نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 02:45 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 02:45 PM پارت دویست و سی و دوم بهزاد گفت: ـ نذار کارای مادربزرگت بیجواب بمونه! کار نیمه تموم پدرت و تو تموم کن؛ بذار حداقل روحش بعد از اینهمه مدت که همه چی فاش شده، تو آرامش باشه! با اطمینان گفتم: ـ شک نکن عمو! بعد لبخندی زد و گفت: ـ من شارژ لپتاپم داره تموم میشه باید برم ولی هر وقت برادرت فرهاد پیشت بود، بهم یه زنگ بزن! خیلی دلم میخواد اون قُلت هم ببینم! باهاش خداحافظی کردم و گفتم: ـ حتما! به خانواده سلام برسونین عمو...خیلی ممنونم بابت اطلاعاتی که بهم دادی! بعد از اینکه سرهنگ صفحه رو بست، سوگل بهم گفت: ـ خب کمیسر حرفاش ضبط شد و به زودی فایل میشه و روی پرونده مادربزرگت قرار میگیره! پرسیدم: ـ چقدر براش میبُرن؟! سوگل گفت: ـ بستگی به تصمیم قاضی و حرفای مادربزرگت داره اما با توجه به مدارک جمع آوری شده ، حداقل پانزده سال... گفتم: ـ پونزده سال؟! جای سوگل سرهنگ عبادی گفت: ـ تازه اونم در صورتی که امیر مومنی و یلدا بابت کارایی که مادربزرگت باهاشون کرد، ازش شاکی نشن! گفتم: ـ خودش خواست اینطوری بشه! سرهنگ گفت: ـ حکمش که اومد، مجبوریم بیایم عمارتتون و دستگیرش کنیم کوروش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14979 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 09:29 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 09:29 AM پارت دویست و سی و سوم رو به سرهنگ گفتم: ـ میشه یکم بهم مهلت بدین سرهنگ؟! سرهنگ با تعجب پرسید: ـ برای چی؟! تو که خیلی وقته دنبال عدالتی، نکنه چون مادربزرگته، میخوای پارتی بازی کنی! گفتم: ـ نه، میخوام وقتی میخواین ببرینش خانواده دومم پیشم باشند و قیافشو ببینم وقتی اون زن بیگناه و از اون خونه انداخت بیرون چه شکلی میشه که ببینه با دوتا پسرش برگشته! و اون قُلی که فکر میکرد مرده، در واقع زنده شده...هم حق خودشه که این موضوع و ببینه و هم حق مادرم یلداست که ببینه کسی که این همه ظلم بهش کرد، بالاخره به سزای عملش رسیده! سرهنگ یکم فکر کرد و گفت: ـ من تمام سعیم و میکنم کوروش. خوشحال شدم...گوشیم و درآوردم و خواستم به مادرم یلدا زنگ بزنم که گوشیم خودش زنگ خورد، مامان بود...برداشتم و گفتم: ـ سلام بر زیباترین مادر دنیا! مامان با خوشحالی گفت: ـ قربون صدات بشم من مادر، برگشتین؟! گفتم: ـ آره مامان منتها یکم کار داشتم اومدم کلانتری... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14990 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:05 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:05 AM (ویرایش شده) پارت دویست و سی و چهارم از پشت خط صدای مادربزرگ رو میشنیدم. مامان گفت: ـ پسرم مادربزرگت میخواد باهات حرف بزنه با اینکه اصلا دلم نمیخواست اما مجبور بودم...مادربزرگ تلفن و برداشت و گفت: ـ الو کوروش جان... نفس عمیقی کشیدم و با لحن مصنوعی گفتم: ـ سلام مادربزرگ... ـ قربونت بشم من. میبینم تا برگشتی رفتی سراغ کار، نباید یه سر به مادربزرگ میزدی بیمعرفت؟! ـ ببخشید دیگه، پرونده ها زیاد بود، سرم شلوغه... ـ اشکال نداره! ملودی خوبه؟! سفر خوش گذشت؟!! نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و گفتم: ـ مادربزرگ صدام میکنن، فعلا! بعدش بدون اینکه منتظر باشم، گوشی و قطع کردم. چجوری میتونست اینقدر راحت طوری بازی کنه که انگار اون نبوده زندگی همه رو خراب کرده! اون شب تا ساعت دو صبح منو سوگل مشغول درست کردن پرونده و ردیف کردن اظهارات بودیم و مدارک به اندازه کافی جمع شده بود و قرار شد که هر وقت حکم از دادستانی اومد، پلیس اول محصولات کارخونه رو محاصره کنه و بعدش هم بیاد خونه و مادربزرگ و دستگیر کنه. شب وقتی رسیدم خونه، همه برقا خاموش بود جز اتاق مامان...آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم. داشت کتاب میخوند، با دیدن من عینکش درآورد و با شادی اومد سمتم و بغلم کرد. ویرایش شده پنجشنبه در 10:07 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14991 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:33 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:33 AM پارت دویست و سی و پنجم منم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود! چرا هنوز نخوابیدی؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ منتظرت بودم پسرم... لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اون... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ خیلی وقته که قرص خوابشو خورده و خوابیده! بذار برم برات شام بیارم دستشو گرفتم و گفتم: ـ مامان من شام خوردم، بیا بشین! اومد روبروم نشست و پرسید: ـ چطور گذشت؟! گفتم: ـ خیلی زن خوبی بود مامان! عین خودت...کلا خیلی خانواده با عشق و محبت بودن و منو ملودی رو هم خیلی تحویل گرفتن... مامان لبخندی زد و گفت: ـ خداروشکر...از آتوسا شنیدم مثل اینکه بین برادر دوقلوت و ملودی خبرایی شده! خندیدم و گفتم: ـ آره یه جرقههایی بینشون زده شد... مامان گفت: ـ خیلی دلم میخواد ببینمش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14992 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 11:04 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:04 AM پارت دویست و سی و ششم گفتم: ـ حکم مامان بزرگ که اومد، قراره بهشون بگم بیان اینجا... مامان پوزخندی زد و گفت: ـ خاتون اصلانی هیچوقت به این فکر نکرد که دست بالای دست بسیاره و ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه... دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ تازه از گندکاری آخرش هنوز خبر نداری! مامان با تعجب نگام کرد که براش قضیه قاچاق اسلحه رو توضیح دادم...مامان با عصبانیت و حرص گفت: ـ یعنی هرچقدر که فرهاد خدابیامرزی سعی کرد این کارخونه رو درست اداره کنه، مادرش تمام تلاشش و حروم کرد! قاچاق اسلحه دیگه چیه! خدایا اصلا نمیتونم باور کنم... گفتم: ـ منم خیلی میترسیدم که بابا تو این کار باشه، که با عمو بهزاد صحبت کردیم و من تا این ساعت مدارک و خروجی درآمد کارخونه از قبل اینکه بابام بمیره، حساب کردم، فهمیدم که تمام این پول های کثیف بعد از مرگ بابا وارد کارخونه و زندگی ما شده... مامان زانوهاش و فشار میداد و گفت: ـ زندگی هممون و نابود کرد! اول از همه هم زندگی پسر خودشو...آخ فرهاد...کاش اینقدر راحت حرف مادرتو قبول نمیکردی...کاش! گفتم: ـ تو هم که حرف فرهاد میزنی، اونم بینهایت از بابا دلخوره! گفت: ـ نمیتونم بگم حق نداره! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14993 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 10:39 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 10:39 AM پارت دویست و سی و هفتم ادامه دادم و گفتم: ـ بینهایت هم عاشق اون مردیه که بزرگش کرده، حتی نمیتونم جلوش اسم بابا رو بیارم...فرهاد کلا برخلاف من آدم به شدت احساساتیه! مامان با لبخند گفت: ـ دیگه دوتا برادر دوقلو که قرار نیست همه چیشون بهم شبیه باشه که! جفتمون خندیدیم...مامان نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم که تونستی حقیقت و بفهمی کوروش! خوشحالم که از دستت ندادم. بعد از پدرت تنها کسی که بهش تکیه کردم تو بودی پسرم! دستشو محکم فشردم و گفتم: ـ میدونم مامان؛ خودمم این چیزارو برای یلدا تعریف کردم...گفتم هرچی هم که باشه مامان ارمغانم گردن من حق مادری داره! اونم اتفاقا گفت چهلم بابا که تو رو سرخاک دیده، حس کرده که میتونه منو بهت بسپاره! وگرنه بعد از مرگ پدربزرگم میومد منو پس میگرفت! مطمئن بود که تو خیلی خوب از من مراقبت میکنی! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ولی من....ولی من اصلا روم نمیشه که تو صورت اون زن نگاه کنم! گفتم: ـ مامان، سمتش نکن لطفا! هم یلدا و هم آقا امیر میدونن که شما هم تو این ماجرا بیگناه بودین و از روی ناچاری حرف خاتون و قبول کردین! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ تورو خدا اسمشو نیار، خونم به جوش میاد... با لبخند رو بهش گفتم: ـ بالاخره این وضعیت تموم میشه مامان! صبور باش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15015 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 05:38 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:38 PM پارت دویست و سی و هشتم مامان چیزی نگفت که همینجوری بهش نگاه کردم...یهو زد زیر خنده و گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی ؟! خندیدم و گفتم: ـ راستش دلم هوای قصههاتو کرد مامان..کاش زمان اون روزایی که میومدم بغلت و برام قصههایی تعریف میکردی که پایان خوش داشت وایمیستاد! مامان با لبخند رو بهم گفت: ـ داستان زندگی ما هم تهش خوشه پسرم...مادربزرگت هم به سزای عملش میرسه... گفتم: ـ میشه بازم از اون قصههات برام تعریف کنی! مامان پتو رو داد کنار و گفت: ـ بیا دراز بکش اینجا پسرم! با رضایت خاطر رفتم و دراز کشیدم. مامان شروع کرد به نوازش کردن موهام...واقعا اگه تو دلم هزارتا غم بود ولی وقتی پیش مادرم بودم، تمام غصه هام از یادم میرفت....از یه طرفم دلم برای فرهاد و یلدا و آقا امیر و صمیمیتی که باهاشون داشتم هم تنگ شده بود...اون شب سعی کردم مثل بچگیام، فقط به قصه مامان گوش بدم و به هیچ چیزه دیگهایی فکر نکنم. نمیدونم ساعت چند بود که با صدای مامان بزرگ بیدار شدم: ـ کوروش جان، نمیخوای بری کارخونه؟! جدیدنا اصلا سر نمیزنیا...باور کن حتی کارگرا هم سراغتو ازم میگیرن. به زور خمیازه کشیدم و چشمامو باز کردم...کسی که زندگی همون و نابود کرده بود، الان مقابلم نشسته بود...واقعا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15025 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 05:45 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:45 PM (ویرایش شده) پارت دویست و سی و نهم دلم میخواست تمام بدیهاش و تف کنم تو صورتش اما نه باید آرامشم و حفظ میکردم، نباید لحظه آخر همه چیز خراب میشد...تو جام جابجا شدن و گفتم: ـ دیشب تو کلانتری خیلی کار داشتم مامان بزرگ. مامان بزرگ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ ببینم رابطت با ملودی چطور پیش میره؟ سفر بهتون خوش گذشت؟! بدون اینکه نگاش کنم، از رختخواب اومدم پایین و گفتم: ـ آره خیلی خوب بود... ـ آدمای... حرفشو قطع کردم و همونجوری که کتمو از رو مبل برمیداشتم با کلافگی گفتم: ـ آدمای هم سطح و لول ما بودن مادربزرگ، نگران نباش! مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و بلند شد و گفت: ـ پسرم چرا اینقدر عصبانی هستی؟ من که چیزی نگفتم. همونجوری که رو به آینه کتمو میپوشیدم، گفتم: ـ مادربزرگ من دیشب خیلی خوب نخوابیدم و دیر وقت اومدن خونه، الآنم کار دارم و باید برم... دیگه به حرفش که گفت پس کارخونه چی؟ هیچ توجهی نکردم و از اتاق اومدم بیرون...تو مسیر الفت و دیدم که قرصهای مامان بزرگ و براش میبرد..ازش پرسیدم: ـ مادرم کجاست؟ الفت گفت: ـ صبحتون بخیر آقا، ارمغان خانوم صبح زود رفتن گالری، مشتری داشتن... ـ باشه ممنونم... یهو به ذهنم رسید که برم فالگوش وایستم چون چهره مادربزرگ بعد از اینکه من باهاش اون مدلی حرف زدم، عوض شد...باید میفهمیدم که تو ذهنش داره به چی فکر میکنه! ویرایش شده جمعه در 05:46 PM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15026 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در جمعه در 06:16 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 06:16 PM پارت دویست و چهلم آروم آروم دوباره پلهها رو رفتم بالا و گوشم و به در نزدیک کردم...الفت به مادربزرگ گفت: ـ خانوم فشارخونتون دوباره رفته بالا... اما مادربزرگ بدون توجه به حرف الفت گفت: ـ یه خبری شده تو این خونه... الفت پرسید: ـ چی شده خانوم؟! ـ نمیدونم ولی الان چند وقتیه که نه ارمغان مثل قبله و نه کوروش...جفتشون هر وقت باهاشون حرف میزنم، سر بالا جوابمو میدن. الفت پرسید: ـ نکنه... مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت: ـ امکان نداره...نه...فکر کنم بخاطر اینکه گفتم حتما باید با ملودی ازدواج کنه از دستم ناراحته! هنوزم دلش با اون دخترست... الفت گفت: ـ میخواین با اون دختره سوگل حرف بزنین؟ مادربزرگ گفت: ـ فکر نکنم نیازی به این کار باشه! هم ملودی و هم کوروش خود به خود دارند با هم جور میشن...دیگه دختره خودش میره کنار... تو دلم پوزخندی به حرف مادربزرگ زدم و گفتم باشه، تو اینطور فکر کن...نمیتونی حقهایی که سر بابا سوار کردی و سر زندگی منم پیاده کنیم! این بار دیگه این اجازه رو بهت نمیدم خاتون اصلانی! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15027 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:13 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:13 AM (ویرایش شده) پارت دویست و چهل و یکم همین لحظه گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم که از پله ها بیام پایین...سرهنگ عبادی بود: ـ جانم سرهنگ؟ ـ کوروش جواب دادستانی رسیده! ـ حکمش چیه؟! ـ باید بازداشتش کنیم. گفتم: ـ میتونین یکم بهم وقت بدین... ـ مثلا تا کی؟ ـ تا امشب.. ـ باشه پس خیلی معطلش نکن کوروش. ـ نگران نباشید. همینجور که میرفتم سمت ماشین، زنگ زدم به مامان یلدا...یه بوق نخورده، گوشی و برداشت و گفت: ـ سلام کوروش جان، خوبی پسرم؟! ـ سلام مامان، شما خوبی؟ آقا امیر خوبه؟ ـ همه خوبن مادر...خیلی دلم برات تنگ شده. سوییچ و گذاشتم تو جاش و ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ منم همینطور مامان. زنگ زدم بهت بگم که حکم مادربزرگ امروز رسیده! مامان یکم سکوت کرد و گفت: ـ میره زندان؟! ـ آره مامان، منتها من میخوام زمانی که میبرنش، شما اینجا باشین...میخوام ببینه که دست بالای دست بسیاره و تمام حقههاش رو شده...میتونین امشب یا فردا شب خودتون و برسونین خونمون. مامان گفت: ـ با اینکه اونجا اصلا برام خاطره خوشی ندارم اما منم کنجکاوم قیافه اون زن و ببینم که عکس العملش چیه! ویرایش شده دیروز در 10:39 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15037 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:44 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:44 AM پارت دویست و چهل و دوم گفتم: ـ پس من تا شب منتظرتونم! ـ باشه پسرم. بعد از اینکه قطع کردم، فرمون و چرخوندم و رفتم سمت گالری مامان...تو مسیر براش یه دسته گل کوچیک نرگس که عاشق بوش بود از دستفروش سر چهارراه خریدم تا خوشحال بشه...وقتی وارد گالری شدم، رو به منشیش گفتم: ـ مامانم مساعده؟! دختره گفت: ـ بله آقا کوروش، مشتریشون همین الان رفتن. تقهایی به در اتاق زدم که گفت: ـ بفرمایید داخل! پشت به من روبروی بوم نقاشی نشسته بود...یهو گفت: ـ وای بوی گل نرگس... بعد برگشت سمت در و تا منو دید، با شادی بلند شد و گفت: ـ وای اینجارو نگاه! پسرم اومده... لبخندی زدم و گل دادم دستش و گفتم: ـ این گلها تقدیم به شما خانوم هنرمند... مامان دسته گل و بو کرد و بعد گذاشت توی گلدون روی میزش و گفت: ـ واقعا عاشق عطرشم! خب آقا کوروش...چیشد که سر صبحی اومدی به مادرت سر بزنی؟! روی صندلی نشستم و گفتم: ـ مامان حکم مادربزرگ از دادستانی اومد... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15040 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:50 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:50 AM پارت دویست و چهل و سوم مامان مقابلم نشست و منتظر ادامه جملم شد و گفتم: ـ میره زندان! مامان سرشو به سمت چپ و راست تکون داد و گفت: ـ بهرحال باید تقاص گناهاشو پس بده دیگه! الان میخوان بیان ببرنش؟ گفتم: ـ نه، از سرهنگ عبادی مهلت خواستم...دلم میخواد فرهاد و مامان یلدا هم اینجا باشن و بفهمه زنی که با اون وضعیت بیرونش کرده، با دوتا پسرش همه نقشههاشو رو کردن. مامان لبخندی زد و گفت: ـ فکر خوبی کردی پسرم! قراره کی بیان؟ گفتم: ـ اونا امشب میرسن...میخواستم بگم که تهیه و تدارک... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش پسرم، من زود میرم خونه. لبخندی زدم و گفتم: ـ مرسی مامان! مامان همینجور زیر زیرکی نگام میکرد که خندم گرفت و گفتم: ـ چیشده؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: ـ پس کی قراره منو با عروسم آشنا کنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، امشب تو و مامان یلدا میبینینش... مامان گفت: ـ پس تا زمانی که یلدا اینجاست، دست بجنبونیم، دوتا داداش دوقلو رو به عشقاشون برسونیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15041 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل پارت دویست و چهل و چهارم از حرفش خندم گرفت...ازش پرسیدم: ـ مامان، اون نقاشی سورئال از خنده آدما که کشیده بودی؟ مامان لبخندی زد و گفت: ـ خب؟! ـ میشه اونو بهم بدی؟ میخوام به سوگل هدیه بدم...موقع نمایشگاهت که اومده بود، خیلی دلش پیش اون نقاشی گیر کرد اما روش نشد بهت بگه! مامان گفت: ـ پسرم، کاش بهم زودتر میگفتی! زمانی که رفته بودی کرمانشاه، یه مرده اومد و برای تولد دخترش اونو خرید. ولی میتونم شبیه اون یکی براش بکشم.. گفتم: ـ ای بابا؛ تا هفته دیگه تموم میشه؟؟اخه هفته بعد تولدشه... مامان بهم چشمکی زد و گفت: ـ سعیم و میکنم! بعدش بلند شد و کیفش و برداشت و گفت: ـ الآنم اینقدر منو به حرف نگیر! بیا باهم بریم بازار، کلی وسیله برای امشب لازم دارم. خندیدم و گفتم: ـ چشم مامان هنرمند! شما فقط امر کن! بعدش با همدیگه رفتیم بازار و با مامان کلی وقت گذروندیم...آخرین باری که باهاش اینجوری بیرون رفته بودم، قبل از این بود که دانشکده افسریه قبول بشم اما واقعا وقت گذروندیم باهاش بهم کیف میداد و حالم خیلی خوب شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15055 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت دویست چهل و پنجم فرهاد ساعت هشت و نیم بهم زنگ زده بود و گفتن که رسیده و منم به تینا زنگ زدم و گفتم آماده باشه تا باهم بریم دنبالشون...منتظر بودیم تا اتوبوس پارک کنه و پیاده شن. تینا ازم پرسید: ـ هیجان داری؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ بی صبرانه منتظر امشب و واکنش مادربزرگم. تینا گفت: ـ منم همینطور! ـ از ملودی خبر داری؟! ـ آره امروز کلاس آخرمون باهم بود. گفتش که همراه مادرش اینا میان خونه شما... ـ خوبه! همین لحظه صدای فرهاد بلند شد: ـ خانوم دکتر! تینا با ذوق خوشحالی دوید سمت فرهاد و اونم محکم بغلش کرد...منم رفتم سمتشون و باهاشون سلام احوالپرسی کردم و بهشون خوشآمد گفتم. مامان کمی مضطرب بنظر میرسید...رو بهش گفتم: ـ مامان آروم باش! دیگه لازم نیست از کسی بترسی. آقا امیر زد به شونهامو با لبخند گفت: ـ میبینی که پسرات دیگه مثل شیر پشتتن یلدا جان. حق با کوروشه... مامان اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ از تهران هیچوقت خاطره خوبی نداشتم! الآنم که پیاده شدم، دوباره اون خاطرات تو ذهنم زنده شد. نمیدونم آمادگی اینو دارم با خاتون مواجه بشم یا نه... فرهاد اومد سمتمون و بازوی مامان و گرفت و گفت: ـ مامان حتی اگه تو نخوای، من باید حق این زن و کارایی که در حق تو کرد و بگیرم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15064 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و چهل و ششم منم اون سمت بازوشو گرفتم و گفتم: ـ منم موافقم! آقا امیر گفت: ـ پس حرکت کنیم! سوار ونی که از سمت شرکت ردیفش کرده بودم شدیم و راه افتادیم سمت ماجرایی که مادربزرگ فکر میکرد بسته شده و دیگه قرار نیست که باز بشه...مامان بینهایت استرس داشت و این از توی چشما و چهرشم مشخص بود....مواجه شدن با زنی که اون همه بدی در حقش کرده، اصلا آسون نبود اما تو این مدت امیر مثل یه عاشق واقعی بهش لبخند زد و دستاشو محکم تو دستای خودش گرفته بود و مامان هم به شونههاش تکیه داد. به سرهنگ عبادی و سوگل پیام دادم که حدود دو ساعت دیگه میتونن بیان و دستگیرش کنن...وقتی که رسیدیم بهشون گفتم: ـ اول من میرم که یکم اوضاع رو توضیح بدم... بعد رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت بهت زنگ زدم، بیاین. فرهاد سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه. همه سر میز شام نشسته بودن و منتظر من بودن...خاله آتوسا، عمو آرمان، ملودی، مامان و مادربزرگ... مادربزرگ با دیدن من با لبخند گفت: ـ کوروش جان بیا بشین، غذا سرد میشه... طبق معمول رفتم و پشت صندلی خودم نشستم. همه ساکت بودن و میدونستن که قراره چه اتفاقی بیفته جز مادربزرگ...مادربزرگ رو به الفت و خدمه های دیگه گفت: ـ میتونین سرویس شام و شروع کنین! سرفهایی کردم و گفتم: ـ قبل از اینکه شام و شروع کنیم، من باید یه چیزی بگم مامان بزرگ... ویرایش شده 6 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15065 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و چهل و هفتم مامان بزرگ هم از همه جا بیخبر با لبخند گفت: ـ بگو پسرم... بهش نگاه کردم...دیگه تو صورتش اون زن دوست داشتنی و نمیدیدم...بجاش فقط بدی و تاریکی و ظلم میدیدم...کسی که بخاطر منفعت خودش، حاضره هر آدمی رو له کنه و دست به هرکاری میزنه...مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیزی شده کوروش جان؟! به مامان نگاه کردم و بعدش گفتم: ـ میدونی مامان بزرگ امشب یه عده مهمونای خاص داریم... همزمان هم با گوشیم به فرهاد زنگ زدم...مادربزرگ پرسید: ـ خب چرا دعوتشون نکردی بیان؟ از همکاراتن؟ بدون هیچ احساسی به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ نه، اتفاقا کسایین که شما اونارو خیلی خوب میشناسی! مادربزرگ شونهایی بالا انداخت و به لیوان آب برای خودش ریخت...همین لحظه در باز شد و فرهاد و تینا و آقا امیر و سرآخر یلدا وارد خونه شدن... اون لحظه قیافه مادربزرگ دیدنی بود! شوکه شده بود و لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست. انتظار داشت هر کسی و ببینه جز یلدا...مامان اومد جلو و مامان بزرگ با حالت لرزون و تته پته گفت: ـ یلدا!!...تو...چطوری ممکنه؟! سکوت عمیقی بین جمع حکم فرما بود...بعدشم با ناراحتی اومد سمتم و با همونجوری که اشک میریخت گفت: ـ پسرم گوش کن... عصبانیتی که تا اون زمان تو خودم خورده بودمش و آزاد کردم و با یه حرکت دستم کل میز و بهم ریختم و با صدای بلند طوری رگای گردنم زده بود بیرون گفتم: ـ نه تو گوش کن، همیشه به من میگفتی که دنیا پر از تاریکی و ظلمه ولی الان دارم میبینم تاریکی و ظلم، آدمایی مثل توئن. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15066 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.