رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و پنجم

امیر گفت:

ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم!

بهش لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه...

امیر گفت:

ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات...

نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم:

ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده...

یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت:

ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! 

خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که می‌تونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم.

 

( یک هفته بعد. )

 

« خاتون »

به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم:

ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره.

الفت چشمی گفت و داشت می‌رفت که گفتم:

ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین!

همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت:

ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن!

شالمو درست کردم و گفتم:

ـ برید استقبالشون..

امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود.

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتاد و ششم

آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم:

ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟!

آرمان رو مبل جابجا شد و گفت:

ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم!

ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم:

ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟!

آتوسا لبخندی زد و گفت:

ـ بله.

گفتم:

ـ به بچه فکر نمیکنین؟!

آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:

ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر می‌کنیم.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین.

دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی می‌بارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم:

ـ عزیزم یه لحظه با من بیا!

ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...