نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 02:45 PM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 02:45 PM پارت دویست و سی و دوم بهزاد گفت: ـ نذار کارای مادربزرگت بیجواب بمونه! کار نیمه تموم پدرت و تو تموم کن؛ بذار حداقل روحش بعد از اینهمه مدت که همه چی فاش شده، تو آرامش باشه! با اطمینان گفتم: ـ شک نکن عمو! بعد لبخندی زد و گفت: ـ من شارژ لپتاپم داره تموم میشه باید برم ولی هر وقت برادرت فرهاد پیشت بود، بهم یه زنگ بزن! خیلی دلم میخواد اون قُلت هم ببینم! باهاش خداحافظی کردم و گفتم: ـ حتما! به خانواده سلام برسونین عمو...خیلی ممنونم بابت اطلاعاتی که بهم دادی! بعد از اینکه سرهنگ صفحه رو بست، سوگل بهم گفت: ـ خب کمیسر حرفاش ضبط شد و به زودی فایل میشه و روی پرونده مادربزرگت قرار میگیره! پرسیدم: ـ چقدر براش میبُرن؟! سوگل گفت: ـ بستگی به تصمیم قاضی و حرفای مادربزرگت داره اما با توجه به مدارک جمع آوری شده ، حداقل پانزده سال... گفتم: ـ پونزده سال؟! جای سوگل سرهنگ عبادی گفت: ـ تازه اونم در صورتی که امیر مومنی و یلدا بابت کارایی که مادربزرگت باهاشون کرد، ازش شاکی نشن! گفتم: ـ خودش خواست اینطوری بشه! سرهنگ گفت: ـ حکمش که اومد، مجبوریم بیایم عمارتتون و دستگیرش کنیم کوروش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14979 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:29 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:29 AM پارت دویست و سی و سوم رو به سرهنگ گفتم: ـ میشه یکم بهم مهلت بدین سرهنگ؟! سرهنگ با تعجب پرسید: ـ برای چی؟! تو که خیلی وقته دنبال عدالتی، نکنه چون مادربزرگته، میخوای پارتی بازی کنی! گفتم: ـ نه، میخوام وقتی میخواین ببرینش خانواده دومم پیشم باشند و قیافشو ببینم وقتی اون زن بیگناه و از اون خونه انداخت بیرون چه شکلی میشه که ببینه با دوتا پسرش برگشته! و اون قُلی که فکر میکرد مرده، در واقع زنده شده...هم حق خودشه که این موضوع و ببینه و هم حق مادرم یلداست که ببینه کسی که این همه ظلم بهش کرد، بالاخره به سزای عملش رسیده! سرهنگ یکم فکر کرد و گفت: ـ من تمام سعیم و میکنم کوروش. خوشحال شدم...گوشیم و درآوردم و خواستم به مادرم یلدا زنگ بزنم که گوشیم خودش زنگ خورد، مامان بود...برداشتم و گفتم: ـ سلام بر زیباترین مادر دنیا! مامان با خوشحالی گفت: ـ قربون صدات بشم من مادر، برگشتین؟! گفتم: ـ آره مامان منتها یکم کار داشتم اومدم کلانتری... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14990 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:05 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:05 AM (ویرایش شده) پارت دویست و سی و چهارم از پشت خط صدای مادربزرگ رو میشنیدم. مامان گفت: ـ پسرم مادربزرگت میخواد باهات حرف بزنه با اینکه اصلا دلم نمیخواست اما مجبور بودم...مادربزرگ تلفن و برداشت و گفت: ـ الو کوروش جان... نفس عمیقی کشیدم و با لحن مصنوعی گفتم: ـ سلام مادربزرگ... ـ قربونت بشم من. میبینم تا برگشتی رفتی سراغ کار، نباید یه سر به مادربزرگ میزدی بیمعرفت؟! ـ ببخشید دیگه، پرونده ها زیاد بود، سرم شلوغه... ـ اشکال نداره! ملودی خوبه؟! سفر خوش گذشت؟!! نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و گفتم: ـ مادربزرگ صدام میکنن، فعلا! بعدش بدون اینکه منتظر باشم، گوشی و قطع کردم. چجوری میتونست اینقدر راحت طوری بازی کنه که انگار اون نبوده زندگی همه رو خراب کرده! اون شب تا ساعت دو صبح منو سوگل مشغول درست کردن پرونده و ردیف کردن اظهارات بودیم و مدارک به اندازه کافی جمع شده بود و قرار شد که هر وقت حکم از دادستانی اومد، پلیس اول محصولات کارخونه رو محاصره کنه و بعدش هم بیاد خونه و مادربزرگ و دستگیر کنه. شب وقتی رسیدم خونه، همه برقا خاموش بود جز اتاق مامان...آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم. داشت کتاب میخوند، با دیدن من عینکش درآورد و با شادی اومد سمتم و بغلم کرد. ویرایش شده دیروز در 10:07 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14991 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:33 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:33 AM پارت دویست و سی و پنجم منم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود! چرا هنوز نخوابیدی؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ منتظرت بودم پسرم... لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اون... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ خیلی وقته که قرص خوابشو خورده و خوابیده! بذار برم برات شام بیارم دستشو گرفتم و گفتم: ـ مامان من شام خوردم، بیا بشین! اومد روبروم نشست و پرسید: ـ چطور گذشت؟! گفتم: ـ خیلی زن خوبی بود مامان! عین خودت...کلا خیلی خانواده با عشق و محبت بودن و منو ملودی رو هم خیلی تحویل گرفتن... مامان لبخندی زد و گفت: ـ خداروشکر...از آتوسا شنیدم مثل اینکه بین برادر دوقلوت و ملودی خبرایی شده! خندیدم و گفتم: ـ آره یه جرقههایی بینشون زده شد... مامان گفت: ـ خیلی دلم میخواد ببینمش! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14992 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 11:04 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 11:04 AM پارت دویست و سی و ششم گفتم: ـ حکم مامان بزرگ که اومد، قراره بهشون بگم بیان اینجا... مامان پوزخندی زد و گفت: ـ خاتون اصلانی هیچوقت به این فکر نکرد که دست بالای دست بسیاره و ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه... دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ تازه از گندکاری آخرش هنوز خبر نداری! مامان با تعجب نگام کرد که براش قضیه قاچاق اسلحه رو توضیح دادم...مامان با عصبانیت و حرص گفت: ـ یعنی هرچقدر که فرهاد خدابیامرزی سعی کرد این کارخونه رو درست اداره کنه، مادرش تمام تلاشش و حروم کرد! قاچاق اسلحه دیگه چیه! خدایا اصلا نمیتونم باور کنم... گفتم: ـ منم خیلی میترسیدم که بابا تو این کار باشه، که با عمو بهزاد صحبت کردیم و من تا این ساعت مدارک و خروجی درآمد کارخونه از قبل اینکه بابام بمیره، حساب کردم، فهمیدم که تمام این پول های کثیف بعد از مرگ بابا وارد کارخونه و زندگی ما شده... مامان زانوهاش و فشار میداد و گفت: ـ زندگی هممون و نابود کرد! اول از همه هم زندگی پسر خودشو...آخ فرهاد...کاش اینقدر راحت حرف مادرتو قبول نمیکردی...کاش! گفتم: ـ تو هم که حرف فرهاد میزنی، اونم بینهایت از بابا دلخوره! گفت: ـ نمیتونم بگم حق نداره! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-14993 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت دویست و سی و هفتم ادامه دادم و گفتم: ـ بینهایت هم عاشق اون مردیه که بزرگش کرده، حتی نمیتونم جلوش اسم بابا رو بیارم...فرهاد کلا برخلاف من آدم به شدت احساساتیه! مامان با لبخند گفت: ـ دیگه دوتا برادر دوقلو که قرار نیست همه چیشون بهم شبیه باشه که! جفتمون خندیدیم...مامان نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم که تونستی حقیقت و بفهمی کوروش! خوشحالم که از دستت ندادم. بعد از پدرت تنها کسی که بهش تکیه کردم تو بودی پسرم! دستشو محکم فشردم و گفتم: ـ میدونم مامان؛ خودمم این چیزارو برای یلدا تعریف کردم...گفتم هرچی هم که باشه مامان ارمغانم گردن من حق مادری داره! اونم اتفاقا گفت چهلم بابا که تو رو سرخاک دیده، حس کرده که میتونه منو بهت بسپاره! وگرنه بعد از مرگ پدربزرگم میومد منو پس میگرفت! مطمئن بود که تو خیلی خوب از من مراقبت میکنی! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ولی من....ولی من اصلا روم نمیشه که تو صورت اون زن نگاه کنم! گفتم: ـ مامان، سمتش نکن لطفا! هم یلدا و هم آقا امیر میدونن که شما هم تو این ماجرا بیگناه بودین و از روی ناچاری حرف خاتون و قبول کردین! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ تورو خدا اسمشو نیار، خونم به جوش میاد... با لبخند رو بهش گفتم: ـ بالاخره این وضعیت تموم میشه مامان! صبور باش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15015 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت دویست و سی و هشتم مامان چیزی نگفت که همینجوری بهش نگاه کردم...یهو زد زیر خنده و گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی ؟! خندیدم و گفتم: ـ راستش دلم هوای قصههاتو کرد مامان..کاش زمان اون روزایی که میومدم بغلت و برام قصههایی تعریف میکردی که پایان خوش داشت وایمیستاد! مامان با لبخند رو بهم گفت: ـ داستان زندگی ما هم تهش خوشه پسرم...مادربزرگت هم به سزای عملش میرسه... گفتم: ـ میشه بازم از اون قصههات برام تعریف کنی! مامان پتو رو داد کنار و گفت: ـ بیا دراز بکش اینجا پسرم! با رضایت خاطر رفتم و دراز کشیدم. مامان شروع کرد به نوازش کردن موهام...واقعا اگه تو دلم هزارتا غم بود ولی وقتی پیش مادرم بودم، تمام غصه هام از یادم میرفت....از یه طرفم دلم برای فرهاد و یلدا و آقا امیر و صمیمیتی که باهاشون داشتم هم تنگ شده بود...اون شب سعی کردم مثل بچگیام، فقط به قصه مامان گوش بدم و به هیچ چیزه دیگهایی فکر نکنم. نمیدونم ساعت چند بود که با صدای مامان بزرگ بیدار شدم: ـ کوروش جان، نمیخوای بری کارخونه؟! جدیدنا اصلا سر نمیزنیا...باور کن حتی کارگرا هم سراغتو ازم میگیرن. به زور خمیازه کشیدم و چشمامو باز کردم...کسی که زندگی همون و نابود کرده بود، الان مقابلم نشسته بود...واقعا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15025 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و سی و نهم دلم میخواست تمام بدیهاش و تف کنم تو صورتش اما نه باید آرامشم و حفظ میکردم، نباید لحظه آخر همه چیز خراب میشد...تو جام جابجا شدن و گفتم: ـ دیشب تو کلانتری خیلی کار داشتم مامان بزرگ. مامان بزرگ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ ببینم رابطت با ملودی چطور پیش میره؟ سفر بهتون خوش گذشت؟! بدون اینکه نگاش کنم، از رختخواب اومدم پایین و گفتم: ـ آره خیلی خوب بود... ـ آدمای... حرفشو قطع کردم و همونجوری که کتمو از رو مبل برمیداشتم با کلافگی گفتم: ـ آدمای هم سطح و لول ما بودن مادربزرگ، نگران نباش! مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و بلند شد و گفت: ـ پسرم چرا اینقدر عصبانی هستی؟ من که چیزی نگفتم. همونجوری که رو به آینه کتمو میپوشیدم، گفتم: ـ مادربزرگ من دیشب خیلی خوب نخوابیدم و دیر وقت اومدن خونه، الآنم کار دارم و باید برم... دیگه به حرفش که گفت پس کارخونه چی؟ هیچ توجهی نکردم و از اتاق اومدم بیرون...تو مسیر الفت و دیدم که قرصهای مامان بزرگ و براش میبرد..ازش پرسیدم: ـ مادرم کجاست؟ الفت گفت: ـ صبحتون بخیر آقا، ارمغان خانوم صبح زود رفتن گالری، مشتری داشتن... ـ باشه ممنونم... یهو به ذهنم رسید که برم فالگوش وایستم چون چهره مادربزرگ بعد از اینکه من باهاش اون مدلی حرف زدم، عوض شد...باید میفهمیدم که تو ذهنش داره به چی فکر میکنه! ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15026 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت دویست و چهلم آروم آروم دوباره پلهها رو رفتم بالا و گوشم و به در نزدیک کردم...الفت به مادربزرگ گفت: ـ خانوم فشارخونتون دوباره رفته بالا... اما مادربزرگ بدون توجه به حرف الفت گفت: ـ یه خبری شده تو این خونه... الفت پرسید: ـ چی شده خانوم؟! ـ نمیدونم ولی الان چند وقتیه که نه ارمغان مثل قبله و نه کوروش...جفتشون هر وقت باهاشون حرف میزنم، سر بالا جوابمو میدن. الفت پرسید: ـ نکنه... مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت: ـ امکان نداره...نه...فکر کنم بخاطر اینکه گفتم حتما باید با ملودی ازدواج کنه از دستم ناراحته! هنوزم دلش با اون دخترست... الفت گفت: ـ میخواین با اون دختره سوگل حرف بزنین؟ مادربزرگ گفت: ـ فکر نکنم نیازی به این کار باشه! هم ملودی و هم کوروش خود به خود دارند با هم جور میشن...دیگه دختره خودش میره کنار... تو دلم پوزخندی به حرف مادربزرگ زدم و گفتم باشه، تو اینطور فکر کن...نمیتونی حقهایی که سر بابا سوار کردی و سر زندگی منم پیاده کنیم! این بار دیگه این اجازه رو بهت نمیدم خاتون اصلانی! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-15027 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.