رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباس‌های مارک‌دار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتی‌پوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم:

- این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره.

تارا با همدردی شانه‌هام رو ماساژ داد، مهمان‌ها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یک‌دفعه صدای دختری بلند شد:

- دارن میان، دارن میان.

با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچه‌ها دانشگاه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ حتی اون کله بوره هم این‌جا بود، همون که تارا رو خفت کرده‌بود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز:

- بیبی... این‌جا چه‌خبر... .

هنوز حرفش تموم نشده‌بود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن:

- تولدت مبارک.

ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت:

- اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم!

باورم نمی‌شد که اون دختر بچه‌ی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباس‌ها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستاده‌بود، مثل من با کلافگی خیره‌خیره نگاهشون می‌کرد. با چندش گفتم:

- چقدر مصنوعی بود.

علی هومی گفت و اشاره‌ای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد:

- به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچ‌وقت نمی‌تونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم.

یوسف سرشو رو جلو آورد و همون‌طور که دست می‌زد، با لبخند گفت:

- چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟

تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. می‌دونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمی‌ذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دسته‌ش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل می‌کرد و به پسرا دست می‌داد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامه‌ریزی نشده‌بود. دختره رسماً آماده‌ی این لحظه بود و این از تیپ و قیافه‌ش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره‌ زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد:

- الان چی‌کار کنیم مرضی؟

با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم و گفتم:

- چی رو چی‌کار کنیم؟

تارا آروم به سرم زد و با حرص اشاره‌ای به رهبر کرد و گفت:

- الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.

بی‌خیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم:

- کار می‌کنیم... زحمت می‌کشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم.

تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد:

- منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم.

پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم:

- تارا چند روزه حرفای جدید مدید می‌زنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بی‌ارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بی‌غم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو می‌خوریم و شرافت‌مندانه زندگی می‌کنیم. نه این‌که مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم.

تارای عزیزم روحیه‌ی حساسی داشت، مهربون بود و دلش می‌خواست همه مثل اون باشن. در حالی که این‌طور نبود! دستی به شونه‌ش زدم و ادامه دادم:

- تارا بی‌خیال... بی‌خیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو می‌کنم تو دماغ تک‌تکشون.

تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت می‌داد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم:

- هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم.

تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت:

- ما رو باش رو کی حساب باز کردیم.

با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمه‌وار گفتم:

- بریم‌بریم که جلال میگه از این تحفه‌ها پذیرایی کنیم.

تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اون‌ها با ما کمی دلهره‌آور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که می‌خوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه، اما همین‌که چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت:

- ایلیا اون‌جارو.

با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیم‌نگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی می‌گشت و حس ششمم می‌گفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمه‌ست. کم‌کم نظر همه‌شون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوخته‌شده، خیره‌مون شدن. من که آب از سرم گذشته‌بود، برای همین بی‌توجه به همه‌ی اون‌ها و حالتشون یکی‌یکی سفارش‌هاشون رو پرسیده و می‌نوشتم، تا این‌که به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم می‌کرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.

با ضربه‌ی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا برده‌بود و با دو چشم سالمش نگام می‌کرد. کنارش هم رهبر دانشگاه‌مون نشسته‌بود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمی‌داد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمی‌زد. حسم می‌گفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکه‌ی عام و خاصمون می‌کردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت:

- چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو می‌خواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه.

با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک ‌یوسف لیوان‌های نوشیدنی رو آماده و عثمان اون‌ها با آب‌میوه و ... پر می‌کرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنی‌ها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوش‌برخوردی از مهمون‌هامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچه‌ها آب شد در رستوران بسته و آهنگ‌های دوپسی‌دوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن‌ و حتی اگه به زور هم متوصل می‌شدیم، نمی‌تونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقص‌های عجیب‌و‌غریب ترکی، هندی، کره‌ای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنه‌ی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنه‌ی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادو‌ها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارک‌دار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش می‌گرفتی و درحالی که می‌خوردیشون، زارزار گریه می‌کردی. البته این صحنه‌ها خوراک یوسف بود که لحظه‌ی آخر متوجه‌ی اشک‌های جاری از چشماش شدیم؛ زمانی‌ که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه‌ اما ساناز به طرز خیلی‌خیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت می‌کنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شده‌بود.

خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید‌، بهمون پاداش داد. از هزینه‌ی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگی‌مون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونه‌مون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیده‌بود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، می‌گفت. رئیس‌شون اذیتش می‌کرد و مدام به اون گیر می‌داد، از زمین و زمان عیب می‌گرفت و از همین اول دبه در آورده‌بود و واسه هر چیز الکی می‌خواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یه‌کمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو می‌کرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه می‌زنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت:

- اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چی‌کار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی.

فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت:

- باز چی‌کار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟

خنده‌م گرفته‌بود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنه‌هایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شده‌بود، لگدی به تارا زد و گفت:

- نمیری از خنده، چه غلطی کردید‌؟

شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر می‌گفتم چشم‌های فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه می‌شکست، گفت:

- همه اینا به کنار فقط لحظه‌ای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شده‌بود واسه خودش با اون لباس صورتی‌.

فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون می‌داد و به آشپزخونه اشاره می‌کرد و می‌خواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمی‌داد‌، ما هم می‌خندیدم و تلاش نمی‌کردیم تا متوجه بشیم که چی می‌خواد بگه. یک‌دفعه خنده‌ش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشسته‌بودم زد و بلند گفت:

- برو گمشو غذا سوخت.

من از حرکتش هنگ کردم و قبل این‌که کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربده‌ی اسلم بلند شد:

- حناق بگیرید روانی‌ها هرهر و کرکر می‌خندن بعد می‌زدن کرک و پر خودشونو و مارو می‌ریزن.

***

از این‌که شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شده‌بود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفته‌بودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و می‌گفت:

- باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار می‌کنیم بدبخت بیچاره‌ایم.

ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپ‌های افسانه‌ که با لباس‌های نسبتاً نو و قشنگمون می‌زدیم، یاغی‌بازی در آوردیم و چتر‌ی‌هامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیره‌ی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی به‌سمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشسته‌بودن. توی ردیف اول رهبر نوچه‌هاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی می‌کرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچه‌ها کیفاشونو انداخته‌بودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشم‌هامون آویزون سه پسر اون‌ روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانم‌های خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف می‌زدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخند‌های ژکوندی زدن، یکی‌شون گفت:

- سلام دخترا؟

فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد:

- دیدی گفتم جواب میده؟

تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت:

- سلام.

یه‌دفعه صدای آهنگی بلند شد:

- مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... .

چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریده‌بود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد:

- سلام پری... من تو کلاسم... .

یه دفعه صداش رو بچه‌گونه کرد و گفت:

- منم بمیلم بلای تو بلاچه.

صدای خنده‌ی لیلا از اون طرف گوشی می‌اومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقه‌ی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق می‌تونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نمونده‌بود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعه‌‌ی دست تو دماغیِ فاطمه.

دختری که به ما سلام داده‌بود، خودش رو جمع و جور کرد و با خنده‌ای مصنوعی گفت:

- اوه! چه جالب بود... زنگ تماست... .

دروغ می‌گفت تو چشاش یه (هشتگ دختر بودن نعمت است، نه به بدبختی بی‌کلاسی) خاصی موج می‌زد. فاطمه برای جمع کردن گندی که زده‌بود، با هیجان الکی چشماشو گرد کرد و یه پرش زد طرف دختره. دستش رو گرفت و گفت:

- وای ناخونات چه خوشگله! اصلاً مثل عجوزه‌ها نیست.

دختره به‌سختی سعی کرد جمله‌ی آخرش رو نادیده بگیره و به زور به لباش تکونی داد. صدای با مضمون خنده درآورد و دستش رو از پنجه‌ی فاطمه خارج کرد، خیلی محسوس دستش رو با لباسش پاک کرد و گفت:

- مرسی هانی... ترکیه کاشتمشون هزینه‌ش شد... .

مکثی کرد و با چشمکی ‌چشمکی رو به دوستاش گفت:

- هزینه‌ش رو ولش عشقم... آخه بگم که کلاً محو میشید.

و هرهر خندید ما که کلاً هنگ حرکت تحقیرآمیز اولش بودیم، با شنیدن حرفاش صورتمون در هم رفت. اما سعی کردیم ظاهر قضیه رو حفظ کنیم و با یه لبخند به صحبتمون خاتمه بدیم.‌ از همون لحظه به بعد زندگی ما به چند بخش تبدیل شد.

*بخش اول تحقیر:

دخترا مدام نگاه به استایلمون می‌کردن و بعد با هم پچ‌پچ کرده و پشت بندش بلند می‌خندیدن. مابین خنده‌شون به یه چیز از ما گیر می‌دادن و می‌گفتن:

- اینو چند خریدید؟

- فیکه؟!

- تا حالا در مورد این مارک شنیدید؟

- تا حالا در مورد ست کردن چیزی شنیدید؟

- لوازم آرایشی دارید؟

- چه مارکی؟ و... .

هر لحظه صورت من بیشتر جمع می‌شد و احساس اضطراب و ناراحتی بیشتری می‌کردم، زیاد اهل آرایش و خرید کردن نبودم. نه این‌که پول نباشه... پول که نبود ولی بازم در نظر من چیزهای دیگه‌ای مهم بود تا لوازم آرایشی و لباس‌های مارک‌دار. تارا و فاطمه سعی می‌کردن با خنده و اطلاعاتی که از فیلم‌های عربی فاطمه استخراج کرده‌بودن، جوابشون رو بدن. ولی وقتی متوجه شدن که نه تنها این چندتا دختر بلکه کل کلاس به ما می‌خندن و سوژه‌ی امروزشون شدیم، کمی حالشون گرفته‌ شد. ولی ما سه تا آدم کم آوردن نبودیم، هر چی نباشه یه عمره بچه یتیمِ کوچه و خیابونیم و این چیزا برامون عادی شده. ولی این‌که قراره همچنان توی آینده‌مون هم نقش داشته‌باشه اذیت کننده‌بود. یکی از دخترا از پشت سرمون بلند طوری که همه بشنون خطاب به ما گفت:

- دخترا شنیدید الان کلاس‌هایی برگزار میشه برای افراد مبتدی تا بهشون یاد بدن چطوری ست کنن؟

نه من دیگه نمی‌تونستم سکوت کنم. ضایع نکردن و سکوت کردن در مقابل همچین آدم‌های سمی توی د‌ی‌اِن‌اِی من نبود. برای همین با لبخندی که میزان عشقم ازش سرازیر می‌شد، برگشتم و رو به اون گفتم:

- آره کنار خونه‌ی ما یه مؤسسه مد هستش می‌خواستم بهت آدرسش رو بدم، ولی خودت زودتر گفتی کلک.

صدای خنده‌های ریزی شنیده می‌شد و این برای دختر مغروری مثل اون کافی بود تا سرخ بشه یه دفعه جفتک بندازه.

- نه بابا کنار لونه موش شما همچین چیزایی پیدا میش... .

قبل این‌که حرفش رو تموم کنه حق به جانب جوابش رو دادم:

- کنار کاخ سفید مادرت هم موجوده، اما چشم بصیرت می‌خواد... فکر کنم بابات چشم بصیرت رو داره نه؟

چند تا از پسرا نتونستن خودش رو نگه دارن و خندیدن چون فهمیدن پشت جمله‌ی سرشار از عشق من چه معنای عشقولانه‌ای نهفته بود.

چشم‌ غره‌ای بهم رفت و خواست ادامه بده که استاد وارد کلاس شد. با لبخندی حرص‌دربیار بهش خیره شدم، اما اون به صندلیش تکیه داد و پوزخندی زد و تهدیدآمیز نگاهم کرد. در تمام این لحظه‌ها رهبر و دوستاش حتی نیم نگاهی هم به ما ننداختن چه برسه که چیزی بگن. زمان تدریس استاد که مردی میان‌سال اما بسیار محترم و جنتلمن بود، دانشجوها نامه‌هایی رد و بدل می‌کردن و با اشاره‌های محسوسی به ما هرهر و کرکر می‌خندیدن. استاد چندین بار اخطاری به بعضی‌ از دخترا که موقعه‌ی ارسال نامه رویت می‌شدن، داد و حتی یکی رو از کلاس بیرون انداخت، اما این لجبازها باز به کارشون ادامه می‌دادند.‌ چند نفری که دورمون بودن، با هم‌دیگه حرف می‌زدن و ما پچ‌پچ‌هاشون رو می‌شنیدیم که مدام مسخرمون می‌کردند و ما رو با عنوان‌هایی مثل:«کلفتای بیچاره... نظافت‌چی‌ها... موش‌های زیرزمینی صدا می‌زدن.» وقتی بهمون گفتن موش‌های زیرزمینی مطمئن شدم که اون‌ها درمورد ما تحقیق کردن و همه‌ی این حرکاتشون برنامه ریزی شده‌ا‌ست. برای همین سعی کردیم اصلاً توی صورتمون نشونه‌ای از غم و ناراحتی نباشه تا به هدفشون نرسن. وقتی زمان کلاسمون تمام شد استاد حضور و غیاب کرد و این ما بین اسم رهبر و دوستاش رو گفت وقتی اسم پسر بوره رو گفت تارا به پهلوم ضربه‌ای زد و با ابروهای که روی پیشونیش تانگو می‌رقصیدن، زمزمه کرد:

- اولالا! راد... راد نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو!

در کمال تأسف صداش یه‌کم که چه عرض کنم، خیلی بلند بود. طوری که جناب راد و دوست عزیزش ایلیا برگشتن و با چشمای گرد نگاهمون کردن. تارا که بی‌خیال روی میز رو با کف دستاش ضرب گرفته‌بود لبخندی بزرگ بر روی لباش نشوند و چشمکی به راد زد که یه انحنای نامحسوس روی لبای راد نشست و سرش رو با تأسف تکون داد. ایلیا اما با حرص دهن کجی به منو فاطمه کرد، فاطمه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:

- دو متر قد اما دریغ از یه جو شعور!

با نوک کفشم ضربه‌‌ای به ساق پاش زدم تا ساکت شه و خودمم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به هیچ کدومشون نیفته. بدجوری از همه‌شون کینه به دل گرفته‌بودم واقعاً برای چی این‌قدر باهامون چپ افتادن؟ فاطمه دستم رو گرفت و فشاری بهش داد تارا هم سرش رو روی شونه‌م گذاشت و لبخندی تقدیمم کرد. ما سه تا بچه یتیم بودیم که هیچ نسبت خونی با هم نداشتیم، ولی بهتر از هر ک.س و هر چیزی هم دیگه رو درک می‌کردیم. وقتی استاد خارج شد ما هم سریع وسایلمون رو جمع کردیم، اما همین که می‌خواستیم از پشت میز‌هامون پاشیم، صدای محکم برخورد در با دیوار اومد. با تعجب برگشتم که یکی از دخترا دیدم که درو بسته و بهش تکیه داده‌بود و با نیشخند نگاهمون می‌کرد. همون لحظه دو تا دختر کیف کوچیکم رو گرفتن و هولم دادن که وسط کلاس افتادم.

صدای خنده‌ی دخترا بلند شد، چندتا دختر دور تارا و فاطمه رو گرفتن و اجازه ندادن که نزدیک من بشن. دختری که قبل ورود استاد با من دعوای لفظی داشت با خنده بالای سرم ایستاد و نذاشت بلند شم و با پا دوباره هولم داد. عصبی خواستم پاشو بگیرم و یکی از فن‌های کشتی رو که شوهر پری یادم داده‌بود رو روش پیاده کنم، اما سریع جنبید و عقب رفت. پوفی کشیدم و بلند شدم دختره که یه سر و گردن از من بلندتر بود، پوزخندی زد و با تمسخر‌ نگاهم کرد. یه دختر دیگه که مثل اون لباسی با ترکیب سفید قهوه‌ای پوشیده‌بود، کنارش ایستاد در حالی که کیف کوچیک مشکی من دستش بود. با حالتی بسیار شیطانی چشماش رو برام گرد کرد و کیفم رو برعکس کرد و که همه‌ی محتویاتش روی زمین ریخت. همه دخترا دورم جمع شده‌بودن و می‌خندیدن، پسرا هم همون‌طور که نشسته‌بودن نگاهم می‌کردن. این ما بین نگاه نکته‌سنج رهبر رو دیدم در حالی که هوری بهشتیش کنارش ایستاده‌بود و می‌خندید. نگاهم رو متمرکز کردم به وسایلم که روی زمین بود. یه چندتا خودکار، یه بطری آب، یه دفتر، یه آینه که به لطف دختره افتاد و شکست و یه دفترچه... نه‌نه دفترچه‌م که جملات عاشقانه‌م رو توش برای معشوق از دنیا رفته‌م می‌نوشتم. خداخدا می‌کردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنن، اما انگار اون دختره نگاه وحشت زده‌م رو دید چون خم شد با نیش باز برداشتش‌ تا بخوندش. سریع سمتش دویدم تا دفترچه رو بگیرم که پرتش کرد سمت دختری که پشتم بود. به سمت اون دویدم، ولی اونم دفترچه رو طرف دیگه‌ای پرت کرد. دختری سبزه‌ با چشمای درشت که دفترچه‌ی آبی و کوچیکم دستش بود، اون رو تکون داد و با نیشخند گفت:

- بیا بگیرش کوچولو.

با عصبانیت سمتش رفتم اون هم خواست مثل دوستاش دفترچه رو پرت کنه، اما پریدم و توی یک حرکت دفترچه رو ازش گرفتم و کمتر از چند ثانیه پامو بردم بالا و با شدت روی دهنش کوبوندم. جیغ بلندی کشید و خون از گوشه‌ی لبش سرازیر شد همون لحظه چندتا از دخترا به سمتم حمله‌ور شدن. تا حدی سعی کردم مهارشون کنم، یکی از اون‌ها خواست با سیلی منو بزنه که خم شدم و کف دستش خورد تو صورت دوستش. دوستش با عصبانیت اون رو هل داد و اون خورد به یک دختر دیگه و به این ترتیب افتادن به جون هم و تا می‌تونستن هم رو زدن. این مابین من و تارا و فاطمه آروم‌آروم از زیر دست و پای اونا فرار کردیم از کلاس خارج شدیم. وقتی اومدیم توی فضای سبز دانشگاه به سمت صندلی رفتم و خودم رو روش انداختم، گلوم خشک شده‌بود و نفس‌نفس می‌زدم با این حال یه چشمم به در کلاس بود که مبادا قوم یأجوج و مأجوج به سمتم حمله‌ور بشن. تارا غیب شد و چند دقیقه بعد با یه بطری آب اومد، کنارم نشست و بطری رو بهم داد. بیچاره بیشتر از من ترسیده‌بود، فاطمه که رسماً رنگش پریده‌بود و نگاهش از صورتم برداشته‌ نمی‌شد. دستی به گونه‌م که درد می‌کرد، زدم، اما همین‌که دستم بهش خورد، سوزشی بسیار دردناک ایجاد کرد. آخی گفتم و صورتم توی هم رفت تارا دستم رو گرفت و هیسی گفت و آروم با دستمال گونه‌م رو پاک کرد. وقتی دستمال خونی رو دیدم چشمام گرد شد. کی زدن من رو ناکار کردن که متوجه نشدم؟

فاطمه تن بی‌جونش رو به من تکیه داد و ترسیده، چشمای گردش رو به تارا دوخت و گفت:

- اگه من می‌دونستم دانشگاه همچین زهرماریِ اصلاً پام رو این‌جا نمی‌ذاشتم.

گونه‌م می‌سوخت منم که لوس، فقط لازم بود یه خراش میلی‌متری روی دست و بالم ایجاد بشه تا با لبای آویزون همه رو مجبور نکنم بوسش کنن ول‌کن معامله نبودم. اما الان در کنار درد یه حس گنگِ بچهِ باحال بودنی گرفته‌بودم. انگار که چاقوکش ته محل بودم. لبخندی بزرگ روی لبم شکل گرفت تارا اخمی کوچیک کرد و با چشمای ریز بینش نگام کرد تا سر از افکارم در بیاره. اون مابین چشم و ابرویی برای فاطمه اومد و اشاره کرد به من. من که توی لول دیگه‌ای سیر می‌کردم، یک‌دفعه جوگیر شدم و آستینم رو چاک دادم. صدای هین بلند دخترا رو شنیدم، اما بی‌توجه به اون‌ها دستم رو زیر شالم بردم و موهامو به هم ریختم. همون لحظه دانشجوها پشت سر هم از کلاس‌ها خارج شدن که چشمشون به من خورد. تعجب رو می‌تونستم توی چهره‌ی تک‌تکشون که با دهنای باز خیره‌ی من بودن، ببینم. از جام بلند شدم و با غرور به‌سمتشون رفتم، باریکه‌ی خون همچنان از گونه‌م جاری بود و من انگار محمدعلی کلی بودم که خیلی متواضعانه راه می‌رفتم. وقتی بهشون رسیدم کم‌کم از هم فاصله گرفتن و مسیری برای راه رفتنم درست کردن. فاطمه و تارا دو طرفم رو مثل بادیگارد گرفتن و از مسیری که به افتخار ما درست شده‌بود، عبور کردیم. پچ‌پچ‌هاشون پوزخند نمایشی روی لبام رو گسترش داد:

- یعنی چی شده؟

- شنیدم سه تا دختر رو هم زمان تو کلاسشون زده.

- نه بابا... پنج تا دختر بودن.

- آره منم شنیدم میگن به قیافه‌ش نگاه نکنید با یه دست چند نفر رو زده.

- ساده‌ای تو دختر، طرف رهبرم زده انگاری.

جو متشنج اون‌ها لبخندی خبیث روی لبای تارا و فاطمه نشوند. فاطمه سریع یه دستش رو به کمر زد و با صدای که از قصد بلند شده‌بود، رو به تارا که با اخم پشتم راه می‌رفت گفت:

- از مشتی که به اون ورپریده زدم دستم درد گرفت... حالا فکر کن صورت دختره الان توی چه حالیه.

نیم نگاهی به قیافه‌ی مثلاً سوالی و پشت چشم‌نازک کردن‌های فاطمه انداختم. پسری که کنارمون بود، با چشمای گرد شده روی شونه‌ی بغل دستیش زد و گفت:

- اَه... بابا هر سه‌ی اینا بزن بهادرن.

انگار که دخترا از کلاس خارج شده‌بودن، چون ما بین پچ‌پچ‌ها و حرفاشون در مورد صورت خونینشون یه چیزهایی شنیدم. با همون قیافه‌ی «بیای نزدیک من خوردمت» از دانشگاه خارج شدیم. همین که پامون رو از اون محوطه خارج گذاشتیم از خنده ترکیدیم.

اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، می‌کردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم می‌زدیم و به‌سمت خونه می‌رفتیم، بقیه اول نگاهی ساده ‌و عاری از حس به من می‌نداختن اما دو قدم که جلو می‌رفتن، برمی‌گشتن و دوباره نگام می‌کردن. این‌بار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی می‌گرفتم. توی راه وقتی می‌خواستیم بپیچیم توی یه کوچه یه‌دفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اون‌ها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت:

- آبجی کدوم بی‌ناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی.

تیله‌هام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری می‌رقصید بالا و پایین می‌شد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز مونده‌بود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت:

- نگاه می‌کنی آبجی؟!

من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آب‌بینم رو صدادار بالا می‌کشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم:

- چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد.

ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت:

- آبجی تو هم؟!

فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونه‌م گذاشت خطاب به مرده گفت:

- مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم.

با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشاره‌ی به مرد قد بلند کردم و گفتم:

- می‌شناسی این آقا رو فاطی؟

بدون کوچک‌ترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت:

- معلومه بابا... پسر خاله‌ معصومه‌ست، آرمان.

دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه می‌کنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی می‌کردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بی‌توجه به دهن باز من رو به مرده گفت:

- آرمی... .

مرده می‌پره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز می‌کنه و دلخور میگه:

- آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننه‌ی ما یه‌کم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن.

فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی می‌کنه چیزی نگه و معذرت‌خواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش می‌کشه و خطاب به من میگه:

- باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچه‌ها بچرخی.

نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد:

- اسم همونیم که این کار رو با رُخ‌ماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش.

ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی می‌کنه خنده‌ش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم می‌زنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی می‌زنه:

- مخلص شما آبجی.

می‌چرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبه‌ش شپلق می‌خوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان‌ تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راه‌شون ادامه دادن. یه‌دفعه یه ماشین بزرگ و گرون‌قیمت با سرعت کنارم پارک می‌کنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم می‌کنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس می‌گیرن. وقتی کارشون تموم میشه بی‌توجه به قیافه‌ی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو می‌گیرن و میرن.

***

انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم این‌دفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه به‌سختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگ‌های سرمه‌ای، قهوه‌ای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه‌ رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضی‌ها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضی‌های دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آروم‌آروم به‌سمت کلاس‌مون رفتیم، بچه‌هایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما می‌خورد، خصمانه نگاهمون می‌کردن و چشم غره‌ای غلیظ تقدیم‌مون می‌کردن، اما ما سعی می‌کردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اون‌ها رو یه طرف صورتش ریخته‌بود کشید و زیر لبی به ما گفت:

- دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن.

تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدم‌های همه چیزدون فرو رفت و گفت:

- فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان این‌طوری نگاهمون نمی‌کردن.

پشت‌چشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیش‌دارم گفتم:

- حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت.

فاطمه تک‌خنده‌ای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت:

- حالا داری قدم رو مسخره می‌کنی دختر خانم؟

من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بی‌خبری زدم:

- نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم.

فاطمه دوباره خندید که خنده‌اش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد:

- همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم.

با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ می‌دادم زیر لب گفتم:

- مبارک صاحابش.

تارا برام قیافه‌ای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت:

- اینو باش چه قیافه‌ای هم می‌گیره!

هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیره‌خیره به تارای خندون نگاه می‌کرد، قیافه‌ش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم می‌خورد و نه خشونتی، بی‌خیالِ بی‌خیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سه‌تامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت:

- به خدا این می‌خواد منو بزنه.

برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشم‌غره‌ی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش می‌کرد‌.

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم چنان آتیشی تو چشاش شعله‌وره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون این‌که چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همون‌طور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیره‌ی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش می‌گفت، اما دوست دیگه‌ش با اخم به ما نگاه می‌کرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیده‌ای گفت:

- همین‌طوریشم زشتی حالا اخمم می‌کنی؟

تارا ریز خندید و بی‌توجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچه‌های کلاس دارن ما رو نگاه می‌کنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:

- باز اینا جوگیر شدن..

فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد:

- می‌خوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن.

یک‌دفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بی‌توجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت:

- بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟

زدم رو شونش و گفتم:

- تو به دل نگیر آب می‌ری.

همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهره‌ی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همه‌ی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونه‌ش زده بود برگشت بهمون گفت:

- چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره!

تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد:

- اوهو... پرستژ؟ تو کی این‌قدر متمدن شدی؟

فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد می‌دوخت، آروم گفت:

- نه واقعاً با پرستژه، اما نمی‌دونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش.

یه‌دفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کله‌ی استاد روی شلوارش خودنمایی می‌کرد. تارا با صورتی جمع شده کله‌اش رو بهم نزدیک کرد و گفت:

- به نظرتون باید بهش بگیم؟

نمی‌دونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد:

- الان میگم بهش.

استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا برده‌اش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمرده‌شمرده گفت:

- خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت می‌دم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید.

فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد:

- وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یه‌دفعه دستشوییم گرفت... می‌خواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید.

سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خنده‌م بلند نشه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...