌هایش می‌شود.

- خوبم حامد!

لبخندش عمق می‌گیرد

- خوبه که خوبی!

با مکث ادامه می‌دهد:

- ولی واسه این‌که عالی بشی بلند شو برو یه دوری بزن، حواسم بهت هست خیلی وقته بیرون نرفتی.

می‌رود و نمی داند که غوغا به پا می‌کند در دلم.حواسش به من هست؟ خودش گفت هست.قند در دلم آب می‌کنند انگار، بی‌خودی ذوق می‌کنم.گفت خیلی وقت است بیرون نرفتم؟ اما خودم یادم نمی‌آید .آخرین بار کِی بیرون رفتم؟ شاید دو هفته پیش یا دورتر!

بلند می‌شوم، می‌توانم قبل از برگشتن پرهام بروم و برگردم.

  • مدیر اجرایی

پارت ۲

 

کلینیک فوق تخصصی طبیبان ، نمایه سنگ آنتیک مشکی؛ ۱۸ تابلوی طلایی که نام ۱۸ پزشک معتبر رویَش ح‍َک شده است. فضای استرلیزه و بوی الکل و... .

دکتر صادقی. به حرف‌های امروزش که همان حرف‌های چند روز قبل بود فکر می‌کنم «بیماری داره پیشرفت می‌کنه...» آسمان هم هوای باریدن دارد انگار، سوز سرمای زمستانی‌اش به جانم نفوذ نمی‌کند چرا؟ «داروهای قبلی دیگه اثری روی درد و کُند کردن سرعت پیش‌رفت ندارند... . »از آسمان می‌بارند.دانه‌های سفید برف را می‌گویم! . لبخند می‌زنم، نه؛ از آن تلخ‌هایش، نه! لبخندم برای بزرگی خداست. من فراموش نکرده‌ام که خدا همین نزدیکی‌ است«دارو درمانی دیگه جواب نمی‌ده خاطره؛ باید یه روش درمانی دیگه رو ادامه بدیم.»من خدا را دوست دارم! من زیستن را دوست دارم حتی به اشتباه! من چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهم، من آرزوی بزرگی ندارم. من قانعم به داشته‌هایم اما... . گاهی، فقط گاهی دلم حسرت یک خانواده واقعی را می‌خورد، که آن هم نوش جانَش. من از این‌که پرستار برادر کوچکم باشم ناراضی نیستم.من از این‌ که پدرم فکر می‌کند خدمه خانه‌اش هستم هم ناراضی نیستم.من برای همین سه ماه که در کنار پدرم زندگی می‌کنم و او را در دل پدر صدا می‌کنم شاد می‌شوم.من برای این‌که لیلی را گاهی مادر صدا می‌کنم قند در دلم آب می‌شود. غیرتی شدن‌های بنیامین، حس غرور به من می‌دهد. توجه‌های حامد پشتم را گرم می‌کند. خنده‌های شهاب لبخند به لبم می‌آورد. بازیگوشی‌های پرهام، به زندگی‌ام رنگ و بو می‌دهد. « روش‌های درمانی دیگه توی ایران امکاناتش نیست. » برف که تندتر می‌بارد عابران هم قدم‌هایشان تندتر می‌شود. پس من چرا دوست دارم همین‌جا، در همین لحظه‌ها بمانم؟ من چرا نمی‌خواهم بروم؟ «اگه هرچه سریع‌تر یه درمان دیگه‌ رو شروع نکنی... .»

پدرم را دوست دارم! عاشق مادرم هستم!، جانم را برای چهار برادرم می‌دهم. من نمی‌خواهم بروم چون زندگی سه ماهه‌ام را دوست دارم! خانواده‌ام را دوست دارم! اما... . «خاطره من خدا نیستم اما علم پزشکی میگه شاید... .» من خاطره‌ها را دوست دارم، اما می‌خواهم چیزهایی فراموشم شود. مثلا، حرف‌های دکتر صادقی؛ «خاطره شاید! این یه احتمالِ تو نباید امیدت رو از دست بدی! »امید برای زندگی یعنی، خانواده، عشق، آرزو، من امید دارم!سه ماه پیش هم داشتم! حالا هم دارم!

اما شما امید را از کسی نگیرید شاید تنها چیزی است که دارد.«شاید ۸ ماهه دیگه تو زنده نباشی خاطره » تندتر می‌آید، عابران هم تندتر می‌شوند، چرا؟ « این فقط یه حدسه... .»خنده‌ام می‌گیرد. از فکر کردن به حرف‌های دکتر صادقی! مخصوصا جمله‌ی آخر صحبت‌هایش؛ چرا فکر می‌کرد من شوک زده‌ و ناراحتم؟ « علم پزشکی پیش‌رفت کرده و بیماری تو یه بیماری ناشناخته نیست » من ناراحت نیستم!اما هنوز هم فراموشی می‌خواهم.ولی همه‌ی خواسته‌های من که تحقق پیدا نمی‌کند، می‌کند؟

زمانی که کودک بودم، وقتی در مدرسه کسی یتیم بودنم را سیلی می‌کرد و به صورتم می‌زد،گریه می‌کردم. بزرگتر که شدم یاد گرفتم واقعیت‌های زندگی من، من را خاطره، چیزی که حالا هستم کرده‌اند، پس نباید به خاطرشان اشک بریزم.دیگر به خاطر یتیم بودنم گریه نکرده‌ام. مریض بودنم یکی از واقعیت‌های زندگی من است.مرگ هم واقعیت زندگی همه است.

اما دلیل نمی‌شود که این‌بار نخواهم گریه کنم.من؛ خاطره؛ این‌بار می‌خواهم گریه کنم. اما نه به خاطر مشکلات، مشکلات در زندگی همه هست! من می‌خواهم امروز زیر بارش تند برف نه برای گذشته‌ام، نه؛ برای آینده نامعلومم بلکه فقط برای آرامش امروزم اشک بریزم.

 

  • 8 ماه بعد...
  • مدیر اجرایی

پارت ۳

 

بنیامین

 

 

از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش می‌اندازم، لب‌هایم را با زبانم مرطوب می‌کنم و می‌گویم:

- آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید.

نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشم‌هایم می‌کند، سرد لب می‌زند:

-با ماشین برو!

سر تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم:

- ممنون آقا لازم نیست، تاکسی می‌گیرم.

کجای دنیا با مرسدس بنز s500 می‌روند فروشگاه؟ نمی‌دانم.

هنوز از آینه نگاهش می‌کنم، در را باز می‌کند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابرو‌هایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی می‌گوید:

- از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص می‌کنی بنیامین؟ خرید برای خونه‌ی منِ و من میگم با چی بری خرید!

از خودرو پیاده می‌شود، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج می‌شوم، ریموت را از روی داشبورد بر می‌دارم و دکمه وسطی‌اش را فشار می‌دهم، دروازه حیاط آرام بسته می‌شود. فرمان را می‌چرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس می‌کنم، فرمان را صاف می‌کنم و از لیست موسیقی‌ها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب می‌کنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که می‌بینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز می‌زنم اما متوجه حضورم نمی‌شود . هیراد ترانه‌اش را شروع می‌کند « بی‌آشیان‌تر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین می‌دهم و اسمش را صدا می‌زنم:

- خاطره!

« دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » 

آن‌قدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمی‌تواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایش‌گر لمسی می‌برم و صدای موسیقی را زیاد می‌کنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس می‌کند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی می‌دهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته می‌برد و خاطره را هم از جا می‌پراند، به سرعت موسیقی را قطع می‌کنم. چشمان گرد شده‌ام را به خاطره می‌دوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیده‌اش می‌دهم و صلح طلبانه زمزمه می‌کنم:

- هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه!

سرش را به طرفین تکان می‌دهد، اخم می‌کند و تقریبا داد می‌زند:

- سکته کردم بی‌شعور 

شیطنت را جایگزین ترس در صدایم می‌کنم:

- نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همین‌جوریش کسی نمی‌آد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا می‌ترشی.

خنده مسخره‌ای ضمیمه حرفم می‌کنم. چهره عصبانی‌اش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادی‌آورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوق‌العاده‌ای هستم اما، خاطره، شیطنت‌هایش گاهی سرسام‌آور می‌شود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده می‌کنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه ‌دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل می‌کند. فرصت جواب دادن نمی‌دهم و می گویم:

- بیا بشین بریم خرید 

به روبه‌رو و آسمان رنگی شده از غروب خیره می‌شوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین می‌کوبد و درب شاگرد که باز می‌شود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش ‌صندلی که در فضای ماشین می‌پیچد را می‌شنوم. صورتم را آرام برمی‌گردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشم‌اش می‌دهم، لحن برادرانه‌ و مسخره‌ای را قالب صدایم می‌کنم و قبلا از این که حرفی بزند می‌گویم:

- اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی می‌دیم تو تلویزیون که... .

صدایم را نمایشی صاف می‌کنم و ادامه‌ می‌دهم:

- به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنی‌مان نیازمندیم‌. نظرت؟

موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه می‌کنم آرام و پر حرص می‌گوید:

- نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ 

- نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.

  • مدیر اجرایی

.

 

پارت ۴

 

 

- بنی حوصله ندارم بی‌خیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش.

استارت می‌زنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریده‌اش می‌اندازم.

- باشه!

زمزمه ‌می‌کنم و آرام لب می‌زند:

- ممنون

چه شده‌ است یعنی؟ چهارماه از آشنایی‌مان می‌گذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیده‌ام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی می‌برم ( Play music) را لمس می‌کنم و این‌بار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش می‌شود. شانس من ا

ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آن‌وقت این یارو هی می‌خواهد باران بزند. دست می‌برم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف می‌شوم:

- بزار بمونه. لطفا!

- باشه!

پشت چراغ قرمز ترمز می‌زنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازی‌شان می‌گیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب می‌خواهد تا این سبز شود! 

« بزن باران ببار از چشم من

 بزن باران بزن باران بزن 

بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند 

بزن باران که من هم ابری‌ام

بزن باران پر از بی‌صبری‌ام 

بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند

بهانه‌ای بده به ابر کوچک نگاه من 

در اوج گریه ها فقط تو می‌شوی پناه من 

به داد من برس » 

هق- هق آرامش را مگر می‌توانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم می‌کنم و متعجب به دخترکی خیره می‌شوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی می‌دهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت می‌دهم و به چهره پژمرده‌اش نگاه می‌کنم. آرام صدایش می‌زنم:

- خاطره؛ خاطره!

به سرعت اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... .

- جانم بنی ؟ 

اشک‌هایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه می‌کنی؟ جدی می‌شوم:

- چی شده خاطره ؟

جوابم را نمی‌دهد. به چراغ قرمز خیره می‌شود و محزون لب می‌زند:

- مرگ چیه بنی؟ 

از سوالش جا می‌خورم اما با حوصله جواب می‌دهم:

- مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن!

- زندگی چیه؟

- زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همه‌ی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوش‌بینی. وقتی این‌کارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!

  • مدیر اجرایی

پارت ۵

 

"مجهول"

 

به او نگاه می‌کند. مگر می‌شود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین‌ او دست‌و‌پایش را گُم می‌کند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش می‌اندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و می‌داند اگر بی‌اجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصور‌َش هم می‌هراسد. جز‌ او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند‌ می‌شود انگار قلبَش از حرکت می‌ایستد:

- سرِت رو بالا بگیر!

قاطعانه امر می‌کند و چاره‌ای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا می‌آورد. مردمک‌های قهوه‌ای رنگَش از ترس می‌لرزد. خونسردی او باعث می‌شود ترس بیش از پیش احاطه‌ش کند.

- وظیفه‌ تو چی بود حسام؟

ترس با خود لُکنت می‌آورد:

- محافظت از اسناد

دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر می‌شود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم می‌لرزاند:

- و الان اسناد کجاست؟ دست پلیس‌ها!

حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ می‌کند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس می‌شود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی می‌کند.

چقدر زود آرزویَش برآورده شد.

زمزمه آرام ساشا باعث می‌شود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد به این زودی مهره حسام بسوزد:

- خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست.

 

**

بنیامین 

 

 

- یکی از دوستان صمیمی من و خانواده‌شون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانواده‌اش ارائه بدید.

خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث می‌شود یادم بیاید همه‌ی این‌ها به خاطر اوست.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...