pen lady ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباسهای مارکدار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتیپوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم: - این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره. تارا با همدردی شانههام رو ماساژ داد، مهمانها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یکدفعه صدای دختری بلند شد: - دارن میان، دارن میان. با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز اینجا چیکار میکرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچهها دانشگاه اینجا چیکار میکردن؟ حتی اون کله بوره هم اینجا بود، همون که تارا رو خفت کردهبود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز: - بیبی... اینجا چهخبر... . هنوز حرفش تموم نشدهبود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن: - تولدت مبارک. ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت: - اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم! باورم نمیشد که اون دختر بچهی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباسها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستادهبود، مثل من با کلافگی خیرهخیره نگاهشون میکرد. با چندش گفتم: - چقدر مصنوعی بود. علی هومی گفت و اشارهای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد: - به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچوقت نمیتونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم. یوسف سرشو رو جلو آورد و همونطور که دست میزد، با لبخند گفت: - چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟ تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. میدونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمیذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دستهش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل میکرد و به پسرا دست میداد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامهریزی نشدهبود. دختره رسماً آمادهی این لحظه بود و این از تیپ و قیافهش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد: - الان چیکار کنیم مرضی؟ با کنجکاوی به صورت رنگ پریدهاش نگاه کردم و گفتم: - چی رو چیکار کنیم؟ تارا آروم به سرم زد و با حرص اشارهای به رهبر کرد و گفت: - الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13782 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل بیخیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم: - کار میکنیم... زحمت میکشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم. تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد: - منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم. پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم: - تارا چند روزه حرفای جدید مدید میزنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بیارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بیغم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو میخوریم و شرافتمندانه زندگی میکنیم. نه اینکه مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم. تارای عزیزم روحیهی حساسی داشت، مهربون بود و دلش میخواست همه مثل اون باشن. در حالی که اینطور نبود! دستی به شونهش زدم و ادامه دادم: - تارا بیخیال... بیخیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو میکنم تو دماغ تکتکشون. تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت میداد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم: - هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم. تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - ما رو باش رو کی حساب باز کردیم. با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمهوار گفتم: - بریمبریم که جلال میگه از این تحفهها پذیرایی کنیم. تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اونها با ما کمی دلهرهآور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که میخوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه، اما همینکه چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت: - ایلیا اونجارو. با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیمنگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی میگشت و حس ششمم میگفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمهست. کمکم نظر همهشون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوختهشده، خیرهمون شدن. من که آب از سرم گذشتهبود، برای همین بیتوجه به همهی اونها و حالتشون یکییکی سفارشهاشون رو پرسیده و مینوشتم، تا اینکه به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم میکرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13783 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل با ضربهی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا بردهبود و با دو چشم سالمش نگام میکرد. کنارش هم رهبر دانشگاهمون نشستهبود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمیداد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون اینکه کوچکترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمیزد. حسم میگفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکهی عام و خاصمون میکردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت: - چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو میخواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه. با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک یوسف لیوانهای نوشیدنی رو آماده و عثمان اونها با آبمیوه و ... پر میکرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنیها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوشبرخوردی از مهمونهامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچهها آب شد در رستوران بسته و آهنگهای دوپسیدوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن و حتی اگه به زور هم متوصل میشدیم، نمیتونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقصهای عجیبوغریب ترکی، هندی، کرهای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنهی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنهی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادوها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارکدار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش میگرفتی و درحالی که میخوردیشون، زارزار گریه میکردی. البته این صحنهها خوراک یوسف بود که لحظهی آخر متوجهی اشکهای جاری از چشماش شدیم؛ زمانی که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه اما ساناز به طرز خیلیخیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت میکنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شدهبود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13784 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید، بهمون پاداش داد. از هزینهی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگیمون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونهمون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیدهبود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، میگفت. رئیسشون اذیتش میکرد و مدام به اون گیر میداد، از زمین و زمان عیب میگرفت و از همین اول دبه در آوردهبود و واسه هر چیز الکی میخواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یهکمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو میکرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه میزنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت: - اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چیکار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی. فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت: - باز چیکار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟ خندهم گرفتهبود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنههایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شدهبود، لگدی به تارا زد و گفت: - نمیری از خنده، چه غلطی کردید؟ شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر میگفتم چشمهای فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه میشکست، گفت: - همه اینا به کنار فقط لحظهای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شدهبود واسه خودش با اون لباس صورتی. فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون میداد و به آشپزخونه اشاره میکرد و میخواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمیداد، ما هم میخندیدم و تلاش نمیکردیم تا متوجه بشیم که چی میخواد بگه. یکدفعه خندهش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشستهبودم زد و بلند گفت: - برو گمشو غذا سوخت. من از حرکتش هنگ کردم و قبل اینکه کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربدهی اسلم بلند شد: - حناق بگیرید روانیها هرهر و کرکر میخندن بعد میزدن کرک و پر خودشونو و مارو میریزن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13785 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.