رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سی و دوم

بهزاد گفت:

ـ نذار کارای مادربزرگت بی‌جواب بمونه! کار نیمه تموم پدرت و تو تموم کن؛ بذار حداقل روحش بعد از اینهمه مدت که همه چی فاش شده، تو آرامش باشه!

با اطمینان گفتم:

ـ شک نکن عمو!

بعد لبخندی زد و گفت:

ـ من شارژ لپتاپم داره تموم میشه باید برم ولی هر وقت برادرت فرهاد پیشت بود، بهم یه زنگ بزن! خیلی دلم میخواد اون قُلت هم ببینم!

باهاش خداحافظی کردم و گفتم:

ـ حتما! به خانواده سلام برسونین عمو...خیلی ممنونم بابت اطلاعاتی که بهم دادی!

بعد از اینکه سرهنگ صفحه رو بست، سوگل بهم گفت:

ـ خب کمیسر حرفاش ضبط شد و به زودی فایل میشه و روی پرونده مادربزرگت قرار میگیره! 

پرسیدم:

ـ چقدر براش می‌بُرن؟!

سوگل گفت:

ـ بستگی به تصمیم قاضی و حرفای مادربزرگت داره اما با توجه به مدارک جمع آوری شده ، حداقل پانزده سال...

گفتم:

ـ پونزده سال؟!

جای سوگل سرهنگ عبادی گفت:

ـ تازه اونم در صورتی که امیر مومنی و یلدا بابت کارایی که مادربزرگت باهاشون کرد، ازش شاکی نشن!

گفتم:

ـ خودش خواست اینطوری بشه!

سرهنگ گفت:

ـ حکمش که اومد، مجبوریم بیایم عمارتتون و دستگیرش کنیم کوروش!

  • پاسخ 229
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    230

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سی و سوم

رو به سرهنگ گفتم:

ـ میشه یکم بهم مهلت بدین سرهنگ؟!

سرهنگ با تعجب پرسید:

ـ برای چی؟! تو که خیلی وقته دنبال عدالتی، نکنه چون مادربزرگته، میخوای پارتی بازی کنی!

گفتم:

ـ نه، می‌خوام وقتی میخواین ببرینش خانواده دومم پیشم باشند و قیافشو ببینم وقتی اون زن بی‌گناه و از اون خونه انداخت بیرون چه شکلی میشه که ببینه با دوتا پسرش برگشته! و اون قُلی که فکر می‌کرد مرده، در واقع زنده شده...هم حق خودشه که این موضوع و ببینه و هم حق مادرم یلداست که ببینه کسی که این همه ظلم بهش کرد، بالاخره به سزای عملش رسیده! 

سرهنگ یکم فکر کرد و گفت:

ـ من تمام سعیم و می‌کنم کوروش.

خوشحال شدم...گوشیم و درآوردم و خواستم به مادرم یلدا زنگ بزنم که گوشیم خودش زنگ خورد، مامان بود...برداشتم و گفتم:

ـ سلام بر زیباترین مادر دنیا!

مامان با خوشحالی گفت:

ـ قربون صدات بشم من مادر، برگشتین؟!

گفتم:

ـ آره مامان منتها یکم کار داشتم اومدم کلانتری...

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سی و چهارم

از پشت خط صدای مادربزرگ رو می‌شنیدم. مامان گفت:

ـ پسرم مادربزرگت میخواد باهات حرف بزنه

با اینکه اصلا دلم نمی‌خواست اما مجبور بودم...مادربزرگ تلفن و برداشت و گفت:

ـ الو کوروش جان...

نفس عمیقی کشیدم و با لحن مصنوعی گفتم:

ـ سلام مادربزرگ...

ـ قربونت بشم من. میبینم تا برگشتی رفتی سراغ کار، نباید یه سر به مادربزرگ می‌زدی بی‌معرفت؟!

ـ ببخشید دیگه، پرونده ها زیاد بود، سرم شلوغه...

ـ اشکال نداره! ملودی خوبه؟! سفر خوش گذشت؟!!

نمی‌تونستم بیشتر از این نقش بازی کنم و گفتم:

ـ مادربزرگ صدام میکنن، فعلا!

بعدش بدون اینکه منتظر باشم، گوشی و قطع کردم. چجوری می‌تونست اینقدر راحت طوری بازی کنه که انگار اون نبوده زندگی همه رو خراب کرده! 

اون شب تا ساعت دو صبح منو سوگل مشغول درست کردن پرونده و ردیف کردن اظهارات بودیم و مدارک به اندازه کافی جمع شده بود و قرار شد که هر وقت حکم از دادستانی اومد، پلیس اول محصولات کارخونه رو محاصره کنه و بعدش هم بیاد خونه و مادربزرگ و دستگیر کنه. 

شب وقتی رسیدم خونه، همه برقا خاموش بود جز اتاق مامان.‌..آروم رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم. داشت کتاب میخوند، با دیدن من عینکش درآورد و با شادی اومد سمتم و بغلم کرد.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سی و پنجم

منم محکم بغلش کردم و گفتم:

ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود! چرا هنوز نخوابیدی؟

بهم نگاه کرد و گفت:

ـ منتظرت بودم پسرم...

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ اون...

حرفم و قطع کرد و گفت:

ـ خیلی وقته که قرص خوابشو خورده و خوابیده! بذار برم برات شام بیارم

دستشو گرفتم و گفتم:

ـ مامان من شام خوردم، بیا بشین! 

اومد روبروم نشست و پرسید:

ـ چطور گذشت؟!

گفتم:

ـ خیلی زن خوبی بود مامان! عین خودت...کلا خیلی خانواده با عشق و محبت بودن و منو ملودی رو هم خیلی تحویل گرفتن...

مامان لبخندی زد و گفت:

ـ خداروشکر...از آتوسا شنیدم مثل اینکه بین برادر دوقلوت و ملودی خبرایی شده! 

خندیدم و گفتم:

ـ آره یه جرقه‌هایی بینشون زده شد...

مامان گفت:

ـ خیلی دلم میخواد ببینمش!

  • نویسنده اختصاصی

پارت دویست و سی و ششم

گفتم:

ـ حکم مامان بزرگ که اومد، قراره بهشون بگم بیان اینجا...

مامان پوزخندی زد و گفت:

ـ خاتون اصلانی هیچوقت به این فکر نکرد که دست بالای دست بسیاره و ماه هیچوقت پشت ابر نمی‌مونه...

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

ـ تازه از گندکاری آخرش هنوز خبر نداری!

مامان با تعجب نگام کرد که براش قضیه قاچاق اسلحه رو توضیح دادم...مامان با عصبانیت و حرص گفت:

ـ یعنی هرچقدر که فرهاد خدابیامرزی سعی کرد این کارخونه رو درست اداره کنه، مادرش تمام تلاشش و حروم کرد! قاچاق اسلحه دیگه چیه! خدایا اصلا نمی‌تونم باور کنم...

گفتم:

ـ منم خیلی می‌ترسیدم که بابا تو این کار باشه، که با عمو بهزاد صحبت کردیم و من تا این ساعت مدارک و خروجی درآمد کارخونه از قبل اینکه بابام بمیره، حساب کردم، فهمیدم که تمام این پول های کثیف بعد از مرگ بابا وارد کارخونه و زندگی ما شده...

مامان زانوهاش‌ و فشار میداد و گفت:

ـ زندگی هممون و نابود کرد! اول از همه هم زندگی پسر خودشو...آخ فرهاد...کاش اینقدر راحت حرف مادرتو قبول نمی‌کردی...کاش!

گفتم:

ـ تو هم که حرف فرهاد میزنی، اونم بی‌نهایت از بابا دلخوره! 

گفت:

ـ نمی‌تونم بگم حق نداره!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...