pen lady ارسال شده در 9 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر (ویرایش شده) نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری میکنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقهی زیر سلطهی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بیاساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچکدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آیندهای نه چندان دور، جرقههای کوچکی در قلبشان پدیدار کند... . ویرایش شده جمعه در 04:55 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 9 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه میندازه، امپراطوریها رو نابود میکنه. ما موجودی هستیم که آدم بهخاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای اینکه ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای اینکه تو قدرتمند یا ترسناکی! نهنه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13358 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 11 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشمهام رو بسته بودم، زمزمه کردم: - آره... بالاخره شد... . چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمهای و شلوار سیاهم برای جایی که میرفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بینظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کردهبود و بینهایت احساس گرما میکردم. همونطور که به خودم روحیه میدادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم : - ترسی نداره که... اینقدر براش زحمت کشیدی... . یاد اون روزها افتادم، قیافهم رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم: - چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوماوهوم... اصلاح میکنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره. اما چشمام! تیلههای سیاهم توشون میلرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده و کرم آرایشی و همهی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعهی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بیخیالی، شیک و اتو کشیده صبحونه میخورد. اونم آماده بود اما اینکه کی صبحونهش تموم میشه رو واقعاً نمیدونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد: - أحبك فاطمة! فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شدهبود، توی دهن تلویزیون کوچیکمون نشستهبود و فیلم عربی نگاه میکرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همونطور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با شادی هیسوار زمزمه کرد: - آره... آره همینه. با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریختهش، صدام رو انداختم پس کلهم و داد زدم: - ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود. تارا که با آرامش داشت چایی میخورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بیخیالتر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و بهسمت اتاق رفت و گفت: - باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم. همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد: - زهرمار... اون گاله رو ببند. لبم رو گزیدم و بیتوجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا بهسمتم اومد، دو دستش رو روی شونهم گذاشت و با لبخندی زیبا گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر استرس داری؟ همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت: - مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر. و در پایان حرفش در اتاق رو بهشدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافهی مچاله و جمع شده و صدایی که میلرزید گفتم: - تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم میریم دانشگاه. تارا دستامو که میلرزید توی دستهای کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم میکرد، شونهش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت: - خب... این کجاش بده؟ آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - اینکه... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصلهی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟ تارا آروم خندید که گوشهی چشمهای قهوهایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمکتر کرد: - نداشته باش... بندهخداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه. همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعهی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت: - دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم. اما وقتی قیافهی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13420 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 11 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر تارا دو دستش رو روی شونهم گذاشت و همونطور که توی ژست روانشناسها فرو رفته بود، گفت: - چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش. کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق میکشید. اخمهام رو توی هم کردم و اعتراضگونه گفتم: - فاطمه! فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آرومتر شدهبودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همونطور که شونههام رو گرفته بود، زمزمه کرد: - مانتوت رو بردارم؟ لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم: - بردار. اون هم بیمعطلی به سمت اتاق رفت. میخواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیرهی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش میکنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون میداد، گفت: - جون... بخورمت. زهرماری نثارش کردم که بهسمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونهم رو به گونهی برجستهش فشار میداد و گفت: - همینطوری زشتی پشت چشمم نازک میکنی؟ با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم: - واقعاً زشت شدم؟ فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت: - درستش میکنم. یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونهم کشید و گوشهی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشههای مقنعهی تا خوردم رو باز کرد و کمی بهسمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشتهای دست راستش رو به هم چسبوند و بوسهای رو اون کاشت: - ای جان! چه کردم. تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه بهسمت درِ خونهی کوچیکمون حرکت کردیم. تارا وسطمون ایستاد و دو دستش رو روی شونهی من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت: - دانشجوها آمادهاید؟ *** - روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین! فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت: - آقا اجازه... . رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت: - هیس! من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشستهبودم، با چشمای گرد سریع گفتم: - فاطمه راست میگه آقا اجازه... . - هیس! تارا سری تکون داد و گفت: - حق با مرضیهست، آقا اجازه... . رئیس که از کوره در رفتهبود، با چشمهایی که از عصبانیت گشاد شدهبود، زمزمه کرد: - لطفاً ساکت شید! تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کمرنگ گفت: - آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید. رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کمرنگ رو به تارا زمزمه کرد: - ممنونم خانم کیانیِ مطلق. و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد: - خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟ تارا با خونسردی زمزمه کرد: - نفس عمیق! مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و اینبار آرومتر ادامه داد: - چه دلیلی واسه این فاجعهای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13421 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 11 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر لب گزیدم و با استرسی که صدام رو میلرزوند، زمزمه کردم: - ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیهمون کرده و گفته گل و سبزههای حیاط رو بکنیم چون میخوان چیزای جدید بکارن. دسته گل کوچیکی که از همون گلهای فضای سبز دانشگاه درست کردهبودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم: - ببخشید... اینم تقدیم به شما. فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اونجا بود، فاطمه با لبخند گفت: - گل محمدیه. پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه میکرد، پرید. من و تارا هم خیرهی اون بودیم که شونهای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت: - خب چیه؟ تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد: - اون گل محمدی نیست. فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت: - اَه... نیست؟ آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهرهی ترسیدهی من و تارا دوخت. همونطور که انگشتاشو در هم میپیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت: - خب خانما... با توجه به اینکه اولین روزتونه، سعی میکنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونهی گل بگیرید و توی حیاط بکارید. به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت: - اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمیکنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدمهای دردسر ساز نیست. آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد میزد، خیره به گل گفت: - پس چه گلیِ؟ آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوهایش رو بست و سکوت کرد، اشارهای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بیصدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، بهسمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفسهای حبس شدهمون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطهی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اونجا پر نمیزد. همه توی کلاسها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوهای اتاق رئیس تکیه دادهبودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شدهبود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر میرسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اونجا دور بشیم. تارا که سلانهسلانه و خانومانه راه میرفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت: - به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم. فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت: - نمیدونم... ما که کاری با کسی نداشتیم. منم همونطور که به دانشگاه شیکمون نگاه میکردم و نیشم باز بود، حواسپرت زمزمه کردم: - فکر کنم از الان میخوان باهامون در بیوفتن. فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت: - ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیتمون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن. تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت: - حق با فاطمهست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن. تک خندهای کردن و با دست کنارشون زدم و از بینشون گذشتم و گفتم: - ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمیخواد. فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت: - مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از اینجا بندازن بیرون؟ تارا هم دستش رو روی شونهم گذاشت و با چهرهی غمزده و لبای آویزون گفت: - برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما اینقدر زحمت کشیدیم، اینقدر اذیت شدیم. سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش میکرد، گفتم: - اینطور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13422 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل *** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و نالهوار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همونطور که آدامس رو میجویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه دادهبود، خندید و بستهی دیگهای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشههات معرکهست. هم شکممون فیض میبره هم ما فیض میبریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که بهشدت شستوشوی مغزیم دادن، نقشهای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاسها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیکترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطهی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کمکَمک از کلاس خارج میشدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس میجوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچهها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چیکار میکنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی میکنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشهی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یکدفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بیخیال همونطور که با آدامس صورتیرنگ ور میرفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دلگیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس بالا بازیها رو بذار پولدارای اینجا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو میجوید و بین حرفش مکث میکرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون اینقدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچیمون نشه. وقتی که تارا جملهی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظهای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یکدفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستادهبود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون میکرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمتمون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ میدونم که تعجب کردید، شاید الان فکر میکردید که تارا خانم ما اخم میکنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با اینکه توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلیخیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی میخوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه میکنید. چون من رسماً قبض روح شدهبودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه میکردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو میکشه و میشه بتوُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه میکنید، چون اون بیخیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13603 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاههایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بیحوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چیکار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش چشم غرهای خیلیخیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شدهبود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد میزدن آقای رسائی. چشمهای رئیس دانشکدهمون اندازه پنکه سقفی خونهمون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس میجویدیم، به چهرهی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرختر میشد، خیره شدیم. قبل از اینکه دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشارهش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفتهبود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر میکنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شدهبود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب میشناسم. شنیدم که یکیتون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافهی ما میخوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیدهی من، لبخند بیخیال تارا و فاطمهای کرد که به رضوی نگاه میکرد و فکش تندتند تکون میخورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شدهم رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوستشون هم هنوز توی پارکینگه؛ اگه باور نمیکنین حتی میتونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالتزده سرش رو پایین انداختهبود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینهای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، میفهمی کی مواد میزنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از اینکه مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13604 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
pen lady ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنهی روبهرو چشمامون گرد شد و بیاختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همهی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستادهبودن و نگاهمون میکردن؛ اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون میکردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتیمتر فرقی با مینیونهای مَننفرتانگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشمهای درشتش هم باعث شدهبود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقبتر یک دختر خیلیخیلی خوشگل و قد بلند ایستاده که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شدهبود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریختهبود، با مقنعهی سفیدش مثل مانکنها شدهبود. دختره دستش رو به کمرش زده و خصومتآمیز نگاهمون میکرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستادهبودن و با پوزخند به ما نگاه میکردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریدهای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانهای با آقای رسائی داشتهباشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربیخانم لباس صورتی پوشیدهبودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همهی دخترا مانتوی صورتی و شلوار و مقنعهی سفیدی داشتن. فاطمه یکی از ابروهای نازک قهوهایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. میدونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غرهی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با اینکه میتونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو بهشدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه میکنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیدهت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بیانصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نهنه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچهها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همینطور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی میکردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنهی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همهی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژهها شناسایی شد؟ تارا بیخیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامسهامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شدهش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهرهی همهمون رو توی هم برد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2894-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-%DA%A9%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87penlady-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13605 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.