نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت پنجاهم با گریه ادامه داد و گفت: ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی و صدا زدی! بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟! دستشو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم و گفتم: ـ حق با توئه عزیزم! ببخش منو...باور کن دلم نمیخواد دیگه به اون دختر فکر کنم. ـ فرهاد اون هنوزم تو دلته و تمومش نکردی...اشکال نداره؛ منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوسم داشته باشی و با اینکارا خر فرضم کنی! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و دستاشو بوسیدم و گفتم: ـ بخدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، میخوام که تو توی زندگیم باشی...اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمیکردم. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟! خندید و گفت: ـ نمیدونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم. گفتم: ـ پاریس چطوره؟! تازه اونجا بهم اون رقص معروف هم یاد میدی. خندید و گفت: ـ آره فکر خوبیه! رفتم سراغ گوشیم و گفتم: ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطارو اوکی کنیم. با ذوق اومد سمتم و گونمو بوسید و گفت: ـ به سلامت عزیزم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-13478 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت پنجاه و یکم رفتم رستوران بهزاد و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت: ـ داداش بنظرم داری در حقش ظلم میکنی! هر دختر دیگهایی بود اینارو تحمل نمیکرد. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ بخاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت میکشم! اون دختر عوضی تمام روانم و نابود کرده! بهزاد گفت: ـ ببین یکم سعی کن بیشتر با زنت وقت بگذرونی! از خودت دورش نکن...نذار ازت دلسرد بشه فرهاد. اون دختر و دیگه فراموش کن... اون دیگه زن یه آدم دیگست... با عصبانیت رو به بهزاد گفتم: ـ بخدا دیگه نمیخوام حتی ذرهایی بهش فکر کنم اما ناخواسته میاد تو ذهنم...نمیدونم بخدا چه حکمتیه...چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست تو خواب چی میگم که حتی ارمغان اسمش هم فهمیده! بهزاد گفت: ـ اونم بخاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی این رابطه رو تموم کرد، تو ذهن تو هنوز تموم نشده...این کابوسهاتم بخاطر همینه! - اوف، نمیدونم بخدا! مغزم رد داده... بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت: ـ یه سوال بپرسم؟ نگاش کردم که گفت: ـ دیشب چیزی بینتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، رو کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه اما دختر با عزت نفسیه، تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو میدونم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-13480 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.