رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و پنجاه و هفتم

( یلدا )

بالاخره عدالت جای خودش و پیدا کرد و با کمک پسرم کوروش، خاتون راهی زندان شد و یکم دلم آروم شد. ارمغان و بعد بیست و خوردی سال دیدم و هنوزم همون زن دل رحم و مهربونیت بود که چهلم فرهاد دیده بودمش. از بس کوروش و دوست داشت، دلش نمی‌خواست ازش دور بشه و به ما پیشنهاد داد که برای همیشه اثاث کشی کنیم به تهران و دیگه از همدیگه جدا نباشیم. با اینکه برام سخت بود اما منم دلم می‌خواست کنار دوتا بچه‌هام باشم و دلم نمی‌خواست که ارمغان رو از کوروش دور کنم چون بهرحال اونم حق مادری به گردنش داشت. امیر انگار خیلی راضی نبود و فکر می‌کرد که چون من به پسرام رسیدم، دیگه به اون احتیاجی ندارم اما یه چیز و اشتباه فهمیده بود که من در کنارش بی‌نهایت خوشحال بودم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم! اون هرچی بود، پدر دخترم تینا و پسرم فرهاد بود. تمام این مدت که تنها بودم و کسی پشتم نبود، امیر بود که هر لحظه پا به پای درد و دلام نشست و بهم امیدواری داد... همیشه تشویقم کرد و یه پناهگاه امن برای قلبم شد. من شاید هیچوقت نتونستم بهش بگم اما خیلی دوسش داشتم و دارم و واقعا از اینجای زندگیم نمی‌تونم بدون وجود امیر به زندگیم ادامه بدم. بالاخره از ترس نبودنش، امشب جلوی جمع اعتراف کردم که چقدر دوسش دارم و شرط موندنم تو تهران اینه که امیر هم پیشم باشه. علاوه بر من، اگه امیر نمیموند، اینقدر فرهاد بهش وابستگی داشت که اونم همراهش می‌رفت کرمانشاه و پیشم نمی‌موند. خداروشکر که امیر قبول کرد پیشمون بمونه...قرار شد واحد بالای گالری نقاشی ارمغان و برای مغازه چرم فروشی امیر اجاره کنیم و فرهاد بره بالا سر کارخونه برنج فروشی اصلانی و اعتبار کارخونه‌ایی که خاتون با قاچاق اسلحه و پول حروم خرابش کرده بود و دوباره برگردونه و اونو درستش کنه.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • پاسخ 251
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    252

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و پنجاه و هشتم

گفت بچه هام دخترای مورد علاقشونو پیدا کردن و بهمون معرفی کردن و کوروش هم گفت که قراره بره اداره آگاهی و در کنار سوگل کارشو اونجا ادامه بده. قضیه ملودی و فرهاد هم که مشخص شده بود و خداروشکر خانوادش هم با این وصلت موافق بودن و به علاقه دخترشون احترام گذاشتن...بعد اینهمه مدت رفتم سمت ته باغ، پیش همون درخت معروف و جایی که منو فرهاد دور از چشم بقیه قرار می‌ذاشتیم اما دیدم که 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...